چخوف گریزپا و ماجرای فرارش از دام عشق لیدیا میزینووا
1391/7/28

[بخش دوم]

 
  لیدیا میزینووا آنتون چخوف را عاشقانه دوست داشت و در آتش اشتیاق دیدار و مصاحبتش می‌سوخت ولی چخوف ماهها از لیدیا دور و فراری بود. او هشت ماه در سیبری و جزیره‌ی ساخالین و ساحلهای آسیا به سر برد. بعد از بازگشت به پترزبورگ رفت و یک ماه آن‌جا ماند. بعد به ایتالیا و فرانسه رفت. بعد از برگشت به ویلایی در شهرک آلکسین در ساحل رود "اوکا" رفت و مدتی آن‌جا ماند.

  در تمام این مدت از طریق مکاتبه با لیدیا در ارتباط بود و هر دو برای هم نامه می‌نوشتند. نامه‌های چخوف به لیدیا سرشار بود از شوخیها، خوشمزگیها، سربه سر گذاشتن‌ها، لطیفه‌های شاد و لقبهای خنده‌داری که او در خلقشان استادی چیره‌دست و بی‌همتا بود. لیدیا هم تلاش می‌کرد همین لحن را که نامه‌‌های‌شان را صمیمی و بی‌تکلف می‌کرد، در نامه‌هایش حفظ کند. ولی در پس لحن شوخ‌طبعانه‌ی نوشته‌هایش، شوق سوزان و عشق عمیق و شدید و اندوهباری که درک نشده و بی‌پاسخ مانده بود، موج می‌زد.

  لیدیا برای جلب محبت چخوف تمهیدی زیرکانه اندیشید و کوشید تا حس حسادت چخوف را برانگیزد. به این منظور لویتان- نقاش بزرگ روس- را انتخاب ‌کرد و از او رقیبی برای چخوف ساخت. او در نامه‌هایش اغلب از لویتان نام می‌برد و چخوف را از این موضوع که لویتان مدام دور و ورش می‌پلکد و سعی می‌کند به او نزدیک شود، باخبر ‌می‌کرد. به عنوان نمونه در نامه‌ای به چخوف چنین ‌نوشت:
  "... هم‌اکنون از پیش خانواده‌ی شما برمی‌گردم. لویتان مرا به خانه رساند. خیلی دلش می‌خواست به شام دعوتش کنم. می‌دانید؟ اگر کمی به شما شباهت داشت، به شام دعوتش می‌کردم."

برخورد چخوف با موضوع رابطه‌ی لیدیا و لویتان، مانند برخوردش با تمام چیزهای دیگر، شوخی‌آمیز بود. مثلاً در نامه‌ای به لیدیا نوشت:
  "آیا لویتان را با آن چشمهای سیاه و حرارت آفریقایی‌اش در خواب می‌بینید؟"

  این برخورد لیدیا را دل‌خور و خشمگین ‌کرد و با لحنی گله‌آمیز در پاسخ پرسش چخوف ‌نوشت:
  "چرا با این همه اصرار از لویتان و از به اصطلاح "رؤیاها"ی من یاد می‌کنید؟ من به هیچ‌کس نمی‌اندیشم. هیچ‌کس را نمی‌خواهم و هیچ‌کس برایم لازم نیست..."

  تابستان سال ۱۸۹۲ با اصرار فراوان لیدیا چخوف را راضی کرد که با هم به کریمه و قفقاز سفر کنند. او برای این‌که سفرش هم‌راه با چخوف را از اطرافیانش پنهان کند، به آنها خبر داد که هم‌راه با زنی عازم جنوب است. سپس توسط پدرش که کارمند راه‌آهن بود، برای اول ماه اوت دو بلیط در دو جای مختلف ترن رزرو کرد. همین موضوع را چخوف بهانه کرد و انصراف خود از سفر را با نامه به لیدیا خبر داد. لیدیا خیلی ناراحت شد و در جواب چخوف با لحنی گله‌آمیز که نشان از رنجش عمیقش داشت، رنجشی که رسوبش تا مدتها در خاطرش ته‌نشین ماند، نوشت:
  "همیشه بهانه می‌آورید. به نظرم هرگز نشده که شما یک نامه‌ی درست و حسابی جدی برایم بنویسید. هربار بهانه‌ای پیدا می‌کنید. اما درباره‌ی بلیطها، خیالتان راحت باشد. نوشتم که نگیرند..."

و چهار هفته بعد وقتی شنید که چخوف به تنهایی عازم کریمه است، به شدت دلش شکست و آزردگی خاطرش کامل شد. در این رابطه، در نامه‌ای به چخوف نوشت:
  "که این‌طور! تنها به کریمه می‌روید! آیا رسم مردانگی این است؟ رأی مرا می‌زنید و خودتان تنها می‌روید؟... لحظه را دریاب و بعد چنانش فراموش کن که حتا خاطره‌ای از آن در ذهنت نماند، و از مردم چیزی طلب نکن که نتوانند به تو بدهند... شما درست همین‌طور زندگی می‌کنید که من نوشتم."

  این نوشته‌ها از دره‌ای ژرف و گذرناپذیر که از نظر روانی و شخصیتی بین آن دو فاصله می‌انداخت، حکایت می‌کرد. راههای زندگی آن دو و هدف‌های‌شان به طور کامل متفاوت بود. لیکای دل‌باخته در پی خوشبختی در زندگی زناشویی با چخوف بود ولی چخوف خوشبختی را در کار خلاق نویسندگی و آفرینش ادبی جست‌وجو می‌کرد. او در نامه‌ای به لیدیا به این موضوع به طور سربسته چنین اشاره کرد:
  "افسوس! من دیگر جوانی نیمچه پیرم. عشق من خورشید نیست و برای من و پرنده‌ای که دوستش دارم بهار به ارمغان نمی‌آورد."

  در حقیقت احساس چخوف به این "دختر فتانه‌ی موطلایی"- آن‌طور که او لیدیا را می‌نامید- عشق نبود بلکه محبت دوستانه یا دلبستگی رفیقانه‌ی ادیبی غرقه در اندیشه‌ها و تخیلات خلاقش بود به دختری طناز و فریبا که می‌خواست دلش را ببرد و به دام عشقش بیندازد ولی او با احتیاط تمام خود را از دام این شکارچی فتانه و دل‌فریب دور نگه می‌داشت و از وسوسه‌های جذاب آن پری‌روی افسونگر می‌گریخت.

  لیدیا میزینووا خیلی دوست داشت هنرمندی برجسته و مشهور شود. ابتدا دلش می‌خواست پیانیست نامدار و چیره‌دستی شود، خیلی هم تلاش کرد ولی به جایی نرسید، چون برای این کار استعداد چندانی نداشت. افسوس که خیلی دیر و بعد از تلف کردن چند سال از عمرش متوجه این بی‌استعدادی شد. درست مثل "یکاترینا ایوانونا تورکینا"، یکی از کاراکترهای داستان "اییونیچ"- نوشته‌ی چخوف- که خیال می‌کرد چون بلد است پیانو بنوازد، پس پیانیست بزرگی‌ست. این کاراکتر که چخوف او را با الهام از شخصیت لیدیا خلق کرده بود، درست مثل لیدیا، خیلی دیر به اشتباهش پی برد و سرانجام وقتی متوجه اشتباهش شد، آن را پیش یکی دیگر از کاراکترهای داستان چنین اعتراف کرد:
  "آن روزها من موجود عجیبی بودم، خودم را پیانیست نابغه‌ای می‌پنداشتم. حالا تمام دخترخانم‌ها بلدند پیانو بزنند. من هم مثل همه‌ی آنها بودم و هیچ چیز فوق‌العاده‌ای در وجودم نبود. من همان‌قدر پیانیستم که مادرم نویسنده است... ببینید، من پیانیست نیستم و قصد ندارم در این مورد خودم را گول بزنم. از این پس در حضور شما نه پیانو خواهم زد و نه از موسیقی صحبت خواهم کرد."

  پس از آن مدتی لیدیا به آوازخواندن روی آورد ولی در این حرفه هم نتوانست بدرخشد، چون هنر چندانی نداشت. سپس به بازیگری در تآتر روی آورد و در نمایش "نامه‌های سوزان" نوشته‌ی "گنه‌ویچ"  روی صحنه رفت ولی در این‌جا هم با ناکامی روبرو شد و نتوانست کمترین استعدادی از خودش نشان دهد. در نتیجه درهای دنیای تآتر برای همیشه به رویش بسته شد.

  با الهام از بی‌استعدادی لیدیا میزینووا در هنر بازیگری تآتر، چخوف داستان "سرگذشت ملال‌آور" را نوشت و آن را به لیدیا تقدیم کرد. در این داستان سرگذشت دردناک و مصیب‌بار یک دختر روس نشان داده شده که جذب جهان افسونگر تآتر شده ولی استعداد چندانی ندارد. این دختر که توسط دانشمند بزرگی تربیت شده، در یک تآتر شهرستانی، به عنوان بازیگر نقشهای درجه دو و سه شغلی پیدا می‌کند. سپس به هنرپیشه‌ی نقش اول گروه دل می‌بازد و از او باردار می‌شود. ولی به زودی از محیط تآتر به شدت سر می‌خورد و اقدام به خودکشی می‌کند ولی موفق نمی‌شود. او که باورش را به استعداد بازیگری‌اش از دست داده، پس از مرگ نوزادش آرام آرام می‌سوزد و ذوب می‌شود و چون راه دیگری را در زندگی نمی‌شناسد در بن‌بست پوچی سرگردان می‌شود. چخوف در این داستان تا حدود زیادی سرنوشت لیدیا میزینووا را پیش‌گویی کرد و تیپ او را به صورت کاراکتری داستانی ترسیم کرد.

  چخوف نمی‌توانست در کار هنر جدی نگرفتن کار و سبکسری را تحمل کند. در تصوری که او از خصلتهای یک هنرمند واقعی داشت کار و زحمت و جدیت و "عرق‌ریزان جان" جای مهمی داشت. به همین دلیل وقتی کم‌کاری و عدم جدیت لیدیا را در کار هنر می‌دید، از او دل‌سرد و نومید می‌شد و نمی‌توانست احساسات او را نسبت به خودش جدی بداند و جدی بگیرد. به گمان او کسی که در امر عشق به هنر جدی نبود، نمی‌توانست در امر عشق به هیچ چیز دیگری هم جدی باشد، به همین دلیل نمی‌توانست عشق لیدیا به خودش را امری جدی و پایدار بداند و بیشتر آن را هوسی گذرا و سطحی و ناپایدار می‌دانست تا احساسی ماندگار و عمیق و ریشه‌دار. چخوف در نامه‌ای به لیدیا از او چنین گله کرد:
  "شما اصلاً نیاز به کار جدی را احساس نمی‌کنید... و شبیه پرنده‌ای هستید سبک‌بال و هوس‌باز که تنها برای این کار ساخته شده‌اید که از این شاخه به آن شاخه بپرید."

  لیدیا هم در پاسخ چخوف نوشت:
  "در این‌که من نیاز به کار جدی را احساس نمی‌کنم، تا حدی حق با شماست. من نمی‌توانم به همه چیز به یک نسبت جدی بپردازم. وقتی مشغول کاری می‌شوم خود را با تمام شور و علاقه وقفش می‌کنم. و چون اکنون چیزی که قلبم را به خود مشغول کرده، طبیعت است، طبیعی‌ست که سایر چیزها برایم در درجه‌ی دوم اهمیت قرار گیرند. من نمی‌توانم، مثل شما، به همه چیز و همه کس یک‌سان بنگرم و یک‌سان بپردازم. شاید این نقص بزرگی باشد، نمی‌دانم. ولی این را می‌دانم که ترجیح می‌دهم این‌طور که هستم باشم، نه آن‌طور که شما می‌گویید. برای من حداقل بعضی چیزها در زندگی همیشه عزیز است، ولی برای شما هیچ چیز و هرگز..."

این مکاتبه مناظره‌ای‌ست گویا و آموزنده، پیرامون دو نظر متقابل درباره‌ی معنای زندگی هنرمند و رابطه‌ی عشقش به هنر و عشقهای دیگرش. لیدیا در پاسخ به انتقاد چخوف، ضمن این‌که ایرادی را که او گرفته تا حدی به‌جا می‌دانست، ولی زندگی در دنیای واقعی را در مقابل زندگی در دنیای هنر می‌گذاشت و عشق به انسانی دیگر را برتر از عشق به هنر می‌شمرد و احساسی را که قلبش را تمام و کمال ربوده و سرشار کرده بود، از هر چیز دیگری ارجمندتر می‌دانست. اندیشه‌ی اصلی نمایش‌نامه‌ی "مرغ دریایی" از لابه‌لای سطرهای این مکاتبه جوانه زد و ‌بالید.

  برای لیدیا میزینووا هم، مانند نینازارچنایا، سخن گفتن از احساساتش دشوار بود. نینا برای بیان احساساتش به نقل جمله‌هایی از نوشته‌های نویسنده‌ی محبوبش- تریگورین- متوسل می‌شد. لیدیا برای ابراز عشقش از جمله‌هایی از نوشته‌های چخوف استفاده می‌کرد و در پایان برای این‌که چخوف را از عشقش نترساند، آنها را شوخی می‌خواند:
  "بدرود، دوست عزیزم. کسی را که همواره به شما می‌اندیشد فراموش نکنید. (جمله‌ی قشنگی‌ست، نه؟ از نوشته‌های خودتان است. ولی می‌ترسم که باعث وحشتتان شود، پس پسش می‌گیرم و با شتاب می‌افزایم: شوخی کردم.) حقیقت کجاست؟ کی می‌داند؟"

و اینکه نوبت پتاپنکو بود که وارد صحنه‌ی نمایش زندگی لیدیا و چخوف شد، همان‌طور که تریگورین وارد صحنه‌ی‌ نمایش "مرغ دریایی" چخوف و زندگی ترپلف و نینا زارچنایا شد...

[بر اساس بخشی از فصل نخست داستان- پژوهش "عشق نینا زارچنایا"- اثر لئونید گروسمان]

مهر 1387

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا