روباه و خروس
1391/4/12

از کنار روستایی می‌گذشت
روزگاری
حیله‌گر روباه مکاری
در پی شام و ناهاری
خسته و نالان به دنبال شکاری.

ناگهان آن دورها افتاد چشمش بر خروسی
چه خروس خوشگل و ناز و ملوسی!
تاج او چون تاجی از گلها
غبغبش چون لاله‌ی صحرا
بالهای او طلایی
قد و بالایش حنایی
هر پرش یک رنگ
قرمز و آبی و سبز و زرد
چشمها را خیره می‌کرد.

پیش رفت و پیشتر روباه آهسته
گشت نزدیک خروس
کم کم آن ظاهرفریب چاپلوس
با صدایی مهربان و نرم
گفت: "ای عالی‌جناب! ای حضرت والا! سلام
دوست بودم بنده با مرحوم بابایت
مخلص ایشان و فرزند گرامیشان
بودم و هستم
چه خوش‌آوا بود باباجان!
چشمها می‌بست و می‌زد زیر آوازی چه خوش‌آهنگ!
به به از آواز زیبایش که دل می‌برد از یاران!
چه‌چه‌اش با چشمهای بسته پیران را جوان می‌کرد
غم‌خوران را شادمان می‌کرد
من ندیدم خوش‌صداتر از پدرجانت
هرکجا گشتم
بین مرغان و خروسان همه عالم
ای گرامی سرور من!
ای خروس دلبر من!
ای به قربانت پدرجانت! تو آیا می‌توانی
هم‌چون او با چشمهای بسته آوازی خوش و زیبا بخوانی؟"

چون که بشنید این سخنها را خروس جاهل و نادان
برد از یادش که چه حیوان مکاری‌ست آن روباه موذی
شد فراموشش سخنهای بزرگانی که او را بر حذر می‌داشتند از حیله‌ی روباه
گفته بودندش:
"این نصیحت را مکن هرگز فراموش
هیچ روباهی نباشد دوست با مرغ و خروس
ای خروس عاقل و باهوش!"
بالهایش را تکانی داد
باد در غبغب بینداخت
گفت: "خواهی دید اینک من نکوتر نغمه می‌خوانم
یا که مرحوم پدرجانم"
بست آن‌وقت
چشمهایش را
شد به خود مغرور
چشم عقل و هوش او شد کور
با تمام قدرتش سر داد آواز بلندی
خواند: "قوقولی قوقو" با بانگ گرم و دل‌پسندی
چون که فرصت را مناسب دید آن روباه
جست از جا و به دندان برگرفت او را
و فراری شد به سوی کوهها و دشتهای دور و ناپیدا
شد اسیر چنگ و دندانش خروس ساده دل
که هنوز از سرنوشت شوم خود غافل
غرق در آواز بود آن خیره سر می‌خواند "قوقولی قوقو"
نغمه می‌خواند او
بی‌خبر از آن‌که تا یک ساعت دیگر
لقمه‌ی چپ می‌شود ناگاه
بعد از آن هم آن خروس افسوس
میهمان معده‌ی روباه خواهد شد
عمر او کوتاه خواهد شد
می‌شود خاموش آن‌وقت
نغمه‌های او:
"قوقولی قوقو... قوقولی قوقو... قوقولی قوقو"

اسفند 75

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا