دکترسلین: دوستدار زندگی صلح‌تبار، بیزار از جنگ مرگ‌بار
1391/7/27

[این متن گشت‌وگذاری‌ست شتاب‌زده در اندیشه‌های ضد جنگ "لویی فردینان سلین"، در نخستین رمان و یکی از آثار نامدارش- رمان "سفر به انتهای شب".]

"من به جنگ و تمام چیزهایش نه می‌گویم... به هیچ‌وجه نمی‌خواهم ریخت نحسش را ببینم. نمی‌خواهم تسلیمش بشوم... هم به جنگ و هم به تمام آنهایی که می‌جنگند، نه می‌گویم. نه کاری با این آدمها دارم نه کاری با خودش. حتا اگر آنها نهصد و نود و پنج میلیون نفر باشند و من یکه و تنها باشم، باز هم آنها هستند که در اشتباه‌اند و منم که حق دارم... چون فقط منم که می‌دانم چه می‌خواهم. می‌خواهم نمیرم".                            
                                            - سفر به انتهای شب

سلین را متهم کرده‌اند به خشونت و تندخویی، به عصبیت و پرخاشگری، به بی‌رحمی و سنگ‌دلی، به  تندوتیززبانی، به هتاکی و هرزه‌بیانی، به نفی‌آیینی و نیست‌انگاری، به ترویج افکار سیاه، منحط، نومیدانه و بدبینانه. او را متهم کرده‌اند که تلخ‌نگارترین نویسنده‌ی فرانسه است، و شاید یکی از تلخ‌گوترین و تلخ‌خوترین نویسندگان تمام دنیا.

پروفسور "بتینا ناپ" در کتابش "سلین: مرد نفرت"، اگرچه به ظاهر درباره‌ی شخصیت "فردینان باردامو"- ضد قهرمان رمان "سفر به انتهای شب"- ولی در باطن، درباره‌ی شخصیت خود سلین، چنین نوشته:
"او از توهّم دور است. نمی‌خواهد آن چیزهای نادرستی را که در پیرامونش می‌بیند، درست جلوه دهد. هرچه را لمس می‌کند، در چنگالش می‌پژمراند، و آن را مچاله کرده و از سر تحقیر، در آشغالدانی پر از کثافت نومیدی، منفی‌گرایی و نیست‌انگاری فرومی‌اندازد".

 "جیم نیفل" درباره‌ی همین رمان، چنین نوشته:
 "نخستین بار، در بیست سالگی خواندن رمانهای سلین را آغاز کردم. در آن دوران اغلب در کتابهایی که می‌خواندم، می‌دیدم که نویسندگان محبوبم از او نقل قول می‌کنند و خوانندگانشان را به آثارش ارجاع می‌دهند. به همین دلیل کنجکاو شدم که آثارش را بخوانم. من جوانی تندخو بودم و در جوانی زندگی بحرانی خشونت‌آمیزی را می‌گذراندم؛ و آن‌طور که شنیده بودم، از نظر خلق و خو خیلی با سلین جور بودم. با این وجود، وقتی رمان "سفر به انتهای شب" را دست گرفتم و شروع به خواندنش کردم، انگار سیلی بنیان‌کن یا بهمنی مهلک از هرزگی، خشونت، دل‌به‌هم‌خوردگی، انزجار، دلهره، نگرانی و نومیدی بر من فرود آمده باشد، به سختی شوکه شدم، و از درون فرو ریختم، و در منجلابی هولناک غرق شدم."
سپس افزوده:
 "سلین نویسنده‌ای خوش‌آیند نیست؛ و آثارش، برای خیلی از خوانندگان و منتقدان، تجربه‌های خوانشی دلپذیری فراهم نمی‌کند. سلین در آثارش پرخاشگر است، خشن است، عصبی است، با عصبانیت نعره می‌کشد و زوزه سر می‌دهد و جیغ می‌زند، با خشم شعار می‌دهد و از شدت عصبانیت کف می‌کند. چشم‌انداز رمانهایش پر از غرقابهای غرق شده زیر سیلابهای خون و زجر و رنج، و باتلاقهای دلهره و تشویش و درد است، پر از کثیفترین و دل‌آشوبنده‌ترین فرآورده‌های ژرفای رنجهای انسانی‌ست، و چیزی که در آنها به ندرت دیده می‌شود، نشانه‌های آرامش و تسکین و رهایی است. نه اراده‌ی صلح‌جویانه وجود دارد، نه راه حل مسالمت‌آمیز، نه هیچ دست نوازشگری که ضربه‌هایی را که چون شلاق بر گرده‌ی ذهن و روان خواننده فرود می‌آید و شکنجه‌اش می‌دهد، ملایم و تحمل‌پذیر کند. نومیدی توقف‌ناپذیر ستمگرانه‌ای بر تمام آثارش حکم می‌راند و انحطاط بیداد می کند."

 ولی آیا به راستی سلین طرفدار خشونت و پرخاشگری‌ست؟ آیا مروج انحطاط و تباهی‌ست؟ آیا دوست‌دار خشم و کینه است؟ آیا تندخویی و بدزبانی او از بدسرشتی اوست؟ آیا خشونت و نفرت از نهادش برمی‌خیزد؟

نگاهی گذرا به آثار ادبی او به روشنی ثابت می‌کند که چنین نیست، بلکه درست وارون این است. خشم و خشونت آثار او بازتاب خشم و خشونت جهانی بوده که در آن زندگی می‌کرده، واکنشی در برابر آن بوده، ابزاری بوده برای مبارزه با این خشم و خشونت و نابود کردن آن. اگر او خشن بوده به این سبب بوده که در جهانی زندگی می‌کرده، که مسالمت‌آمیزترین قانونش قانون خشونت است و تجاوز و جنگ. خشونت او خشونتی کور و بی هدف نبوده، خشونت جنگنده‌ای خویش‌آگاه بوده که بر ضد جنگ می‌جنگیده، خشونت مبارزی بیزار از خشونت بوده که برای نابودی خشونت مبارزه می‌کرده. بیرحمی و سنگدلی‌اش بیرحمی و سنگدلی بر ضد درنده‌خویی و ددمنشی بوده. اگر در آثارش به وجدان ناهشیار و در اغما فرو‌خفته‌ی خواننده تجاوز می‌شود، از این روست که شاید این وجدان به خواب فرورفته را بیدار کند. اگر خواننده را با رفتار هزل‌آمیزش ریشخند می‌کند، اگر روانش را نیش می‌زند و می‌گزد، اگر طعنه می‌زند و مسخره می‌کند، برای هشدار دادن و هشیار کردن است. زبان تندوتیز و هجوآمیزش آگاهاننده است. تندزبانی‌ها و هتاکیهای او ظاهری است، بسیجاننده‌ی وجدانها و برانگیزاننده‌ی جانهاست، بیدارکننده‌ی روانهاست. تلنگرزننده و تکان‌دهنده است، هشیارکننده است.

 خود سلین در دفاع از خودش و رد این اتهامات چنین پاسخ داده:
 "من همان‌جوری می‌نویسم که حرف می‌زنم، بدون هیچ‌گونه بازی‌درآوردن و اداواصولی. به نظر من این تنها شیوه‌ی صادقانه‌ی بیان حس و عاطفه است... من همان‌جوری می‌نویسم که حس می‌کنم... بر من خرده می‌گیرند که بددهنم، زبانم بی‌ادبانه است، از بیرحمی و خشونت نوشته‌هایم مدام انتقاد می‌کنند. چه کنم؟ این روش را دنیا به من یاد داده، دنیا روشش را عوض کند، من هم سبکم را عوض می‌کنم."

در ابتدای رمان "سفر به انتهای شب"، در گفت‌وگویی بین "فردینان باردامو" و دوستش "آرتور گانات"، این حرفها رد و بدل شده:
"- باردامو، اجداد ما به خوبی خودمان بودند، ازشان بد نگو.
- حق داری، آرتور، در این یک مورد حق با تست، کینه‌ای، رام، بی‌عصمت، درب‌وداغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! اشکالی ندارد، بگو. ماها عوض نمی‌شویم. نه جورابمان عوض می‌شود، نه اربابهامان و نه عقایدمان. وقتی هم می‌شود، آن‌قدر دیر است که دیگر به زحمتش نمی‌ارزد. ما ثابت‌قدم به دنیا آمده‌ایم، ثابت‌قدم هم ریغ رحمت را سرمی‌کشیم. سرباز بی‌جیره‌ومواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه می‌زنند، بوزینه‌های ناطقی که از حرفهاشان رنج می‌برند. ماها آلت دست عالی‌جناب نکبت‌ایم. او صاحب اختیار ماست. وقتی بچه‌های حرف‌شنویی نیستیم، طنابمان را سفت می‌کند. انگشتهایش دور گردن ماست ... سر هیچ و پوچ آدم را خفه می‌کند... این که نشد زندگی..."

 "سفر به انتهای شب" رمانی‌ست تمام و کمال ضد جنگ، و در دفاع از صلح و زندگی؛ رمانی‌ست آکنده از کینه و نفرت و بیزاری از جنگ، و افشاگر سیاهیها و تبهکاریهایش. اگر زشت و خشن و بی‌رحم می‌نماید از آن روست که جنگ زشت و خشن و بی‌رحم است. اگر نفرت‌انگیز است از آن روست که جنگ  نفرت‌انگیز است. اگر مفتضح‌کننده است، از آن روست که جنگ افتضاح‌آمیز است. سلین بی‌دلیل کسی را مفتضح نمی‌کند. او بی‌انصاف نیست، ولی در مورد چیزهایی که از آنها متنفر است بی‌رحم و خشن است، درباره‌ی آنها هیچ‌گونه ملاحظه‌ای سرش نمی‌شود، با کسی هم تعارف یا شوخی ندارد.

سلین در سال ١۹١۴، در بیست سالگی، و در آغاز جنگ جهانی اول، وارد ارتش شد و با اعزام به خط مقدم جبهه، در جنگ شرکت کرد. در سنگرهای خط نخست، او با چشمانش بخشهایی از فاجعه‌ها و زشتیها و سیاهیهای نفرت‌انگیز و تهوع‌آور جنگ را دید و با پوست و گوشت و خون، و با تمام جان و وجدانش آنها را حس کرد.  چند بار در طول جنگ زخمی شد. سردردهای مداوم از یادگارهای ماندگار جنگ در او بود که تا آخر عمر مزاحمش بود و آزارش می‌داد. سروصداهای گوش‌خراش جنگ در گوشش پیچیده و دچار سرسامش کرده بود. درباره‌ی این سروصداهای آزارنده چنین نوشته:
 "همانند ترومبونها هستند که در همراهی با ارکستری کامل می‌نوازند و صدای گوش‌آزاری دارند."

نتیجه‌ی این شرکت مستقیم و تجربیات عینی دست اولش این بود که با تمام وجود از جنگ بیزار شد و با عزمی راسخ مصمم شد که زشتیها و فاجعه‌های جنگ را در آثارش، در تکان‌دهنده‌ترین تصویرها، بازسازی و بازنمایی کند. رمان "سفر به انتهای شب"‌ آیینه‌ی تمام‌نمای این تصویرهاست.

 از دیدگاه سلین جنگ مردم را هیولا می‌کند- هیولای کوچک مردم‌آزاری- حیوانهای آدم‌نماشان می‌کند:
 "هیولای کوچک مردم‌آزاری بود که قوز دیگری شده بود بالای قوز جنگ. همه جا حیوان آدم‌نما بود، رو‌به‌رو، پهلو، پشت سر، همه جا، و ما محکومین به انواع مرگها بودیم."

به باور سلین، کسانی که جنگ را می‌پذیرند، زیر بارش می‌روند و تسلیمش می‌شوند، نه انسان‌اند، نه ملت، نه قوم، و نه برخوردار از خلق و خوی انسانی. آنها "فقط یک توده‌ی گندیده، کرم‌خورده، شپشو، بی‌حال و دست‌وپاچلفتی‌اند." هم‌چنین تمام آنهایی که آتش جنگ را برمی‌افروزند و در آن می‌دمند، جنگجویان و جنگخواهان و جنگاوران، درنده‌خوی‌اند و ددمنش، وحشی‌اند و خون‌خوار. جنگجویی از دیدگاه سلین مرض است، مرض عجیب غریب و غیرقابل فهم فرستادن دیگران به کام مرگ؛ و جنگ از دیدگاه او دریایی طوفانی‌ست و کشورها کشتیهایی هستند شناور بر آن که می‌کوشند هم‌دیگر را غرق کنند:
 "همگیمان روی یک کشتی نشسته‌ایم و به نوبت پارومان را می‌زنیم. تو که نمی‌توانی بگویی نه. روی سیخهایی نشسته ایم که به همگیمان فرو می‌رود. آن‌وقت چی گیرمان می‌آید؟ هیچ. فقط دوز و کلک. فلاکت، چاخان و مشنگ‌بازی هم بالای همه‌ی اینها. می‌گویند کار می‌کنیم. این یکی از همه گندتر است. با آن کارشان! پایین کشتی هن و هن می‌زنیم، از هفت‌بندمان عرق سرازیر است، بوی گند می‌دهیم، و همین. آن‌وقت، آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، اربابها وایستاده‌اند، با زنهای ترگل‌ورگل عطرزده روی زانوهاشان و ککشان هم نمی‌گزد. به عرشه احضارمان می‌کنند. کلاه‌های سیلندرشان را روی سرشان می‌گذارند و بعد سرمان عربده می‌کشند و می‌گویند: "پفیوزها! جنگ است. باید به این بوگندوها که در "کشور شماره ٢" سواراند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم. زودتر. بجنبید. هرچه لازم است روی عرشه داریم. همه یک صدا. صداتان دربیاید: زنده باد "کشور شماره ۱". بگذارید از آن دوردورها صداتان را بشنوند. کسی که بلندتر از همه فریاد بزند، نشان افتخار و خروس قندی و قاقالی‌لی نصیبش خواهد شد." بی‌همه‌چیزها، آنها که نمی‌خواهند روی دریا قالب تهی کنند، هروقت دلشان خواست می‌توانند بروند روی خشکی تا خیلی سریعتر از اینجا غزل خداحافظی را بخوانند"

به گمان سلین جنگ چیز هجوی‌ست، دلقک‌بازی عالمگیری‌ست آن سرش ناپیدا، ماجرای ابلهانه‌ای‌ست که سرتاسرش اشتباهی عظیم است. دشمنی بی‌دلیل با مردم غریبه‌ای که  آدم هرگز ندیده و نمی‌شناسدشان، یا دوستانی که می‌شناسد و با ایشان روابط خوب و صمیمانه دارد، تیراندازی کردن به آنها و کشتنشان، بی‌خود و بی‌جهت، و بدون هیچ‌گونه توجیه عقلانی، کاری جنون‌آمیز است، عملی شرم‌آور و ننگین است که در خلوتی پنهانی صورت می‌گیرد، آن‌گاه که مردم صحنه را ترک می‌کنند و به پشت جبهه‌ها می‌گریزند:
  "به خودم گفتم: اما کاش جای دیگر نرفته بودند! اگر هنوز هم این طرفها آدم پیدا می‌شد، مطمئناً هم‌چو رفتار شرم‌آوری از ما سر نمی‌زد. رفتاری به این زشتی. مطمئناً جلو آنها جرأتش را نداشتیم."
 "به خودم می‌گفتم... کاش مام میهن که این همه حرفش را به من زده‌اند، اینجا بود و برایم توضیح می‌داد که وقتی گلوله‌ای درست وسط خیک آدم فرو می‌رود چه خاکی باید به سرش بریزد."

از دیدگاه سلین جنگ چیز کثیفی‌ست. کثافت‌کاری مبسوط عجیبی‌ست. آدمها را کینه‌توز می‌کند. نفرت می‌پرورد، کینه بار می‌آورد. آدمهای آرام‌خو و صلح‌جو را تبدیل می‌کند به درنده‌های خون‌خوار، بدل می‌کند به دیوانه‌های زنجیری. نوعی جنون هاری خطرناک است، هزاران‌بار خطرناکتر از خطرناکترین هاریها، که آدمها را از هزاران سگ هار هارتر و خبیثتر می‌کند:
 "عین زندانیهای بند دیوانه‌های زنجیری، و هدفشان خراب کردن همه‌چیز و همه‌جا، فرانسه، آلمان، اروپا و هرچه نفس می‌کشید... هارتر از سگهای هار، کشته‌مرده‌ی هاری خودشان (خصلتی که در مورد سگها صدق نمی‌کند)، صدها و هزارها بار هارتر از هزارها سگ و همان قدر خبیثتر."

 جنگ تله‌ای‌ست که آدمها را مثل موش گرفتار می‌کند، سکه‌ای‌ست که پشت و رویش دیوانگی‌ست:
"ما توی افکار پوچی دست و پا می‌زدیم، ابتذال ستیزه‌جویانه و ناعاقلانه‌ای ما را احاطه کرده بود، ما را که موشهایی بودیم دودگرفته در کشتی شعله‌وری، و می‌خواستیم دیوانه‌وار بیرون برویم، اما نه نقشه‌ی مشترکی داشتیم و نه اعتمادی به یک‌دیگر. در پریشانی از جنگ به نوع دیگری دیوانه شده بودیم: دیوانه از ترس. پشت و روی سکه‌ی جنگ این بود."

دنیایی که به پیشواز جنگ می‌رود و با آغوش باز عفریت جنگ را در آغوش می‌کشد، دنیای دیوانگان است، دنیای دیوانگی‌ست، و در آن هرکه بپرسد چرا باید بجنگد و بمیرد، دیوانه پنداشته می‌شود:
 "وقتی که کار دنیا وارونه می‌شود و چون می‌پرسی چرا باید کشته شوی، دیوانه‌ات می‌دانند، معلوم است که دیوانه بودن آسان می‌شود. البته کمی هم باید دیوانه بشوی، ولی وقتی پای خودداری از چهارشقه شدن به میان می‌آید، در بعضی از مخیله‌ها بارقه‌های فوق‌العاده‌ای زیرکانه بروز می‌کند."
 "فقط جنگ بین ما بود، این دیوانگی بزرگ نکبتی که نیمی از آدمها را خواهی‌نخواهی وامی‌داشت تا نیم دیگر را به طرف کشتارگاه بفرستند."

به نظر سلین جنگ ترویج‌دهنده‌ی دروغ و نیرنگ و تزویر و ریاکاری هم هست. جنگ حقیقت را نابود و دروغ را رایج می‌کند:
 "دروغ، جماع، مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در روزنامه‌ها، در دیوارکوب‌ها، پیاده و سواره، با افسارگسیختگی تمام، ورای هر گونه تصوری، ورای مسخرگی و پوچی، دروغ می‌گفتند. همه هم در این دروغ‌گویی شرکت داشتند. همه سعی می‌کردند دروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند. هرچیزی که به آن دست می‌زدی، قلابی بود... هرچیزی که خوانده می‌شد، بلعیده می‌شد، مکیده می‌شد، ستوده می‌شد، اعلام می‌شد، رد می‌شد یا پذیرفته می‌شد، همه و همه یک مشت شبح نفرت‌آور بود، همه ساختگی و مسخره، حتا خائنها هم ساختگی بودند. مرض دروغ گفتن و باور کردن عین جرب واگیردار بود."

و بوی کلاشی عظیمی از آن کشتارگاهی که جنگ برپا می‌کند و آن گورستان جهنمی که راه می‌اندازد، بلند است:
 "من که دوره‌ی نقاهتم را تا آن‌جا که می‌شد کش می‌دادم و ابداً حاضر نبودم به گورستان جهنمی خط اول جبهه برگردم، با هر قدمی که در شهر برمی‌داشتم، پوچی کشتار ما برایم روشنتر می‌شد. بوی کلاشی عظیمی از همه جا بلند بود."

سلین روزهای جنگ را روزهایی می‌بیند پر از شلیک توپ و مسلسل که آدم را در حلقه‌ی تنگ خود محاصره می‌کند و آدم باید به سختی زور بزند تا از وسط آن بگذرد و جان سالم به‌دربرد:
 "روز نزدیک بود. یک روز دیگر. یک روز کمتر. باید زور بزنیم که از وسط این یک هم، مثل بقیه، بگذریم. حلقه‌ی روزها تنگتر می‌شد و همه‌شان پر بودند از گلوله‌ی توپ و شلیک مسلسل."

 به نظر سلین فردی که جنگ را از نزدیک و با چشمهای خودش ندیده، نادان است و خام و بی‌تجربه، و در برابر دهشت جنگ باکره. در رودررویی با جنگ و قتل‌عام‌ها و بیدادگری‌های سفاکانه‌ی آن است که عمق روح کثیف و مهمل آدمها آشکار می‌شود:
 "همه‌مان در مقابل دهشت باکره‌ایم، درست مثل کسی که در مقابل لذت باکره است... چه کسی می‌توانست قبل از درگیری رودررو با جنگ، درون روح کثیف و قهرمانانه و مهمل آدمها را ببیند؟ من در این هجوم دسته‌جمعی به طرف قتل‌عام و به طرف آتش گیر افتاده بودم... در یک چشم به هم زدن به معنی جنگ پی بردم. بکارتم را برداشته بودند. برای دیدن این جنگ کثیف، باید تقریباً تنهایی، روبه‌رو و چشم در چشمش ایستاد، همان‌طور که من در این لحظه ایستاده بودم. آتش جنگ را بین ما و آن روبه‌رویی‌ها روشن کرده بودند و حالا داشت گر می‌گرفت. درست مثل جریان وسط دو زغال در چراغهای زغالی. زغالش هم خیال خاموش شدن نداشت. نزدیک بود همگیمان به این آتش بیفتیم.... آخر هذیان این هیولاها چقدر باید طول بکشد که بالاخره از رمق بیفتند و از پا در بیایند؟ یک چنین دیوانه‌بازی تا کی می‌تواند ادامه داشته باشد؟ چند ماه؟ چند سال؟ تا کی؟ شاید تا مرگ تمام آدمها، مرگ تمام دیوانه‌ها، تا مرگ آخرین نفر."

به گمان سلین "هرکس از جنگ سهمی دارد". سهم سربازان خط مقدم جبهه و مردم بی‌دفاع زخم است و اسارت و ویرانی و مرگ، و سهم اربابان جنگ و صحنه‌گردانندگان و آتش‌بیاران معرکه‌اش غارت و چپاول و تقسیم سرزمینها و غنیمتها و بهره‌برداری از بازارهای سودآور سوداگری‌ست. و چون سرباز به این آگاهی می‌رسد- به این آگاهی گران‌قیمت که به بهای زخم‌خوردن‌ها و ترسها و تشویشهای حاصل از احتضار تدریجی حاصل می‌شود- و از جنگ تجربه‌ی زندگی کسب می‌کند، دیگر برایش مهم نیست که در میدان جنگ کدام طرف پیروز می‌شود. هیچ‌کدام از دو طرف برایش خودی نیستند. حتا آرزو می‌کند دشمن پیروز شود و همه جا را نابود کند بلکه جانش نجات پیدا کند. وقتی خانه از آن او نیست، بلکه از آن صاحب‌خانه‌ای زورگو و پست‌فطرت است، بگذار آتش بگیرد و بسوزد:
 "من تا گردن در واقعیت غوطه می‌خوردم و می‌دیدم که مرگم به اصطلاح قدم به قدم دنبالم در حرکت است. فکر کردن به هر چیزی در نظرم دشوار بود به جز سرنوشتی که از نظر همه بسیار طبیعی است، یعنی مرگ تدریجی... در این احتضار دراز مدت... هیچ‌چیز غیر از حقایق مطلق را نمی‌شود فهمید. کسب چنین تجربه‌ای لازم است تا انسان برای همیشه به ماهیت گفته‌های خودش پی ببرد."
 "به این نتیجه رسیدم که حتا اگر آلمانیها بتوانند به اینجا برسند، بکشند، غارت کنند و همه چیز و همه جا را آتش بزنند... و آتش جهنم را به این آشفته‌بازار گندزده‌ای که از هر جنایتی لب‌ریز بود، باز کنند، من چیزی از دست نخواهم داد، تازه برنده هم خواهم بود. وقتی که خانه‌ی صاحب‌خانه آتش بگیرد، از تو چیزی کم نمی‌شود. اگر این صاحب‌خانه نشد، یکی دیگر پیدا می‌شود، آلمانی یا فرانسوی، انگلیسی یا چینی، رسید کرایه‌ات را به طرفت دراز می‌کند... چه مارک باشد چه فرانک، چندان فرقی ندارد..."

به نظر سلین جان‌باختگان میدان جنگ قربانیهایی هستند که برای هیچ و پوچ مرده‌اند. چند دهه که از مرگشان بگذرد، چنان برای بازماندگان گم‌نام و بی‌اهمیت می‌شوند که انگار خردترین اتمهای جسمی  دورانداختنی و بی‌ارزش‌اند. "از لقمه‌ی صبحانه هم بی‌اهمیت تراند." هرقدر هم الان مهم باشند، چند سال بعد از یادها خواهند رفت. هیچ‌کس دیگر به حسابشان نمی آورد. "فقط زندگی است که به حساب می‌آید."

دکتر سلین که در تمام عمر پزشکی دل‌سوز و مددرسان برای فرودستان و بینوایان بود، و با تمام کج‌خلقی و ترش‌رویی ظاهری‌اش، با بیماران تنگ‌دستش با مهربانی و بزرگواری رفتار م‌کرد، نه تنها درمانگر دردهای جسمی بیمارانش بود، بلکه دردشناس اجتماعی و جراح زخمهای چرکین جامعه بود. در آثار ادبی او نگرانی عمیقی برای بشریت نهفته است. اگر در رمانهایش بی‌رحم و سنگ‌دل می‌نماید، و آثارش پر است از گزش و نیش و زهر و زخم، از آن‌روست که پزشکی جراح است و پزشکان جراح باید در برایر زخمها و جراحتهای عفونی همگانی- از جمله قانقاریای جنگ- بی‌رحم و سنگ‌دل باشند؛ و برای نجات دادن جان جامعه‌ی بیمار و ریشه‌کن‌کردن بیماریهای مسری و مرگ‌بار آن، بیرحمانه مبارزه و جراحتهای جسم و جانشان را جراحی کنند. خشونت آثار ادبی دکتر سلین را چنین باید ارزیابی کرد.

خرداد 1385                     

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا