بررسی داستان "ارمغان مغ"
1391/4/5

داستان کوتاه با پایان نامنتظره‌ی غافل‌گیرکننده داستانی‌‌ست که بر اساس رخ‌دادی بهت‌‌آور که ممکن است خنده‌دار یا غم‌انگیز باشد، نوشته شده و به باورپذیری آن رخ‌داد توجه چندانی نشده است.
 یکی از داستان‌نویسانی که داستانهای با پایان غافل‌گیرکننده‌ی جذاب و به‌یادماندنی زیادی نوشته و باعث رونق گرفتن و رواج یافتن نگارش این نوع داستانها شده، ویلیام سیدنی پفرتر (اف.هنری) است. او در سال 1862 در شهر "گرینزبورو" در ایالت کارولینای شمالی آمریکا زاده شد. در جوانی مدت پنج سال در درمانگاه پدرش که پزشک بود و داروخانه‌ی عمویش که داروساز بود، کار کرد. بعد در سال 1882 راهی ایالت تگزاس شد و در آن‌جا به کارهای گوناگونی از جمله صندوق‌داری بانک مشغول شد و در کنار این کارها به نوشتن داستانهای کوتاه و انتشار آنها در روزنامه‌ی "فری پرس" که در شهر دیترویت منتشر می‌شد، پرداخت. در سال 1895 به شهر هیوستن رفت و در روزنامه‌ی "دیلی پست" مسئول نگارش ستون وقایع روزنامه شد. در کنار کار روزنامه‌نگاری، در یکی از بانکهای این شهر هم در شغل صندوق‌‌داری مشغول کار شد، ولی در سال 1896 به اتهام سرقت از بانک تحت تعقیب قرار گرفت و به علت ترس از زندانی شدن، از تگزاس فرار کرد و مدتی در نیوارلئان زندگی کرد، بعد به کشور هندوراس رفت و تا سال 1898 در آن‌جا ماند. در این سال با شنیدن خبر بیماری همسرش به آمریکا بازگشت و به محض ورود به ایالت تگزاس دستگیر و به پنج سال زندان محکوم و زندانی شد ولی به سبب رفتار خوبش در زندان، مدت محکومیتش به سه سال و نیم کاهش یافت و در سال 1902 از زندان آزاد شد و به نیویورک رفت و در آنجا ساکن شد.
اف.هنری با الهام‌گیری از مشاهده‌ها و تجربه‌هایش از زندگی در نیویورک، به نوشتن داستانهای کوتاه پرداخت و با انتشار آنها در مجله‌های پرتیراژ نیویورک شهرت و اعتبار زیادی پیدا کرد و به عنوان یکی از بزرگان عرصه‌ی داستان کوتاه نویسی و یکی از بانیان داستان با پایان غافل‌گیرکننده مشهور شد. اف.هنری داستان‌نویسی پرکار بود. او در طول عمر کوتاه داستان‌نویسی‌اش بیش از ششصد داستان کوتاه نوشت و آنها را در مجله‌های مختلفی که در نیویورک چاپ می‌شد، منتشر کرد و تا هنگام مرگش در سال 1910، هر سال تعدادی از این داستانها را در قالب یک یا دو جلد کتاب انتشار داد. چهار جلد از آنها هم پس از مرگش به چاپ رسید.
 نخستین مجموعه داستان کوتاه اف.هنری "چهارمیلیون" است که در سال 1899 منتشر شد و نامش اشاره به جمعیت شهر نیویورک در زمان انتشار چاپ نخست این مجموعه داستان است. اف.هنری در داستانهای این کتاب روابط خانوادگی زن‌وشوهرها را به صورتهای گوناگون تصویر کرده است. بعضی از داستانها کشمکشهای مداوم زن و شوهر را نشان می‌دهند و بعضی حالت شاعرانه دارند.
در سال 1902 اف.هنری مجموعه داستان "چراغ آراسته" را منتشر کرد. این کتاب استعداد طنزنویسی او را به‌روشنی نشان داد.
عالیترین کتاب داستان افوهنری "دل باختر" است که در سال 1912 منتشر شد و در آن قریحه‌ی طنزنویسی او، هم‌راه با قدرت خلاقیت و نبوغش در ترسیم تصویرهایی زنده و مهیج از رخ‌دادهای پیرامونش، کتابی دل‌نشین و جذاب پدید آورده و گوشه‌های از زندگی شخصی‌اش را هم به نمایش گذاشته است. از دیگر مجموعه داستانهای او اینها هستند: کلمها و شاهان (1904)- صدای شهر (1908)- جاده‌های سرنوشت (1909)- ششها و هفتها (1911).
در سال 1937 مجموعه‌ی کامل داستانهای اف.هنری و در سال 1945 برگزیده‌ای از بهترین داستانهای کوتاهش منتشر شد.
در داستانهای اف.هنری طنز، بذله‌گویی، شوخ‌طبعی و پایان‌بندی رندانه‌ی غافل‌گیرکننده بر زمینه‌‌‌ی احساسات لطیف سوار شده و با تجزیه و تحلیل دقیق از حالات روانی شخصیتها و احساسها و عاطفه‌هایشان هم‌راه است.
او در سن 48 سالگی به بیماری سل مبتلا و در بیمارستان بستری شد و همان‌جا هم درگذشت.

یکی از داستانهای بسیار مشهور اف.هنری داستان "ارمغان مغ" است. این داستان تأثرانگیز متعلق به نخستین مجموعه داستان اف.هنری- چهارمیلیون- است. ماجرا از این قرار است: زن و شوهر فقیری روز پیش از عید کریسمس تصمیم می‌گیرند برای هم هدیه بخرند ولی برای خریدن هدیه پولی ندارند. ناچار مرد تصمیم می‌گیرد ساعت طلای جیبی‌اش را که تنها دارایی گرانبهای زندگی‌اش است و از پدربزرگش به او رسیده، بفروشد و شانه‌ی الماس‌نشان ظریفی برای آبشار گیسوان زرین زنش بخرد. زن هم از روی ناچاری موهای طلایی بلندش را می‌فروشد تا زنجیری از جنس پلاتین برای ساعت طلای شوهرش بخرد. وقتی آنها با خوش‌حالی هدیه‌ها را به هم می‌دهند هردو جا می‌خورند و بهتشان می‌زند چون حالا دیگر هدیه‌ی هیچ‌کدام به درد دیگری نمی‌خورد و آن همه شور و شوق برای خوش‌حال کردن یک‌دیگر به دل‌سردی تبدیل می‌شود.

 بستر اصلی داستان "ارمغان مغ" فقر است، فقر شدیدی که بر زندگی دلا و جیم سایه انداخته است. داستان با توصیف این فقر شدید شروع می‌شود. دلا می‌خواهد برای عید کریسمس برای شوهرش هدیه بخرد ولی بیشتر از یک دلار و هشتاد و هفت سنت که شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی است، پولی ندارد. او این پول را طی مدت زیادی یک سنت و دو سنت و در نتیجه‌ی چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب محل جمع کرده و برای هر یک از آن سکه‌های یک سنتی کنایه‌های فروشنده‌ها و تهمتهای آنها را مبنی بر خست و دنائت و پول‌پرستی، تحمل کرده تا بتواند برای روز مبادا پولی پس‌انداز کند ولی حالا این پس‌انداز آن‌قدر ناچیز است که با آن هیچ چیزی نمی‌تواند برای شوهرش- جیم- بخرد. با این فکر که چکار باید بکند، در اتاق محقرشان که هرگوشه‌اش و هرکدام از اثاثیه‌اش نشان از تهی‌دستی دارد، قدم می‌زند و در پی پیدا کردن راه چاره است. یک لحظه در آینه‌ی زردی که بین دو پنجره قرار گرفته چشمش به خرمن گیسوان زرینش می‌افتد که چون هاله‌ای چهره‌ی زیبایش را در بر گرفته است. بی‌اختیار بند گیسوانش را باز می‌کند و در یک لحظه آبشاری از تارهای زرین براق بر روی شانه‌هایش جاری می‌شود. ناگهان فکری به ذهنش می‌رسد. با شتاب پالتوی کهنه‌اش را می‌پوشد و کلاه فرسوده‌اش را سرش می‌گذارد و با سرعت از پلکان پایین می‌رود و با شتاب به سمت خیابان می‌رود و چند دقیقه بعد مقابل فروشگاه مادام سوفرونی که فروشنده‌ی کلاه‌گیس است، می‌ایستد و نفسی تازه می‌کند. بعد داخل فروشگاه می‌شود و از مادام سوفرونی که زنی چاق و میان‌سال است می‌پرسد: "موهای مرا می‌خرید؟" و کلاه از سرش برمی‌دارد و خرمن موهای زرینش را بر شانه‌ها می‌افشاند. با دیدن آن گیسوان زرین مواج برقی از هیجان در چشمهای مادام می‌درخشد و نزدیک می‌آید و پس از وارسی کوتاهی می‌گوید: "بیست دلار می‌خرمشان." دلا بی‌درنگ می‌پذیرد و می‌گوید: "خواهش می‌کنم پولش را زودتر به من بدهید."
معامله سرمی‌گیرد و دلا در ازای از دست دادن گیسوان مواج زرینش و چیده شدن آن خرمن افشان براق بیست دلار را می‌گیرد و با عجله از فروشگاه مادام بیرون می‌آید و راهی می‌شود تا برای شوهرش با پولی که از فروش گیسوانش به دست آورده هدیه‌ای بخرد. فکر این را هم که هدیه چه باشد از قبل کرده است: یک زنجیر زیبای نفیس برای ساعت جیبی طلایی شوهرش. سرانجام پس از گشتن زیاد هدیه‌ی مورد نظرش را در مغازه‌ای پیدا می‌کند. زنجیری ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و جان می‌دهد برای ساعت طلایی شوهرش که آن‌همه برایش عزیز است. زنجیر آن‌قدر دل‌ربا است که دلا با یک نگاه شیفته‌اش می‌شود و می‌فهمد که بهتر از آن نمی‌تواند هدیه‌ای برای شوهرش پیدا کند. خوش‌بختانه قیمتش هم مناسب است- بیست و یک دلار- و با پولی که او دارد قابل خرید است. آن را می‌خرد و به سمت خانه برمی‌گردد در تمام طول راه به این فکر می‌کند که حتماً شوهرش از دیدن آن زنجیر زیبا خیلی خوش‌حال می‌شود و ساعت طلایش با آن زنجیر چه جلوه و جلایی خواهد داشت.
وقتی دلا به خانه برمی‌گردد اول موهای کوتاه شده‌اش ر آرایش می‌کند و فر می‌زند تا به چشم شوهرش خیلی غیرعادی و زشت به نظر نرسد. بعد قهوه را آماده می‌کند و سرگرم تهیه‌ی شام می‌شود.
شب، سر وقت همیشگی، جیم به خانه برمی‌گردد. مثل همیشه خسته و کوفته است. با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده، در را پشت سرش می‌بندد و به طرف زنش می‌آید ولی با دیدن موهای کوتاه شده و چهره‌ی پسرانه‌ی همسرش جا می‌خورد و سر جایش خشکش می‌زند. خیره خیره به موهای دلا نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید. دلا هم با چهره‌ی خندان ولی نگران به جیم نگاه می‌کند. او در چشمان بهت‌زده‌ی شوهرش جز حیرت چیزی نمی‌بیند. نه اثری از خوش‌حالی در آن می‌بیند نه نشانی از رنجش و ناامیدی. نمی‌تواند حدس بزند که شوهرش از دیدن او با موهای کوتاه چه حسی دارد. دقیقه‌ای به همین حال در سکوت می‌گذرد ولی دلا بیشتر از آن طاقت نمی‌آورد و به طرف شوهرش می‌رود و می‌گوید: جیم، عزیز دلم! چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ چرا این‌طور بهتت زده؟ اگر می‌بینی موهایم کوتاه شده دلیلی داشته. ببین، محبوبم! فردا عید کریسمس است و من نمی‌توانستم خودم را راضی کنم که برای کریسمس به تو چیزی عیدی ندهم. چون وضع مالیمان خوب نیست و تو خودت هم این را خوب می‌دانی، به همین علت موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم که تو از موهای کوتاه من بدت نیاید. اگر این‌طوری دوست نداری، غصه نخور، خیلی زود موهایم مثل اولش بلند می‌شود. همان‌طور که دوست داری... باور کن که چاره‌ای جز این نداشتم. حالا دیگر بهت را بگذار کنار و مثل مجسمه آن‌جا نایست، بیا بوسم کن و بگذار من هم ببوسمت. اگر بدانی برایت چی عیدی خریدم خیلی ذوق می‌کنی.
 جیم بعد از مدتی از بهت بیرون می‌آید و به سمت دلا می‌رود و در آغوشش می‌گیرد و با مهربانی سر او را به سینه‌اش می‌فشارد و نوازش می‌کند. در همین حال با خودش فکر می‌کند که دیگر آن هدیه‌ی قشنگی که برای زن دل‌بندش خریده و با شوق و ذوق زیاد به خانه آورده، به درد او نمی‌خورد. بعد بسته‌ی عیدی را از جیب پالتوی کهنه‌اش بیرون می‌آورد و سرخورده روی میز می‌گذارد و می‌گوید: بیا، دلا جان! این هدیه‌ی ناقابل مال تست. با کلی شوق و ذوق برایت خریدمش، حیف که دیگر به دردت نمی‌خورد. ولی عیبی ندارد. بازش کن و ببین چرا از دیدن موهای کوتاهت بهتم زد. خیال نکن که چون موهایت را کوتاه کرده‌ای از محبت من به تو کم شده یا به نظرم زشت شده‌ای، نه، فقط دلیلش این هدیه بود...
دلا با انگشتان لرزان روبان بسته‌ی کادو را باز می‌کند و در جعبه را می‌گشاید و داخلش را نگاه می‌کند. بعد فریاد کوتاهی از خوش‌حالی می‌کشد و می‌گوید: آخ جون! ولی یک‌دفعه یادش می‌آید که با موهایش چه کرده و آه از نهادش بلند می‌شود. آن‌وقت بی‌اختیار قطره‌های اشک سوزان به روی گونه‌هایش می‌غلتد. در میان جعبه‌ی کادو یک ردیف شانه‌ی طلایی زیبا با نگین الماس قرار گرفته، شانه‌های ظریفی که مدتها بود آرزوی خریدنش را داشت تا با آنها موهای طلایش‌اش را زینت دهد و بارها با حسرت به آنها در پشت ویترین آن فروشگاه "برادوی" خیره شده بود ولی به علت گرانیشان و بی‌پولی‌اش هیچ‌وقت نتوانسته بود آنها را بخرد، هرگز هم فکر نکرده بود که ممکن است روزی صاحبشان بشود. و حالا این شانه‌های ظریف الماس‌نشان آن‌جا مقابلش قرار دارد. دقیقه‌ای با وجد و شیفتگی توام با اندوه و حسرت به آنها نگاه می‌کند و بی‌صدا اشک می‌ریزد. بعد یک‌دفعه به خودش می‌آید و شانه‌ها را از جعبه درمی‌آورد و به سینه می‌فشارد و می‌گوید: جیم! نمی‌دانی چقدر از داشتن این شانه‌های قشنگ خوش‌حالم. از تو به خاطر این هدیه‌ی عالی خیلی ممنونم. مطمئن باش که خیلی زود موهایم مثل اولش بلند می‌شود و آن‌وقت من با این شانه‌های قشنگ خوشگلترش می‌کنم.
بعد نوبت دلا می‌شود که هدیه‌اش را به شوهرش بدهد: ببین چه زنجیر قشنگی‌ست. خوشت می‌آید؟ اگر بدانی چقدر مغازه‌ها را گشتم با آن را برای ساعتت پیدا کردم. حالا ساعتت را بده، ببینم با این زنجیر چطور می‌شود.
ولی جیم به جای این‌که ساعتش را به دلا بدهد با حالتی پکر روی نیمکت چوبی کهنه‌شان می‌نشیند و با نگاهی پر از حسرت به زنش و زنجیری که در دستش است و شانه‌های الماس‌نشان نگاه می‌کند و می‌گوید: دلا جان! بهتر است فعلاً این زنجیر خوشگل را در جعبه‌اش بگذاری و جایی قایمش کنی. ببین، عزیز دلم! من از تو به خاطر خریدن این بند ساعت قشنگ خیلی ممنونم، ولی حقیقت این است که فعلاً نمی‌توانم ازش استفاده کنم، چون، راستش، من ساعت طلایم را فروختم تا بتوانم این شانه‌ها را برایت بخرم...

یکی از جریانهای قوی جاری در بستر اصلی داستان "ارمغان مغ" عشق عمیقی‌ست که دلا و جیم به هم دارند و با وجود فقر و تهی‌دستی هم‌دیگر را عاشقانه دوست دارند و با هم خوش‌بخت‌اند. این عشق آن‌قدر پاک‌بازانه، فداکارانه و ایثارگرانه است که هر یک از آنها به خاطر این‌که دیگری را در شب عید کریسمس خوش‌حال کند از تنها چیز گران‌بهایی که دارد- دلا از گیسوان طلایی‌اش و جیم از ساعت طلایی یادگار پدربزرگش- می‌گذرد و آن را می‌فروشد تا با پولش برای دیگری عیدی بخرد و همسر محبوبش را خوش‌حال کند. جریان عشق بین زن و شوهر در تمام داستان موج می‌زند و به زندگی فقیرانه و تاریک آنها روشنایی و رونق و شادکامی می‌بخشد و آن دو را در کنار هم فارغ از نداری و تنگ‌دستی خوش‌حال و دل‌شاد نگه‌می‌دارد.
پایان شگفت‌انگیز داستان هم تکان‌دهنده است و تلنگر محکمی به ذهن خواننده می‌زند و او را دچار شوک می‌کند. چیزی که بیشتر از همه تکان دهنده و تأثرانگیز است تجسم حالت بهت‌زدگی زن و شوهر جوان در لحظه‌ی باخبر شدن از حقیقت ماجرا است و تصور این لحظه‌ی تلخ است که به ذهن خواننده تلنگری محکم می‌زند و او را به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد.
جمال میرصادقی در کتاب "داستان و داستان کوتاه" موضوع داستان "ارمغان مغ" را پوک و بی‌عمق خوانده و درباره‌ی آن چنین نوشته است:
"اگر موضوع داستان را بشکافی عمق چندانی در آن نمی‌یابی و حادثه‌ای اتفاقی و استثنایی بیش نیست. فرض کنیم چنین واقعه‌‌ای استثنایی برای زن و شوهری روی داده باشد، زن و شوهر چیزی از دست نداده‌اند. مرد می‌تواند شانه را بدهد و ساعتش را پس بگیرد و از بند ساعت هدیه‌ی زنش استفاده کند یا اگر نخواهد چنین کند، شانه را نگه می‌دارند و پس از مدتی موهای زیبای زن دوباره رشد می‌کند و شانه‌ی زیبا به کار می‌آید. همین تعمق و استنتاج است که بی‌عمقی و پوکی موضوع داستان را نشان می‌دهد."
در پاسخ به این داوری باید بگویم این‌که بعداً زن و شوهر جوان با هدیه‌هایی که روی دستشان مانده چه خواهند کرد و چه تصمیمی خواهند گرفت، هیچ اهمیتی ندارد و داستان هم برای این نوشته نشده است. آن‌چه در این داستان اهمیت دارد و اف.هنری به خاطرش این ماجرا را در قالب داستانش روایت کرده، صحنه‌ی تکان دهنده‌ی روبه‌رو شدن زن و شوهر جوان با این واقعیت تلخ است که هدیه‌ای که با از دست دادن گران‌قیمت‌ترین چیزی که داشته‌اند، برای همسرشان خریده‌اند به کار او نمی‌آید و برایش قابل استفاده نیست، چون همسرشان با فداکاری مورد استفاده‌ی آن را به خاطر آنها از دست داده است.

تیر 1391

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا