خودشناسی
1391/5/25

 چو خود دانی همه دانسته باشی
 چو دانستی ز هر بد رسته باشی
خودشناسی پایه‌ی اصلی جهان‌شناسی است و شناخت واقعی انسان وقتی حاصل می‌شود که بشر در جاده‌ی خودشناسی گام بگذارد و در راه پرفرازونشیب آن پیش برود. ولی خودشناسی به چه مفهومی است؟ آیا به مفهوم شناخت جسمانی خویش یا به مفهوم شناخت روان خویش است؟ آیا به مفهوم شناخت شخصیت خود یا به مفهوم شناخت منش خود است؟
خودشناسی در اصل شناختی مقدم بر تمام این شناختهاست که البته پس از تمام این شناختها و به دنبال ژرف‌نگرش فیلسوفانه- عارفانه- حکیمانه به خویش پدید می‌آید، آن‌گاه که انسان خود را در آینه‌ی خویش می‌نگرد و آن ناشناخته‌ی سخت بیگانه با خود را بازمی‌شناسد.
در دوران ما که عصر حکومت فلسفه‌ی تحصلی اثبات‌گرا و نواثبات‌گرا و اثبات‌گرایی منطقی است، و در عصر اعتبار تجربه‌های علمی، ممکن است شعار "خود را بشناس" را به معنای آن شناختی از بشر درک کنیم که به دانشهای طراز نوین منجر شده، دانشهایی که کاربرد روشهای پیش‌رو و موفق دانشهای طبیعی را در مطالعه‌ی انسان هدف اصلی خود قرار داده‌اند.
چنین گفته می‌شود که انسان باید خود را بشناسد تا بتواند رهبر خود باشد و بتواند دیگران را بشناسد و رهبری کند. ولی آیا شعار "خودشناسی" به مفهوم اثرگذاری روانی است؟ یعنی آیا "خودشناسی" فن دخل و تصرف در رفتارهای انسانی به کمک شاخه‌ای از یکی از دانشهای انسانی است؟ تأمل در پاسخ به این پرسش است که موجب روشن شدن مفهوم "خودشناسی" می‌شود.
خودشناسی حکمت است و حکمت ریشه‌ی درخت دانش. دانش خودشناسی دارای نقش و ماهیتی است به کلی متفاوت با نقش و ماهیت دانشهایی که علوم انسانی نام گرفته و انسان را موضوع مطالعه قرار داده‌اند و او را چون موجودی زنده و طبیعی- اجتماعی، با روشهای علمی خاصی بررسی می‌کنند.
در دوران ما روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی، تاریخ و سایر دانشهای انسانی به مطالعه‌ی رفتارهای انسانی همت گمارده‌اند و می‌کوشند تا واکنشهای افراد و گروهها و طبقات و ملتها را در شرایط مختلف و تحت تأثیر عاملهای گوناگون مشاهده‌ی علمی کنند و شرایط پدید آمدن این واکنشها را تعیین و تبیین کنند تا بتوانند آنها را پیش‌بینی و هدایت کنند. آنها از این راه به کاربرد فنی این دانشها گرایش دارند و آموزش و پرورش یکی از نمونه‌های مهم آن است.
با شیوه‌هایی نظیر شیوه‌های آموزشی- پرورشی است که این دانشها قصد سازمان دادن و هدایت بشری را دارند. این دانشها و به کارگیرندگانشان می‌کوشند با نظارت بر عقیده‌های عمومی، کنترل رفتارها، الگوآفرینی رفتاری، مدل‌سازی اجتماعی- از طریق سازمانهای پژوهشی، اطلاعاتی، ارتباطی، تبلیغاتی- هرگونه بی‌قانونی و بی‌نظمی را مهار و هرگونه توسل به قهر و فشار را زاید سازند. هم‌چنین می‌کوشند تا این هدف را در قالب دیوان‌سالاری قانونی خدشه‌ناپذیر، به مدیریت گروهی از کارشناسان و مهندسان اجتماعی و دانشمندان علوم انسانی و برنامه‌ریزان زندگی فردی- اجتماعی و اتاقهای فکر تحقق ببخشند.
رؤیای جامعه‌ی مکانیزه از راه عقلایی ساختن تمام شئون زندگی که بسیاری از اندیشمندان عصر ما را به طور باطنی و عمیق شیفته‌ی خود ساخته، همان رؤیایی‌ست که در رمان "دنیای قشنگ نو" نوشته‌ی آلدوس هاکسلی به تمسخر گرفته شده است. ولی این "معقول سازی" حکمت حقیقی و خودشناسی اصیل نیست بلکه باید آن را به قولی "حکمت تقلبی و ناسره" دانست. حکمت اصیل و حقیقی همان خودشناسی است که ریشه‌ی درخت دانش است و حکیم خودشناس انسانی فرزانه است. پس شعار ساده و عمیق "خود را بشناس" به مفهومی دیگر یعنی "حکیمی فرزانه باش".

 ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
 نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

بتهوون پس از این‌که از تصمیم جدی‌اش مبنی بر خودکشی منصرف شد، خطاب به یکی از دوستان صمیمی‌اش چنین نوشت: "در جایی خوانده‌ام که به انسان اجازه داده نشده تا به میل خودش زندگی را ترک کند، پیش از آن‌که به وظایف "نیکویی" که برعهده‌اش گذاشته شده عمل کند. اگر چنین نبود من از مدتها پیش زندگی را ترک کرده بودم، حتا با دستهای خودم به زندگی‌ام پایان بخشیده بودم."
یکی از درسهای مهمی که خودشناسی به انسان می‌آموزد نیکی کردن در حق یاران و دوستان و تمام نیازمندان، و مقدم بر هر کس دیگر نیکی کردن در حق خویش است.
خودشناسی به ما چنین می‌آموزد که زندگی بس متزلزل و ناپایدار و گذرا و غیر قابل اعتماد است و سرشار از مخاطره‌ها و فاجعه‌های نامنتظره و فاقد هدفهای از پیش معین شده، و اگر نیکی کردن به خود و دیگران را به عنوان هدفی اصلی و اصیل برای آن قرار ندهیم، سخت پوچ و بی‌مفهوم می‌نماید.
نیکی کردن به خود و دیگران است که می‌تواند به زندگی هدفی شریف و والا و انسانی ببخشد و از آن تفسیری ارجمند و متعالی ارائه دهد. تنها با نیک بودن و نیکی کردن است که می‌توان ناپایداری لمحه‌های بی‌دوام و میرای زیستن را ماندگاری، و تاریکیهای آن را روشنایی بخشید. و این یکی از مهمترین درسهایی‌ست که خودشناسی به ما می‌آموزد.

 عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
 ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

عشق مهمترین درس خودشناسی است. برای فهم مفهوم زیستن باید عاشق شد و عاشق بود و عاشق زیست و عاشق چشم بر جهان بست. باید عاشقانه زندگی کرد و عاشقانه مسیر زیستن را تا انتها پیمود. باید عاشق زندگی، عاشق تکامل، عاشق تعالی، عاشق زیبایی، عاشق نیکی، عاشق پویایی، عاشق انسانیت، عاشق حقیقت، عاشق دانایی، عاشق والایی، عاشق رفاقت، عاشق جاری شدن، عاشق سیلان و سیران و سریان، عاشق روشنایی و فروزش، عاشق نورافشانی و پرتوتابانی، عاشق هستی بود.
بدون درک مفهوم این عشقهای گوهرین زندگی خالی از ژرفا و معنا می‌شود و تیره و تاریک می‌گردد، و آن‌که بدون درک و حس این عشقها زیسته باشد، حتا اگر بیش از صد سال و حتا اگر برخوردار از تمام موهبتهای مادی زندگی و رفاه و آسایش ظاهری زیسته باشد، به حقیقت نزیسته و مرده‌ای بوده با نمایی زنده و مزه‌ی نیک‌بختی حقیقی را نچشیده است، و این درس بزرگی‌ست که خودشناسی به ما می‌آموزد.

 آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
 با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

یکی از درسهای مهم دیگری که خودشناسی به ما می‌آموزد، درس مروت و مداراست. مروت و مدارا را می‌توان به منصف بودن و سازگاری تعبیر کرد. منصف بودن با دیگران و با خویشتن، دادگری و رعایت حق و حقیقت خویش و دیگران، حق هر چیزی را ادا کردن و در رفتار با دیگران، چه دوستان چه دشمنان، جوان‌مردانه عمل کردن، مفهومی است که از مروت درک می‌شود، و اگر جایگاه اجتماعی خود را به‌درستی درک کنیم و هدف از زندگی انسانی را به‌درستی دریابیم، متوجه می‌شویم که اساس زندگی سالم و مسالمت‌آمیز با دیگران و با خود، مدارا و مروت است.
سازگاری، نرمش، ملایمت و انعطاف‌پذیری لازمه‌ی زندگی انسانی است و در سایه‌ی چنین رفتار و کرداری است که می‌توان نیک‌بخت و بهروز زیست و امکانهای وجودی و گوهرهای درونی خود را شناخت و به کار گرفت و تحقق بخشید.

 مجو درستی عهد از جهان سست‌بنیاد
 که این عجوزه عروس هزار داماد است
 غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
 ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

یکی از درسهای مهم خودشناسی شناخت جایگاه خویش در جهان است و کشف حقیقت مقام خود در گذرگاه هستی و رابطه‌ی "خود" و "جهان". گذرا بودن عمر، ناپایداری زیست، سپنجی بودن حیات و میرایی لحظات، همه و همه به هزار زبان به ما می‌گویند که نباید از جهان انتظار وفاداری و از عمر تمنای ماندگاری داشته باشیم و هم‌چنین نباید چنان غرق در دل‌بستگی‌ها و وابستگی‌ها شویم که از گوهر "خود" حقیقی خویش و فرصت و مهلتی که به او برای هستی انسانی داده شده، غافل شویم. باید گوش شنوا داشته باشیم و نداهای گویای هستی را بشنویم.
وارسته و آزاد بودن از هرآن‌چه "رنگ تعلق پذیرد" یکی از درسهای اساسی خودشناسی است. فرصت زیست کوتاه است و به یک چشم به هم زدن تمام می‌شود و دل‌بستگی‌های ما هرچقدر هم که عزیز و دل‌بند باشند، به "آنی" چون باد و برق می‌گذرند و سپری می‌شوند و عمرشان به سر می‌رسد (هم‌چون رؤیایی شیرین یا کابوسی تلخ- و در هر دو حالت غیر قابل اعتماد)، بنابراین هرچه آزادتر و آزاده‌تر و فارغتر از این‌همه شروشور بی‌حاصل و قیل‌وقال پوچ و بی‌معنا باشیم، فرصت بیشتری برای اندیشیدن به حقیقت خویش و گوهر هستی خود و جهان هستی خواهیم داشت و آسوده‌خاطرتر این سفر را به پایان خواهیم رساند.

 هرکه را خوابگه آخر نه که مشتی خاک است؟
 گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را

هستی آتشگهی دیرنده پابرجاست و آدمها پاسداران آتش هستی و میزبانان و نگهبانان و حافظان این آتش نامیرا و جاودانه‌اند:

 از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
 که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

پنهان درون جان هریک از ما، به فراخور درجه‌ی اشتعال وجودمان، آتشی نهفته خرد یا کلان، نیم‌افسرده و پنهان در زیر خاکستر یا برافروخته و شعله‌کشان. خودشناسی به یک تعبیر شناخت این آتش همیشه گدازان درون هم هست و کشف روش پاسداری از آن تا مبادا رو به خاموشی گذارد و سردی پذیرد.
خودشناسی پروردن و بارآوردن آتش درون است تا شعله و شراره‌هایش روشنی‌بخش راه شب‌نوردان و جانهای نیازمند به فروزش باشد و لهیبش گرمابخش جانهای سرد و افسرده. خودشناسی هیمه‌ی پی‌درپی نهادن بر آتش‌فشان جان است و این آتش را جاودان روشن نگهداشتن و در پرتو تابناکش جهان را روشنی بخشیدن. ارزش جان ما به میزان آتشی وابسته است که درون وجود و روان خویش داریم و تابع میزان روشنایی و گرمایی است که به دیگران می‌بخشیم. آتش درون خود را دریابیم و پاس بداریم و از آن به نیکوترین وجه مراقبت و حفاظت کنیم. بپرورانیمش و نیکو بپرورانیمش، و همیشه فروزان و پرتوافشانش نگهداریم و از آن خورشیدی تابان بسازیم با آفتابی درخشان بر فراز آسمان جان و جهان:

 زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است
 خورشید شعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت

خودشناسی شناخت راه رسیدن از عاشق به معشوق هم هست، و کشف این راه نامکشوف و پیچیده و پرفرازونشیب بی‌پایان، راهی دشوار و لغزنده، سرشار از خطرها و کمینگاهها و پرتگاههای مرگبار است، و با خودشناسی این راه ناهموار هموار و عبورپذیر می‌شود و قابل پیمایش و پویش می‌گردد:

 میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
 تو خود حجاب خودی، حافظ! از میان برخیز

اغلب انسانها با خود بیگانه‌اند، با خود نامحرم‌اند، با خود غیر صمیمی و غریبه‌اند، حجابی هستند بر درون پنهان خود، نقابی هستند بر چهره‌ی جان خود، خویش را فراموش کرده‌اند، خود را نمی‌شناسند و از یاد برده‌اند، با خود هزاران فرسنگ فاصله دارند، از خود بریده‌اند، خود را کنار گذاشته و نگرانش نیستند. از چنین انسانهایی نمی‌توان انتظار خودشناسی داشت. برای خودشناسی شرط نخست یگانه و هم‌دل و صادق بودن با خود، و محرم بودن بر خویش است- یعنی به خویشتن عشق ورزیدن و معشوق خویش بودن، یعنی عاشق گوهر حقیقی جان نهان خود بودن- و بی‌حجاب و بی‌نقاب به خویشتن نگریستن، مهر ورزیدن و دریافتن حقیقت خویش، پرده از چهره‌ی درون خود برداشتن و بی‌پرده و مستقیم چشم دوختن در چشم درون خود و نگریستن به سیمای درونی و باطنی خود در آینه‌ی روشن ضمیر پنهان خویش.

 حجاب چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم
 خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

در کدام دوره‌ها خود را بهتر می‌توان شناخت و با رازهای درون خود بهتر می‌توان آشنا شد؟ در دوره‌های سکون و سکوت و آرامش؟ یا در دوره‌ی خطرها، به میان موج رفتنها و در غرقاب افتادنها؟

 آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
 دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

در زندگی بعضی از آدمها دورانهای دراز آرامش و آسایش وجود دارد. سالها و گاه دهه‌ها همه چیز بر وفق مراد است و زندگی یک‌نواخت، بدون حادثه‌ی مهمی سپری می‌شود و غمها و شادیهای کم‌اهمیت و رویدادهای تلخ و شیرین کوچک هستند که لحظه‌های این سالها را پر می‌کنند، بدون این‌که اهمیت چندانی داشته باشند و خاطره‌ی یادمانی از خود به جا بگذارند، بدون این‌که اتفاق خاصی بیفتد، همه چیز آرام و ملایم و زندگی با آهنگی کند و یک‌نواخت جریان جویباری و نرم‌پوی دارد و به این ترتیب سالها و سالها می‌گذرد تا اینکه ناگهان توفانی و گردبادی از راه می‌رسد و یک لحظه چشم باز می‌کنیم و بدون اینکه انتظارش را داشته باشیم، می‌بینیم که در مرکز توفان گرفتار شده‌ایم و دوران هم‌چون نقطه ما را در مرکز دایره‌ی رویدادهای گردبادی و درهم‌پیچان خود قرار داده و در کانون فاجعه‌ها و اعماق تلاطمهای سیلاب‌گون خود نشانده است، آن‌گاه غافلگیر می‌شویم و آوار رویدادها و فاجعه‌ها بر سرمان خراب می‌شود، رویدادها و فاجعه‌هایی که هیچ انتظاری را نداشته‌ایم. در چنین شرایطی چه می‌کنیم؟ چقدر خود را برای این‌چنین شرایطی آماده کرده‌ایم؟ آیا برای مقابله و چاره‌جویی در برابر چنین شرایط بحرانی و حادی خود را تربیت کرده‌ایم؟ آیا قدرت درک و تطبیق خود با هر شرایط ناگوار و دردناکی را داریم؟ آیا آمادگی پذیرفتن شکستها و فاجعه‌ها را داریم؟ آیا از واکنشهای احتمالی خود در چنین شرایطی آگاه‌ایم؟ آیا آن گونه عمل می‌کنیم که از خود انتظار داریم یا به دیگران وانموده‌ایم؟ چقدر به این مسائل فکر کرده و می‌کنیم؟ چقدر از وقت و فرصت خود را به سرنوشت خویش می‌اندیشیم و صرف تفکر درباره‌ی آینده و رخدادهای احتمالی آن می‌کنیم؟ آیا برای هرگونه حادثه‌ی درهم‌کوبنده و درهم‌شکننده‌ی روان‌گسل، و هر فاجعه‌ی دردناک ویرانگر خود را مهیا کرده‌ایم؟ آری یا نه؟

 آیینه‌ی درون تو گر صاف و پاک شد
 خود را در آن ببینی و نیکو شناسی‌اش

برای خودشناسی باید آینه‌ی وجود آدمی صاف و پاک از غبارها و زنگارها باشد تا حقیقت‌نما باشد و حقیقت وجود آدمی را به او به‌درستی نشان دهد. غل‌وغش‌ها، عدم‌صداقت‌ها، حسابگریها، وابستگیهای پوچ و بی‌ارزش، ناخالصیها، دغل‌کاری‌ها و حقه‌بازی‌ها، تزویرها و دورویی‌ها، تظاهرها ، تنگ‌نظری‌ها، کوتاه‌بینی‌ها، خودبینی‌ها، خودپرستی‌ها، سطحی‌نگری‌ها، مشغله‌های بیهوده، اسارتهای مادی، همه و همه غبارها و زنگارهای آینه‌ی درون بشرند و آن را غیر صیقلی، ناپاک، کج‌نما، دگرگون‌نما و وارون‌نما می‌کنند و اجازه نمی‌دهند که تصویری درست و راست از حقیقت وجودش بر او نمایانده شود. به این دلیل است که برای خودشناسی، افزون بر داشتن دید دوربرد و ژرف‌نگر و چشمانی شسته شده در چشمه‌ی صداقت و صفا، آینه‌ی درون را هم باید غبارروبی و زنگارزدایی کرد و کدورتها را از روی آن سترد:

 چشمها را باید شست
 جور دیگر باید دید

هایدگر از علوم انسانی می‌خواست تا در رشته‌های گوناگونی که جز مایه‌ی غفلت انسان از وجود خود نیستند، سرگردان نشوند؛ بلکه در پرتو بازگشت به اصل خویش، یعنی وجودی که از آن جدا افتاده و با آن کم و بیش بیگانه شده‌اند، خود را درک کنند؛ چه اندیشیدن، در نهایت، طرح این پرسش اساسی‌ست که چیست که ما را به اندیشیدن فرا می‌خواند؟ چیست که ما را مخاطب خود ساخته، ندای اندیشیدنمان می‌دهد؟ فراخوانی که دانش از آن بی‌خبر است، چون به خویش نمی‌اندیشد. هنگامی که کارل یاسپرس به افشای فلسفه‌ی اثبات‌گرا و مکتب اصالت تصور می‌پرداخت- که اولی جز از طریق واقعیت نمی‌اندیشد و دومی در نظرش هرچه هست از مقوله‌ی تصورات و معانی است- در حقیقت این هر دو روش اندیشیدن را سرزنش می‌کرد، به این دلیل که ذهنیات و کیفیات اعتباری را به هیچ می‌گیرند و از این مفهوم بی‌خبرند که وجود بین عرصه‌ی واقعیتهای مشاهده‌پذیر و امر متعالی مطلق واقع است. عینیت چیزی جز دفرد و پس‌مانده‌ی وجود را بر جا نمی‌گذارد و جز نشانه‌ای ناچیز از آن نیست. دانشها نه روشنگر ارزش دانش‌اند و نه روشنگر معنای آن، و وجود در برابر دانش واپس می‌نشیند و خود را پنهان می‌سازد.
"خود را بشناس" درست همان پیامی‌ست که شایسته است به کسانی داده شود که در علم به جهان برون غرق و گم شده‌اند و دم به دم با خود بیگانه‌تر و از خود دورتر می‌شوند و خود را بیشتر گم می‌کنند. هنگامی که هوسرل از فلسفه می‌خواست که به جست‌وجوی دانشهای شهودی همت گمارد، علومی که گوهر بسیط دارند، و لازمه‌ی آن این است که ساختمانهای گوناگونی که تکیه‌گاه علمها هستند- ولی آنها را از نظر ما پنهان می‌دارند- صورت فرعی و جنبی پیدا کنند؛ در حقیقت خواستار بازگشت به اصل و شناخت آن "من" برین بود که حامل معنا و مفهوم‌بخش است.
شعار "خود را بشناس" ارزشی به‌مراتب بیشتر از اندرزی ساده و پندی کوتاه برای تربیت فردی و پرورش اخلاقی دارد. این جمله از ضرورتی حکایت می‌کند که انسان برای پرداخت و بازپرداخت ترازنامه‌ی وجود خویش گرفتار و دچار آن است تا در بیرون از حوزه‌ی وجود خویش گم و سرگردان نشود. در آن فضای مه‌آلود بی‌کران و پر از سراب و بی‌راهه‌ای که اثراتش چنان است که چه بسا ممکن است بشر را به آن جا بکشاند که خویشتن را به عنوان وسیله و نه غایت و مقصود بینگارد؛ از این‌رو فیلسوفی چون برگسن که مدام بر تأثیر منفی گرایش عقل به ساختن و پرداختن مفاهیم و کلیات عقلی تأکید داشت، از فلسفه خواستار آن بود که ما را به تلاش برای شهود و دانش حضوری- که چیزی جز تلاقی زندگی با خودش نیست- راهنمایی کند و ره‌نمون شود.
"این گرایش عقل در متن پیوستگی و در استمرار زندگی، ناپیوستگیها و وقفه‌هایی پدید می‌آورد که استمرار زمانی را بی‌حرکت و افسرده می‌سازد، به حدی که این عقل را می‌توان به عنوان عدم دریافت طبیعی زندگی تعریف کرد، آن‌گاه با این تلاش، در اصل خود جذب شده، تکوین خود را با سیری وارونه تجربه خواهد کرد."
این راه خودشناسی همان راهی‌ست که سقراط ما را به آن فراخوانده و دعوت کرده و خود او هم به آن رفته است: در پرتو تذکری که روش مامایی فیلسوفانه در ما ایجاد می‌کند، راه پیموده را بازپیمودن و این به ما امکان می‌دهد که اگر به شناخت تام خود نائل نشویم، دست کم به تفکری دست یابیم که نخواهد گذاشت مسأله‌ی حقیقی انسان با نقابی از تواناییها و مهارتهای عملی پوشیده بماند که درخور و شایسته‌ی اصل وجود ما نیستند. و نخستین فیلسوفی که ما را به این اندیشیدن فراخوانده سقراط است، و به این دلیل است که هایدگر در بحث انسان‌شناسی، این همه به سقراط مراجعه و از او نقل قول و یاد می‌کند.
"در عصر ما، عصری که بشر را به اندیشیدن وامی‌دارد، آن‌چه بیش از هرچیز دیگر ما را به فکر فرومی‌برد این است که ما هنوز از اندیشیدن غافلیم... با این‌همه، ابداً چنین نیست که این غفلت به سادگی و در وهله‌ی نخست ناشی از این باشد که ما آدمها، آن‌طور که باید و شاید به جانب آن‌چه انسان را به اندیشه وامی‌دارد، روی نمی‌کنیم، بلکه این معنا ناشی از آن است که آن‌چه بیشتر از همه انسان را به فکر وامی‌دارد، از آدمی روی برمی‌گرداند و حتا از دیرباز روی برگردانده است."

 دمی با حق نبودم، چون زنم لاف شناسایی؟
 تمام عمر با خود بودم و نشناختم خود را

برای خودشناسی باید نخست وارسته باشیم از قید و بند بیشتر وابستگیهای اغلب پوچ و بی‌ارزش، و در میان تمام مشغله‌های زندگی، فرصتی هم برای پرداختن به خود و اندیشیدن درباره‌ی خویش فراهم آوریم. متأسفانه چنین فرصتهایی کمتر پیش می‌آید و آن‌گاه هم که فراغتی حاصل می‌شود، چنان خسته‌ایم و فرسوده و وارفته که توانی برای نگریستن به ژرفای وجود خود و دیدن تصویر حقیقی خویش نداریم.
برای خودشناسی باید ترک خودبینی کنیم و خودپسندی، ترک خودپرستی کنیم و خودخواهی، ترک خودرأیی کنیم و خودکامی، ترک خودبزرگ‌بینی کنیم و خودخداپنداری؛ و آیا توان و همت ترک تمام این اعتیادهای سخت‌جان و دیردرمان را داریم؟
برای خودشناسی باید خود را در معرض آزمونهای دشوار قرار دهیم و در میدان سنجشها و آزمایشهای نفس‌گیر، باید مراقب خود باشیم و مراقب تقلبهای خود، مراقب تظاهرها و دورویی‌های خود، مراقب تزویرها و خودنمایی‌های خود، مراقب ظاهرفریبی‌ها و دغل‌بازی‌های خود...
برای خودشناسی باید درون خود را مدام کندوکاو کنیم، به عمیقترین رفتارها، کردارها، گفتارها، کنشها و واکنشها، اندیشه‌ها و پندارهای خود بیندیشیم و بکوشیم تا خود را در پنهانترین زاویه‌های این انگیزه‌ها و تاریکترین گوشه‌های میلها و خواستهای خود دریابیم و کشف کنیم.
برای خودشناسی باید خود را همواره در حوزه‌های اندیشه، انگیزه و کنش بجوییم و کنکاش کنیم تا بیابیم و بشناسیم. دو حوزه‌ی اندیشه و کنش، مهمترین عرصه‌های خودشناسی هستند و خودشناسی حکمتی است (نمی‌گویم دانشی‌ست، نمی‌گویم هنری‌ست، نمی‌گویم مهارتی‌ست، نمی‌گویم فنی‌ست، می‌گویم حکمتی‌ست) هم نظری هم عملی، هم حسی هم عقلی، که باید به‌تدریج آن را بیاموزیم و در عمل و در تجربه و با آزمون و خطا فرایش بگیریم و با مراقبتهای پیدا و پنهان، خود را برای آن آماده سازیم تا بتوانیم به‌تدریج مرزهای وجود خود را بشناسیم و ارزیابی درستی از خود به دست آوریم.

 چون تو شناسای خود شوی به حقیقت
 بر تو هویدا شود حقیقت هستی
گفتم که انسان‌شناسی علوم انسانی را نمی‌توان خودشناسی به مفهوم فلسفی آن دانست، و ممکن است که این انسان‌شناسی به جای این‌که منجر به انسان‌شناسی و انسان‌سالاری و سروری انسان بر خود و آزادسازی انسان از بندهای اسارتی که خود بر دست و پای روان و جان خویش بسته، شود؛ برعکس، منجر شود به اسارت بیشتر انسان در بندوبستهای خودش.
به عنوان مثال دو نمونه بیان می‌کنم:
۱- جامعه‌شناسی، به عنوان یکی از دانشهای انسانی، عاملهای مؤثر بر انسان اجتماعی را مطالعه می‌کند. به عنوان مثال چگونگی تولید و انتشار شایعه‌ها در جامعه را از طریق گردآوری و بررسی کمّی- کیفی انبوهی از مدارک مطالعه می‌کند و عاملهای مؤثر در رشد پراکنش شایعه‌ها در جامعه را کشف می‌کند.
حال، نتیجه‌ی این تحقیقها در خدمت چه کسانی قرار می‌گیرد؟ آیا در خدمت خودشناسی قرار می‌گیرد و کمک می‌کند تا انسان از زیر نفوذ ویرانگر شایعه‌ها رها گردد؟ متأسفانه نه. نتیجه‌ی این تحقیقها در درجه‌ی نخست در اختیار و خدمت سیستمهای حکومتی و اقتصادی قرار می‌گیرد تا از آن استفاده‌ی سیاسی و اقتصادی و بازرگانی شود و به وسیله‌ی تبلیغات و ترویج شایعات، افکار عمومی را در جهتی که می‌خواهد هدایت و کنترل کند.
۲- روان‌شناسی هم یکی از دانشهای انسانی‌ست که می‌کوشد تا عاملهای مؤثر بر شخصیت و رفتار فردی و اجتماعی افراد را مطالعه کند و مثلاً عاملهای مؤثر بر عقیده‌های فرد و روشهای به وجود آوردن و از بین بردن اندیشه‌ها و اعتقادها و شرایط افزایش و کاهش تلقین‌پذیری را مطالعه کند. نتیجه‌های این تحقیقها هم خواه ناخواه به صورت کارافزارها و فنهای اقناع و ترغیب و ایجاد افکار عمومی، در اختیار و خدمت کارشناسان تبلیغ و ترویج قرار می‌گیرد و ابزارهایی برای به بند کشیدن اندیشه‌ها و عقیده‌های مستقل و آزاده می‌شود.
حال با توجه به این مثالها و صدها مثال مشابه دیگر، می‌توان گفت که این دانشهای انسانی رهاننده‌ی انسانها از بند خود و شناساننده‌ی آنها به خودشان نیستند و خودشناسی نمی‌تواند فقط و فقط به آنها متکی باشد.

مهر 1381

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا