آفرینش شکل درونی شعر با استفاده از تکنیک تک‌گویی
1391/7/5

 در مقاله‌ای با عنوان "نیما: آفریننده‌ی شکل درونی شعر با استفاده از تکنیک گفت‌وگو" نوشتم که یکی از شگردهای نیما یوشیج برای خلق شکل درونی شعرهای کوتاه و نیمه‌بلندش، استفاده از تکنیک گفتار بوده، و او در شعرهایش به شکلهای گوناگون این شگرد را به کار برده و با استفاده از تکنیک گفتار برای این‌گونه شعرهایش شکل درونی خلق کرده است.
در آن مقاله، نمونه‌هایی از شعر نیما یوشیج را آوردم که در آنها او با استفاده از تکنیک گفت‌وگو (دیالوگ)- به صورت آشکار، یا به صورت پوشیده- برای شعرهای کوتاه و نیمه بلندش شکل درونی ایجاد کرده است.
موضوع این مقاله بررسی مایه‌‌هایی است که به کمک آنها، نیما یوشیج با استفاده از تکنیک گفتار یک‌سویه یا تک‌گویی (مونولوگ) برای شعرهایش شکل درونی ایجاد کرده است.
نیما یوشیج از تک‌گویی در شعرهایش به شیوه‌های گوناگون- از جمله تک‌گویی نمایشی، تک‌گویی درونی و حدیث نفس- استفاده کرده و با استفاده از این تکنیکها، شکل درونی شعرش را پدید آورده است.

۱- تک‌گویی نمایشی

منظور از تک گویی نمایشی (dramatic monologue) گفتار یک‌نفره‌ای‌ست که شخصیت محوری شعر گوینده‌ی آن است و از طریق گفته‌های او، خواننده یا شنونده‌ی شعر از وضعیت گوینده آگاه می‌شود و به هویتش پی می‌برد. تک‌گویی نمایشی ممکن است مخاطبی مشخص داشته باشد یا مخاطبش کلی، و در واقع خواننده‌ی شعر، باشد.
نیما یوشیج در چند شعر کوتاه یا نیمه‌بلند از تکنیک تک‌گویی نمایشی برای ایجاد شکل درونی شعرش استفاده کرده است. شعر "آی آدمها" یکی از این شعرهاست. در این شعر، تک‌گو خود ف شاعر است و او از سر ف درد و بیم و تشویش، با مخاطب قرار دادن آدمهایی که در ساحل نشسته، شاد و خندان و بی‌خیال‌اند؛ درباره‌ی غریق بی‌چاره‌ای که دارد در آب جان می‌سپارد، سخن می‌گوید:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می‌بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان.
...

ادامه‌ی شعر، سراسر تک‌گویی شاعر است، خطاب به ساحل‌نشینان، و این تک‌گویی مبنای شکل درونی شعر است.

در شعر "قایق" هم نیما یوشیج با چهره‌ای گرفته و قایقی به خشکی نشسته، تک‌گوست و برای به خود آوردن رفیقانی سهوکار که بر حرفهای او و التهاب از حد بیرونش پوزخند می‌زنند، چنین فریاد می‌زند:

وامانده در عذابم انداخته‌ست
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله‌ست آب
امدادی، ای رفیقان! با من.
...
در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ف ضرر نیست.
...
من چهره‌ام گرفته.
من قایقم نشسته به خشکی.
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک‌دست بی‌صداست
دستم کمک ز دست شما می‌کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص ف خود و شما
فریاد می‌زنم.

شعر "تو را من چشم در راهم" شعر دیگری‌ست که بر اساس تک‌گویی شبانه‌ی نیما یوشیج شکل درونی پیدا کرده است. در این شعر، مخاطب شاعر کسی‌‌ست که از او دوراست و او، شباهنگام، چشم در راهش است:

تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی
وزان دل‌خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگان‌اند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم
تو را من چشم در راهم.

در شعر "پریان"، تک‌گو شیطان است و مخاطب تک‌گویی‌اش پریانی هستند غمگین. به هنگام غروب تیره که از گردش آب، موج روی موج نگران می‌غلتد، شیطان از آب بیرون می‌آید و با پری‌پیکرکان پژمرده‌ای که بر رهگذر تندروان دریا نشسته‌اند، به صحبت می‌پردازد و از مقصد دنیایی خود با آنان چنین سخن می‌گوید:

من یک تن از این تندروان دریا
هستم.
در آرزوی شما شده بیرون
ای هوش‌ربا گروه خوبان پری‌پیکر!
با موی طلایی و به تن‌‌های سفید
با چشم درشت و دل‌بر.
من با هوس بی‌ثمر تندروان
دیگر سروکاریم نخواهد بودن.
چه سود از این هوس که چون تیرگی‌یی
بر سینه‌ی روشن سحر مانده ز شب
تا آن‌که به چشم مردمان تیره کند
هر رنگ زمانه را؟
می‌آید صبح خنده بر لب از در
وین‌گونه هوس شود به ننگ آخر
بارآور.
وقتی که برون ریخت ولیکن دریا
گنجینه‌ی دیرینه‌ی خود را
تا که همگان بهره بیابند از آن
هر جای زید جانوری شاد شود
در گردش موج تیره حتا ماهی
یاقوت شود تنش یک‌سر.

سپس شیطان مطرود بر موجهای غرنده سوار می‌شود و با صدایی رساتر به سخنانش ادامه می‌دهد:

بس گوهر می‌کشم ز دریا بیرون.
بس یافته‌ها که هست
از حاصل زحمت پری‌رویانی
که ساکن سرزمین زیر دریا
هستند
وز حاصل دست‌رنج صدها
مردان و هنروران
آماده شده.
ای ماه‌رخان!
از حلقه‌ی زنجیر تبسمهایی
بشکسته، فروریخته بر کنج لبان شیرین
وز رنگ دراز آرزوهایی
هم‌چون خود آرزو عمیق
رنگ سیهی برون برانگیزم
تیره‌تر از این شبی که می‌آید
از دور
تا در دل آن صبح‌دمی گنجانم
با ناخن براق سرانگشت بلور
خورشید ف شکفته را بجنبانم.
....
آنگاه در ادامه‌ی سخنان فریب‌کارانه‌اش، اغواگرانه می‌گوید:

آه! دل سوخت مرا
از انده این چشم به راهان
بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان.
از آن به جبین ستاره‌ی سرد نشان
ماننده‌ی صبح روشنی یافته‌ام.
دیگر کجی از لوح دلم شد نابود.
از من بپذیرید که با هم‌چو شما
خوبان که نشسته‌اید این‌سان تنها
باشم هم‌کار.
اینک گل خرمی شکفته.
این دهر در آرامش خود خفته.
آنان که نشان عهد خود بشکستند
آیا نه دگرباره به هم پیوستند؟
و روشنی شعف ز تاریکی غم
آیا
با زحمت بسیار نیامد پیدا؟

و بعد، قایقش را پشت و رو بر آب می‌افکند و در حالی‌که بر لبهایش لبخندی مزورانه نشسته و منتظر جواب پریان است، صدایش را پایین می‌آورد و با لحنی آرامتر و دوستانه‌تر به سخنانش ادامه می‌دهد:

آیا به دروغ است که شد میوه چو خشک
می‌افتد از شاخ به خاک؟
من خشک‌زده خیالم از بدکاری
می‌افتم بر خاک چنان بیماران
این سیل سرشک است ز چشمم باران.
اینک که من و شما به هم دوست شدیم
گنجینه‌ی کشور بن دریا را
دادم به کف شما کلید
وز هرچه خوشی که بر ره آن پیدا
بستم گرهی که با سرانگشت شما
بگشاید
در کفّ توانای شما ماند به‌جا
از گودی دریا
تا سطح پرآشوب ف فضا
از رنج دل شما نشد کم آیا؟
پاسخ بدهید، از یکی نقطه‌ی درد
کاندوخته دست تیره‌ای در شب سرد
باید نگران شد؟
آیا سیهی هم به جهان
انجام  نمی‌دهد کاری را؟
وین زندگی آیا چو سحر
همواره لکی ز تیرگی
بر روی نخواهدش بودن؟
ای تندروان ساکن دریا!
از این پریان شما بپرسید این را.
از هم بشکافید دل امواجی
که روی همه مکان بپوشانیدند
و شکل همه دگرگون کردند
تا فاش شود بر ایشان
اسرار جهان.

ولی پریان در برابر سخنان وسوسه کننده‌ی شیطان هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند و اندیشه‌ی آن مطرود در نهاد ایشان تأثیر نمی‌کند. آنها، آن‌سان که همیشه کارشان خواندن بوده، به کار خود ادامه می‌دهند و آواز غم‌انگیزشان را می‌خوانند، و آوازشان سوار بر موجها به دوردستها می‌رود. شیطان هم نومید از گم‌راه کردن پریان و ربودن اندوهشان، با شنیدن آواز حزین آنها به تک‌گویی درونی می‌پردازد و به خود می‌گوید:

گنجینه‌ی این جهان
خلوت‌طلبان ساحل دریا را
خوش‌حال نمی‌کند.
آنها
آوای حزین خود را
از دست نمی‌دهند.
در ساحل خامشی که بر ره‌گذرش
بنشسته غراب
یا آن‌که درخت مازویی تک رسته
وآن‌جا همه چیز می‌نماید خسته
آنها همه دل‌بسته‌ی آوای خوداند.
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا.

در شعر "امید پلید"، تک‌گویان شعر، خروسانی هستند که به‌رغم تیرگی، امیدوار و روشن‌بین می‌خوانند و مژده‌ی آمدن صبح روشن می‌دهند:

آی آمد صبح روشن از دور.
بگشاده به رنگ خون خود پر.
سوداگرهای شب گریزان
بر مرکب تیرگی نشسته
دارند ز راه دور می‌آیند.
...
آی آمد صبح خنده بر لب
بربادده ستیزه‌ی شب
ازهم‌گسل فسانه‌ی هول
پیوندنه قطار ف ایام
تا بر سر این غبار جنبنده
بنیان دگر کند
تا در دل این ستیزه‌جو طوفان
طوفان دگر کند.

آی آمد صبح چست و چالاک
با رقص لطیف قرمزیهاش
از قله‌ی کوههای غمناک
از گوشه‌ی دشتهای بس دور.

آی آمد صبح تا که از خاک
اندوده‌ی تیرگی کند پاک
وآلوده‌ی تیرگی بشوید
آسوده پرنده‌ای زند پر.

در شعر "من ف لبخند"، تک‌گو لبخندی نهان و رازپرداز است که با مخاطبانی منفور و مفلوک و پلید، چنین سخن می‌گوید:

من در اینجایم نشسته.
از دل چرکین‌دم سرد هوای تیره با زهر نفسهاتان رمیده.
دل به طرف گوشه‌ای خاموش بسته.
راه برده، پس، برون تیرگیهای نفسهای به زهرآلوده‌تان در هر کجا، هر سو
که نهان هستید از مردم، منم حاضر.
خوبتان بر کارها ناظر.

در سراسر لحظه‌های سرد
آن زمان که گرمی از طبع شما مقهور رفته
وز شما اندیشه‌ی مفلوج باطل‌دوست
بر هوای راههای دور رفته.

در سراسر لحظه‌های گرم
آن زمان که هم‌چو کوران، هم‌چو بی‌وزنان
دست بر دیوار می‌پایید
هم‌چو مفلوجان بی‌پای و زمین‌گیر
سر به روی خاک می‌سایید
و نگاه بی‌هدفتان بر سریر سنگهای چرک سوده‌ست.

آن زمان که بر جبین تنگتان تابان‌شراری می‌شود تبدیل
به جدار سردخاکستر
لیک مشتی سردخاکستر جبین تنگتان را سوخته یک‌سر.

آن زمانی که سفالی، گوهریتان می‌نماید
در تک تاریک‌گور حدقه‌های چشمهاتان
نه دمی بر گوهری تابان نگه‌تان می‌گشاید.

آن زمان که هم‌چنان آب دهان مردگان
آب‌ریزان دروغ اشکهاتان می‌کند سرریز
روی سیمای خطرانگیز
وز ره دندانتان، هم‌چون شعاع خنجر عفریت
برق خنده‌های باطل می‌جهد بیرون.

در همه آن لحظه‌های تلخ یا ناتلخ
می‌دود چاراسبه فرمان نگاه من.
گر به کار خود فرو باشید
یا به کار مردم دیگر
یا بکاهیده ز بار خود
یا بیفزوده به بار مردم دیگر
دیده‌بانی می‌کنم ناخوب و خوب کارهاتان را
بی‌خیال از دست‌کار سردتان در من.
کاوش بیهوده‌ی مردم نمی‌بندد رهی بر من.

بیهده نشکسته‌ام من
بر عبث ننهاده‌ام نقشی شکسته بر شکسته
هرچه‌تان با گردش زنجیر من بسته.

گر به تلخی بر لب خاموش‌واری می‌نشینم
گر به حسرت می‌فزایم، یا به رنجی می‌گشایم
من، من ف لبخنده‌ی روزان تلخ و دردناک بی‌دلی خلوت‌گزینم.

در شعر "در ره نهفت و فراز ده" ایجاد کننده‌ی شکل درونی شعر تک‌گویی گوینده‌ای نامعلوم است که سخنان سرشار از پرسشش، در ره نهفت و فراز ده به گوش می‌رسد:

کی ساخته‌ست؟
کی برده است؟
کی باخته‌ست؟

و پرسشهای دیگری از این دست که باغ غارت دیده بر آنها گوش بسته است:

چرکین چراست صورت مهتاب؟
کی مانده چشمش بیدار؟
خواب‌آشنا که هست و چرا خواب؟
کی ساخته‌ست؟
کی برده است؟
کی باخته‌ست؟

از چیست در شکسته و بگسسته پنجره؟
دیگر چرا اتاقی
روشن نمی‌شود به چراغی؟
یک لحظه از رفیق رفیقی
جویا نمانده، نمی‌پرسد
از سرگذشته‌ای و سراغی؟

در شعر "آهنگر"، تک‌گو آهنگر فرتوتی‌ست که در تنگنای کارگاهش و در کنار کوره‌‌ی آهنگری‌اش، هنگام کوبیدن پتک بر سر آهن، فریاد می‌زند و از آهن سرسخت می‌خواهد که قد برآورد و باز شود و از هم دوتا شود و با خیال او یکیتر زندگانی کند:

کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد؟
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دو تا شو، با خیال من یکیتر زندگانی کن.


۲- تک‌گویی درونی

منظور از تک‌گویی درونی (interior monologue) گفتاری‌ست که در ذهن شخصیت محوری شعر جریان دارد و در طی آن او با خودش به گفت‌وگو می‌پردازد و خود را مورد پرسش یا عتاب و خطاب قرار می‌دهد. به کمک تک‌گویی درونی، خواننده به طور نامستقیم در جریان افکار شخصیت محوری شعر قرار می‌گیرد و مسیر اندیشه‌ها و احساسهای او را دنبال می‌کند.

نیما یوشیج شکل درونی شعر "اندوهناک شب" را با استفاده از تک‌گویی درونی سایه‌‌‌ای نهفته پدید آورده که در دل شب که سایه‌ی هرچیز زیر و روست و دریای منقلب در موج خود فروست و هر سایه‌ای رمیده به کنجی خزیده، از راهی سر برکشیده و در میان دورترین سایه‌های دور جا گزیده و اندیشناک از خود می‌پرسد:

آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون
واشکال این جهان
باشند اندران
لرزان و واژگون
شوریدگان این شب تاریک را ره است؟
آیا کسان که زنده ولی زندگانشان
از بهر زندگی
راهی نداده‌اند
وین زندگان به دیده‌ی آنان چو مرده‌اند
در خلوت شبان مشوش
با زندگان دیگرشان هست زندگی؟
این راست است، زندگی این سان پلید نیست؟
پایان این شبان
چیزی به غیر روشن روز سفید نیست؟
وآنجا کسان دیگر هستند کان کسان
از چشم مردمان
دارند رخ نهان
با حرفهایشان همه مردم نه آشناست؟

شعر "که می‌خندد؟ که گریان است؟" هم بر پایه‌ی تک‌گویی درونی شکل گرفته و تک‌گوی آن خود شاعر است که با نوایی گوش‌آشنا که از درونش برمی‌خیزد، سخن می‌گوید و از او چنین می‌پرسد:

در آن ویرانه‌منزل
که اکنون حبسگاه بس صداهای پریشان است
بگو با من، که می‌خندد؟ که گریان است؟

بگو با من، چه‌قدر از سالیان بگذشت؟
چه‌گونه پفر می‌آمد
قطار گردش ایام؟
ز کی این برف باریدن گرفته‌ست؟
کنون که گل نمی‌خندد
کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه
به روی شاخه‌ی "مازو"ی پیری
به نفرت تار می‌بندد
در آن جای نهان (چون دود کز دودی گریزان است)
که می‌خندد؟ که گریان است؟

تک‌گویی درونی نیما یوشیج در شعر "شب است"، به این شعر شکل درونی داده است. او در شبی با تیرگی دم‌ساز، پیام وگ‌دار را که بر روی شاخ انجیر کهن، خبر از طوفان و باران می‌دهد، می‌شنود و اندیشناک و نگران از خود می‌پرسد:

اگر باران کند سرریز از هرجای؟
اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟

شعر "چراغ" بر مبنای تک‌گویی درونی چراغی شکل گرفته که با "پیت پیت"اش با شب دراز حکایت می‌گوید و داستان یأس و امیدش را روایت می‌کند:

پیت پیت... درآی با من نزدیک
تا قصه گویمت ز شبی سرد
کامد چگونه با کف‌اش آتش
از ناحیه‌ی همین ره باریک.
اول درآمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان
خاموش‌وار دستی بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان.
آخر نهاد با من باقی
این قصه‌ام که خون ف جگر شد
با ابری از شمال درآمد
وز بادی از جنوب به در شد.

پیت پیت... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخیزدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می‌دیدمش که می‌رود از من
چون جان من که از تن نابود.

اول نشست با من دل‌گرم
(در چه مکان؟ کدام زمانی؟)
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی.
این آتشم به پیکر اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت
مجلس چو دید خالی از هم‌زبان چنان
در آتشی چنینم دل سوخت و برفت.

در شعر "در نخستین ساعت شب" تک‌گو زن چینی است که در نخستین ساعت شب در اتاق چوبی‌اش تنهاست و در سرش اندیشه‌های هولناکی دور می‌گیرد و او را بیمناک و نگران می‌کند:

بردگان ناتوانایی که می‌سازند دیوار بزرگ شهر را
هریکی زانان که در زیر اوار زخمه‌های آتش شلاق داده جان
مرده‌اش در لای دیوار است پنهان.
...
در نخستین ساعت شب، هرکس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان
همسر هرکس به خانه بازگردیده ‌ست الّا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.

۳- حدیث نفس

منظور از حدیث نفس (self-expression) گفتاری درونی است که در آن شخصیت محوری شعر به بیان حالتهای درونی خود و احساسها و عاطفه‌های شخصی‌اش می‌پردازد و هویت درونی‌اش را آشکار می‌کند.

نیما یوشیج در شعر "در شب سرد زمستانی" با استفاده از تکنیک حدیث نفس، شکل درونی شعرش را پدید آورده است. او در این حدیث نفس از چگونگی افروزش چراغش در شب سرد زمستانی و ناپدید شدن رفیق محبوبش در تاریکی شب، در جاده‌ای باریک، سخن می‌گوید:

در شب سرد زمستانی
کوره‌ی خورشید هم، چون کوره‌ی گرم چراغ ف من نمی‌سوزد
و به مانند چراغ من
نه می‌افروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می‌افروزد.

من چراغم را در آمدرفتن همسایه‌ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود.
باد می‌پیچید با کاج
در میان کومه‌ها خاموش.
گم شد او از من جدا زین جاده‌ی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزه‌ی لب:
"که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می‌اندوزد؟"
در شب سرد زمستانی
کوره‌ی خورشید هم، چون کوره‌ی گرم چراغ من نمی‌سوزد.

شعر "هنوز از شب..." هم بر مبنای حدیث نفس نیما یوشیج شکل درونی پیدا کرده است. در این حدیث نفس، شاعر از چراغ دلش و از خیال عشق تلخی که در ذهنش سوسو می‌زند، سخن می‌گوید:

هنوز از شب دمی باقی‌ست، می‌خوانَد در او شبگیر
و شب‌تاب از نهان‌جایش به ساحل می‌زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی‌ست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند.

و مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک‌منزل می‌زند سوسو.

در شعر "فرق است"، نیما یوشیج با یادآوری خاطره‌ی عشقهای تلخ سپری‌شده‌اش، حدیث نفس می‌گوید و ماجرای گذشتن روزهای جوانی و گذارش از جوانی به پیری را چنین حکایت می‌کند:

بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشقهای دل‌کش و شیرین
(شیرین چو وعده‌ها)
یا عشقهای تلخ از آنم نبود کام
فی‌الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.

آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده‌ام
فکری‌ست باز در سرم از عشقهای تلخ
لیک او نه نام داند از من، نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.

در شعرهای دیگری چون "همه شب" و "شب همه شب" هم شنونده‌ی حدیث نفس نیما هستیم و شکل درونی این شعرها را حدیث نفس او پدید آورده است.

خرداد 1389

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا