اگر به سراغ زنان می‌روید شلاق را فراموش نکنید
1391/5/21

 می‌دانی كدام مرحله از زندگی پنجاه‌وشش ساله‌ی پر از خرد و جنونت، بر آن لبه‌ی خطرناك پرتگاه قدرت، برايم جالبتر است؟ آن يازده سال خاموشی متلاطم آخر عمرت كه خميازه‌كشان در ديوانگی خالص سپری شد. دوست دارم به آن منحوس‌سالهای درهم‌شکستگی روحی‌ات بينديشم، به آن سياه‌سالهای ازهم‌گسیختگی کامل وجود سراسر تشنج و تلاطمت. چه نكبت‌بار سالهای شوم رقت‌انگیز بدفرجامی!... به چه می‌انديشيدی؟ ای حكيم کم‌گوی گزيده‌گو! در آن حدود چهارهزار شب ظلمانی خالی از ستاره‌ی بی‌روزنه. چه افكار منوری ذهن مشعشعت را به خود مشغول می‌کرد؟ چه دغدغه‌های دل‌پیچه‌آوری دل‌نگرانت می‌کرد؟ و چه پنداشتی در مخیله داشتی از قرنی كه در راه بود، از قرن من و ما، و قرن تولد دوباره‌ی تو؟ از قرنی كه در آن ابرمرد موعودت صدوشصت‌ونه بار در صدوشصت‌ونه لباس و صدوشصت‌ونه نقاب ظهور كرد، و سياه‌خون آلوده‌ی صدوشصت‌ونه كرور موجود پست و ضعيف و ناسزاوار زيستن را كه چون علف هرز يا قارچ همه جا روييده و دنيا را از گند حقارت خود انباشته بود، به خاك هلاكت ريخت.

 حق با تست. اگر آدمی برای فلسفه‌ی تو ساخته نشده باشد، فلسفه‌ات بی‌رحمانه نابودش خواهد كرد، و جهانی را هم كه بر مبنای فلسفه‌ی تو ساخته نشده باشد، سنگدلانه و در نهايت قساوت قلب در هم خواهد شكست تا از نو آدمی دیگر بسازد، آن‌گونه كه تو آرزويش را در مغز نغزپرداز بلندپروازت می‌پروراندی، و جهانی منطبق بر معيارهای فلسفه‌ی ابدی- ازلی تو، مناسب آن انسان و درخور اقامت دائمی او، بنيان نهد.

 تو ميان این‌همه آدم فیلسوف و اندیشمند و عالم كه دوروبرت بود- و كم هم نبود- بهتر و زودتر از هركس ديگر دريافتی كه چرا ميان این‌همه موجود جان‌دار تنها آدميزاد دوپاست که گاه هرهرکنان، گاه غش‌غش‌کنان و گاه  قاه‌قاه‌کنان می‌خندد یا لبش به لبخند ملیح باز می‌شود و تبسم معنادار می‌فرماید. آخر هيچ موجودی از او بدبختتر نبوده، بی‌هوده‌تر رنج نكشيده و احمقانه‌تر عذاب نديده، پس اين موجود بی‌نوای به‌غايت نگون‌بخت، حق داشته و دارد که خنده را بيافريند تا اندوه و ملال جبران‌ناپذیرش را با آن جبران كند. آه كه چه نغز و پرمغز بود سرود تو- و چه غمگنانه و شاعرانه- آنجا كه سرودی: "ناخوشترين جانور همانا الکی‌خوشترين آن، یعنی هيولای دوپای غمگین و بی‌چاره است."

ولی خودمانيم ها، غریبه هم بینمان نیست، ای حكيم گرانقدر! خیلی از بدبختیها را خود همین هيولای دوپای غمگین بی‌چاره- دستی‌دستی- برای خودش درست می‌کند و خودش را به دست خودش توی هچل یا توی گرداب هلاكت می‌اندازد، بدون آن‌که خودش دانسته يا خواسته باشد. قبول نداری؟ بعد همين بدبختیها می‌شود افس و اساس تفكر و بینشش، بر مبنایش فلسفه‌بافیها و حکمت‌پردازیها می‌کند، پندواندرزها می‌دهد، گزيده‌گو و چکیده‌کلام می‌شود، هی نادره كلمات قصار شاعرانه و زبده سخنان كوتاه نغز صادر می‌فرماید و رطب‌ویابس تحویل خلق‌الله ف از فرط تحسین و حیرت وامانده دهان ف به‌به‌گوی چه‌چه‌زن می‌دهد، و آسمان به ريسمان می‌بافد تا اصول اساسی تفلسفش را- چونان سوفسطاييان با جادوی سفسطه- به اثبات استقرایی يا قياسی برساند.

 مثلاً اگر آن روز كذایی كه تابه‌ی خاگينه روی اجاق سنگی آشپزخانه، کمی تا قسمتی ته گرفت و ته‌ديگ خاگینه‌ها يك ذره جزغاله شد، آن الم‌شنگه را سر سالومه‌ی بیچاره درنمی‌آوردی، آن‌طور بی‌رحمانه و سنگ‌دلانه و وحشیانه زير مشت و لگدش نمی‌گرفتی و تا می‌خورد كتكش نمی‌زدی كه به خيال خودت ادبش کنی و مبادی اساسی فلسفه‌ی خاگینه‌پزی را از موضع قدرت يادش دهی، آن بدبخت هم عاصی نمی‌شد، بعد نمی‌گذاشت نمی‌رفت و نامزدیش را با تو فسخ نمی‌کرد، بعد روح حساس تو آن‌طور در هم نمی‌شکست، و تو کینه‌ی آن زن بخت‌برگشته را آن‌طور به دل نمی‌گرفتی، بعد اين كينه را به تمام زنان عالم تعميم و تسری نمی‌دادی و از آنها به كل منزجر نمی‌شدی و درباره‌شان نمی‌سرودی كه: "زنها حتا سطحی هم نيستند."
 و نمی‌افزودی: "زن بايد مطيع باشد تا عمقی برای سطح خود بيايد. طبيعت زن سطحی است و به سان کفی می‌ماند كه بر آب كم‌عمقی بی‌هدف اين سو و آن سو می‌رود."
 و از قول یکی از پيرزنان عجوزه نمی‌گفتی: "هروقت به سوی زنان می‌روی، شلاق را فراموش نکن."
  سپس اين كينه را به تمام آدميزادگان- به عنوان زادگان زنان- از ذكور و اناث و کور و کچل، تعميم نمی‌دادی و از همگی آن پست‌فطرتان دون‌صفت جز یکیشان منزجر نمی‌شدی- می‌دانی کی را می‌گويم؟ آن برترين مرد- مرد فرازها، مرد مردها، آن جوجه‌ی هنوز سر از تخم برون نیاورده، آن فرزند هنوز از مادر نزاده‌ی آینده‌ی نیامده، آن شهسوار شهسواران- یکه‌سواری نشسته بر سمند تيزپا و بلندپرواز ابر- ابرمردی ابرسوار، يا به قول آن شاعر نغز گفتار، ابر شلوارپوش...

 تو، ای انسان پارسای پاكيزه‌سرشت با آن روح لطیفتر از برگ گل خرزهره كه زمانی كتاب مقدس را چنان پرسوزوگداز می‌خواندی كه اشك رقت از ديدگان اطرافيانت بی‌‌اختيار سرازير می‌شد! تو كه چنان زهدپيشه بودی كه همکلاسیهايت اسمت را گذاشته بودند "آقاكشيش كوچولوموچول"! تو كه دلت غنج می‌زد برای این‌که ساعتها به دور از مزاحمتهای عمه‌جان و خاله‌خانم، در گوشه‌ای دنج بنشینی و غرق در متون مقدس عهدين قديم و جديد شوی! تو كه از كودكان شرير و نابه‌کار همسايه، به خاطر آنکه لانه‌ی مرغان را از سر خروس‌صفتی سنگدلانه خراب می‌کردند، باغچه‌ها و گلها را بی‌رحمانه لگدكوب می‌كردند، خيره‌سرانه سنگ به گنجشكها و كلاغها می‌زدند، رذيلانه لگد به ماتحت گربه‌های پست‌فطرت می‌كوفتند و قلدرمآبانه سگها را "چخه! چخه!" می‌کردند، وقيحانه دروغ می‌گفتند و اوباشانه به سر و كول هم می‌پريدند، ادای سربازان جنگی را درمی‌آوردند و يكديگر را لت و پار می‌کردند، آن‌طور از ته دل متنفر بودی كه نه جواب سلامشان را می‌دادی، نه اعتنایی به عرض ادبشان می‌کردی، نه همبازیشان می‌شدی، و نه حتا حاضر به همنشینی و همصحبتی با آن بچه‌‌اوباشها بودی! تو ای استاد بی‌بديل فقه‌اللغت كه در نوجوانی، وقتی همدرسانت با ترديد به داستان "موتيوس سكاوولا"ی دلير و محبوب تو- همان متهور مرد بی‌باک و شیردلی كه به كفاره‌ی قتل غیرعمدی كه مرتکب شده بود، دستش را پيش حاكم شهر ميان آتش فرو برد- گوش می‌دادند و باناباوری به علامت انكار یا تردید و تمسخر سر تكان می‌دادند، برای اثبات درستی آن روايت، بسته‌ای كبريت بی‌خطر را در كف دستت روشن كردی و چوب كبريتها را آنقدر در دستت نگهداشتی تا کاملاً سوختند و دستهای ظريف و حساس تو را هم با خود سوزاندند، و تو حتا يك آخ كوچولو هم به زبان نياوردی و حسرت یک آخ ناقابل را هم به دلشان گذاشتی تا همکلاسیهایت را به حقانيت حكايتت مجاب کنی! تو كه همواره با غرور مفرط، میلی وافر به تحمل آلام جسمانی و روحانی داشتی، رنجها را با تكبر و تفرعن تمام و از سر تحقیر تحمل می‌کردی  و در تمام عمر پوينده و پربارت در جست‌وجوی آلات و ادوات شکنجه‌ی روان و تن خويش بودی تا به قدرت و صلابت صخره‌ها و ستيغهای بلنداوج و دسترس‌ناپذير برسی، تو با آن پاكيزگی روح و ظرافت طبع، تو، آری تو، مراد و مرشد بزرگوار من، و نگارنده‌ی  بيست‌وپنج اثر فناناپذير- هم‌چون "انسانی بس‌انسانی"- چی شد كه ناگهان هم‌چون جنايتكاران تبهكار بالفطره و قداره‌كشان عربده‌جو، چشمهايت را دراندی، نگاهت را خيره كردی، ابروهای پرپشتت را به نشانه‌ی خشم و غضب در هم گره كردی ، سبيلهای چخماقی خون‌چكانت را چونان بيرق جنگ‌جويان تاب دادی و يك قلم حكم ريختن خون ميليونها نفر از بی‌خونترين و بی‌رمقترين آدمهای زار و نزار روزگار، و چون خودت عليل‌المزاج و مريض‌احوال را صادر كردی؟ برای چی؟ اين چيزی‌ست كه هيچ‌وقت من با اين مغز عليل و عقل ناقصم نتوانستم از آن سر در بياورم و حكمت اين حكم تاريخی‌ات را بفهمم كه "ميليونها نفر افراد رنجور و ناقص‌الخلقه را نابود كنيد تا يك مرد برتر به وجود آيد."

 به‌راستی كه جهان در نظر تو به آزمايشگاه كيمياگری بزرگی می‌مانست كه می‌بايست چندين و چند ميليون تن مواد بی‌ارزشش از بين برود تا يك مثقال طلای خالص ناب با عیار بیست‌وچهار حاصل شود. به زعم تو افراد فرومايه و فرودست به منزله‌ی همان چندين ميليون تن قراضه‌جات اسقاط و بی‌ارزش بودند و ابرمرد موعود و معهود تو آن يك مثقال طلای خالص و ناب با عیار بیست‌وچهار.

 تو كه خودت آدمی مريض‌احوال و عليل‌مزاج بيش نبودی، چطور و چرا كمر به نابودی ميليونها تن از همنوعان خودت بسته بودی؟ به اين اميد واهی كه يك تافته‌ی جدابافته و يك گل سرسبد خلقت بر زمینی كه كودش گوشت و پوست و استخوان آن ميليونها نفر ذليل‌مرده‌ی از پا در آمده است، پا به عرصه وجود بگذارد؟
 بوالعجب‌آدمی چنان كم‌خون و چنين تشنه‌ی استسقای خون‌ريزی!؟ چنان از خون بیزار و چنین العطش‌العطش‌گویان و له‌له‌زنان خون بی‌خونان!؟ طرفه‌آدمی چنان دچار سردردهای مدام، و چنین آرزومند دردسرهای بزرگ برای کل بشريت!؟ نادره‌آدمی چنان نرم و نازك، و چنين سخت‌گير و بی‌رحم بر سست‌عنصران!؟

 به‌راستی كه چقدر گول بودم من كه تحت تأثير فلسفه‌ی غير قابل فهم تو قرار گرفتم و يك دل نه صد دل عاشق نظريات حكمت‌آميز تو شدم، دست از زندگی عادی شستم و خواستم ابرمرد موعود تو باشم  و دلقك‌وار نقش تقليدناپذير او را بازی كنم- نقش همان والامرد بي‌رحم، قسی‌القلب، سفاك و سنگ‌دل را- و اينك درون اين سلول تنگ و تاريك بايد بپوسم و چشمم به در سفيد شود كه کی به دنبالم بیایند و مرا برای اجرای احکام  سنگین محكوميتم کت‌بسته همراه خود ببرند.

 نه اينكه فكر کنی به فلسفه‌ی داهيانه و مشعشع  تو شك كرده يا- زبانم لال زبانم لال- بی‌‌اعتقاد شده، يا خدای ناخواسته ذره‌ای از آن دل‌سرد و دل‌زده شده باشم، خير، اصلا و ابدا از اين صحبتها نيست. حاشا و صدهزاران حاشا. حقيقتش اين است كه من فكر می‌كنم هنوز آن فردا يا پس‌فردای موعود و تابناکی كه می‌گفتی بالاخره نوبت تو و انديشه‌هايت فرا می‌رسد، از راه نرسيده و اين‌طور كه بویش می‌آید به اين زودیهای زود هم فرا نخواهد رسيد. حالا خیلی زود است كه بشر عقب‌افتاده‌ی لاشعور کله‌خر زبان‌نفهم تهی‌مغز بتواند عقايد عالیه و متعالیه تو را دريابد و فلسفه‌ی اعمال تهورآمیزی را كه پيروان تو بر مبنای نظريات داهيانه و نبوغ‌آميزت مرتكب شده‌اند یا می‌شوند، درك و هضم كند. می‌دانی اين حقيقت روشنتر از روز را کی فهميدم و به قول معروف کی دوزاری‌ام افتاد؟ توی محكمه، وسط جلسه‌ی دادرسی، هنگامی كه سخت افتاده بودم توی هچل، بدجور داشتم سين‌جيم می‌شدم و حساب پس می‌دادم. عینهو موش افتاده بودم توی تله. هرچه جز زدم كه بابا من اين چند فقره پاكسازی زمين از ضعيفان و عجوزگان و طفيليان اكسيژن‌حرام‌كن را طبق نظريات استاد فلسفه‌ام- فریدريش نیچه‌ی عزيز- مرتكب شدم، توی گوش قاضی محكمه فرو نرفت كه نرفت، و بدون آن‌كه به دفاعيات مقنع و ادله‌ی دندان‌شكن و براهين فلسفی‌ام کمترین اعتنایی كند، مرا به اشد مجازات محكوم كرد. می‌دانی چيست؟ آن‌طور كه من اين اوضاع قمردرعقرب را می‌بینم، فكر نمی‌کنم كه زمانه‌ی فهم افكار غير قابل فهم تو حتا یک روز زودتر از آخرالزمان باشد، آن زمان كه دجال با خرش از بالای كوه قدرت فرود می‌آيد و عوام الناس را با توسری و ضرب و شتم وادار به درك فلسفه‌ی تو می‌كند.

  می‌توانم حس كنم روزی كه رساله‌ی "جهان هم‌چون اراده و تصور" اثر فيلسوف بدبين، به دستت رسيد و با ورق‌زدنی كوتاه فهميدی كه دربار‌ه‌ی چيست، چقدر خوش‌حال شدی و چطور احساس كردی خدا دنيا را به تو داده. از خوش‌حالی چنان شنگول شده بودی که داشتی با دمت گردو می‌شکستی. کتاب را با چنان حالتی از سحرشدگی و افسون‌زدگی، سراپا شور و جذبه و شعف، ورق می‌زدی كه انگار یکی از آن  اسرارنامه‌های کهنه‌ی جادوگران يا یکی از جن‌وپری‌نامه‌های اعجاب‌انگيز به دستت رسيده. آن را هم‌چون آينه‌ای می‌ديدی كه جهان و زندگی و طبيعت منحصر به فردت، با عظمتی ترس‌آور، پرابهت و مخوف در آن نمودار است. كتاب را به خانه بردی و سر از پا نشناخته نشستی، با حرص و ولعی جنون‌آميز تمامش را كلمه به كلمه خواندی، شايد هم نخواندی بلكه نجویده نجویده فرودادی و حریصانه بلعيدی. احساس می‌کردی كه آموزگار و مرادت دارد شخصاً به تو خطاب می‌کند. هيجان و التهابش را به وضوح حس می‌کردی و او را آشکارا در برابر خودت می‌ديدی. سطر به سطر كتاب به تو نهيب می‌زد و با صدای بلند تو را به خويشتن‌داری و اعراض از اغراض پست دنيوی فرا می‌خواند.

 فسوسافسوس كه بعدها حتا به اين استاد بزرگوارت هم كه حق بزرگی به گردنت داشت رحم نكردی و با بی‌رحمی تمام مسخره و محكومش كردی. چه می‌شود كرد! اخلاق سگی تو اين‌طور بود كه به  كسانی كه در تو بيشترين تأثير و نفوذ را داشتند، بيشتر از ديگران طعنه می‌زدی و آنها را بیشتر از بقیه مسخره و متهم می‌کردی، و ظاهراً اين روشی بود كه برای ادای ديون خود به اساتيد و آموزگارانت برگزيده بودی. و آن زمان كه قصد كردی به جان بتهای جاودانه بیفتی و پتكت را چون مضراب بر آنها بكوبی تا به گمان خود آن بتهای برآماسيده و ميان‌تهی را به صدا درآوری و به آنها اعلان جنگ دهی، اين آموزگار ارزنده‌ات را هم كه به گردن فلسفه‌ات خیلی حق داشت، بی‌نصیب نگذاشتی و متهمش كردی كه نيك‌شمارنده‌ی همه‌ی آن چيزهایی شده كه آيين كهن بدشان می‌شمرده، و دروغ‌پردازترين روان‌شناس تاريخ است.

 ناگهان چطور شد كه سر از سربازخانه درآوردی و سراپا مسلح آماده‌ی جنگيدن شدی!؟ می‌خواستی دوره‌ی رزمی ببینی و به ديگران اعلان جنگ بدهی؟ افسوس كه به خاطر نقص نزديك‌بینی مفرطت برای خط اول جبهه قبولت نكردند. آخر می‌دانی؟ بيم آن می‌رفت كه به خاطر ضعف مفرط بينایی، دوست و دشمن را از هم تشخیص ندهی و به جای دشمن دوست را هدف قرار دهی- كاری كه در فلسفه‌ات اغلب مرتكب می‌شدی.
 آن روز كذایی كه ترا به سربازخانه می‌بردند، يادت می‌آيد؟ و اينك يك پرسش- به اين اميد كه از سر صداقت پاسخم دهی- آيا آن روز خودت را عمداً از روی زين اسب پايين نينداختی و آن‌طور عضلات سينه‌ات را كوفته و دست و پايت را آش‌ولاش نكردی تا از زیر بار سربازی شانه خالی کنی؟ يا اينكه واقعاً رمق و نای نگهداشتن خود روی زين را نداشتی و از فرط ضعف مفرط از بالای زين سرنگون شدی؟ چقدر خنده‌دار بود قيافه‌ی مأموری كه برای سربازگيری سراغت آمده بود. خروس گردن‌كلفت دیلاق نره‌خر با حيرت به خودش می‌گفت: اين جوجه‌مردنی كه نمی‌تواند خودش را روی زين اسب سرپا نگهدارد چطور می‌خواهد در ميدان جنگ با دشمن بجنگد!؟ تن لش نادان نمی‌دانست كه تو رؤياهای بس سترگتری در سر می‌پرورانی و قصد اعلان جنگ به تمام دنيای انديشه و حکمت را داری و يك‌تنه می‌خواهی با خيل انبوه فيلسوفان و حكيمان از سقرات  و افلاتون گرفته تا  كارلايل و روسو و كانت و جان‌استوارت ميل و امرسون بجنگی.

  با اينكه آسیبی كه به كمر و پشتت وارد شده بود هرگز به طور كامل بهبود نيافت، با اين حال رؤيای زندگی سربازخانه‌ای هرگز از سرت بيرون نرفت و تا آخر عمر- قبل از آن يازده سال كذایی جنون آخر زندگی‌ات- هميشه زندگی سربازخانه‌ای را ستودی و شيفته و واله‌ی آن بودی. زندگی سخت‌گيرانه‌ی اسپارتی، همراه با فرماندهی و فرمانبری مدام و سلسله‌مراتب آهنين و مقررات خشك و تخطی‌ناپذير آمر و ماموری، و اطاعت كوركورانه از مافوق. چنين بود زندگی ايده‌آل و آرمانی تو، ای حكيم خردمند و ای استاد بزرگوار و آموزگار ازلی- ابدی من!

  می‌دانی حيرتم از چيست؟ از اين‌كه چطور پس از بازگشت ناكامانه از سربازی، به جای اين‌كه به دانشكده‌ی جنگ بروی و مردی جنگی يا فرمانده‌ای نظامی شوی، یک‌راست رفتی سراغ نرمترين، لغزنده‌ترين و صلح‌آميزترين کارها و شدی دانش‌جو و دانش‌پژوه علم فقه‌اللغت، یک‌سره غرق شدی در ريشه‌يابی كلمات بی‌ريشه و تبارشناسی واژگان بی‌پدرومادر.

 ولی آن‌چه در تو تحسين‌برانگيز است، اين است كه هرگز انديشه‌ی سربازخانه‌ای زيستن را فراموش نكردی و وقتی يك دسته سواره‌نظام ديدی كه با دبدبه و كبكبه‌ی فراوان از شهر می‌گذشتند، ناگهان فکری به ذهنت رسيد كه پايه‌ی بتن‌آرمه‌ای و مستحكم تمام فلسفه‌ات شد، و برای نخستين بار فهميدی كه اراده‌ی زندگی برتر و نيرومندتر در مفهوم ناچيز "نبرد برای زندگی" نيست، بلكه در اراده‌ی جنگ، اراده‌ی قدرت و اراده‌ی مافوق قدرت است، و با اين كشف و شهود ناگهانی الهام‌وار و اشراق‌گون كه بر اثر ديدن فوجی سواره‌نظام و رسته‌ای پياده‌نظام به تو دست داد چنان انقلابی عظيم در روح آماده‌ی غلیان و فوران و مستعد توفانت برانگيخت كه بی‌درنگ دست از غور و بررسی در بن‌مایه و تبار لغات برداشتی و فروشدی در اقيانوس بی‌کران فلسفه، به قصد توفان برانگيختن و زيروروكردن هرآن‌چه هست.

 با آغاز جنگ، چون نزديك‌بینی‌‌ات مانع از اين می‌شد كه عازم خطوط مقدم جبهه شوی و آن‌جا از نزديك شاهد فعاليت ددمنشانه و سبعانه‌ی اراده‌ی معطوف به قدرت شوی، هرچند كه اگر هم به خط مقدم جبهه اعزام می‌شدی به خاطر ضعف مفرط بينایی، چيزی جز نقوش درهم برهم تار نمی‌ديدی و هرگز نمی‌توانستی به عمق عملكرد اراده‌ی معطوف به قدرت پی ببری، ناچار رضايت دادی به پرستاری از مجروحان نبرد، در پشت جبهه. ولی آنقدر نازك‌دل، سريع‌التأثير و رقيق‌الاحساس بودی كه در شغل شريف پرستاری هم نتوانستی زياد دوام بياوری و تماشای منظره‌ی دل‌وروده‌های بيرون ريخته و دست‌وپاهای لت‌وپار آغشته به خون و چرك و عفونت، حاصل قدرت‌نمایی اراده‌ی معطوف به قدرت، چنانت منقلب و ناخوش كرد و چنان دچار دل‌آشوبه و تهوع شدی كه تب و لرز كردی، طوری‌که از شدت تب مثل کوره‌ی حدادی می‌سوختی، و به ضرب پاشویه‌ی آب سرد و تنقیه‌ی عرق نعنا کمی دمای بدنت فروکش کرد، بعدش افتادی به عق‌وپق و بعدش هم هذيان‌گویی، و نزديك بود خدای نكرده زبانم لال زبانم لال، تلف شوی و از دست بروی  كه به موقع به دادت رسيدند و تو را لای كهنه‌های پاره‌پوره- مثل بچه‌های شیرخواره- قنداق‌پيچ كردند، پس فرستادندت خانه، پهلوی مامان‌جان و خواهرجانت. از آن پس بود كه دچار ضعف اعصاب شدی و بر عليل‌المزاجی مفرطت بيش از پيش افزوده شد.

اينجا- در اين سياه‌چال- افتاده‌ام و هر آن منتظر ميرغضبان قادر قهارم كه در اين آستانه‌ی سپيده‌دم با اراده‌ی معطوف به قدرت تام و تمام، قهارانه بيايند سراغم و مرا برای اجرای صدوشصت‌ونه فقره حکمی كه قاضی‌القضات پرونده‌ام به خاطر صدوشصت‌ونه فقره جنایتی كه به تبع دنباله‌روی از فلسفه‌ی تو مرتكب شده‌ام، ببرند و احكام ناشی از اراده‌ی معطوف به قدرت قاضی قدرقدرت را به اجرا آورند. نمی‌دانم كه از كدام حكم شروع می‌کنند، از گردن‌زدن يا مثله‌كردن؟ از به دار آويختن يا سلاخی‌كردن؟ نمی‌دانم. هيچ نمی‌دانم. هيچ هم نمی‌خواهم بدانم. خودم را با تفکر به انديشه‌های مشعشعت سرگرم می‌کنم و ذهنم را از فكر كردن به احكامی كه به آنها محكوم شده‌ام منصرف و منحرف می‌گردانم. به سخنان گهربار تو می‌انديشم، به آن كلام خردمندانه‌ات كه می‌گفت "من تحقيركنندگان بزرگ را دوست می‌دارم، زيرا آنها ستايندگان بزرگ‌اند. آنها تيرهایی هستند كه از ساحل زندگی به آن سوی ساحل مرگ پرتاب می‌شوند."
و به آن کلام آسمانی- شعشعانی دیگرت: "کسی كه می‌خواهد نيك و بد بيافريند، بايد در حقيقت يك ويرانگر بزرگ باشد و تمام ارزشهای رايج را نابود كند."

چگونه می‌خواستم از تو تبعيت كنم؟ خیلی ساده. من كه شيفته و فريفته‌ی افكار و انديشه‌های بی‌بديل توام، غرق بودم در جملات قصارت- به‌خصوص اين جمله‌ات که هيچ‌وقت از ذهنم بيرون نمی‌رفت و مثل كنه چسبيده بود گوشه‌ی ذهنم: "سراغ زنان اگر می‌رويد، شلاق را فراموش نكنيد." من هم كه می‌خواستم در نهایت ابرمردی، قدرقدرت و قهار باشم و زورم  جز بر پيرزنان ناتوان و مفلوك به هيچ‌كس ديگر نمی‌رسيد، با خودم گفتم بهتر است از همين‌جا و از همين انديشه‌ی ره‌گشا شروع كنم. به همين دليل شلاقی محكم و سنگين تهيه كردم و رفتم به سراغ ضعيفترين و مفلوكترين پيرزنان خانواده. به سراغ ننه‌بزرگ پير پدری‌ام كه همه دندانهايش سوده و ريخته بود و جز دندان صد سالگی‌اش كه تازه درآمده بود هيچ دندان ديگری در دهان نداشت، به سراغ دايه‌ام كه چين و چروك صورتش را پر كرده بود، به سراغ جده‌ی مادری‌ام كه قوزی بزرگ بر پشتش سنگينی می‌کرد و از شدت فشار دولايش كرده بود، و به سراغ عمه‌ها و خاله‌هايم كه سن و سالی ازشان گذشته بود و هركدام دهها جور مرض لاعلاج داشتند. پس از آن‌که شلاق مبسوط و مفصلی بر گرده و پشت و پا و كمر اين عجوزگان و صدوشصت عجوزه‌ی ديگر- كه سرجمع می‌شدند صدوشصت‌ونه عجوزه- زدم و خوب دق‌ودلی تو و خودم را سرشان خالی كردم، همگی را از دم  تيغ دودم آب‌داده‌ی لبه‌تيزم گذراندم و قصابی مبسوطی راه انداختم. بعدش هم تمام آن گوشتهای تکه‌پاره‌ی قربانی را از پنجره پرتاب کردم بیرون تا خوراک سگها و گربه‌های محله شوند و آن بیچاره‌های همیشه‌گرسنه شکم سیری از عزا در آورند و سیورساتشان به طرزی مبسوط و آبرومندانه فراهم شود. البته نيت بدی نداشتم و قصدم تمام و کمال خير بود. قصد داشتم جای تنگ تاریخ را برای ظهور ابرمرد كذایی تو هرچه بازتر كنم، و اين چنين بود كه در پايان صدوشصت‌ونهمين فقره جنايت خيرخواهانه بر اثر داد و فرياد عجوزگان هنوز قربانی نشده، گرفتار چنگال بی‌دادگر عدالت گرديدم و کت‌بسته و دست‌وپا طناب‌پیچ، روانه‌ی محبس شدم.

حالا تو بگو، ای استاد عظيم‌الشأن عزيز كه نمی‌دانم نابغه‌ات بنامم يا ديوانه، پارسا و پرهيزكارت بنامم يا جنايتكار، قهرمانی شجاعت بنامم يا نامردی بزدل، اندیشمندی نغزانديشت بنامم يا سبک‌سری تهی‌مغز، راست‌گفتارت بنامم يا خالی‌بند، درست‌كردارت بنامم يا شامورتی‌باز و شارلاتان، مرد ديروزت بنامم يا نامرد فردا و پس‌فردا! تو بگو، ای بزرگوار خردمند! آيا من قاتلم؟ رذلم؟ جنايتكاری خبيثم؟ يا آدمی خيرخواه و نيك‌انديش و شريفم اگرچه ساده‌دل و شاید بشود گفت اندکی هم ساده‌لوح؟ مريدی ناخلفم يا شاگرد خلفی با تمام وجود وفادار به استاد و پيگيرانه پيرو راه آموزگار و مرادش؟ هان؟  تو بگو، فریدريش نیچه‌ی عزيز!

مرداد 1382

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا