میرزاده‌ی عشقی و رابطه‌اش با نیما یوشیج
1391/4/14

 محمدرضا میرزاده‌ی عشقی در سال 1273 خورشیدی در شهر همدان زاده شد. تحصیلات ابتدایی‌اش را از مکتبهای محلی شروع کرد، سپس در مدرسه‌ی "الفت" و "آلیانس" آن را ادامه داد و در کنار زبان فارسی، زبان فرانسه را هم آموخت. در هفده سالگی ترک تحصیل کرد و به فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی روی آورد و از همین زمان به سرودن شعر پرداخت. در سال 1294 هنگامی که 21 ساله بود شروع به روزنامه‌نگاری کرد و روزنامه‌ای با عنوان "نامه‌ی عشقی" در همدان منتشر کرد. در همین روزنامه بود که شعرهای اولیه‌اش را منتشر کرد. هنوز سالی از انتشار روزنامه نگذشته بود که با رسیدن امواج توفان‌خیز جنگ جهانی اول به ایران، عشقی 22 ساله، انتشار روزنامه را متوقف کرد و به کرمانشاه رفت و به سیاستمدارانی پیوست که در آن شهر دولت در تبعید تشکیل داده بودند. سپس هم‌راه با آنها به استانبول که کانون فعالیت سیاسی ایرانیان مهاجر شده بود، مهاجرت کرد و سه سال در این شهر ماند. در مسیر سفر به استانبول از بغداد به موصل رفت و در این مسیر، به تماشای ویرانه‌های شهر بزرگ تیسفون (مداین) رفت و به نوشته‌ی خودش، این ویرانه‌ها را "زیارت کرد". دیدار ویرانه‌های این بزرگ‌شهر پرشکوه باستانی به شدت تحت تأثیرش قرار داد. در استانبول در حاشیه‌ی فعالیت سیاسی به صورت دانشجوی آزاد در مکتب سلطانی و مدرسه‌ی عالی دارالفنون این شهر به تحصیل پرداخت و در کنار تحصیل سرودن شعر را هم ادامه داد. یکی از این سروده‌ها چکامه‌ی "نوروزنامه" بود  که آن را پانزده روز پیش از رسیدن فصل بهار سال 1297 به عنوان هدیه‌ی نوروزی سرود و در چاپ‌خانه‌ی شمس استانبول چاپ کرد. در این چکامه نخستین نشانه‌های نوآوری عشقی را می‌توان مشاهده کرد. یکی از این نشانه‌ها استفاده از قافیه‌ها به اعتبار آهنگ گویش آنها- نه برحسب شیوه‌ی نگارش- است. نشانه‌ی دیگر این‌که عشقی در هر بند یا چامه‌ی این چکامه به اقتضای نیازی که احساس کرده، تعداد دل‌خواهی مصرع به کار برده، در نتیجه تعداد مصرعهای بندها متفاوت است. عشقی در مقدمه‌ی این منظومه، با عنوان "روش تازه‌ی من در نگارش نوروزنامه" به نوآوری‌های خود در "نوروزنامه" اشاره کرده است:
"پندار من این است که بایستی در اسلوب سخن‌سرایی زبان پارسی تغییری داد، ولی در این تغییر نبایستی ملاحظه‌ی اصالت آن را از دست نهاد...
 در این چکامه همانا زیر زنجیر یا بندهای قافیه‌آرایی متقدمین از آن گردن ننهادم که تا اندازه‌ای بتوان میدان سخن‌سرایی را وسیع داشت. از آن‌جهت "گنه و قدح" و "می‌خواهم و باهم" را قافیه ساختم.
... پوشیده نیست که تصدیق و تمیز توازن قوافی بر عهده‌ی گوش است و این‌که "گنه" و "قدح" را هر گوشی شک ندارم با یک‌دیگر موزون می‌داند و از این قبیل سرپیچی‌ها از دستور چامه‌سرایی رفتگان باز در چندین مورد به جای آوردم که از آن جمله با آن‌که در همه جا هر دسته چامه از چکامه را بیش از پنج مصرع قرار ندادم و در جایی که می‌باید در این باره بالخصوص مفصلاً سخن گفته شود، دسته‌ی چامه را با بیست مصرع آراستم و در مصرع ششمین چکامه به واسطه‌ی کم‌یابی قافیه، "روزی" و "آموزی" را از تکرار قوافی بی‌پروایی نمودم."
 چکامه‌ی "نوروزنامه" از پنج بند تشکیل شده و در آن عشقی به توصیف بهار استانبول و ستایش نوروز باستانی پرداخته و در پایان مودت و اتحاد مردم دو کشور ایران و عثمانی را آرزو کرده است. در این چکامه، خاطرات شخصی شاعر، احساسات میهن‌دوستانه‌اش، توصیف جلوه‌های طبیعت و تغزل همراه با حماسه و داستان‌سرایی ترکیبی دل‌نشین فراهم کرده که با زیبایی شاعرانه‌اش برای خواننده دل‌‌پذیر و خوش‌آیند است.
 یکی دیگر از سروده‌های عشقی در استانبول قطعه‌ی "برگ بادبرده" است. این قطعه، به‌ویژه از حیث شکل و قالب، جالب توجه است و به عنوان یکی از نخستین تجربه‌ها در سرودن "شعر آزاد"- حدود بیست سال پیش از سرایش آثار نیما یوشیج- به این شیوه است. عشقی در مقدمه‌ی این قطعه چنین نوشته است:
 "این ابیات را به شیوه‌ی تازه با نظریات و ملاحظاتی که من در انقلاب ادبیات فارسی و تشکیلات نوی در آن دارم، هنگام توقف در اسلامبول که اندیشه‌ی پریشانی دور از وطن در فشارم گذاشته بود، سرودم.
بند نخست قطعه‌ی "برگ بادبرده" چنین است:

به گردش بر کنار بسففر، اندر مرغزاری
رهم افتاد دیروز
چه نیکو مرغزاری، طرف دریا در کناری
نگاهش دیده افروز
درختان را حریر سبز بر سر
زمین را از زمرد جامه در بر
به هر سو با گلی راز
نموده مرغی آغاز...

یکی از سرگرمی‌های مورد علاقه‌ی عشقی در استانبول تماشای اپراها و اپرتها بود- از جمله اپرت "لیلی و مجنون" ساخته‌ی عزیر حاجی بیگف را در سالن اپرای این شهر دید. او با تماشای این اپراها و اپرتها چنان تحت تأثیر قرار گرفت که به فکر افتاد تا احساساتی را که از تماشای ویرانه‌های تیسفون در ذهنش پدید آمده، به صورت یک اپرا درآورد. حاصل این فکر "اپرای رستاخیز شهریاران در ویرانه‌های مداین" بود که به نوشته‌ی او نشانه‌ی دانه‌های اشکی بوده که به عزای مخروبه‌های نیاکان بدبخت، بر روی کاغذ ریخته بود.
 اپرای "رستاخیز شهریاران در ویرانه‌های مداین" مجموعه‌ای از غزل و مثنوی و قطعه‌های منظوم است که به صورت آواز یا با حالت خطابه و دکلمه خوانده می‌شود. پایه‌ی موسیقی این اپرا قطعاتی از موسیقی سنتی ایران و آهنگی از اپرای لیلی و مجنون- ساخته‌ی عزیربیگ حاجی‌بیگف- است. در طول منظومه، عشقی توضیحاتی داده که طرز اجرای نمایش و موسیقی هم‌نواز با آن را مشخص کرده است، مثلاً: "سرش را روی زانو و دست گذارده چنان می‌نمایاند که خواب می‌بیند و در خواب می‌خواند آهنگ مخصوصی که موسیقی آن از "اپرت لیلی و مجنون" ترکی اقتباس شده."
بازیگران این نمایش شش نفر هستند. نفر اول خود شاعر است در نقش راوی با لباس سفر در ویرانه‌های تیسفون. پنج شخصیت دیگر عبارت‌اند از "خسرودخت" با تن‌پوش سیاه، داریوش، سیروس (کورش)، انوشیروان، زردشت. مضمون نمایش، بزرگ‌داشت نیاکان و ستایش عظمت و شکوه دوران باستان، و دریغ و افسوس بر ویرانی سرزمین باستانی ایران است.

پس از حدود سه سال زندگی در استانبول، در سال 1297 خورشیدی، بعد از این‌که آتش جنگ جهانی اول خاموش شد، عشقی که 24 ساله بود به ایران بازگشت. او مدت کوتاهی در همدان بود، سپس به تهران آمد و تا آخر عمر در این شهر ماند. در تهران وارد فعالیت سیاسی و مطبوعاتی شد و در صف هواداران حزب سوسیالیست و فراکسیون اقلیت مجلس شورای ملی به مبارزه پرداخت. در کنار فعالیت سیاسی، به سرودن شعرهای روشنگرانه‌ی اجتماعی و هجوهای تند و تیز سیاسی پرداخت و آنها را در نشریات مترقی آن زمان، از جمله در روزنامه‌ی "شفق سرخ"- به مدیریت علی دشتی- "نسیم صبا"- به مدیریت کوهی کرمانی- و "سیاست"- به مدیریت عباس اسکندری- منتشر کرد.
 در کنار این نوع فعالیتها،  تحت تأثیر خاطراتش از مشاهده‌ی خرابه‌های تیسفون، سرگرم سرودن نمایش منظوم دیگر با عنوان "کفن سیاه" شد و در آن به طرح مسئله‌ی حجاب و آزادی زنان ایران پرداخت. البته این مضمونی تازه نبود و پیش از او، شاعران پیش‌گام جنبش مشروطه‌خواهی راجع به آن سخن گفته و درباره‌اش شعر سروده بودند، ولی عشقی این مسئله را به صورتی نوتر و با شور و هیجانی بیشتر بیان کرد.

در سال 1298 قرارداد معروف به وثوق‌الدوله- کاکس بین دولت ایران و دولت بریتانیا بسته شد، قراردادی که مضمونش این بود که ایران تحت حمایت بریتانیا قرار گیرد. این قرارداد با مخالفت شدید سیاستمداران و روزنامه‌نگاران و تحصیل‌کردگان ایران‌دوست روبه‌رو شد. عشقی  در صف نخست پرشورترین مخالفان این قرارداد بود و به تبلیغ و تهییج و سخن‌رانی‌های تند و آتشین بر ضد این قرارداد و افشای مضمون ننگین و شرم‌آور آن پرداخت، از جمله شعری سرود با عنوان "به نام عشق وطن" که چنین آغاز می‌شود:

هرچه من زاظهار راز دل تحاشی می‌کنم
بهر احساسات خود مشکل‌تراشی می‌کنم
زاشک خود بر آتش دل آب‌پاشی می‌کنم
                                                 باز طبعم بیشتر آتش‌فشانی می‌کند.
زانزلی تا بلخ را اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن خونابه‌ی دل کرده است
دل دگر پیراهن دل‌دار را ول کرده است
                                                 بر زوال ملک دارا نوحه‌خوانی می‌کند.
دیگر از تاریخ دنیا نام ایران بست رخت
باغبان! زحمت مکش کز ریشه کندند این درخت
میهمانان وثوق‌الدوله خون‌خوارند سخت
                                                 ای خدا! با خون ما این میهمانی می‌کنند.

 عشقی در مقدمه‌ی این شعر نوشته است:
 "این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده‌ی دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش نموده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز "یک معامله‌ی فروش ایران [به] انگلستان" طور دیگر تلقی نشده، این است که با اطلاع از این مسئله، شب و روز در وحشتم، و هرگاه راه می‌روم، فرض می‌کنم که روی خاکی قدم برمی‌دارم که تا دیروز مال من بوده و حال از آن دیگری است."
سروده‌های تند و تیز و افشاگر عشقی بر ضد قرارداد وثوق‌الدوله، سبب شد که وثوق‌الدوله دستور بازداشت او و جمعی دیگر از مخالفان قراردادش را بدهد و در نتیجه شاعر و جمعی از هم‌فکرانش دستگیر و زندانی شدند و مدتی را در زندان گذراندند. گروهی از مخالفان وثوق‌الدوله هم به کاشان تبعید شدند. در آن روزها کشور گرفتار بحران سیاسی بود و در اسفند 1299 با کودتایی وثوق‌الدوله از نخست‌وزیری برکنار و سید ضیاءالدین نخست‌وزیر ایران شد و در نتیجه‌ی این تغییر و تحول، عشقی و سایر مخالفان زندانی شده از زندان آزاد شدند.
عشقی، پس از آزادی از زندان، این فرصت را به دست آورد که به هزینه‌ی خودش (حدود هشتصد تومان) "اپرای رستاخیز شهریاران" را با اپرتی به نام "از تاریکی به روشنایی"، برای نخستین بار در شهر اصفهان بر صحنه اجرا کند. نمایش سه بار در اصفهان با حضور عشقی و با شرکت او به عنوان خواننده‌ی اول (در نقش راوی) اجرا شد. دو بار دیگر هم در اصفهان، در غیاب او اجرا شد. روزنامه‌ی "اختر مسعود"، چاپ اصفهان، در شماره‌ی 24- اسفند 1299، گزارش زیر را از اجرای نمایش "رستاخیز پادشاهان" در شهر اصفهان، منتشر کرد:
"آقای میرزاده‌ی عشقی جوان فارغ‌التحصیل مدرسه‌ی سلطانی و دارالفنون اسلامبول که در رشته‌ی علوم اجتماعی و فلسفه صاحب فن و دیپلم هستند، قریب دو سال است که به ایران آمده و بدبختانه در [زمان] کابینه‌ی وثوق‌الدوله، در نظمیه‌ی تهران توقیف شد و چند ماه پیش به اتفاق صمصام‌السلطنه‌ی بختیاری به اصفهان آمده و پس از مراجعت معظم‌الیه، ایشان در اصفهان اقامت کرده و از نتایج تحصیلات عالیه‌ی خود دامن به کمر زده و عالم معارف ایران را سرشار نمودند. ایشان به علاوه‌ی حسن علم و تحصیلات، قوه‌ی شاعری بس عالی دارند و مخصوصاً در انقلاب ادبی، شعر ما و عروض سبک اروپایی را با هم به کار انداختند. این جوان ادیب و دکتر علوم اجتماعی ما در همین ایام دو پرده‌ی نمایش، یکی آهنگی (اپرا) موسوم به رستاخیز پادشاهان ایران و دیگری نیم‌آهنگی (اپرت) موسوم به از تاریکی به روشنایی، اولی را تماماً با اشعار بس مؤثر و بی‌اندازه عالی و با نواهای شرقی مخلوط به غربی، دومی را با نظم و نثر و با نتهای بسیار پسندیده‌ی تازه به معرض نمایش درآوردند. رستاخیز پادشاهان ایران تاکنون دوبار نمایش داده شده و از تاریکی به روشنایی یک بار. ادبا و دانشمندان وطن‌پرست بی‌اندازه عاشق روح جوان عشقی شده با صدای بلند می‌گوییم: زنده باد عشقی."
 نمایش "رستاخیز شهریاران" در اردیبهشت سال 1300 در سالن گراند هتل لاله‌زار تهران، به هزینه‌ی خود عشقی (حدود پانصد تومان)، "به وسیله‌ی زبردست‌ترین آرتیست‌ها و موسیقی‌دان‌های معروف این شهر" بر صحنه اجرا شد. در این اجرا، ملوک ضرابی نقش شیرین- شاهزاده‌ی ساسانی- و عشقی نقش راوی را بازی کرد. این اجرا چنان تأثیر شدیدی بر تماشاگران نمایش گذاشت که بعضی از شدت هیجان از حال رفتند. ایرانیان مقیم هند دو گلدان نقره برای قدردانی از عشقی برایش فرستادند که در معبد زردشتیان تهران به او اهدا شد.
 پس از اجرای نمایش‌آهنگی (اپرا) "رستاخیز شهریاران ایران"، عشقی چند نمایش‌نامه‌ی دیگر به صورت ترکیبی از نظم و نثر نوشت و آنها را در تهران اجرا کرد. آنها عبارت بودند از:
 نمایش‌نامه‌ی کمدی- انتقادی- اخلاقی قربان‌علی کاشی (یا "اپرت بچه‌گدا و دکتر نیکوکار")- نمایش‌نامه‌ی حلواءالفقرا (یا نمایش‌نامه‌ی موهومات در یک پرده)- نمایش‌نامه‌ی جمشید ناکام.
 همان‌طور که پیش از این نوشتم، عشقی روزنامه‌نگاری را از سن 21 سالگی- سال 1294- با انتشار روزنامه‌ی "نامه‌ی عشقی" در همدان آغاز کرد ولی با رسیدن امواج توفان‌خیز جنگ جهانی اول به ایران و تلاطمهای سیاسی ناشی از آن، خیلی زود کار روزنامه‌نگاری و انتشار روزنامه را رها کرد و از ایران مهاجرت کرد. پس از بازگشت به ایران و اقامت گزیدن در تهران، در آغاز سال 1300، پس از شش سال وقفه، بار دیگر او کار روزنامه‌نگاری را به صورت جدی و حرفه‌ای آغاز کرد و امتیاز انتشار نشریه‌ای با عنوان "قرن بیستم" را گرفت. البته پیش از انتشار روزنامه‌ی "قرن بیستم" و هم‌زمان با انتشار آن، عشقی نوشته‌ها و سروده‌هایش را در نشریه‌های دیگری- از جمله "شفق سرخ" به مدیریت علی دشتی، "نسیم صبا" به مدیریت کوهی کرمانی و "سیاست" به مدیریت عباس اسکندری- منتشر می‌کرد.
عشقی در مجموع 22 شماره از نشریه‌ی "قرن بیستم" را در طول حدود سه سال منتشر کرد. ابتدا، در اردیبهشت و خرداد سال 1300 پنج شماره‌ی شانزده صفحه‌ای از این نشریه را منتشر کرد. بعد به مدت هجده ماه کار انتشار "قرن بیستم" متوقف شد. سپس در دوره‌ی دوم انتشار این نشریه، از دی 1301 تا فروردین 1302 شانزده شماره‌ی چهار صفحه‌ای منتشر کرد. بعد باز برای پانزده ماه انتشار "قرن بیستم" تعطیل شد. سپس در هفتم تیرماه سال 1303 یک شماره‌ی هشت صفحه‌ای منتشر کرد و این آخرین شماره‌ی انتشار این نشریه بود و پنج روز بعد، در 12 تیر، او را ترور کردند و کشتند.
 نویسنده‌ی بیشتر نوشته‌های منتشر شده در روزنامه‌ی "قرن بیستم" خود عشقی بود. شیوه‌ی روزنامه‌نگاری او هم در مقایسه با سایر نشریه‌های آن دوره و هم نسبت به سروده‌های خود او، معتدلانه‌تر و منصفانه‌تر بود و با آن‌که اکثر نوشته‌هایش لحن انتقادی داشت ولی در انتقادهایش می‌کوشید به جای هتاکی و پرده‌دری، بیشتر روشنگری کند و برای درمان دردها و بیماریهای اجتماعی روش درمان و برای مسائل و معضلات فرهنگی راه حل پیشنهاد کند. در جمع‌بندی می‌توان گفت که عشقی کلام منظوم را بیشتر برای بیان افشاگریهای سیاسی و هجو، و نثر را برای بحث و روشنگری در موضوعهای مورد توجهش به کار می‌برد. مرام فکری عشقی ترقی‌خواهانه بود و او حاضر بود با هرکس و هر گروه و جریانی که با او هم‌مرام باشد و در مسیر ترقی‌خواهی گام‌بگذارد، هم‌راه و هم‌کار شود.
در سال 1301 و در جریان انتشار دوره‌ی دوم نشریه‌ی "قرن بیستم" بود که عشقی با نیما یوشیج آشنا شد و بین این دو شاعر جوان که اولی 28 ساله و دومی 25 ساله بود، دوستی و هم‌فکری ادبی عمیقی ایجاد شد.
ولی پیش از این‌که به شرح این دوستی بپردازم، لازم می‌دانم که نگاهی کوتاه کنم به زندگی نیما یوشیج از آغاز تا زمان آشنایی و دوستی با عشقی، یعنی سال 1301.

 علی اسفندیاری که بعدها نام نیما یوشیج بر خود نهاد، در آبان سال 1276 در روستای یوش، از توابع شهرستان نور استان مازندران زاده شد. کودکی‌اش را در طبیعت آزاد و کوهستانی یوش گذراند و خواندن و نوشتن را در همین روستا، از آخوند ده آموخت. دوازده ساله بود که با خانواده‌اش به تهران آمد و مقیم پایتخت شد. در تهران به دبستان رفت و پس از پایان دوره‌ی ابتدایی به مدرسه‌ی عالی سن لوئی رفت و سالهای تحصیلات متوسطه را در این مدرسه‌ی عالی دوزبانه گذراند و در آن‌جا زبان فرانسه آموخت و با ادبیات فرانسه آشنا شد. هم‌چنین، تحت تأثیر دبیر ادبیات فارسی‌اش- نظام وفا- که از شاعران نامدار آن سالها بود، و با مراقبت و تشویق او به شعر و شاعری دل‌بسته شد و به خط شعر گفتن افتاد. در بیست سالگی- یعنی سال 1296- تحصیلات دبیرستان را به پایان رساند و از مدرسه‌ی عالی سن لوئی تصدیق‌نامه دریافت کرد. مدتی را در یوش به عشق و عاشقی گذراند و پس از ناکامی در عشق، در سال 1298 در وزارت مالیه (وزارت دارایی آن زمان) به عنوان کارمندی ساده استخدام شد. بعد از چند ماه، از کار کارمندی در اداره چنان خسته و دل‌زده شد که تصمیم گرفت دیگر سر کار نرود، در نتیجه ترک خدمت کرد و حدود دو سال بی‌کار بود. در دوران بی‌کاری به سرودن شعر روی آورد و شعرهایی سرود که برایش در حکم سیاه مشق بودند و بعدها همه‌ی آنها را از بین برد. او درباره‌ی این شعرهایش در نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران، این اشاره‌ی کوتاه و سربسته را کرده است:
 "شعرهای من در آن‌وقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و به‌طور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می‌شود."
 بعد از مدتی تجربه‌اندوزی در کار سرودن شعر، به ساختن مثنوی بلند "قصه‌ی رنگ پریده خون سرد" پرداخت و در اسفند ماه سال 1299 آن را به پایان رساند. در تابستان سال 1300 هم قطعه‌ی "منت دونان" را سرود و این دومین سروده‌ی به یادگار مانده از اوست. در پاییز سال 1300 با اوج‌گیری جنبش گیلان، به این فکر افتاد که اسلحه بردارد و به مبارزان جنبش گیلان بپیوندد. مدتی دودل بود و در این مدت در یوش اقامت داشت، سرانجام تصمیم نهایی‌اش را برای پیوستن به جنبش گیلان و جنگیدن در صفوف رزمندگان آن گرفت ولی دیگر دیر شده بود و پیش از این‌که او راهی جنگلهای گیلان شود، مبارزان جنبش با هجوم قوای ارتش با شکست سختی روبه‌رو و تارومار شدند و نیما سرخورده از یوش به تهران برگشت و تصمیم گرفت به کار شاعری بپردازد. در تهران در همان سال 1300 مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خود سرد" را به هزینه‌ی خودش به صورت کتاب منتشر کرد. در آبان ماه سال 1301 دوباره، برخلاف میل خودش و به اصرار پدر و مادرش، به اداره‌ی مالیه برگشت و مشغول کار شد. حال و روز نیما در آن دوران را از این سطرهای نامه‌اش به برادرش لادبن که در تاریخ 15 بهمن سال 1301 نوشته، به روشنی می‌توان دریافت:
"سه ماه است که بدون مزد به اداره می‌روم، آن‌هم این‌قدر غیر مرتب و این‌قدر با حواس پریشان و فراموشی کار می‌کنم که رئیس من از من رضایت ندارد. هرچه فکر می‌کنم ابداً به درد این کار نمی‌خورم و باز هم برای رضایت مادر و خواهر و پدر می‌خواهم خود را عادت بدهم. شاید اگر به من می‌گفتند کوه البرز را از جا بکنم آسانتر از این بود. بعضی از این‌که خیال می‌کنند اداری شده‌ام تعجب می‌کنند و من هم حقیقت حال خود را از آنها مخفی کرده‌ام، برای این‌که انسان دردش را باید به کسی بگوید که او بتواند شخص را معالجه کند یا تسلی بدهد.
 همین که از این زندان بزرگ که در آن‌جا کار می‌کنم بیرون می‌آیم به طرف خانه حرکت می‌کنم، یا اگر برای گردش باشد که مغز خسته‌ام را راحت کنم به طرف خیابانهای شمالی این شهر که بالنسبه خلوت هست، می‌روم. اما گردش در هم‌چو جاها هم ابداً مرا خوش‌حال نمی‌کند و حظی نمی‌برم. وقتی که پرنده‌ها را می‌بینم از روی شاخه‌ها می‌پرند، هوا وقتی که می‌بارد و قله‌ی البرز از برف و یخ پوشیده می‌شود، به یاد کوهستان خودم می‌افتم.
 کاش پرنده بودم که می‌توانستم به آزادی حرکت کنم، ابر بودم که همیشه در فضای لایتناهی سیر کنم. آری، لادبن عزیزم! من آرزوی بودن همه چیز را می‌کنم جز آرزوی انسان بودن را.
مادرم این روزها برای خواهر کوچک من کبک زنده‌ای خریده است و من خودم پرهایش را به دست خودم- مثل این‌که با او کینه‌ای داشتم- بریدم. در این حین به او می‌گفتم: "مثل من اسیر شو." حقیقتاً به این حیوان قشنگ حسد می‌بردم که چرا تا به حال آزاد بوده است.
 با یک جوجه‌ی خاکستری رنگ که در خانه داریم و در جلوی اتاق من دانه برمی‌چیند، انس گرفته‌ام؛ اما بیشتر اوقات مکدر و در گوشه‌ها سرش را در سینه برده، ایستاده است. مادرم می‌پرسد: چرا کبک ما آواز نمی‌خواند؟ من به او جواب می‌دهم: اسیر است.
یقین دارم اگر تمام اقسام دانه‌ها را برای این حیوان تهیه کنند باز هم ناخوش خواهد بود، برای این‌که در اسارت است و از آشیانه‌ی خود دور مانده. بیشتر اوقات حالت قلب خود را از یک جهت با او تطبیق می‌کنم. حقیقتاً من مثل یک پرنده‌ی صحرایی هستم که از دور ماندن از کوهستان خود مکدر می‌شوم.
 این‌قدر در این جمعیت بیگانه شده‌ام که وجود من برای خود من نیز تماشایی است. چه کنم؟ عزیزم! گناه قلب من است. چاره‌ای ندارم. آب و هوای این شهر هیچ به من سازگار نیست. بیشتر اوقات برای کسالتهای مزاجی محتاج هستم به طبیب رجوع کنم. طبیب هم از حال من- وقتی شرح حال خود را می‌دهم- تعجب می‌کند. چون یک نفر آدم جسمانی است، تمام دل‌تنگی مرا ناشی از امراض جسمانی می‌داند، مثلاً مرض قلب. راست است که هوای شهر جسم مرا ضعیف کرده است، اما حس من هم بی‌تقصیر نیست. به من سفارش کرده‌اند کم بنویسم و بخوانم، اقلاً هفته‌ای یکی دو روز به شکار بروم. طبیب خانوادگی گفته است: اگر این آدم به کارهای فرح‌آور مشغول نشود تا اول بهار دیوانه‌ای صحرایی می‌شود.
خوب کم‌حوصلگی و کدورت مرا استنباط کرده است. عزیزم! اما من هیچ‌وقت از تماشای اطراف این شهر خوش‌حال نمی‌شوم که به شکار بروم."
 در چنین وضعیت بحرانی روانی بود که نیما یوشیج شعرهای "ای شب" و "افسانه" و "شیر" را سرود و در همین حال بود که با عشقی آشنا شد. این‌که این دو شاعر جوان چه‌طور با هم آشنا شدند، به طور دقیق معلوم نیست ولی به احتمال زیاد این آشنایی باید در زمستان سال 1301 و در روزهایی رخ داده باشد که نیما یوشیج سرودن "افسانه" را به پایان رسانده (دی 1301) و سرگرم بازخوانی و تصحیح آن بود. در آن روزها، عشقی سرگرم انتشار دوره‌ی دوم نشریه‌ی "قرن بیستم" بود. آن‌طور که به نظر می‌رسد، نیما یوشیج از خوانندگان روزنامه‌ی "قرن بیستم" بود و آن را جای مناسبی برای انتشار "افسانه" تشخیص داده بود، به همین سبب، در یکی از روزهای ماه دی یا بهمن این سال به دفتر روزنامه و به ملاقات عشقی رفته و خود را به او معرفی کرده و "افسانه" را برایش خوانده بود و عشقی هم تحت تأثیر آن قرار گرفته و از آن خوشش آمده بود، و به این ترتیب این دو شاعر جوان با هم آشنا شده بودند. مبنای این حدس من نامه‌ای است که نیما یوشیج، در سال 1307 به مفتاح نوشته و در قسمتی از آن به آشنایی‌اش با عشقی اشاره کرده است:
 "اولین بار که "افسانه"ی خود را به روزنامه‌ی جوان معروفی دادم، او آن را به دست گرفته بود، فکر می‌کرد ولی می‌فهمید. به من گفت: خوب راهی را پیدا کرده‌ای."
 در زمان آشنایی این دو شاعر جوان، عشقی شاعر و نویسنده و روزنامه‌نگاری مشهور بود و آنها که اهل شعر و ادبیات و فرهنگ و علاقمند به مسائل سیاسی و اجتماعی بودند و باسوادها و روزنامه‌خوانها او را می‌شناختند و با سروده‌ها و نوشته‌ها و نشریه‌اش آشنا بودند؛ ولی نیما یوشیج شاعری گم‌نام بود که کمتر کسی نامش را شنیده و با او و شعرش آشنایی داشت؛ در آن زمان عشقی شعرهای بسیاری سروده و منتشر کرده بود و هجوهای سیاسی و غزلها و قطعه‌ها و مستزادها و ترکیب‌بندها و شعرهای بلندش- هم‌چون نوروزی‌نامه، رستاخیز شهریاران ایران، کفن سیاه- شهرت فراوان داشتند و "رستاخیز شهریاران ایران" چند بار بر صحنه اجرا و با استقبال وسیع و پرشوری روبه‌رو شده بود، ولی نیما یوشیج هنوز جز سه چهار شعر نسروده و جز مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد" به صورت کتاب و شعر "ای شب" در نشریه‌ی هفتگی "نوبهار" شعر دیگری از او منتشر نشده بود و هنوز به عنوان شاعر اسم و رسمی- حتا میان نخبگان جامعه و شاعران و اهل قلم- نداشت. در چنین وضعیتی این دو شاعر با هم آشنا شدند و نیما یوشیج "افسانه"‌اش را برای عشقی خواند و او را تحت تأثیر قرار داد و عشقی در او شاعری دارای ایده‌های نو و اندیشه‌های بلند و ذوق و قریحه‌ای سرشار دید و او را در موضوع نوسازی ادبیات و پایه‌گذاری شعر نوین ایران با خود هم‌فکر و هم‌راه یافت، به همین دلیل تصمیم گرفت که از او حمایت کند و با انتشار "افسانه" در "قرن بیستم"، دوستداران شعر را با او و شعرش آشنا کند.
عشقی در یکی از شماره‌های دوره‌ی دوم نشریه‌اش که به صورت هفته‌نامه منتشر می‌شد- در 17 اسفند 1301- خبر از انتشار "منظومه‌های شیرین آقای نیما" در نشریه‌ی "قرن بیستم" به صورت پاورقی، از شماره‌ی بعد این نشریه داد:
 "منظومه‌های شیرین آقای نیما از نمره‌ی آتیه در پاورقی روزنامه به‌نحوی که بتوان آن را کتاب نمود درج خواهد شد. عموم مشترکین محترم خود را به قرائت منظومه‌های دل‌چسب آن توصیه می‌نماییم."
 و در شماره‌ی بعد "قرن بیستم" که در تاریخ 24 اسفند سال 1301 منتشر شد، مقدمه‌ی نیما یوشیج بر "افسانه" و 9 بند از این شعر را در پاورقی نشریه چاپ شد. عشقی مقدمه‌ی نیما یوشیج بر افسانه را با عنوان "شاعر جوان" چاپ کرد ولی سالها بعد، در نسخه‌ای که احمد شاملو از "افسانه" به صورت کتاب منتشر کرد، این مقدمه با عنوان "ای شاعر جوان!" منتشر شد و می‌توان حدس زد که نیما یوشیج مقدمه‌اش بر "افسانه" را با همین عنوان برای چاپ در نشریه‌ی "قرن بیستم" به عشقی داده و خواسته بوده، به شیوه‌ای که برخاسته از شخصیت خودبزرگ‌بین و خوداستادپندارش بود، به عشقی که از او هم از نظر سنی بزرگتر و هم از نظر شهرت و اعتبار بسیار نامدارتر و هم از نظر تجربه و پختگی شاعری و خلق آثار ارزشمند بسیار جلوتر بود، از بالا و با نگاه آموزگار به شاگرد و استاد به مبتدی نگاه کند. عشقی هم این حالت عنوان مقدمه‌ی نیما یوشیج بر "افسانه" را دریافت و با حذف خطاب "ای" از عنوان "ای شاعر جوان!" ژست معرفی یک شاعر جوان به جامعه‌ی ادبی و اهل شعر آن روز ایران را به خود گرفت و نقش حامی و مشوق نیما یوشیج را ایفا کرد.
نیما یوشیج در مقدمه‌اش درباره‌ی ساختمانی که "افسانه" در آن جا گرفته توضیح داده بود. به نظر او این ساختمان "یک طرز مکالمه‌ی آزاد و طبیعی را نشان می‌دهد". او نوشته بود که "چیزی که بیشتر مرا به این ساختمان تازه معتقد کرده است همانا رعایت معنی و طبیعت خاص هرچیز است و هیچ حسنی برای شعر و شاعر بالاتر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند و معنی را به طور ساده جلوه بدهد." و وعده داده بود که وقتی که نمایش خود را به این سبک تمام کرده، به صحنه داد، نشان خواهد داد چطور و چه می‌خواهد بگوید، و دیگران خواهند دانست که این قدم نخستین پیش‌رفت برای شعر ما بوده است.
دوستی عشقی و نیما یوشیج پس از انتشار بندهایی از "افسانه" در روزنامه‌ی "قرن بیستم" ادامه پیدا کرد. انتشار روزنامه‌ی "قرن بیستم" در فروردین 1302 متوقف شد و عشقی نتوانست به قولی که به خوانندگان روزنامه‌اش داده بود وفا کند و "افسانه" را به طور کامل در پاروقی روزنامه‌اش منتشر کند. مدت پانزده ماه روزنامه‌ی "قرن بیستم" تعطیل بود. در این مدت عشقی سرگرم فعالیتهای سیاسی- اجتماعی بود. در حوزه‌ی شعر هم بی‌کار نبود و شاه‌کار شعری‌اش را در همین دوران سرود. این شاه‌کار، "ایده‌آل پیرمرد دهگانی" است که با نام "سه تابلوی مریم" هم مشهور است و منظومه‌ای‌ست روایی، تراژیک، تأمل‌برانگیز و جذاب. این منظومه برای شناخت عمیق و دقیق عشقی به عنوان شاعر و روزنامه‌نگار طرفدار توده‌ی مردم زحمت‌کش و بی‌نوا، بهترین نمونه است.
علت سرودن این منظومه را خود عشقی چنین توضیح داده است: در سال 1302 خورشیدی فرج‌الله بهرامی (دبیر اعظم)- یکی از دوستان و هم‌کاران نزدیک رضاخان سردارسپه- در پرسشی همگانی در روزنامه‌ی "شفق سرخ که از روزنامه‌های معتبر آن زمان بود، از صاحب‌نظران ایران خواست تا ایده‌آلشان را برای آینده‌ی ایران بیان کنند. از عشقی هم خواسته شد تا در این نظرخواهی شرکت کند. او هم "سه تابلوی ایده‌آل" را سرود و برای روزنامه فرستاد. تمام کسانی که در این نظرخواهی شرکت کردند، مطلبشان به نثر بود. تنها کسی که به نظم پاسخ داد، عشقی بود. پاسخ عشقی با این پیش‌درآمد کوتاه که خطاب به علی دشتی- مدیر شفق سرخ- سروده بود، در آن روزنامه منتشر شد:

عزیز عشقی، دشتی! تو خوب حال مرا
شناختی و از آن خوبتر خیال مرا
تو بهتر از خود من دانی ایده‌آل مرا
تمام مایه‌ی بدبختی و ملال مرا
                                       که من ز مردم این مملکت نی‌ام خوش‌بین

این منظومه را عشقی در سه بخش- یا به قول خودش سه تابلو- سروده است. بخشهای اول و دوم شاعرانه‌‌اند و بخش سوم سیاسی- اجتماعی. خلاصه‌ی داستان منظومه این است:
در تابلوی اول، مریم در دربند شمیران فریب یک جوانک ژیگولوی تهرانی را می‌خورد و جوانک به او تجاوز می‌کند. در نتیجه‌ی این تجاوز مریم باردار می‌شود ولی جوانک که با عاشق نشان دادن خود و دادن قول ازدواج به مریم او را فریب داده، حاضر نمی‌شود با او ازدواج کند؛ در نتیجه مریم که در عشق ناکام شده و احساس گناه می‌کند،از ناچاری تصمیم به خودکشی می‌گیرد.
در تابلوی دوم، خودکشی مریم با بیانی شاعرانه تصویر شده است. سرانجام جنازه‌ی او توسط پدرش در گوشه‌ای در خاک دفن می‌شود.
در تابلوی سوم میرزاده‌ی عشقی پای صحبت پدر مریم که از مجاهدین جنبش مشروطه بوده، می‌نشیند تا سرگذشت او را از زبان خودش بشنود. سرگذشت پدر مریم هم تمهیدی است برای ورود به بحث اصلی منظومه که تحلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی جامعه‌ی ایران است در طول سالهای جنبش مشروطه‌خواهی از نضج‌گیری ابتدایی تا زمان عشقی.
"سه تابلوی ایده‌آل" با استقبال وسیع دوست‌داران شعر روبه‌رو شد و خیلی زود شهرت فراوان یافت و به عنوان جمع‌بندی شعری جنبش مشروطه‌خواهی در طول حیات آن، در ادبیات مشروطه جایگاهی والا و معتبر پیدا کرد.
این اثر مانیفستی سیاسی- اجتماعی- ادبی بود در قالبی تراژیک با هدف تهییج خواننده و تحت تأثیر قرار دادنش از راه احساس و عاطفه. عشقی در این منظومه از سنت رایج در شعر زمان خودش پا فراتر نهاد و مضمون روایی منظومه را از سرگذشت جاری مردم بی‌نوا و فرودست جامعه گرفت. او در گزینش قالب این منظومه هم مبتکر بود و به جای قالب مثنوی که اغلب داستان‌سرایان شعر فارسی برای بیان منظومه‌های روایی خود به کار گرفته بودند، از قالب مسمط استفاده کرد.
سالها بعد- در سال 1307- نیما یوشیج در نامه‌ای که به دوستش- مفتاح- نوشت، مدعی شد که عشقی تحت تأثیر "افسانه"ی او "ایده‌آل" را ساخته است:
"اولین بار که "افسانه"ی خود را به روزنامه‌ی جوان معروفی دادم، او آن را به دست گرفته بود، فکر می‌کرد، ولی می‌فهمید. به من گفت: خوب راهی پیدا کرده‌ای. بعدها "ایده‌آل" خود را ساخت و برای من خواند. این به طرز آثار من نزدیک بود. به نظرم می‌آید خیلی زود موفق به ترویج شعر جدید خواهم شد..." (لازم به تذکر است که نیما تا زمان سرودن "افسانه" جز مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد" و قطعه‌ی "ای شب" آثار دیگری نداشته که "ایده‌آل" عشقی به طرز آثار او نزدیک باشد.)
ادعای نیما را بعضی از صاحب‌نظران دیگر هم تکرار کرده و نوشته‌اند که عشقی در ساختن "سه تابلوی ایده‌آل" از شیوه‌ی نیما یوشیج تقلید کرده و سبک "افسانه"ی او را به کار برده است- از جمله ضیا هشترودی. ولی این ادعای درستی نیست و عشقی در سبک سرودن "سه تابلوی ایده‌آل" مستقل بوده و نه تحت تأثیر نیما یوشیج و غیر از او بوده، نه از کسی تقلید کرده است. او سالها پیش از نیما یوشیج منظومه‌هایی چون "رستاخیز شهریاران ایران" و "کفن سیاه" را ساخته بود و شیوه و سبک سرودنش در "سه تابلوی ایده‌آل" ادامه‌ی شیوه و سبک سرودنش در منظومه‌های قبلی‌اش بوده است- البته با پختگی و تسلط بیشتری که ناشی از بیشتر شدن سن و تجربه و مهارت شاعری‌اش بوده و توانسته این منظومه را عالیتر از آثار قبلی‌اش بسازد.
از دیگر سروده‌های اثرگذار عشقی در این دوران "جمهوری‌نامه" است که در فروردین سال 1303 مخفیانه و به شکل پلی‌کپی آمونیاکی تکثیر و منتشر شد و با استقبال وسیع خوانندگان روبه‌رو شد، تا آن‌جا که دست به دست می‌گشت و به بهای ده ریال و بیشتر خرید و فروش می‌شد. البته در این‌که تمام "جمهری‌نامه" را عشقی به تنهایی سروده، یا این‌که این شعر هجوآمیز کار مشترک او و ملک‌الشعرا بهار بوده یا شاعران دیگری هم در سرودن آن نقش داشته‌اند، بحث زیادی شده و هنوز هم به طور دقیق روشن نیست که سهم عشقی در سرودن آن چقدر است. مشیر سلیمی تمام این ترجیع‌بند را در "کلیات عشقی" آورده و توضیح داده که "آن موقع گوینده‌ی این اشعار معلوم نشد، لیکن آن را برخی از عشقی و برخی از ملک‌الشعرا بهار دانسته‌اند." حسین مکی در "تاریخ بیست ساله‌ی ایران" نوشته که "جمهوری‌نامه" در "مجمعی از نویسندگان و گویندگان طرفدار اقلیت- مانند عشقی، رحیم‌زاده‌ی صفوی، رسا و کوهی کرمانی- سروده می‌شد. در مواردی دیگران هم مصراع یا بیتی از آن را سروده‌اند." ولی "غالب اشعار از ملک‌الشعرای بهار" است.
"جمهوری‌نامه" ترجیع‌بندی 44 بندی است با ترجیع‌بند "دریغ از راه دور و رنج بسیار". نکته‌ی جالب توجه این است که با وجود این‌که احتمالاً این هجویه‌ی سیاسی- تاریخی را عشقی به تنهایی نسروده بود ولی دوستان عشقی و خوانندگان "جمهوری‌نامه" آن را به حساب او گذاشتند و دشمنانش هم آن را به پای او نوشتند و نقشه‌ی قتلش را کشیدند و حدود سه ماه بعد هم نقشه‌ی شومشان را عملی کردند و او را ترور کردند.

نیما یوشیج هم در طول مدت پانزده ماهی که روزنامه‌ی "قرن بیستم" تعطیل بود، بی‌کار نبود و به فعالیت ادبی و به خصوص به سرودن شعر ادامه می‌داد و نسبتاً هم پرکار بود. او در طول این ماهها این شعرها را سرود: چشمه‌ی کوچک- یادگار- انگاسی- بز ملاحسن- گل نازدار- مفسده‌ی گل- گل زودرس- محبس- خارکن- روباه زیرک. البته تمام اینها شعرهای کلاسیک و نوکلاسیکی بودند که فاقد نوآوری‌های او در "افسانه" بودند و هیچ‌کدام ارزش ادبی چندانی نداشتند و سیاه‌مشق‌هایی بیش نبودند. در این مدت علاوه بر شعر نیما یوشیج در حوزه‌های داستان‌نویسی و نامه‌نگاری هم فعال بود و در زمینه‌ی داستان‌نویسی- آن‌طور که از نامه‌ای که به برادرش در 14 بهمن 1302 نوشته- در حال نگارش رمانی با عنوان "حسنک" بوده که شبها آن را می‌نوشته، دو کتاب نیمه‌کاره‌ی دیگر را هم در دست تهیه داشته است. در زمینه‌ی مکاتبه هم به برادرش، به خواهرش- ناکتا- به استادش- نظام وفا- و به دوستانش نامه نوشته است. از جمله، در 27 فروردین سال 1303نامه‌ای به میرزاده‌ی عشقی نوشته و در آن با بدبینی همیشگی‌اش و با لحنی تلخ و تمسخرآلود درباره‌ی این‌که دیگرانی که "شکم‌فهم و ترسو" هستند، به او حسودی می‌کنند و عیب‌گیری و انتقاد و ملامت آنها از روی حسادت و حقارت فکر است، چنین نوشته است:
"... به من حسد می‌برند و چون نمی‌توانند علت سرکشی و استقلال و احساس را بفهمند، عیب می‌گیرند. اما آیا حسد و عیب‌گیری حسود، از استعداد و سلیقه‌ی من چیزی می‌کاهد یا خواهد افزود؟
راست است شخص نباید کاری کند که او را ملامت کنند. اما ملامت و حسد و بدگویی اشخاص هم میزانی هستند که گاهی مقدار محسنات کارهای دیگران را می‌سنجند. غالباً کارهای تازه و خیالات نادره را مردم بد گفته، از آن پرهیز می‌کنند. آیا می‌توان تمام فواید را برای این‌که به سلیقه‌ی مردم پیروی شده باشد از دست داد؟ صدای مردم خیلی ضعیفتر از این است که به گوش من برسد. قلب خود را هرگز برای این‌که مبادا ملامت مردم از مقدار شهرت من کم کند، به تکان نمی‌اندازم. تنها برای رد استحقار و زورگویی که حوایج و فواید طبیعی من و جمعیت را مضمحل می‌کند، آماده‌ی دفاع هستم. آن‌هم غالباً با مشت و نوک این کارد. این است برهان قطعی مرد. تمام حقایق مثل فاحشه پیش آن سرافکنده‌اند. از این‌گونه برهانها هم‌شهری‌ها که مردمان شکم‌فهم و ترسویی هستند، خیلی احتیاط می‌کنند. این است طبیعت کوه‌نشینی من."
بعد با اعتماد به نفسی آلوده به تکبر و خودستایی و خویش‌رهبربینی ضمن تحقیر نویسندگان و شاعران شهری، خود را پیش‌رو تجدد شعر و نثر فارسی خوانده و شعرهایش را بیرقهای موج انقلاب شعر فارسی دانسته است- و جالب توجه است که در زمانی ادعای پیش‌رو تجدد شعر و نثر فارسی بودن را مطرح می‌کند که در حوزه‌ی شعر جز سرودن "افسانه" و چند شعر کلاسیک کم‌ارزش کار دیگری نکرده و در نثر هم هیچ چیز قابل توجهی ننوشته بوده و بعدها هم تا پایان عمر هیچ‌وقت اثر پیش‌رو و نوگرایانه‌ای در حوزه‌ی نثر خلق نکرد:
"بدون مباهات بر دیگران من امروز پیش‌رو تجدد شعر و نثر هستم. کیستند این وجودهای خشکیده که در چهاردیوار شهر بزرگ شده‌اند؟ کدام‌یک از اینها که به تقلید قلم به دست گرفته‌اند می‌توانند خیال مرا بشکنند؟ احساس و خیال را آسمان صاف، ابرهای طوفانی و تاریکی جنگلها، روشنی قله‌ها و زندگانی یک طبیعت ساده به من داده است و هرچه این شهریها دارند فقط از تقلید صرف و حیله‌بازی و مدرسه گرفته‌اند. کار آنها ترجمه و از دیگران صحبت کردن و خود را در هر ناشناخته‌ای مداخله دادن است و بس.
من تجدد را برای این تعاقب نمی‌کنم که دیگران هم همین امروز مرا تعاقب کنند. بلکه یک نمونه‌ی تازه‌ای را با نوشته‌های خود به مردم می‌دهم که خیال آینده‌ی جوانها صنعت قدیم را بیشتر پی‌روی نداشته باشند.
...
"محبس"، "افسانه" و قطعات دیگر من بیرقهای موج انقلاب شعری فارسی هستند. به همان اندازه که امروز برآنها استهزا می‌کنند، آینده آنها را دوست خواهند داشت. اگر به تقلید صرف از "افسانه"ی من کسی نتواند اسرار این انقلاب را زنده نگاه داشته باشد، هرگز نقصی برای کار من نخواهد بود، چرا که اصل پیش من است. بیرقهای من همیشه افراشته و سالم و سرنگون‌نشدنی است. به آنها باید نگاه کرد و طرح نو را در صورت آنها تجسس کرد."
در آخر نامه هم درباره‌ی دو اصل اساسی عقیده‌اش- نزدیک کردن نظم به نثر و نثر به نظم- توضیح داده است. این دو اصل همان اصولی هستند که دو دهه بعد، در یادداشتهای "حرفهای هم‌سایه" و در نامه‌هایش به اهل ادب درباره‌ی آنها بارها به تفصیل نوشت و با آن‌چه در این نامه نوشته، معلوم می‌شود که از آغاز کار شاعری‌اش این دو اصل ذهن نیما یوشیج را به خود مشغول داشته و او به آنها می‌اندیشیده است:
"اصول عقیده‌ی من نزدیک کردن نظم poetique به نثر و نثر به نظم است، عقیده‌ای که خیلیها داشته‌اند.
نزدیکی نظم از حیث خیالات شاعرانه که تاکنون در نثر فارسی داخل نشده است، و نثر از حیث تمامیت و سادگی...
1- شعر ما در صورت موزون، و در باطن مثل نثر تمام وقایع را وصف کننده باشد.
2- نثر ما آینه‌ی طبیعت و پر از خیال شاعرانه باشد.
...
خیلی اسرار در این اصول هست که قلم و خیال من روی آنها دور می‌زند و در غالب این اسرار قدرت خیال و چگونگی سوق طبیعت کاملاً دخالت دارد؛ به طوری که معتقدم بدون این دخالت طرح کامل و قابل تماشای این انقلاب را هیچ‌کس نخواهد توانست به نمایش بگذارد.
این است، دوست من! اصول عقیده‌ای که به جهت آن مرا ملامت می‌کنند. اما من به تمام آنها می‌خندم. از مقابل تمام این اشخاص ناشناس مثل شیر می‌گذرم. کوه محکم هستم که از اثر بادهای مخالف و شوریده از جا حرکت نخواهم کرد."

 در هفتم تیر ماه 1303عشقی آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی قرن بیستم را منتشر کرد. نیما یوشیج در تیرماه سال 1303 نامه‌ی دیگری به عشقی نوشت و توضیح داد که در حال پاک‌نویس کردن قسمتهای دیگری از "افسانه" برای انتشار در روزنامه است:

"به میرزاده‌ی عشقی
رفیق

من مشغول پاک‌نویس کردن یک قسمت دیگر "افسانه" هستم. عنقریب می‌رسانم. هروقت اتفاقاً در حین عبور به آنها برمی‌خورم خودشان را به من نزدیک می‌کنند. نمی‌دانم با وجود این‌که طرز شعرهای مرا نمی‌پسندند چه چیز آنها را دور من جمع می‌کند...
یک شعر از "افسانه" را می‌خوانند. بالبدیهه به همان وزن یک شعر بدون معنا از خودشان می‌سازند، به آن می‌افزایند، دوباره سه‌باره از سر گرفته، می‌خوانند و می‌خندند، مخصوصاً رشید.(منظور نیما یوشیج رشید یاسمی بوده است.)
من اقلاً توانسته‌ام وسیله‌ی تفریح و خنده‌ی آنها را فراهم کنم. این هم یک نوع هنر است. بالعکس همین وسیله چند سال بعد آنها را هدایت خواهد کرد. شعرهای من دوکاره‌اند: حکم چپقهای بلند را دارند. هم چپق هستند و هم در وقت راه رفتن عصا.
من هیچ متألم نمی‌شوم. به جای فکر طولانی در ایرادات آنها با کمال اطمینان به عقیده‌ی خود شعر می‌گویم. یا همین که هوا تاریک شد به مهمان‌خانه‌ی "یالتا" می‌روم. غذا می‌خورم به سلامتی تو و هشترودی.
این مهمان‌خانه و یک جای دیگر- مهمان‌خانه‌ی "جمشید"- توقفگاه و پناهگاه دائمی من است. من مصائب خود را به دوش کشیده و به آن‌جا می‌برم. وضعیت آن قدری در نظر من مطلوب است. کبابهای مرغوب دارند. ارزانتر از سایر جاها هم می‌فروشند.
شبها قفقازی‌ها لزگی می‌رقصند. ارکستر دارند. خانمهای روسی هم در آن‌جا منزل دارند. اطاق ساعتی شش قران است. ولی من به این چیزها کاری ندارم. من اینک با همین مواقع خوشم. دلیلی برای این‌که از پیش‌آمدها اعراض کرده، خود را تغییر بدهم، نیست.
نسبت به ضدیت این اشخاص به خوبی می‌دانم. ممانعت از سوق طبیعی مثل ممانعت از جریان یک رودخانه‌ی سریع است. اگر مسدود شد در دفعه‌ی ثانی خیلی شدیدتر و باقوت‌تر از اول جریان می‌یابد. حال من بهترم یا عنصری؟
آن قسمت را بخوان. همان‌طور که در خیابان صحبت کردم، ببین از زبان "افسانه" من چطور بهار را وصف کرده‌ام، و عنصری چطور.
خواهی دانست کدام جهات را در طبیعت باید اتخاذ کرد. چه تفاوتی در بین صنعت و حیله یا خودنمایی وجود دارد. اتخاذ جهات مادی یک منظره که از لوازم اساسی محسوب می‌شود، در نظر گرفتن مختصات آن جهات، پس از آن استعانت از چند کلمه‌ی مربوط و ساده، وسایلی هستند که شاعر توسط آنها به قدری که استعدادش به او اجازه بدهد، می‌تواند فهمیده باشد و به دیگران بفهماند. این‌جاست اولین نظریه‌ی من.
ولی مطبعه به من اذیت می‌کند. در قسمت اول "افسانه" که انتشار پیدا کرد خیلی غلط گرفته‌ام. اغلاط بسیار باعث می‌شود که در انظار مخالفین شعرهای مضحک من مضحکتر جلوه بدهد.
بالاخره خواهم دانست. افسانه نفوذ و رواج عمومی را پیدا نخواهد کرد. خواهند گفت عشقی را هم گم‌راه کرده‌ام. ولی تو می‌دانی من تقصیر ندارم. استعداد گم‌راهی به حد افراط در تو وجود داشت.
ما باید بدون این‌که به حرف آنها وقعی بگذاریم و وقت را به مباحثه و مجادله از دست بدهیم، مشغول کار خودمان باشیم.
من و تو هیچ‌کدام نمی‌دانیم فردا از این امواج چه اشکالی بیرون می‌آید. ملت دریاست، اگر یک روز ساکت ماند، بالاخره یک روز منقلب خواهد شد.
اطفالی از این گروه به وجود خواهند آمد که ما از همه چیز آنها بی‌خبریم. نه اسمشان را می‌دانیم نه نشانشان را، ولی آن‌وقت شاید نه من وجود داشته باشم و نه تو. در هر صورت پیش‌روهای این لشگر توانا را خواهیم دید.
بعد از این لازم است طرز صنعت خود را در تحت قوانین قطعی و معین درآوریم.
رفیق! از روی صحت کار کنیم. دستوری را که طبیعت به ما می‌دهد انجام بدهیم. بالاخره حق با کسی است که صحیح، طبیعی و غیر قابل تغییر بوده است.
امشب شاید به اداره‌ی روزنامه بیایم.
رفیق تو
نیما"

شماره‌ی هفتم تیر 1303 روزنامه‌ی "قرن بیستم" آخرین شماره‌ی این روزنامه بود و بعد از آن عشقی بیشتر از پنج روز زنده نبود. اگر هم زنده می‌ماند دیگر تصمیم نداشت که در انتشار این روزنامه نقش داشته باشد، در نتیجه انتشار ادامه‌ی "افسانه" برای سالها به تعویق افتاد و انتشار کامل آن 26 سال بعد- در سال 1329- به همت احمد شاملو صورت گرفت.
 انتشار آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی "قرن بیستم" مثل انفجار بمب صدا کرد و چنان دشمنان کینه‌توز و بی‌رحم عشقی را وحشت‌زده و عصبانی کرد که تصمیم گرفتند دست به کار شوند و نقشه‌ی کشتن او را که از چند ماه پیش کشیده بودند، عملی کنند. در نتیجه به فرمان آنها- یعنی باند رضاخان سردارسپه و مزدورانش- پنج روز بعد، در پنج‌شنبه 12 تیر 1303 با شلیک گلوله به قلب عشقی، او را در منزلش ترور کردند و گریختند. چند ساعت بعد هم عشقی مجروح، در بیمارستان نظمیه، در اثر شدت خون‌ریزی درگذشت و پرونده‌ی زندگی جسمانی‌اش برای همیشه بسته شد ولی نامش و یادش و آثارش و بی‌باکی‌اش و اخلاصش زنده و ماندگار است.
 اما محتوای شماره‌ی آخر روزنامه‌ی "قرن بیستم" چه بود که این‌طور دشمنان عشقی را برآشفت و آنها را واداشت تا از "شر" او برای همیشه خلاص شوند؟ واقعیت این است که صفحات شماره‌ی آخر روزنامه‌ی "قرن بیستم" پر بود از کاریکاتورها و نظمها و نثرهایی در هجو رضاخان سردارسپه و باند طرف‌دارش و نوکران و مزدوران و جیره‌بگیرانش و جمهوری‌خواهان قلابی و متقلب، بنابراین طبیعی بود که آنان را وحشت‌زده و برآشفته کند و از شدت عصبانیت به مرز جنون برساند و وادارشان کند که دست به کار ترور عشقی شوند.
نکته‌ی جالب توجه این است که در همین آخرین شماره‌ی "قرن بیستم" نامه‌ای از عشقی به حبیب‌الله قدیری- مباشر و مدیر داخلی روزنامه- منتشر شده که نشان‌دهنده‌ی این موضوع است که این آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی "قرن بیستم" بوده که با مدیریت عشقی و تحت نظارت او منتشر شده و با این شماره او از روزنامه‌نگاری و کار مطبوعاتی وداع کرده و پس از آن تصمیم نداشته که دیگر روزنامه‌ی "قرن بیستم" را با مدیریت خودش منتشر کند. در بخشهایی از این نامه چنین می‌خوانیم:
"البته این را هم می‌دانید که خود بنده مدتهاست که نسبت به جریده‌نگاری بی‌میلم. حتا چهارپنج ماه قبل بعضی هم‌فکران بنده وسایل انتشار قرن بیستم را به طور یومیه فراهم نمودند و بنده زیر بار نرفتم چه که میل ندارم به طور جدی داخل سیاست باشم. همین لحاظ از حضرت‌عالی خواهش می‌کنم که هر موقع موفق به اخذ امتیاز جداگانه شدید کلمه‌ی قرن بیستم را بردارید و با آن کلمه که امتیازش را گرفته‌اید روزنامه‌ی خودتان را انتشار بدهید که به کلی اسم بنده از روزنامه برداشته شود."
جنازه‌ی خون‌آلود عشقی را از بیمارستان نظمیه به خانه‌اش بردند و در آن‌جا شستند و به مسجد سپهسالار بردند و در آن‌جا امانت گذاشتند. در صبح روز جمعه 13 تیر 1303 جنازه را از مسجد سپهسالار تشییع کردند و به طرف شهرری و ابن‌بابویه بردند. در این تشییع جنازه دههاهزار نفر از مردم تهران شرکت داشتند و مردم تهران تا آن زمان چنین تشییع جنازه‌ی باشکوه و پرجمعیتی ندیده بودند. ملک‌الشعرا بهار که از ساعتی بعد از ترور عشقی و انتقالش به بیمارستان نظمیه بالای سرش بود و در مراسم تشییع جنازه‌اش هم شرکت داشت، این مراسم را در کتاب "تاریخ مختصر احزاب سیاسی" چنین توصیف کرده است:
"فردا صبح شهر تهران، علمای بزرگ، فضلا، محصلین، کسبه و دیگران آمدند. بچه‌های محل عشقی (شاه‌آباد) به ریاست مرحوم نایب فتح‌الله و بستگان او و جوانان و جوان‌مردان شاه‌آباد طوق و علم را بلند کردند و جنازه‌ی شاعر جوان را در حالتی که پیراهن خونین او روی تابوت بود، برداشتند. زن و مرد تهران بر این بی‌چاره گریستند. بازارها بسته شد. همه‌ی مردم راه افتادند. از شاه‌آباد به لاله‌زار، از آن‌جا به میدان توپ‌خانه، به بازار، به چهارسو، مسد جامع، سر قبر آقا، دروازه‌ی شاه‌عبدالعظیم و ابن‌بابویه مشایعت شد. گفتند که چنین وفاداری نسبت به هیچ پادشاهی نشده است.
...
شهر تهران یک‌باره به سوگ اولین مقتول ما سیاه پوشید و حرکت کرد. در مسجد جامع اهالی چاله‌میدان نمی‌گذاشتند جنازه را برداریم و می‌گفتنذ "تا قاتل عشقی را به ما ندهند نمی‌گذاریم او را دفن کنند." به هر زحمتی بود آنان را قانع کردیم و با دعوا و کشاکش جنازه را به دروازه رساندیم..."
نمی‌دانم که نیما یوشیج هم در مراسم تشییع جنازه‌ی دوست ناکامش شرکت داشت یا نه ولی مسلماً از شنیدن خبر کشته شدن او متأثر و متأسف شده بود، به ویژه از این نظر که یک رفیق هم‌فکر و هم‌راه را از دست داده و در راه دشوار نوسازی شعر فارسی که پیش رو داشت، تنها شده بود. او به این موضوع، چند سال بعد در نامه‌ای به دوستش- مفتاح- چنین اشاره کرده است:
"... تا این‌که حوادث ما را از هم دور کرد. رفیق من خاموش شد و در دخمه‌ی سرد و تاریکی منزل گرفت. با وجود این‌که بارها او را از افکارش نصیحت می‌کردم. باعث شد من سالها تنها بمانم تا یک نفر مثل او را پیدا کنم."
سالها پس از کشته شدن عشقی، نیما یوشیج در سلسله مقالات "ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان" که در سال 1319 در مجله‌ی "موسیقی" انتشار یافت، درباره‌ی شعر دوستش چنین اظهار نظر کرد:
"در ضمن این جریان "ایده‌آل"میرزاده‌ی عشقی خواسته است که طرز وصف و اسلوب اروپایی را پی‌روی کرده باشد. جز این‌که در فرم و طرز وصف و حتا روش بیان به‌طوری که لازم بود موفقیت نیافته است.
با وجود این "ایده‌آل" و بعضی از آثار دیگر او نماینده‌ی ذوق سرشار و شوریدگیهای کسی است که می‌تواند عنوان شاعری را دارا باشد. در خصوص فرم شعری هم گذشته از تقلید از "افسانه" یک آزادی را شبیه به آزادی کلاسیک در اروپا (با مخلوط کردن وزنهای مختلف) در نظر گرفته است؛ چنان‌که در "کفن سیاه". نارسایی که در افکار میرزاده هست (و آن تقریباً صفت عمومی افکار همه‌ی نویسندگان و شعرای ماست) نداشتن پرنسیپ و نظر معین است."

تیر 1391



در نگارش این متن از منابع زیر استفاده کرده‌ام:

1- میرزاده عشقی- محمد قائد
2- از صبا تا نیما- جلد 2- یحیا آرین‌پور
3- تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران- ملک‌الشعرا بهار
4- نامه‌های نیما یوشیج
5- ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان- نیما یوشیج
6- داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع- شاهرخ مسکوب

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا