آفرینش شکل درونی شعر با استفاده از تکنیک گفت‌وگو
1391/7/5

 یکی از شگردهای نیما یوشیج برای آفرینش شکل درونی شعرهای کوتاه و نیمه‌بلندش، استفاده از تکنیک گفتارست. او در شعرهایش به شکلهای گوناگون این شگرد را به کار برده و با استفاده از تکنیک گفتار برای این‌گونه شعرهایش شکل درونی خلق کرده است.
یکی از این شکلها گفت‌وگوی دوسویه یا دیالوگ است. گفت‌وگوی دوسویه در بعضی از شعرهای نیما یوشیج مستقیم و آشکار است، یعنی خواننده با خواندن شعر از موضوع گفت‌گو باخبر می‌شود و دیالوگهای ردوبدل شده را که اغلب به صورت پرسش‌وپاسخ یا پرسش بدون پاسخ است، می‌خواند (مانند گفت‌وگوهای رد و بدل شده در شعرهایی چون "در فرو بند"، "آقا توکا"، ‌"شب‌پره‌ی ساحل نزدیک")، و در بعضی دیگر از شعرها پوشیده و ضمنی است و نیما یوشیج به طور سربسته به دیالوگ گفت‌وگو کنندگان اشاره می‌کند، ولی سخنان ردوبدل شده بین آنها را بیان نمی‌کند (مانند "مرغ غم"، "شب دوش"، "آن که می‌گرید"، "جاده خاموش است"، "در بسته‌ام").
در این متن، چند نمونه از شعرهایی را که نیما یوشیج در آنها از شگرد گفت‌وگو استفاده کرده و با این تکنیک برایشان شکل درونی پدید آورده، بررسی می‌کنم.

۱- گفت‌وگوی صریح و آشکار

نخستین شعر کوتاهی که نیما یوشیج در آن از تکنیک گفت‌وگوی صریح و آشکار، برای ایجاد شکل درونی استفاده کرده، شعر "در فرو بند" است. گفت‌وگوی مستقیم در این شعر به صورت مناظره‌ی سنتی "گفتم- گفت" و به شیوه‌ی مرسوم در شعر کلاسیک فارسی، بین نیما یوشیج و هوسی بازیگر و ویرانگر که بدبین و تاریک‌اندیش و منفی‌باف است، رد و بدل شده و جریان آن شکل درونی منسجم و متشکلی برای شعر ایجاد کرده است.
اگرچه نیما یوشیج در مقدمه‌ی افسانه، خطاب به "شاعر جوان"، تصریح کرده که فرم "گفتم- گفت" و مناظره‌ی سنتی در شعر را نمی‌پسندد، و درباره‌ی مزیت ساختمان گفت‌وگو در شعر "افسانه" نسبت به روش سنتی آن چنین نوشته:
"این ساختمان از اشخاص مجلس داستان تو پذیرایی می‌کند، چنان‌که دلت بخواهد، برای این‌که آنها را آزاد می‌گذارد در یک یا چند مصراع یا یکی دو کلمه از روی اراده و طبیعت هرقدر بخواهند صحبت بدارند، هرجا خواسته باشند سوآل و جواب خود را تمام کنند، بدون این‌که ناچاری و کم‌وسعتی شعر، آنها را به سخن درآورده باشد و چندین کلمه از خودت به کلمات آنها بچسبانی تا این‌که به قدر دو کلمه صحبت کرده باشند. در حقیقت در این ساختمان، اشخاص هستند که صحبت می‌کنند نه آن‌همه تکلفات شعری که قدما را مقید می‌ساخته است، نه آن‌همه کلمه‌ی "گفت" و "پاسخ داد" که اشعار را به توسط آن طولانی می‌ساختند."
ولی خود او در حکایتها و هم‌چنین در غزلهایش گاهی از همین شیوه‌ی سنتی مناظره به صورت "گفتم- گفت" استفاده کرده، به عنوان نمونه، در غزلی که سروده‌ی سال ۱۳۱۷ است، چنین سروده:

گفتم از تلخی غم، گفت ولیکن بهتر
که بر این موعظه‌ی بیهده تمکین نکنم
.....
گفتمش یاد رفخش عیش مرا شیرین کرد
گفت چون می‌کنم ار عیشم شیرین نکنم.

شعر "در فرو بند" از ۹ بند دوبیتی تشکیل شده است. بند نخست شعر با فرمانی صریح و قاطع شروع می‌شود و نیما یوشیج که گرفتار يأس و بدبینی و تلخ‌کامی است به مخاطبش فرمان می‌دهد که در را ببندد چراکه دیگر در او رغبت دیدار کسی نیست و فکر آبادی سرزمینش بازیچه‌ی دست هوسی بوده:

در فرو بند که با من دیگر
رغبتی نیست به دیدار کسی.
فکر کاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچه‌ی دست هوسی.

سپس بخش گفت‌وگوی شعر شروع می‌شود و این بخش شکل درونی شعر را پدید می‌آورد. در این بخش، نیما یوشیج به گفت‌وگوی شبانه با این هوس ویرانگر که بناکننده‌ی خانه‌ی نیمه‌ویرانه‌ی اوست، می‌پردازد و پرسشهایش را که نشان از دغدغه‌های ذهنی و تشویشها و ته‌مانده‌ی بیم‌وامیدهایش دارد، با او مطرح می‌کند، و آن هوس ویرانگر با پاسخهای سرد و یأس‌انگیزش او را به طور کامل دل‌سرد و نومید می‌کند، و واپسین روشناییهای امیدش را به تاریکی یأسی سیاه بدل می‌کند:

هوسی آمد و خشتی بنهاد
طعنه‌ای لیک به بی‌سامانی.
دیدمش، راه از او جستم، گفت:
بعد از اینت شب و این ویرانی.

گفتم: آن وعده که با لعل لبت؟
گفت: تصویر سرابی بود آن.
گفتم: آن پیکر دیوار بلند؟
گفت: اشارت ز خرابی بود آن.

گفتم: آن نقطه که انگیخته دود؟
گفت: آتش‌زده‌ی سوخته‌ای‌ست.
استخوان‌بندی بام و در او
مرگ را لذت اندوخته‌ای‌ست.

گفتمش: خنده نبندد پس از این
آفتابی، نه چراغی با من.
گفت: آن به که بپوشی از شرم
چهره‌ی خویش به دست دامن.

دست غمناکان- گفتم- اما
از پس در به زمین می‌ساید.
- خنده آورد لبش- گفت: ولیک
هولی استاده به ره می‌پاید.

ادامه‌ی شعر و تصویرهای تیره و تار آن بیانگر تأثیر منفی و مخرب این گفت‌‌وگو بر نیما یوشیج و بر باد رفتن آخرین امیدهایش پس از آن است. به کدورت بندهای پایانی شعر و تصویرهای تیره و یأس‌انگیزشان توجه کنید:

می‌درخشد گر افق، اهرمنی‌ست
نیم‌سوزیش به کف دوداندود.
مرد آن در که امیدش بگشاد
با بیابان هلاکش ره بود.

جاده خالی‌ست، فسرده‌ست امرود
هرچه می‌پژمرد از رنج دراز.
مرده هر بانگی در این ویران
هم‌چو کز سوی بیابان آواز.

وز پس خفتن هر گل، نرگس
روی می‌پوشد در نقشه‌ی خار.
در فرو بند دگر هیچ‌کسی
نیستش با کس رأی دیدار.

بندهای پایانی شعر "در فرو بند" بیانگر این واقعیت تلخ‌اند که پاسخهای یأس‌انگیزی که نیما یوشیج در این گفت‌وگو از هوس ویرانگرش می‌شنود چنان دل‌گیر و ملولش می‌کند که تمام جهان به چشمش تیره و افسرده می‌شود، انگار که نه تنها در او بلکه در هیچ‌کس دیگر هم رغبتی به دیدار کسی نیست و دلزدگی او به تمام دنیا سرایت کرده است.
آن‌چه از دیدگاه بحث ما در این شعر دارای اهمیت است این است که نیما یوشیج شکل درونی این شعر تلخ و سیاه را به وسیله‌ی بخش گفت‌گو در بندهای میانی شعر پدید آورده است.
مهمترین شعر کوتاه نیما یوشیج که شکل درونی‌اش را گفت‌وگو پدید آورده، شعر "آقا توکا" است. شکل درونی این شعر با استفاده از تکنیک گفت‌وگو بین مرد درون پنجره (که پرهیبی از نیما یوشیج است) با توکا- مرغ خوش‌آوا- خلق شده است. توکا پرنده‌ای خوش‌آواز از تیره‌ی گنجشکان و دارای پرهای سبز و خاکستری است و در شمال ایران فراوان یافت می‌شود. زنده‌یاد سیاوش کسرایی در مقاله‌ی "مرغان نیما" توکا را "سمج جست‌وجوگر" خوانده و او را چنین معرفی کرده: "مرغ جست‌وجوگر که در هنگامه‌ی توفان باد در جنگل، در پریشانی دارودرختان و در خلوت جاده‌ها به سوی روشناییها پرواز می‌گیرد و با سماجت نوکهای کوبنده‌اش به دریچه‌ها می‌زند." (در هوای مرغ آمین- ص ۱۳۵)
شعر با تصویری شبانه از شبی طوفانی شروع می‌شود. باد زوزه‌کشان بر در و پنجره‌ها و تخته‌های بام می‌کوبد، دریا خروشان است و امواج متلاطم و توفنده‌اش در قعر نگاه تصویر می‌بندند. در چنین شب دهشت‌انگیزی توکا به سراغ مرد تنها و امیدباخته‌ی درون پنجره آمده و به دل دارد که دمی با او بماند و برایش بخواند. مرد تنها و بی‌نوای درون پنجره که گویا یأس و تردید و بدبینی خاموشش کرده، با شنیدن آوای توکا از درون پنجره، از توکا می‌پرسد که با او چکار دارد:

ز مردی در درون پنجره برمی‌شود آوا:
"دودوک‌دوکا، آقا توکا! چه کارت بود با من؟
درین تاریک‌دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش."

توکا که انگار از تنهایی شبانه وحشت‌زده شده و بی‌هم‌نوایی دچار تشویشش کرده، از بی‌کسی جاده و پریشانی افرا می‌گوید و از مرد می‌خواهد که پنجره‌اش را باز بگذارد و به آواز او گوش دهد:

"درون جاده کس نیست پیدا
پریشان است افرا" گفت توکا
"به رویم پنجره‌ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم."

و به این ترتیب گفت‌وگوی توکا با مرد درون پنجره آغاز می‌شود. در آغاز این توکاست که شروع به پرسش و درد دل می‌کند و از تنهایی و بی‌کسی‌اش در این شب تاریک می‌گوید، از دوستانش که او را تنها گذاشته و از او گریخته‌اند، از زندان گرمی که از آن گریخته و درد لذتناکی که چون سرما بر تنش نشسته، و باز از او می‌خواهد که پنجره‌اش را به رویش باز بگذارد تا برایش بخواند:

"چگونه دوستان من گریزان‌اند از من؟" گفت توکا
"شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگینی‌ست؟"
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
"به چشمان اشک ریزان‌اند طفلان
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذتناک
به رویم پنجره‌ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم."

آوای توکا مرد را به گفتن برمی‌انگیزد و وامی‌داردش که از درون پنجره لب به سخن بگشاید و شروع به درد دل کند و از تنهایی بگوید، از یارانی که همگی رفته و روی از او پوشید‌ه‌اند، از نشان انس و الفت همنشینانی که زمانی بسیار با او جوشش داشتند ولی اینک نشان انسشان افسانه شده و نشانه‌ای از آن نیست، از سالهای درازی که گذشته و از بهارهای سپری شده، از خطوط ته‌نشین شده بر چهره‌ی مردم ره‌گذر که پیری دلشان را شکسته، از چین‌وچروکهایی که سفارشهای مرگ‌اند و نشانه‌های زوال:

"دودوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته‌اند، روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه‌ی تر جسته از سرما
اگر خوب این وگر ناخوب
سفارشهای مرگ‌اند این خطوط ته نشسته
به چهر ره‌گذر مردم که پیری می‌نهدشان دل‌شکسته
دلت نگرفت از خواندن؟
از آن جانت نیامد سیر؟"

ولی توکای پی‌گیر در آوا سر دادن که هرگز دلش از نغمه‌خوانی نمی‌گیرد و خواندن است که به او جان تازه می‌بخشد، هم‌چنان می‌خواند:

در آن سودا که خوانا بود، توکا باز می‌خواند.

برای مرد درون پنجره باورنکردنی و شگفت‌انگیز است که چطور توکا با تمام این نشانه‌های بد و یأس‌انگیز و با وجود این که می‌داند که حتا در بستر خارآگینش غنچه‌ای فسرده نخواهد دید و امید به آمدن بهاری نمی‌تواند داشت، و با تمام دلخستگیها، باز و هنوز رغبت خواندن دارد، از این‌رو با حیرت و ناباوری از او می‌پرسد:

"به آن شیوه که در میل تو آن می‌بود
پی‌ات بگرفته نوخیزان به راه دور می‌خوانند
بر اندازه که می‌دانند
به جا در بستر خارت که بر امید تردامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه‌ای حتا نخواهی دید و این دانی
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟"

ولی با وجود تمام این نشانه‌های یأس‌انگیز که آواز را در گلو می‌خشکاند و رغبت به خواندن را از بین می‌برد و جان را از آن سیر می‌کند، توکا اگرچه خسته و سرمازده و دردمند هم‌چنان پیگیرانه و امیدوار می‌خواند و سماجت و پیگیری‌اش در خواندن، مرد درون پنجره را هم به خواندن و هم‌آوایی با او وامی‌دارد و این هنر توکای سمج در خواندن است.

ولی توکاست خوانا
هم از آن‌گونه کاول برمی‌آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.

و در انتهای شعر بار دیگر تصویر اول شعر از شب طوفانی و باد زوزه‌کشان که بر در و پنجره‌ها و تخته‌های بام می‌کوبد و دریای خروشان که امواج متلاطم و توفنده‌اش در قعر نگاه تصویر می‌بندند، تکرار می‌شود.

نیما یوشیج شکل درونی شعر "شب‌پره‌ی ساحل نزدیک" را هم بر پایه‌ی گفت‌وگویش با شب‌پره پدید آورده است. شب‌پره که راهش را در شب تاریک گم کرده و شب خسته‌اش کرده، در جست‌وجوی پناهگاهی روشن و امن، به روشنایی اتاق نیما پناه آورده، و با بالهایش چوک و چوک بر پشت شیشه‌ی اتاق می‌کوبد.

چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک
شب‌پره‌ی ساحل نزدیک
دم‌به‌دم می‌کوبدم بر پشت شیشه.

 شاعر به پرس‌وجو از او می‌پردازد و می‌پرسد که چرا چنین می‌کند و از اتاقش چه می‌خواهد؟

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی‌ست؟
از اتاق من چه می‌خواهی؟

شب پره از شاعر میخواهد که در به رویش باز کند و او را پناه بدهد تا در اتاق روشن او بیاساید و خستگی شب را از تن بیرون کند:

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می‌گوید:
"چه فراوان روشنایی در اتاق تست!
باز کن در بر من.
خستگی آورده شب در من."

و شاعر به خوش‌خیالی شب‌پره می‌اندیشد که به خیالش هر راهی، ره به سوی عافیت‌گاهی‌ست و در پس هر روشنی گریزگاهی و پناهگاهی‌ست:

به خیالش شب‌پره‌ی ساحل نزدیک
هر تنی را می‌تواند بود
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست

و در پایان با صدای بال شب‌پره هم‌آوا می‌شود و چنین می‌پرسد:

چوک و چوک... در این دل شب که از او این رنج می‌زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی‌آید؟


۲- گفت‌وگوی ضمنی و پوشیده

نیما یوشیج در بعضی از شعرهای کوتاهش از تکنیک گفت‌وگو، به صورت ضمنی و پوشیده، برای خلق شکل درونی شعر استفاده کرده است. به این ترتیب که دو طرف گفت‌وگو در برابر هم قرار دارند و همه چیز حکایت از مکالمه‌ی آنها دارد، فضای شعر فضای گفت‌وگو یا فضای پرسش و پاسخ است، به گفت‌وگوی دو طرف مکالمه هم اشاره می‌شود ولی از آن‌چه بین این دو طرف رد و بدل شده، چیزی بیان نمی‌شود و گفت‌وگوی آنها پنهان و پوشیده می‌ماند. نخستین شعری که نیما با ساختن فضا و حال‌وهوای گفت‌وگو، و رودررو قرار دادن دو طرف دیالوگ، بدون بیان حرفهایشان، برای آن شکل درونی خلق کرده، شعر "مرغ غم" است. نیما فضای شعر "مرغ غم" را بسیار هنرمندانه ساخته، به این شکل که در آن از تکنیک موازی‌سازی استفاده کرده و گفت‌و‌گو به صورت پنهانی و پوشیده بر شکل درونی شعر سایه افکنده و به آن فرم داده است. در فضای غم‌انگیز این شعر نیما در برابر مرغ غم- که انگار تصویر او در آینه‌ای‌ست، یا هم‌زاد و نماد روان و جان اوست- نشسته و هریک از آنها در غم و اندوه خود فرو رفته است. بخش نخست شعر به توصیف مرغ غم اختصاص دارد:

روی این دیوار غم، چون دود رفته بر زبر
دائماً بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر
که سرش می‌جنبد از بس فکر غم دارد به سر.

پنجه‌هایش سوخته
زیر خاکستر فرو
خنده‌ها آموخته
لیک غم بنیاد او.

هرکجا شاخی‌ست بر جا مانده بی‌برگ‌ونوا
دارد این مرغ کدر بر ره‌گذار آن صدا
در هوای تیره‌ی وقت سحر سنگین به‌جا.

او، نوای هر غمش برده از این دنیا به‌در،
از دلی غمگین در این ویرانه می‌گیرد خبر
گه نمی‌جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

هیچ‌کس او را نمی‌بیند، نمی‌داند که چیست
بر سر دیوار این ویرانه‌جا فریاد کیست
و به‌جز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست

می‌کشد این هیکل غم از غمی هر لحظه آه
می‌کند در تیرگیهای نگاه من نگاه
او مرا در این هوای تیره می‌جوید به راه.

در بندهای بعدی شعر تصویر نیمای گوشه‌گرفته را می‌بینیم که گرفتار بند خود، در حال آه کشیدن دم‌به‌دم در این ویرانه، و دست و پا زدن بی‌صدا چون نیمه‌جانان در شب سیاه، و کشیدن تصویرهایی از زیروبالاهای غم بر دیوار درهم فشرده‌ی غم است، و در چالش و کشمکش با غمی کشنده:

آه سوزان می کشم هر دم در این ویرانه من
گوشه بگرفته منم، در بند خود، بی‌دانه من
شمع چه؟ پروانه چه؟ هر شمع، هر پروانه من.

من به پیچاپیچ این لوس‌وسمج دیوارها
بر سر خطی سیه چون شب نهاده دست‌وپا
دست‌وپایی می‌زنم چون نیمه‌جانان بی‌صدا.

پس بر این دیوار غم، هرجاش بفشرده به هم
می‌کشم تصویرهای زیروبالاهای غم
می‌کشد هر دم غمم، من نیز غم را می‌کشم.

تا کسی ما را نبیند
تیرگیهای شبی را
که به دلها می‌نشیند
می‌کنم از رنگ خود وا

و تنها در بند پایانی شعر نیما یوشیج به گفت‌وگویش با مرغ غم درباره‌ی صبحی که هر دو چشم‌انتظارش هستند، اشاره می‌کند و به طور ضمنی می‌گوید که او و مرغ غم، در حالی‌که هر یک سرگرم کار خودش است،  دارند با هم از انتظار صبح حرفهایی می‌زنند:

زانتظار صبح با هم حرفهایی می‌زنیم
با غباری زردگونه پیله بر تن می‌تنیم
من به دست، او با نک خود چیزهایی می‌کنیم.

نیما یوشیج در شعر "شب دوش" هم به طور ضمنی به گفت‌وگو و قول و قرارش با نگارین شب دوشینه که اینک از او گریخته و او را تنها و بیمار در بالین به جا گذاشته، اشاره کرده است:

رفت، بگریخته از من، شب دوش
از شب دوشم اما خبر است.
اندر اندیشه‌ی آباد شدن
این زمان سوی خرابم گذر است.

داستان شب دوشینه مراست
چو دروغی که به چشم آید راست.
آن نگارین که به سودی بنشست
آخر از روی زیانی برخاست.

دم نمی‌خفتش چشمان حریص
بود ما را سخن از قول و قرار.
لیک از خنده‌ی بی‌رونق صبح
ماند بالینی و در آن بیمار.
شعر "آن که می‌گرید" نمونه‌ای دیگر از شعرهایی‌ست که فضای گفت‌وگویی دارد و شکل درونی آن را گفت‌وگوی نهان نیما یوشیج با من ف چشمی گریان چشمی خندان ف درونش که مظهر اندوه و شادی روان اوست، خلق کرده:

آن که می‌گرید با گردش شب
گفت‌وگو دارد با من به نهان
از برای من خندان است
آن که می‌آید خندان، خندان

نیما یوشیج با استفاده از گفت‌وگوی پوشیده، شکل درونی شعر "جاده خاموش است" را آفریده است. در کنجی از جاده‌ای خاموش در جنگل، در نیمه شبی تاریک، رفیقی با رفیقش قصه‌ی پوشیده می‌گوید:

جاده خاموش است از هر گوشه‌ای شب هست در جنگل
تیرگی (صبح از پی‌اش تازان)
رخنه‌ای بیهوده می‌جوید
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیقش قصه‌ی پوشیده می‌گوید.

در شعر "در بسته‌ام" نجوای محرمانه‌ی نیما یوشیج با تاریک‌خانه‌اش در شبی تاریک درباره‌ی وجودی که روح روشنایی و جان صبح‌دم است و این‌که او چه وقت می‌آید، بنیان شکل درونی شعر است. این نجوای محرمانه چنان حساس و مهم است که هر جدار خانه‌ی تاریک و تنگ شاعر هم نگران به آن گوش سپرده:

در بسته‌ام شب است.
با من، شب من، تاریک هم‌چو گور
با آن‌که دور از او نه چنانم
او از من است دور.

خاموش می‌گذارم من با شبی چنین
هر لحظه‌ای چراغ
می‌کاهمش ز روغن
می‌سایمش ز تن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.

تا از قطار رفته‌ی تاریک لحظه‌ها
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندر آن
چون بوی در دماغ گل او جای برده است
تن می‌فشارم از در و دیوار
و تنگنای خانه تن از من فشرده است.

نجوای محرمانه می‌آغازد
تاریک‌خانه‌ی من با من.
دارد به گوش حرف مرا او
دارم به گوش حرف ورا من.

و هر جدار خاموش
زین حرف کاو چه وقت می‌آید
دارد به ما نگران گوش.

نمونه‌های بررسی شده به روشنی نشان می‌دهند که نیما یوشیج با استفاده از شگرد گفت‌وگو، چه به صورت صریح و آشکار چه به صورت ضمنی و پوشیده، با چه مهارت و هنرمندی بی‌نظیری و چه زیبایی چشمگیری برای شعرهایش شکل درونی به‌وجود آورده است. شایان توجه است که این شگرد یکی دیگر از روشهای کاملاً ابداعی و ابتکاری نیما بوده و او در استفاده از آن پیش‌گام و ره‌گشا بوده و این تکنیک دست‌آوردی دیگر از ‌دست‌آوردهای بسیار ارزشمند و گران‌قدر خلاقیت ادبی این شاعر خلاق و پربار است.

اسفند 1388

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا