معنا و جایگاه شعر در فلسفه‌ی هگل
1391/3/10

 

طبق فلسفه‌ی هگل، رهایی روح از کالبد محسوسش در شعر به کمال می‌رسد، چون ابزار یا دست‌مایه‌ی هنر شاعری خیالی‌ست کاملاً درونی و ذهنی.
 شعر با موسیقی دارای این وجه مشترک است که صوت، کالبد محسوس [یا صورت] هردوی آنهاست- البته منظور از قالب در این‌جا پوشش مادی نیست بلکه وسیله‌ای‌ست برای ارتباط ذهنها با هم‌دیگر. ولی در شعر، برخلاف موسیقی، صوت که همان صوت محض است، غایت اصلی نیست. در شعر صوت به واژه تبدیل می‌شود که به‌خودی‌خود هیچ معنایی ندارد، بلکه صرفاً نشانه‌ای آزاد برای نمایاندن تصور یا خیالی است. پس صورت حقیقی، یا کالبد، در شعر همان تصور یا خیال است. ولی در عین حال، این تصور یا خیال، محتوای شعر هم هست و در خود خصیصه‌های صورت و معنی هردو را فراهم دارد. به بیان دیگر، چون به جنبه‌ی روح و ذهن درون وابسته است، معنی است؛ و چون به هیچ‌رو کلی ف مجرد نیست بلکه همیشه به فردیت سرشته است و در پوشش استعاره‌های حسی عرضه می‌شود، کالبد محسوس است.

 طبق نظر هگل، سنگ و رنگ و نوا که ابزارهای هنرهای دیگرند، توانایی کامل برای بیان معناهای مورد نظر خود را ندارند، ولی زبان توانا به بیان هرچیزی‌ست که در حوزه‌ی آگاهی انسان قرار دارد. در نتیجه، شعر، برخلاف هنرهای دیگر، مخصوص به توصیف بخش خاصی از روح نیست بلکه تمام ذهن را هم‌چون حلقه‌ای زیر نگین خود دارد. به همین دلیل، شعر هنری کلی‌ست و هم‌نهاد و جامع همه‌ی هنرهای دیگر است. شعر می‌تواند هم‌چون معماری، کنایی و متعالی باشد؛ هم‌چون مجسمه‌سازی، مفهومهای کلی و گوهری را وصف کند؛ هم‌چون نقاشی، شگفتیهای منش فردی و حالات گذران روحی را نمایان سازد؛ و هم‌چون موسیقی، گویای ژرفترین عاطفه‌های بشری باشد. شعر، برخلاف نقاشی، وابسته به یک دم نیست، بلکه می‌تواند کوشش و جنبش را در سراسر فرایند روی‌داد آن توصیف کند. شعر هنری کلی و جهان‌شمول و زمان‌شمول است و در همه‌ی روزگاران و سرزمینها وجود داشته و دارد و خواهد داشت.

 طبق فلسفه‌ی هگل، هر معنایی یا چیزی که ذهن بشر توانایی اندیشیدن درباره‌ی آن را دارد، می‌تواند موضوع شعر باشد. پس، از نظر چه‌گونگی معنی، تفاوتی میان نظم و نثر نیست؛ زیرا هر معنایی را می‌توان به قالب شعر درآورد. تفاوت میان انواع سخن حاصل شکلی است که شاعر به ماده‌ی کار خود می‌دهد. در شعر، کلی از جزئی جدا نیست بلکه با آن وحدتی حیاتی دارد. شعر، بر خلاف نثر، قانون را در برابر پدیده یا هدف را در برابر وسیله قرار نمی‌دهد یا یکی را پی‌رو دیگری نمی‌سازد. بیان علمی در ذات خود، سخن منثور است زیرا مفهوم کلی را به نحو انتزاعی از کالبد خود بیرون می‌کشد و قانون را از پدیده‌ای که مصداق آن است، جدا می‌کند. ولی شعر، مفهومهای اعتباری و حسی را در وحدتی حیاتی با یک‌دیگر نگاه می‌دارد و از این‌رو، آن چیزی که به‌راستی نظم را از نثر ممتاز و متمایز می‌کند- و آن چیزی که شرط کلی وجود هرگونه هنر است- این است که شعر چیزی اندام‌وار و نامحدود و یک‌سره آزاد و خودسامان است. تنها یک اندیشه است که کانون مرکزی شعر است و بر سراسر شعر شمول و احاطه دارد. جزءها و استعاره‌ها و تصورها و خصوصیتهای جزئی دیگر، همگی  زندگی خود را از همین کانون می‌گیرند و فقط به‌عنوان مظهرهای مشخص آن وجود دارند. از این‌رو شعر، موضوع خود را تحت مقولات بی‌پایان صورت معقول- یعنی مقولات زندگی و اندام‌وارگی و جز آن- فرض می‌کند؛ ولی نثر موضوع خود را تحت مقولات پایان‌پذیر فهم- مانند علت و معلول- یعنی مقولاتی که بر وابستگی و ناآزادی دلالت دارند، به تصور درمی‌آورد.

 طبق نظر هگل، تاریخ، اگرچه می‌تواند دارای معنی و مفهومی واحد انگاشته شود، شعر نیست؛ زیرا روی‌دادها را از روی همین وابستگی اوضاع و احوال و آثار و مؤثرات و جز آنها شرح می‌دهد. خطابه، اگر چه سرشار از عاطفه باشد، شعر نیست؛ چون سخن خطیب هیچ‌گاه به‌خودی‌خود غایت نمی‌تواند باشد بلکه تابع غایتی دورتر، مانند قانع کردن مخاطب یا فراخواندن او به پی‌روی از روشی مطلوب یا راه‌نمایی و آموزش اوست.

 هگل با نمونه‌ی مثالی زیر نشان می‌دهد که چه‌گونه شعر مفهومهای مجرد را در قالب حسی درمی‌آورد و بدینسان دو وجه کلی و جزئی را در وحدتی ناگسستنی درهم‌می‌آمیزد:
 واژه‌هایی چون "خورشید" یا "بامداد" معنیهای خاصی را در ذهن القا می‌کنند. هنگامی که این واژه‌ها در زبان عادی به‌کار می‌روند، مابه‌ازای آنها در ذهن نه صورتهای خیالی، بلکه مفهومهایی ساده اند که هرچند اندک جلاوجلوه‌ای هم داشته باشند، بی‌رنگ و بی‌رمق اند و صورتی چندان آشکار در ذهن برنمی‌انگیزند. این‌گونه محتوای ذهنی، اندیشه یا مفهومی کلی و اعتباری است. ولی وقتی شاعر می‌گوید: "چون ائوس*، اینک، به هنگام طلوع، با انگشتانی که گویی حناآگین شده، به سوی آسمان اوج می‌گیرد"، بدون بیان مفهومهای انتزاعی پیشین، جنبه‌ی محسوس و مشخص می‌یابند و هم‌چون نقشهایی روشن در برابر چشم دل پدیدار می‌شوند. محتوای ذهن در حالت نخست از جنس نثر و در حالت دوم از جنس شعر است.

به نظر هگل، نظم در شعر به همان اندازه مهم است که میزان و ضرب در موسیقی. رشته‌ی نامنظم و پراکنده‌ی واژه‌ها، بدان‌گونه که در نثر مشهود است، به یاری وزن، تابع قانونها و قاعده‌هایی معین می‌شود و این قانونها و قاعده‌ها در تعدد بی‌سامان واژه‌ها یگانگی و هم‌آهنگی ایجاد می‌کنند. نقش وزن در شعر همانند نقش ضرب در موسیقی است و قافیه و تجانس حروف ما را خرسند و خشنود می‌کند زیرا ذهن بشر در تکرار منظم و موزون صوت واحد، در میان اصوات گوناگون، چیزی می‌یابد که همانند طبع ذاتی خودش از جمع وحدت و کثرت پدید آمده است.**

دی 1390


*- Eos  ایزد بامداد در استوره‌های یونان باستان.
**- این متن با استفاده از جلد دوم کتاب "فلسفه‌ی هگل"- تألیف و.ت.ستیس- ترجمه‌ی دکتر حمید عنایت- تهیه و تنظیم شده است.


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا