تضاد عقل و عشق
1391/5/26

تضاد عقل و عشق از بحثهای اساسی عرفان و فلسفه‌ی اشراقی است و عارفان بزرگ ما در این باره سخنان نغز گفته و شعرهای شورانگیز سروده‌اند. سنایی، عطار، جلال‌الدین محمد بلخی، حافظ، عراقی و جامی از شاعران بزرگی هستند که این تضاد را در قالب دیالوگهای جذاب بین عقل و عشق یا بین عقل و جنون بیان کرده‌اند. چند رساله‌ی جالب هم در گفت‌وگوی عقل و عشق در ادبیات عرفانی- اشراقی ما نگاشته شده، از جمله: رساله‌‌ی عقل و عشق از نجم‌الدین رازی-  رساله‌ی عقل و عشق از خواجه عبدالله انصاری- رساله‌ی در حقیقت عشق از شهاب‌الدین سهروردی.
در این متن نخست نگاهی کوتاه می‌اندازم به چون و چند این تضاد از دیدگاه ادبیات عرفانی فارسی.
جلال‌الدین محمد بلخی از اندیشمندانی‌ست که راه عقل و عشق را دو راه کاملاً جدا از هم و متضاد با هم می‌داند. او در غزلی زیبا، تقابل و تخالف بین این دو راه را چنین توصیف کرده است:

 در میان پرده‌ی خون عشق را گلزارها
 عاشقان را با کمال عشق بی‌چون کارها

 عقل گوید: شش جهت حد است و بیرون راه نیست
 عشق گوید: راه هست و رفته‌ام من بارها

 عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
 عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

 ای بسا منصور پنهان زاعتماد جان عشق
 ترک منبرها بگفته، برشده بر دارها

 عاشقان دردکش را در درونه ذوقها
 عاقلان تیره‌دل را در درون انکارها

 عقل گوید: پا منه راه فنا جز خار نیست
 عشق گوید عقل را کاندر تو است آن خارها

 هین! خمش کن، خار هستی را ز پای دل بکن
 تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

 عطار نیشابوری هم از معتقدان به تضاد بین عقل و عشق است و در سروده‌های خود، بارها به این موضوع پرداخته و درباره‌ی تضاد بین این دو بحث کرده است. از جمله در "منطق‌الطیر" در شرح وادی عشق- از وادیهای هفتگانه‌ی سلوک- چنین سروده:

 عشق اینجا آتش است و عقل دود
 عشق کامد می‌گریزد عقل زود

 عقل در سودای عشق استاد نیست
 عشق کار عقل مادرزاد نیست
 
 ور به چشم عقل بگشایی نظر
 عشق را هرگز نبینی پا و سر

 مرد کارافتاده باید عشق را
 مردم آزاده باید عشق را

 عاشق آن باشد که چون آتش بود
 گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود

 لحظه‌ای نه کافری داند نه دین
 لحظه‌ای نه شک شناسد نه یقین

 تو نه کارافتاده‌ای، نه عاشقی
 مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی؟

خواجه عبدالله انصاری در رساله‌ی "عقل و عشق" درباره‌ی تضاد عقل و عشق چنین نوشته است:
"دیدم که دو شخص در طلب امارت‌اند، یکی عقل انکارپیشه، دوم عشق عیارپیشه. نگاه کردم تا که را رسد تخت و کدام را یاری دهد بخت.
عقل گفت: من سبب کمالاتم.
عشق گفت: نه من در بند خیالاتم.
عقل گفت: من مصر جامع معمورم.
عشق گفت: من پروانه‌ی دیوانه‌ی مخمورم.
عقل گفت: من بنشانم شعله‌ی غنا را.
عشق گفت: من درکشم جرعه‌ی فنا را.
عقل گفت: من بوسم بوستان سلامت را.
عشق گفت: من یوسفم زندان ملامت را.
عقل گفت: من سکندر آگاهم.
عشق گفت: من قلندر درگاهم.
عقل گفت: من صراف نقره‌خصالم.
عشق گفت: من محرم حرم وصالم.
عقل گفت: من تقوا به کار دارم.
عشق گفت: من به دعوا چه کار دارم.
عقل گفت: من در شهر وجود مهترم.
عشق گفت: من از بود و نبود بهترم.
عقل گفت: مرا علم و بلاغت است.
عشق گفت: مرا از هر دو عالم فراغت است.
عقل گفت: من آینه‌ی مشورت هر بالغم.
عشق گفت: من از سود و زیان فارغم.

نخستین پرسشی که در تفکر به مبحث تضاد عقل و عشق مطرح می‌شود این است که عارفان ما چه برداشتی از مقوله‌ی عشق داشته و چرا آن را در برابر عقل قرار داده‌اند. عقل همان‌گونه که می‌دانیم نیروی تعقل است و متکی بر استدلال و استنتاج. آیا عشق از راههای شناخت است که در برابر راه عقل قرار گرفته است؟
عشق نهایت و کمال محبت است و اوج مهر ورزیدن با تمام شور و اشتیاق و شیفتگی، دوست داشتنی مهارناپذیر است و طغیانگر، سیلاب‌گون و آتش‌افشان. ولی به هر حال دوست داشتن است. و آیا بدون شناختن معشوقی دل‌بند می‌توان عاشقش شد؟ آیا عشق نیروی شناخت است یا نتیجه‌ی شناخت؟ اگر نیروی شناختن نیست چگونه است که در برابر عقل قرار می‌گیرد که نیروی شناختن است؟ و اگر از راه عقل و شناخت عقلانی نتوانیم به عشق برسیم از راه چه شناختی می‌توانیم به عشق برسیم؟
عارفان معتقداند که باید از راه دل به عشق رسید و شناختی که منجر به عشق می‌شود از راه دل حاصل می‌شود و از مشاهده با چشم دل در معشوق به دست می‌آید. اگر چنین فرضی را بپذیریم، پس این راه دل است که در برابر راه عقل قرار می‌گیرد و تضاد اصلی بین دل و عقل است، نه بین عشق و عقل. و با این استدلال روشن می‌شود که در حقیقت تضادی بین عشق و عقل وجود ندارد و این دو از یک تراز نیستند که قابل مقایسه باشند و بتوانیم آنها را به عنوان قطبهایی متضاد مقابل هم قرار دهیم. و آن‌چه ظاهراً در این باب در عرفان بیان شده نوعی مغلطه است و ناشی از عدم توجه دقیق به مفهوم عقل و عشق و هم‌جنس نبودن آنها. ولی راه دل چگونه راهی برای شناخت است و چطور و با چه ابزارها و روشهایی از آن شناختی به دست می‌آید که به عشق منجر می‌شود؟
تعبیر بعضی از عارفان این است که راه دل، راه عشق جنون‌آمیز است، و راه عقل در برابر راه دل کج‌راهه‌ای مسخره و حقیر و بی‌حاصل است:

 عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
 عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما.
 □
 کرشمه‌ی تو شرابی به عارفان پیمود
 که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد.
 □
 حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
 کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.
  □
 قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
 چو شبنمی‌ست که بر بحر می‌کشد رقمی.
  □
 به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول.

پس راه دل راه جنون است. ولی روشن است که این دیوانگی به مفهوم دقیق کلمه نیست. یعنی دیوانه‌ای که در عرفان ما به عشق می‌رسد کسی نیست که نیروی ذهنی‌اش فاسد و مختل شده و بی‌بهره از شعور و ادراک و آگاهی باشد. بلکه در این‌جا مجنون کسی است که از عقل ظاهربین عاقلان بی‌بهره و از آن بیزار و گریزان است، و نه از نیروی اندیشیدن به طور کلی. یعنی نیروی تعقل او نیرویی‌ست مخالف با استدلال و استنتاج و منطق قیاس و استقرا، و به جای اینها به ابزارها و روشهای دیگری متکی‌ست. یعنی این دیوانه که ره‌رو راه شناخت از طریق دل است و به عشق می‌اندیشد و رو می‌کند و می‌رسد، کسی‌ست که می‌اندیشد و دارای نیروی تفکر و ادراک است، ولی تفکری فراتر از مفهوم مصطلح آن، و ادراکی مافوق ادراک عقل کوتاه‌بین. دلی هم که می‌خواهد از طریق آن به عشق برسد نه در قفسه‌ی سینه‌اش بلکه در مغزش و بخشی از نیروی اندیشیدنش است و متکی به سیستم حواس و نیروهای ذهنی و عصبی‌اش است، ولی در عمل به روشهای مرسوم و سنتی تفکر متکی نیست بلکه از روشهای دیگری استفاده می‌کند که در برابر روشهای عقلانیت سنتی و منطقی قرار دارد. پس تضاد موجود از نظر عرفان، در حقیقت، تضاد بین دو روش اندیشیدن است، نه تضاد بین دل و عقل.
به بیان دیگر تفکر عرفانی معتقد است که دو شیوه‌ی تفکر وجود دارد و ذهن بشر از دو راه می‌تواند به شناخت حقیقت برسد، یکی شیوه‌ی عقلانی که روشی‌ست متکی به استدلال و استنتاج و قیاس و سایر ابزارهای سنتی تفکر. تفکر عرفانی این روش را در مجموع تعقل و ابزار آن را عقل می‌نامد و آن را قبول ندارد و رد می‌کند. روش دیگر، روش نامتعارف و غیرسنتی و نامتکی به منطق و استدلال است که آن را راه دل و عشق می‌نامد یا از آن با تعبیر جنون و از خودبی‌خودی یاد می‌کند و معتقد است که این راه درست رسیدن به شناخت عمیق حقیقت است و از این راه است که ره‌رو شناسنده به چنان شناخت ژرفی از حقیقت دست می‌یابد که غرق و محو آن می‌شود و به اوج مرحله‌ی والای محبت به حقیقت که همان عشق است، می‌رسد؛ و چنان در این راه شیفته و شوریده‌حال می‌شود که ظاهر حالش شباهت به حال دیوانگان جنون‌زده پیدا می‌کند و واله و حیران و از خودبی‌خود، شیدای جمال و کمال معشوق و معبودش که همان حقیقت محض است، می‌شود. این راهی‌ست که تفکر عرفانی ما آن را می‌پذیرد و درست و برحق می‌داند و در برابر "عقل" به آن نام "عشق" می‌دهد. تفکر عرفانی بر این باور است که از راه دل می‌توان نخست به شناخت عینی و سپس به شناخت حقی رسید و در نهایت به یقینهای عینی و حقی دست یافت. شیوه‌ی تفکر عرفانی این دو نوع یقین را در برابر یقین علمی و اخباری قرار می‌دهد و یقین علمی و اخباری را  به عنوان دستاوردهای ناچیز عقل دون‌صفت و فرومایه تحقیر می‌کند.
 در پایان و به عنوان جمع‌بندی بحث باید اشاره کنم که فرض وجود تضاد بین عقل و عشق، و رودررویی آشتی‌ناپذیر این دو که ریشه در تفکر عرفانی ما دارد، فرضی نادرست است که از عدم شناخت علمی مقوله‌های آگاهی، دانایی و تفکر برمی‌خیزد، و ادبیات عرفانی ما سرشار است از نظرهای زیبا و شورانگیز ولی نادرست در این باره. عشق نه در برابر عقل است و نه در کنار آن. شناخت حاصل از عشق- اگر آن را چون بعضی از عارفان افراط‌گرا جنون نشماریم و آگاهی بدانیم- شناختی حسی و حداکثر بینشی است، و ریشه در هیجان و عاطفه دارد و بسی دور است از شناخت حاصل از تعقل و تفکر علمی که عالیترین مرحله‌ی شناخت ادراکی است.

بهمن 1381

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا