چایکفسکی، عشق و زن
1391/5/23

  عشق در قلب چایکفسکی بیشترین جا را داشت و چند زن در زندگی او نقش سرنوشت‌ساز ایفا کردند که این متن به معرفی آنها اختصاص دارد.

   نخستین زنی که قلب پیوتر خردسال را از عشق و محبت لبریز کرد، مادرش- الکساندرا آندره‌یونا- بود. او بود که نخستین درسهای پیانو را به پیوتر داد و آتش عشق به موسیقی را در دلش شعله‌ور کرد. الکساندرا پیانو را ماهرانه می‌نواخت و صدای دلنشینی داشت و زنی بافرهنگ بود. در نخستین سالهای زندگی، هروقت مادر پیانو می‌زد و آواز می‌خواند، پیوتر کوچولو بی‌سروصدا و مات‌ومبهوت، زیر پایش می‌نشست و مثل مجسمه‌ای بی‌حرکت محو حرکات دست و نوای دل‌نواز مادر و صدای موزیک می‌شد. کمی که بزرگتر شد، نواختن پیانو را از مادر آموخت و آن‌گاه با هم چهاردستی پیانو می‌زدند و آوازهای ساده‌ی روسی را دوصدایی می‌خواندند. الکساندرا پیوتر را با موتسارت، بتهوون و روسینی آشنا کرد و او بود که آتش عشق به موتسارت را در دل پسرش افروخت- آتشی که تا پایان عمر آهنگ‌ساز بزرگ هیچ‌گاه خاموش نشد و همیشه با شعله‌های خود قلبش را روشن و گرم می‌کرد. نامه‌های جالبی از پیوتر به مادرش در دست است که با احساسات عاشقانه‌ی ساده‌ای نوشته شده است. هرکه نامه‌های او را به مادرش مطالعه کند، متوجه این نکته می‌شود که پیوتر کوچولو این نامه‌ها را با چه عشق شورانگیزی نوشته است. افسوس که مادرش زیاد با او نماند و در سالهای نوجوانی پیوتر او و جهان زندگی را ترک کرد و نخستین ضربه‌ی سخت را بر روان پیوتر نوجوان وارد کرد- ضربه‌ای که تا مدتها به‌شدت او را رنج داد.

  الکساندرا- خواهر پیوتر- که دو سال از او کوچکتر بود، یکی از زنانی‌ست که نقش مهمی در زندگی چایکفسکی بازی کرده است. پیوتر از کودکی به این یگانه خواهر تنی‌اش عشق می‌ورزید و این عشق را تا پایان عمرش حفظ کرد. الکساندرا یکی از آن زنان خوش‌خلق و مهربانی بود که وجودشان مایه‌ی آرامش و شادی اطرافیان است. او هم به این برادر بزرگتر نابغه‌اش عشق می‌ورزید و با لطف و محبت فراوان با او رفتار می‌کرد و یکی از معدود کسانی بود که محرم اسرار پیوتر و پناهگاه جان سرگشته‌ی او بود. خواهر الکساندرا در هجده سالگی (سال ۱۸۶۰) با لی‌یف داویدف- فرزند یکی از رهبران قیام دکابریستها- ازدواج کرد و این زوج مهربان، خوش‌قلب و خوش‌بخت، در منطقه‌ی ییلاقی "کامنکا" آشیان گزیدند. خانه‌ی ییلاقی آنها از این پس بهترین پناهگاه چایکفسکی بود و هرگاه از کار آهنگ‌سازی خسته می‌شد و نیاز به استراحت و تجدید قوا پیدا می‌کرد؛ یا دچار بحران روحی، سرگشتگی و افسردگی می‌شد، خانه‌ی خواهر الکساندرا و آغوش گرم او و همسرش و فرزندان دلبندشان (ورا- آنا- تاتیانا- ولادیمیر) که بتهای دایی پیوتر بودند، به او آرامش می‌بخشیدند و او را شاداب به زندگی عادی بازمی‌گرداندند.
  چایکفسکی خواهر الکساندرا را می‌پرستید، او را محرم اسرارش می‌دانست و به او اعتماد کامل داشت. هرگاه مشکل و مسئله‌ای برایش پیدا می‌شد به او مراجعه و با او مشورت می‌کرد. پس از ازدواج الکساندرا، و دور شدن او از خانه‌ی پدری، بین او و پیوتر نامه‌نگاری مرتب و دراز مدتی در جریان بود و آن‌دو، به‌جز در مواقعی که پیوتر مهمان خواهرش بود، مرتب به هم نامه می‌نوشتند و این نامه‌ها که تعداد آنها به چند هزار می‌رسید و امروز بخش مهمی از آنها باقی مانده، بهترین گواه عشق چایکفسکی به خواهرالکساندرا است. افسوس که الکساندرا در جوانی، درحالی‌که هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود، درگذشت و با مرگش چایکفسکی یکی از بهترین دوستان و حامیانش را از دست داد. مرگ او را از پیوتر که در آستانه‌ی سفر به آمریکا بود، پنهان کردند و چون از عشق شدید او به الکساندرا باخبر بودند، کسی جرأت نکرد که خبر این فاجعه را به او بدهد. چند روز بعد، پیوتر در پاریس و از طریق روزنامه از درگذشت خواهرش باخبر شد و ضربه‌ی سخت دیگری بر روان حساس و شکننده‌اش فرود آمد. به این ترتیب چایکفسکی رفیق عزیز دیگری را از دست داد و برای باقی عمر سوگوار مرگ این عزیز از دست داده شد و خواهر نازنینش به خاطره‌ای تابناک در اعماق ذهنش تبدیل شد. پس از بازگشت به روسیه و ساکن شدن در منطقه‌ی "کلین"- واقع در حومه‌ی شهر مسکو- هر وقت دلش می‌گرفت، به کناره‌ی رودخانه‌ی "سسترا" (سسترا به زبان روسی بعنی خواهر) می‌رفت و به یاد خواهرالکساندار بی‌صدا اشک می‌ریخت. آه که واژه‌ی دل‌نواز "سسترا" در گوش او چه طنین خوش‌آهنگی داشت!...

  دوشیزه "فانی" که از سن چهارسالگی تا هشت‌سالگی آموزگار و مربی پیوتر بود، زن دیگری بود که در زندگی چایکفسکی- به‌خصوص در تعلیم و تربیتش در نخستین دهه‌ی زندگی- نقش مهمی ایفا کرد. پیوتر به دوشیزه فانی عشق می‌ورزید. رابطه‌ی آن‌دو تا سالهای دراز از طریق مکاتبه ادامه داشت و پیوتر هرگاه نیاز به همفکری داشت، برای دوشیزه فانی نامه می‌نوشت و با او درد دل می‌کرد و از نصیحتهای دلسوزانه و ره‌نمودهای خردمندانه‌ی او بهره‌مند می‌شد. خاطره‌ی روشن و صفابخش دوشیزه فانی در همه‌ی عمر هم‌راه چایکفسکی و حامی و حافظ او در لحظات دشوار زیستن بود. ۴۵ سال پس از این‌که دوشیزه فانی آنها را ترک کرد، بار دیگر در شهر "مونت‌بیلار"- در مرز فرانسه و سوییس- چایکفسکی او را ملاقات کرد و در روزهای بسیار سختی که چایکفسکی به‌شدت افسرده و مأیوس بود و احساس می‌کرد که سرچشمه‌ی خلاقیت و الهامش خشکیده، این دیدار به او امید و قوت قلب دوباره بخشید، حال روحی‌اش را خیلی بهتر کرد و ابرهای تیره‌ی تردید را از آسمان روانش کنار زد. دوشیزه فانی با نگاه گرم و جوانش و با لبخند مهربانش، خورشید امید و اعتمادبه‌نفس را به او هدیه کرد. چایکفسکی ماجرای این دیدار را در نامه به برادرش چنین شرح داده است:
  "دوشیزه فانی در را به رویم گشود و من در همان نگاه اول او را شناختم. از دیدارش به هیجان آمده بودم و به‌سختی توانستم جلوی جاری شدن اشکهایم را بگیرم. او مرا با رویی بسیار خوش و آرام و ساده، چون گذشته، پذیرفت. انگار همین پارسال از هم جدا شده بودیم. با دیدن او گذشته دوباره در ذهنم زنده شد. صدای مادرم را در آن نزدیکی می‌شنیدم... آه که چه لحظات شرینی بود!..."

  الیزابت الکساندروا هم از زنانی بود که بر چایکفسکی اثری خوش‌آیند و ماندگار گذاشت. این زن که نامادری او بود و پدرش سالها پس از مرگ مادر پیوتر، با او ازدواج کرده بود، زنی خوش‌قلب، مهربان و پاک‌سرشت بود. او پس از ورود به خانه‌ی آنها به‌خوبی سرپرستی بچه‌های خانواده را برعهده گرفت و به بهترین شکل آنها را تربیت و سرپرستی کرد. او هم رابطه‌ی بسیار خوبی با چایکفسکی داشت و هروقت چایکفسکی به زنی ایده‌آل برای ازدواج فکر می‌کرد، مادر الیزا را در ذهن خود مجسم می‌کرد. او در نامه‌ای به پدرش چنین نوشت:
  "می‌خواهم زن بگیرم. زنی که مثل نامادری عزیز و محبوبم تپل‌مپل و خوش‌اخلاق و سازگار و مهربان باشد. ولی می‌ترسم شانس با من یاری نکند و زنی نصیبم شود که برای همیشه مرا از زن گرفتن پشیمان کند." (پیش‌بینی شومی که بدبختانه به واقعیت پیوست...)

  نخستین عشق چایکفسکی به یک دختر- بر مبنای نوشته‌هایش- عشق به "ورا" (خواهر شوهرخواهرش) بود. و چایکفسکی نخستین اثر موفق خود را به او تقدیم کرد. مدتی پس از آن هم در نامه‌ای به خواهرش اعتراف کرد که به ورا علاقه‌مند شده و ورا هم "متأسفانه" به او دل بسته و او از عاقبت این دل‌بستگی وحشت دارد و به‌خوبی می‌داند که وقتی علاقه‌ی دوطرفه بیشتر شود، صحبت ازدواج پیش می‌آید و از همان لحظه اختلافات و سوء تفاهمها آغاز می‌شود و مهربانی به کینه تبدیل می‌شود.

  ولی ‌به‌زودی عشق دیگری جای عشق به ورا را گرفت و معشوق جدیدی جانشین او شد. این معشوق تازه دزیره آرتور- هنرپیشه و خواننده‌ی محبوب اپرا- بود. چایکفسکی در ۲۸ سالگی با دزیره که پنج سال از او بزرگتر بود، آشنا شد و پس از چند ملاقات عاشقش شد. دزیره نقش دزدمونا در نمایش اتللو را بازی می‌کرد و بسیار هم عالی بازی می‌کرد. چایکفسکی هم همین نمایش را دیده و به دزیره‌ی "زیبا و بی‌مانند" دل بسته بود. دزیره چنان جذاب بود که قلبها را تسخیر و چشمها را خیره می‌کرد و صدای سوپرانویش بسیار گرم، صاف و شفاف بود و می‌توانست هر احساسی را در آوایش منعکس کند و به هر کلامی روحی شاعرانه ببخشد، صدایی که هرکه آن را می‌شنید مجذوبش می‌شد و پیوتر جوان هم مجذوب همین صدا و فریفته‌ی جذابیت هوس‌انگیز دزیره شد. برای آشنایی بیشتر با او روزی به خانه‌اش رفت و ساعتی با او به گفت‌وگو نشست. دزیره هم از پیوتر جوان و پراحساس با چشمانی آبی و موهای سیاه بلند و ژولیده و حالت رؤیایی و فکور خوشش آمد و پس از مدتی معاشرت کم‌کم احساس کردند که به هم علاقه‌مند شده‌اند و احساس عمیق قلبی آنها را به هم پیوند می‌دهد. به این ترتیب تصمیم به ازدواج گرفتند و چایکفسکی طی نامه‌ای پدرش را از این تصمیم خبردار کرد. ولی چند مشکل مهم مانع این ازدواج شد. نخستین مشکل مادر دزیره بود که مخالف این ازدواج بود و می‌ترسید که مبادا چایکفسکی بخواهد پس از ازدواج دزیره را در روسیه نگه‌دارد و نگذارد او به ایتالیا برگردد، به همین دلیل سن بیشتر دزیره از چایکفسکی را بهانه می‌کرد و اجازه نمی‌داد که این ازدواج سربگیرد. مشکل دیگر، دوستان چایکفسکی بودند که با این ازدواج مخالف بودند و دست به هر کاری می‌زدند که این ازدواج سر نگیرد. آنها می‌گفتند که شوهر یک خواننده‌ی زیبا و مشهور شدن به این مفهوم است که چایکفسکی باید دست از آهنگسازی بکشد و همه جا دنبال "خانم" راه بیفتد و از این شهر به آن شهر برود تا "خانم" روی صحنه برود و آواز بخواند، و در این صورت فرصتی برایش باقی نمی‌ماند تا آهنگ بسازد. خود چایکفسکی هم واقعاً فرصت نداشت که شب و روز دنبال عشق و عاشقی برود. عشق حقیقی او هنرش- موزیک، نوازندگی پیانو و آهنگسازی- بود و این عشق همه‌ی وقت، نیرو، فکر و امکانات چایکفسکی را وقف خود می‌خواست. هنرش معشوقه‌ای حسود و انحصارطلب بود و اصلاً چشم دیدن رقیب را نداشت و همه‌ی وجود چایکفسکی را از آن خود می‌خواست. به این ترتیب عشق به دزیره هم با بن‌بست و شکست روبه‌رو شد و این شکست ضربه‌ی سختی بر روان آهنگ‌ساز حساس و نازک‌دل وارد کرد.
  هشت سال پس از این شکست سخت عشقی بار دیگر چایکفسکی دزیره را ملاقات کرد. در این دیدار، دزیره دیگر آن دزیره‌ی سابق نبود، بلکه به طرز عجیبی چاق شده بود و صدایش هم آن صدای گیرای سابق نبود، با این حال چایکفسکی بار دیگر فیلش یاد هندوستان کرد و رگ عشقش جنبیدن گرفت. بار دیگر، سالها بعد از آن، در لایپزیگ این‌دو با هم ملاقات کردند. چایکفسکی که به این شهر سفر کرده بود، وقتی شنید که دزیره هم آن‌جاست، به دیدارش رفت و درباره‌ی این دیدار چنین نوشت:
  "هرگز آن شب را فراموش نمی‌کنم. جاذبه‌ی این زن هم در وجود اوست و هم در آوایش. دیدار مجدد او را از یاد نخواهم برد."
  پس از شکست در عشق دزیره بود که چایکفسکی برای زنده نگه‌داشتن خاطره‌ی عشق ناکامش و التیام بخشیدن به جراحت قلبش، قطعه‌ی رمانتیک "رومئو- ژولیت" را ساخت و تلخی عشق شکست خورده‌اش را در این موسیقی پراحساس بازتاب داد.

  در دنیای اندیشه، هنر و ادبیات، دوستیها و پیوندهای قلبی صمیمانه و شگفت‌انگیزی ایجاد شده که هریک به نوبه‌ی خود از داستانهای جذاب و شورانگیز این دنیای جذاب است. دوستی گوته و شیللر، دوستی هایدن و موتسارت، دوستی بتهوون و بتینا برنتانو، دوستی بتینا و گوته، دوستی روبرت شومان و کلارا ویک، دوستی فردریک شوپن و ژرژ ساند، دوستی اعضای گروه "مقتدر" با هم، دوستی جلال‌الدین محمد بلخی و شمس تبریزی و ... ولی گمان نمی‌کنم که شگفت‌انگیزتر از دوستی چایکفسکی و نادژدا فن مک دوستی دیگری وجود داشته باشد... نادژدا... نادژدای شگفت‌انگیز... نادژدای حامی... نادژدای مهربان... نادژدای جان‌پناه... این فرشته‌ی زمینی...
  دوستی آن دو در سال ۱۸۷۷، زمانی که چایکفسکی ۳۷ سال و نادژدا ۴۶ سال داشت، آغاز شد و ۱۴ سال تمام تداوم داشت. در این مدت بدون این‌که آن‌دو حتا یک بار از نزدیک هم‌دیگر را دیده و با هم صحبت کرده باشند، نادژدا بزرگترین حامی چایکفسکی- چه از نظر مادی چه از نظر معنوی و روحی- بود و سالها یار و غم‌خوار و سنگ صبورش بود و در لحظات سخت، یگانه تکیه‌گاهی بود که با جان و دل و با همه‌ی وجود به یاری دوست هنرمندش می‌شتافت تا دشواریها را از سر راهش بردارد و او بتواند با آرامش خاطر خود را وقف آفرینش موسیقی کند.
  نادژدا که پس از مرگ شوهرش انزوا گزیده و دوست حقیقی چندانی نداشت، عاشق موسیقی بود و با این عشق اندوه تنهایی‌اش را تسکین می‌داد. او بیوه‌ی ثروتمندی بود و یازده فرزند داشت ولی از نظر روحی تنها بود و معاشرت دوستان و آشنایان راضی‌اش نمی‌کرد و تنها موسیقی انیس و مونس و محرم اسرارش بود. وقتی در کنسرتی پوئم سمفنی توفان اثر چایکفسکی را شنید، مجذوبش شد و از آن هنگام به موسیقی چایکفسکی دل بست. چندی پس از این دل‌بستگی، در نامه‌ای به چایکفسکی نوشت:
  "نمی‌توانم شرح دهم که "توفان" چه اثری بر من داشت. چنان مسحور شده بودم که تا چند روز نیمه‌دیوانه بودم."
  سپس شروع به تحقیق درباره‌ی آهنگ‌ساز قطعه‌ی "توفان" و زندگی خصوصی‌اش کرد و چون متوجه شد که آهنگ‌ساز گرفتار بحران مالی‌ست، تصمیم گرفت که به حمایت او بشتابد و فرشته‌ی حامی‌اش شود. به این منظور توسط یکی از دوستان سفارش یک قطعه موسیقی به چایکفسکی داد و از او خواست که در مقابل دست‌مزد سخاوتمندانه‌ای یکی از آثارش را برای پیانو تنظیم کند. چایکفسکی فوراً این سفارش را انجام داد و نتیجه را برای نادژدا فرستاد. نادژدا هم کار او را پسندید و تشکرنامه‌ای برای چایکفکسی نوشت که سرآغاز یک دوران نامه‌نگاری طولانی ۱۴ ساله بین آن دو است- نامه‌نگاری جالبی که در سراسر دنیای موسیقی و هنر بی‌همتاست. در این نخستین نامه، نادژدا چنین نوشت:
  "آقای عزیز! اجازه بدهید از شما تشکر کنم که به این سرعت کاری را که تقاضا کرده بودم به انجام رساندید. چه فایده دارد که شرح دهم با چه شور و اشتیاقی به آهنگهای شما عشق می‌ورزم؟ به‌یقین شما تحسین و تمجیدهای افراد ناچیزی مثل مرا بسیار شنیده‌اید و به این‌گونه تحسینها عادت دارید. با این وصف باید اعتراف کنم که با چنان شور و حرارتی شما و آهنگهای‌تان را ستایش می‌کنم که اگر بدانید از این همه شدت و حدت احساسات ستایش‌آمیز به خنده خواهید افتاد. و من باید به این حقیقت اعتراف کنم که موسیقی شما، زیستن را برای من آسان و دل‌پذیر می‌کند..."
  به این ترتیب نامه‌نگاری طولانی آن‌دو با این نامه آغاز شد و آنها به مدت ۱۴ سال به این نامه‌نگاری ادامه دادند و تقریباً روزی نبود که یکی از آن‌دو به دیگری نامه ننویسد. این نامه‌ها که در ابتدا با "آقای عزیز!" و "خانم گرامی!" شروع می‌شد، به تدریج خودمانیتر شد و کم‌کم با "پیوتر عزیز!" و "نادژدای گرامی!" آغاز شد و سرانجام چنان صمیمانه شد که با "دوست محبوب و بی‌همتایم!" و "فرشته‌ی حامی نازنینم!" شروع می‌شد. چند دهه بعد، این نامه‌ها در سه جلد کتاب پانصدششصد صفحه‌ای منتشر شد.
  چایکفسکی و نادژدا از همان روزهای نخست دوستی، به خواهش نادژدا، تصمیم گرفتند که با هم ملاقات رودررو نداشته باشند و ارتباطشان تنها از طریق مکاتبه باشد. چایکفسکی این خواهش نادژدا را پذیرفت و به آن برای همیشه احترام گذاشت، به این ترتیب، در تمام دوران ۱۴ ساله‌ی دوستی، جز چند مورد در تالارهای کنسرت و اپرا که از دور هم‌دیگر را دیدند، هرگز هم‌صحبت نشدند و چند بار هم که تصادفاً به هم برخوردند، بی‌آن‌که به روی خود بیاورند و سری برای هم تکان دهند، بدون ابراز آشنایی از کنار هم گذشتند. ولی در دنیای نامه‌ها، آنها در نهایت صمیمیت بودند و بسیاری از اسرار ناگفته‌ی خود را با هم در میان می‌گذاشتند. این نامه‌های پرشور از بهترین منابع برای مطالعه‌ی روحیات هردوی آنها و عمق روابط دوستانه‌شان است.
  نادژدا در تمام این چهارده سال از هیچ حمایتی دریغ نکرد و هرجا که می‌دید دوستش دچار مشکل مالی، کاری یا روحی شده، با تمام توان و امکاناتش به یاری او می‌شتافت و مشکلات را از سر راهش برمی‌داشت. مقرری ماهیانه‌ای تعیین کرده بود که هر ماهه به چایکفسکی می‌پرداخت تا او دغدغه‌ی مالی نداشته باشد و در رفاه کامل به خلق موسیقی بپردازد. در نخستین سالهای دوستی با نادژدا بود که جریان ازدواج پیوتر یا آنتونیا و سپس جدایی از او رخ داد و در این ماجرا هم نادژدا از هیچ کمک فکری و معنوی به دوست در بن‌بست گرفتار شده و شکست خورده‌ی خود دریغ نکرد. ولی این‌که چه شد که پس از چهارده سال، نادژدا ناگهان و بی‌مقدمه حمایت مالی خود را قطع کرد و از پرداخت مستمری ماهیانه‌ی چایکفسکی خودداری کرد و همه‌ی پیوندهای دوستی با او را از هم گسست، راز سرپوشیده‌ای‌ست که هنوز فاش نشده و هرکس در این باره حدسی زده و قصه‌ای ساخته و پرداخته، بدون این‌که علت حقیقی این جدایی هنوز روشن شده باشد. به این ترتیب، این آخرین دوست هم از دنیای عاطفی چایکفسکی بیرون رفت و آهنگ‌ساز نابغه را که در تمام زندگی بر این نظر بود که "تنها یک زن می‌تواند نیاز ما را به مهر و محبت برآورد، و من گاهی دیوانه‌وار در اشتیاق دستهای نوازش‌بخش یک زن می‌سوزم" تک و تنها گذاشت. در نتیجه چایکفسکی سالهای آخر عمرش را محروم از هرگونه محبت زنانه، در تنهایی دم‌سرد و بی‌بهره از جان‌پناه و حامی به سر برد و جز موسیقی که وفادارترین دوست و شریک همیشگی زندگی‌اش بود، پناهگاه دیگری نداشت.
  در پایان متن، بخشی از یکی از نامه‌های پیوتر به نادژدا را می‌آورم که در آن به پرسشی از نادژدا درباره‌ی تجربه‌های عشقی‌اش پاسخ داده است:
  "پرسیده بودید که آیا با عشق جز در شکل افلاتونی آن آشنا شده‌ام و تجربیاتی در این زمینه دارم. آری و نه. اگر شما پرسش خود را به این صورت مطرح می‌کردید که آیا در دنیای عشق به سعادت کامل رسیده‌ام، جواب می‌دادم: نه، هنوز نه. و شما این جواب را از آهنگهای من هم می‌توانید بشنوید. ولی اگر از من بپرسید که آیا تا حال، کشش وصف‌ناپذیر عشق را احساس کرده‌ام، در جواب باید بگویم: آری، آری، آری... و من در آهنگهایم تلاش کرده‌ام که جاذبه‌ها و پریشانیهای عشق را شرح دهم."

خرداد 1389

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا