روایت دوم از استوره‌ی زندگی و مرگ کیومرث
1391/4/2

روایت دوم از استوره‌ی زندگی و مرگ گیومرت که در آن او را مطابق شیوه‌ی نوشتار شاهنامه و تاریخ تبری- بلعمی کیومرث می‌نامیم، روایتی است که در متنهای فارسی کهن از جمله تاریخ تبری- بلعمی، شاهنامه فردوسی و آثار الباقیه ابوریحان بیرونی به یادگار مانده است.
بنابراین روایت- برخلاف روایت متنهای پهلوی- کیومرث نخستین شاه ایرانی بوده، نه نخستین بشر.

روایت تاریخ تبری- بلعمی

بلعمی در ترجمان تاریخ تبری، در این باره که کیومرث که بوده، روایتهایی گوناگون نقل کرده و نوشته:
"مردمان را اختلاف است به کار کیومرث و هر کسی چیزی می‌گوید. گروهی از عجم گویند که آدم او بود و این خلق از پشت او بودند و او را گفل پادشاه خواندندی که از گل آفریده شد و جفت او ایلده که حوا خواندند هم خدا از گل آفرید و جان در تن هر دو اندر یک وقت و یک اندازه کرد، نه پیش و نه پس... و معنی کیومرث زنده گویاست: حی ناطق. و این قول عجم است."
"و گروهی از عجم ایدون گفتند که کیومرث و ایلده جفتش مشی و مشیانه بودند که از زمین برآمد به صورت آدمی..." و "گروهی از علمای اخبار ایدون گویند که او نبیره آدم بود... پس چنین است که از پس آدم شیث بود و خلیفه او پسرش انوش بن شیث، پسرش قینان بن انوش و کیومرث او بود و نخستین پادشاه در جهان او بود... و علمای اسلام گویند او یکی از فرزندان آدم بود. چون شیث بمرد او را با برادرزادگان ناسپاسی افتاد. برخاست و با فرزندان خویش به کوه دماوند آمد و آن‌جا قرار گرفتند و بسیار شدند و کیومرث را کهومرث نیز گویند و آنجا شهرها و مأواها کردند و او مردی بود نیکوروی و نیت نیکو داشت."
 بنابر روایت این تاریخ، کیومرث دارای فر ایزدی بوده و نبردافزاری داشته چوبین که نام اورمزد بر آن نوشته شده بوده و با آن دیوان را می‌رمانده و می‌رانده است.
کیومرث پسری داشته به نام هوشنگ (= هیشنگ= میشنگ) که دور از مردمان و در انزوا بر فراز کوه دماوند می‌زیسته و عمر به نیایش اورمزد می‌گذرانده، چه از پدرش شنیده بوده که برترین کنشها پرستش و نیایش اورمزد و بی‌آزاری‌ست، و می‌دانسته که بی‌آزاری ممکن نیست مگر در دوری گزیدن از مردم، و نیایش امکان ندارد مگر در خلوت تنهایی.
کیومرث گه‌گاه به دیدار این گرامی پسر پرهیزگار می‌رفته و از دیدار او شادکام می‌شده. تا آن‌که دیوانی که دشمن کیومرث بودند و کیومرث آنان را از ملک خود رانده بوده، چون هوشنگ را در کوه تنها دیدند، آهنگ جانش کردند و دسیسه‌ای برای هلاکتش چیدند تا هم انتقام خویش از کیومرث بگیرند، هم او را دل‌شکسته سازند و از بار اندوه کمرش چنان بشکنند که دیگر نتواند به نبرد با ایشان برخیزد. پس در مجالی مناسب، چون هوشنگ در حال یزش سر بر سنگ نهاده بود، پاره‌ای از کوه را از جا برکندند و بر سرش کوبیدند و هلاکش کردند. با آن‌که کیومرث از این فاجعه آگاه نبود ولی به سبب فر ایزدی که داشت، در هنگام مرگ پسر دل‌بندش احساس اندوه و دل‌تنگی کرد، بدون آن‌که بداند دلیل این دل‌تنگی چیست. برخاست و روانه‌ی قله دماوند شد تا پسرش را ببیند و با دیدار او اندوه از دل براند و شادی به دل بازگرداند. در راه جغدی دید سر راهش نشسته. جغد با دیدن او بانگی سهمناک سر داد. چون کیومرث به او رسید، برپرید و دورتر نشست و باز خروشید. کیومرث به اندیشه شد که این بانگ و خروش بی‌سبب نباشد. از اورمزد خواست تا اگر این بوم بشارت‌بخش خبری نیک است، بانگش بر شنوندگان خجسته و همایون، و اگر نویددهنده‌ی خبری بد است، شوم و نامیمون باشد. پس بر فراز کوه شد. پسر دل‌بندش را به هلاکت افتاده دید. آهی از ته دل کشید و در دم اورمزد نفرینش را پذیرفت، و از آن هنگام بانگ بوم شوم و ناخجسته گردید. پس آن‌گاه کیومرث اورمزد را نیایش کرد و از او خواست جایگاهی برایش در میان آن سنگها فراهم آورد تا او بتواند جسد هوشنگ را در آن بنهد و از گزند دیوان ایمن نگاه دارد. پس اورمزد دستور داد تا چاهی بکند و هوشنگ در آن بنهد. کیومرث چاهی ژرف بکند و جسد فرزند در آن بنهاد و آتش آورد و بر سر چاه افروخت. آتش بدان چاه در افتاد و آن آتش همیشه شعله‌ور پیکر بی‌جان هوشنگ از دسترس دیوان و گزند ایشان ایمن نگاه داشته و خواهد داشت تا جهان جهان است. چون کیومرث پسر در چاه کرد، سه شبانه روز بر سر آن چاه می‌گریست و اورمزد را یزش می‌کرد و از او به تمنا می‌خواست که او را بنماید که پسرش را چه کسانی کشتند. پس از سه شبانه روز زاری از فرط بارش اشک سست شد و خوابید. در خواب پیری دید رهنما. پیر مخفیگاه قاتلان پسرش به او نشان داد. کیومرث از خواب بیدار شد و اورمزد را سپاس گزارد. سپس به خانه برگشت و پسر کهترش "ماری" را که در خرد و تدبیر و خوش‌خلقی از تمام پسرانش سر بود، بر دیگر فرزندان خود سالاری داد و به فرزندانش فرمان داد تا از او پیروی کنند و فرمان ببرند. سپس خود راهی شد تا از آن دیوان که هوشنگ را کشته بودند کین بستاند، و آنان را به سختی تنبیه کند تا از دیگر فرزندانش پرهیز کنند و فکر آسیب رساندن به خانواده‌ی او از سر بیرون کنند. در راه خروسی سفید دید بر میان راه ایستاده و ماکیانی در پی او. ماری پیش خروس آمده و آهنگ گزیدن جفتش داشت. خروس بر مار می‌تازید و بر او نوک می‌زد. با هر نوک زدن بانگی خوش می‌کرد. بانگ خوش و نبرد متهورانه‌اش کیومرث را خوش آمد. با خود گفت "چه شگفت‌انگیز موجودی‌ست! چه سان مهربان است بر جفت خویش، و چه سان پر دل! از مار گزنده نترسد و او را از جفت خویش دور کند. سرشت او نزدیک به سرشت آدمی‌زادگان است". پس کیومرث آن مار بکشت و خروس را یاری کیومرث خوش آمد، از سر سپاس بانگی خوش کرد. کیومرث از آن بانگ خوش مسرور شد. خوراکی که با خویش داشت پیش او انداخت. خروس جفت خویش فرا خواند و از آن هیچ نخورد تا نخست جفتش بخورد، چون سیر شد و کنار رفت، پس‌مانده‌ی او را خروس بخورد. کیومرث این گذشت خروس که دید، گفت جانور نیک‌فال و خجسته‌بانگی‌ست. داشتن و پروردنش نکوکاری است. خروس سفید و جفتش را همراه خویش ببرد.
از آن روز ایرانیان بانگ خروس خجسته می‌شمارند، به‌ویژه خروس سفید را، و بر این باورند که به هر خانه که خروس سفید باشد دیوان در آن خانه نیایند.
پس کیومرث روی نهاد بدان نشانی که او را داده بودند، رسید به آن‌جا که امروز شهر بلخ است. گروهی از دیوان هیولاپیکر که آنان را "مَرَده" می‌نامیدند و کشندگان هوشنگ بودند، آن‌جا، بین دو رود می‌زیستند. کیومرث بر ایشان تاخت و آنان را تارومار کرد. بیشترشان هلاک شدند. بقیه بگریختند. سه تن از ایشان را که نتوانسته بودند بگریزند، بگرفت و به نام اورمزد ایشان را به بند کرد و ببست، چنان که مقهور او شدند. پس به یادگار این نبرد و برای آن که دیوان درسی را که به ایشان داده بود هرگز فراموش نکنند و دیگر به فکر گزند رساندن به فرزندان او نیفتند، به آن سه دیو دستور داد تا بین دو رودی که از آن جایگاه می گذشت شهری به یادگار پیروزی او بر دیوان بنا کنند.
چون کار بنای آن شهر به پایان رسید، کیومرث دچار دردی درمان‌ناپذیر شد و نالان گشت. شامگاه حالش وخیم شد. آن خروس سفید که هم‌راهش بود، بانگی دژم کرد. یارانش هرگز نه بانگ خروس در شامگاه و نه چنان بانگی از خروس شنیده بودند. شگفت‌زده شدند که چنین دژم‌بانگ شومی در چنین وقتی به چه سبب باشد. چون به بالین کیومرث آمدند، او را مرده یافتند. از آن هنگام بانگ خروس را به شامگاه شوم شمردند، و این رسمی شد برای ایرانیان، یادگار مرگ کیومرث، که بانگ خروس در شامگاه را بد یمن بدانند و شوم شمارند.

روایت ابوریحان بیرونی

ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه نوشته که به باور ایرانیان کیومرث نخستین پادشاه ایران و نخستین کسی است که تمدن را به ایرانیان آموخت. بنابر نوشته او "ایرانیان... چنین گویند که پادشاهی در ما از کیومرث گل شاه ... متصل بوده". بیرونی با مقایسه‌ی روایتها و حکایتهای گوناگون چنین نتیجه می‌گیرد که "کیومرث انسان اولین نبود، بلکه او کامر بن یافث بن نوح - نخستین پادشاه ایرانیان- بود که در کوه دماوند نزول کرد و آن‌جا را به تصرف خود درآورد تا آن که کم‌کم کارش بالا گرفت و ملک او روی به گسترش گذاشت، و مردم در آن دوران شبیه به مردم اول پیدایش بودند و او و پاره‌ای از زادگانش بعضی از اقالیم را مالک گشتند. او در آخر کار بیداد و ستم پیشه کرد و نام خود آدم نهاد و گفت هر کس مرا جز بدین نام بخواند گردنش خواهم زد و بعضی از ایرانیان گویند که او امیم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح بود."
ابوریحان بیرونی روز به پادشاهی رسیدن کیومرث را نوروز- یعنی روز نخست ماه فروردین- دانسته و نوشته: "کیومرث در این روز به شاهی رسید و این روز جشن او بود که به معنای عید اوست."
در کنار این نظریه، ابوریحان بیرونی دو روایت دیگر هم نقل کرده که در روایت نخست کیومرث نخستین انسان بر زمین بوده، و در روایت دوم نوعی تناقض وجود دارد، به این معنی که در این روایت هم کیومرث انسان نخستین است، هم پیش از او انسانهای دیگری بر زمین بوده‌اند که هنگام آفرینش کیومرث از خوب‌‌رویی و  خوش‌اندامی او از شدت حیرت مبهوت شدند و مدهوش به زمین افتادند.
بنابر روایت نخست، ایرانیان بر این باور بودند که اورمزد از نابه‌کاری اهریمن حیران شد و پیشانی‌اش عرق کرد. آن عرق از پیشانی زدود و بر زمین ریخت. کیومرث از آن عرق جبین آفریده شد. سپس کیومرث را به سوی اهریمن فرستاد و اهرمن را مقهور او کرد. کیومرث بر اهریمن سوار شد و گرد گیتی بگشت تا آن که اهرمن از کیومرث پرسید: "تو از چه چیز بیشتر می‌ترسی؟" کیومرث گفت "اگر من به در دوزخ برسم بس خواهم ترسید." چون اهریمن در حال گردش به دور گیتی به در دوزخ رسید، چموشی کرده، ترفندی به کار برد و کیومرث را زمین زد و خود بر روی وی افتاد تا او را بخورد. آنگاه از کیومرث پرسید: "می خواهم ترا بخورم. از کدام اندام تو خوردن آغاز کنم؟" کیومرث گفت: "از پای من شروع کن تا در این اندک مهلت باقی مانده از عمرم به زیبایی و نیکی جهان بنگرم". کیومرث از آن‌رو چنین گفت که می‌دانست اهریمن گفتار او را واژگونه به کار خواهد بست. این بود که اهریمن از سر کیومرث شروع به خوردن کرد تا آن‌که به منی‌دان در پشت او رسید. دو قطره منی از پشت کیومرث بر زمین ریخت. بوته‌ای ریباس از آن رویید و مشی و مشیانه که پدر و مادر زمینی بشرند، از میان این بوته بررستند و متولد شدند.
بنابر روایت دوم، کیومرث سه هزار سال- هزاره‌های حمل و ثور و جوزا- در بهشت ساکن بود. سپس به زمین فرود آمد و او را رویی چنان نیکو و اندامی چنان زیبا بود که چشم هر جنبنده‌ای بر او می‌افتاد از شدت حیرت مبهوت و مدهوش می‌شد. او سه هزار سال دیگر- هزاره‌های سرطان و اسد و سنبله- در امن و آسایش بر زمین گذراند. پس از آن اهریمن شرور تبهکاری آغاز کرد. کیومرث به مقابله با تبهکاری اهریمن پرداخت. از همان زمان بین او و اهریمن درگیری آغاز شد و اهریمن کینه‌ی او به دل گرفت. اهریمن را پسری بود به نام خزوره. این پسر به فکر کشتن کیومرث افتاد و بر او تاخت. کیومرث پیش‌دستی کرد و او را کشت. اهریمن به خون‌خواهی برخاست و به اورمزد شکایت از کیومرث کرد. اورمزد برای وفاداری به پیمانی که با اهریمن داشت، با نشان دادن فرجام زندگی و سرانجام گیتی و جایگاه والای او در سرای ابدیت آن سوی رستاخیز به کیومرث، او را به مرگ مشتاق کرد و چون اشتیاق او به مرگ دید، او را بکشت. دو قطره از منی پشت او در کوه دامداذ که در استخر است فروچکید، از این دوقطره دو بوته‌ی ریباس هویدا گشت و این دو بوته نه ماه رشد کردند و بالیدند، در آغاز ماه نهم اندامهایی بر آنها هویدا گشت و در آخر ماه نهم این اندامها کامل شدند، آن دو بوته‌ی ریباس رشد یافته شکل آدمی به خود گرفتند و با هم انس و الفت گرفتند و میشی و میشانه این دو نفر هستند.

روایت شاهنامه فردوسی

بنابر روایت شاه‌نامه‌ی فردوسی هم کیومرث نخستین شاه است نه نخستین بشر و سی سال پادشاهی می‌کند نه سی سال زندگی. شاه‌نامه در قیاس با شاهان دیگر، به کیومرث بسیار کم پرداخته و به شرحی کوتاه از شاهی و جنگ او با دیوان و کشته شدن فرزندش- سیامک- به دست دیوان و به پادشاهی رسیدن نوه اش- هوشنگ- و انتقام گرفتن هوشنگ از دیوان بسنده کرده است.
بنابر روایت شاه‌نامه، کیومرث نخستین شاهی بود که بر تمام جهان فرمان‌روایی داشت. آیین تخت و تاج را او بنیان نهاد و در نخستین روز فروردین به شاهی رسید. چهره‌اش ماه شب چهارده بود و اندامش سرو سهی. آیین خوردن و پوشیدن را او به مردمانش آموخت. مسکنش در کوه و تن پوشش پلنگینه بود. دوران پادشاهی‌اش دوران صلح و آرامش و ایمنی بود. مردم گرامی‌اش می داشتند و این گرامی‌داشت بنیاد پیدایش آیین بود. دام و دد رام و فرمان‌بردارش بودند. در کنارش آرام می‌گرفتند. در برابرش خم می‌شدند و نماز می‌گزاردند. کیومرث را پسری خوب‌رو و نام‌جو به نام سیامک بود، پسری چنان فرخ  و بالنده و بارور که دل کیومرث به او شاد بود. سیامک فرمانده‌ی سپاه کیومرث بود. با هجوم دیوان اهریمن‌زاد به سرزمینهای کیومرث، سیامک به جنگ آنها شتافت و در نبرد با سیاه‌دیوبچه‌ای اهریمن‌زاد، به دست آن دیو کشته شد. چون کیومرث از مرگ پسر دل‌بندش آگاه شد جهان به چشمش تیره و تار شد. از تخت فرود آمد و از فرط اندوه با ناخنهایش گوشتهای تنش را ریش‌ریش کرد. رخساره‌هایش پرخون شدند و دلش سوگوار. سالی را به سوگواری گذراند تا این که پیام از داور کردگار آمد که به خون‌خواهی فرزند سپاه بیاراید و بر دیوان بتازد. کیومرث هوشنگ- پسر سیامک- را که یادگار گرامی پسرش بود، فراخواند و به او فرمان داد تا فرمانده‌ی سپاهش در نبرد با دیوان باشد. هوشنگ دست به کار شد و سپاهی از ددان و گرگان و ببران و سایر چهارپایان و پرندگان و پریان گرد آورد و به جنگ دیوان رفت، آنان را تارومار کرد، سیاه‌دیوی را که پدرش را کشته بود، به خواری بر زمین افکند، به خون‌خواهی پدر سر از تنش جدا کرد و با این کین‌خواهی دل کیومرث شاد شد. پس از آن که انتقام مرگ پسرش گرفته شد، کیومرث زجرکشیده و داغ‌فرزنددیده به آرامش رسید و در آرامش با زندگی بدرود گفت و مرد.

دی 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا