هوا بدجوری گرفته. آسمان توهم است. نگاهش که میکنی دلت میگیرد. از دیروز ابرهای سیاه خسیس کیپ کیپ آسمان را پوشاندهاند، بدون اینکه نم پس بدهند. ابرهای عقیم بیباران. ما- بچههای آن تو- و چند تا از همسایههاش، تو این هوای دلگیر، ساکت و صامت، دور تا دور قبر ایستادهایم. هیچ زنی بینمان نیست. از فامیلهاش هم کسی نیست. نمیدانم. شاید کس و کاری ندارد، یا دارد ولی ما نمیشناختیم تا خبرشان کنیم. جنازه را خواباندهایم کنار قبر، بلوکهای سیمانی را هم چیدهایم کنارش. مسعود دارد خطابه میخواند. خطابهی روده درازی که خطاب به خسرو نوشته. خطابهی تدفین. ترکیبی از نظم و نثر و شعر و شعار و انشا و خاطره.
- ... چه شبها که تو ای همراه هماره زندهی جاودانه پاینده، تا پگاهین دم بامداد مژه روی هم نگذاشتی، آن چشمهای درشت درخشانتر از کواکب نجومیات را نبستی، کنارم که افتاده بودم به بستر بیماری، داشتم در تب چهل درجه میسوختم، بیدار نشستی و ازم پرستاری کردی. قاشق قاشق آب لیمو شیرین در حلقم چکاندی تا ویتامین ث به بدن نحیفم برسد، از فرط ضعف نمیرم که هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق... ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما... چه شبها و چه روزهای بسیار که همساز و همراز من بودی که غافلان هم سازاند... تنها توفان کودکان ناهمگون میزاید... هم ساز سایهساناناند، محتاط، در مرزهای آفتاب... در هیأت زندگان مردگاناند... وینان دل به دریا افگناناند... به پای دارندهی آتشها... زندگانی دوشادوش مرگ... پیشاپیش مرگ... هماره زنده از آن سپس که با مرگ... و همواره بدان نام که زیسته بودند... که تباهی از درگاه بلند خاطرهشان... شرمسار و سرافکنده میگذرد... کاشفان چشمه... کاشفان فروتن شوکران... جویندگان شادی... در مجرای آتشفشانها... شعبدهبازان لبخند... در شبکلاه درد... با جاپایی ژرفتر از شادی... در گذرگاه پرندگان... در برابر تندر میایستند... خانه را روشن میکنند... و میمیرند...
چانهی مسعود بدجور گرم شده و آنطور که بوش میآید به این زودیها نمیخواهد کوتاه بیاید. به گورکنها پول دادهایم، ردشان کردهایم، رفتهاند پی کارشان، قرار است خودمان بعد از تمام شدن خطابه جنازه را بگذاریم تو قبر، بلوکهای سیمانی را بچینیم روش، بعد خاک بریزیم و دهانهی قبر را خوب بپوشانیم، سنگ قبر را بگذاریم روش. همه گرفتهاند. غم تو نگاهها موج میزند. بعضیها چشم دوختهاند تو چشمهای مسعود، دارند به پرت و پلاهای بیسر و تهش گوش میکنند. بعضیها سرهاشان را انداختهاند پایین، تو خودشاناند. چندتایی به جنازه خیره شدهاند. چندتایی هم مثل من، انگار حوصلهشان سر رفته باشد، به دور و ور نگاه میکنند و بقیه را میپایند. همینطور که زیر چشمی تو نخ تکتک بچهها میروم، چشمم میافتد تو چشمهای غمزدهی ممسین. تا میبیند دارم نگاهش میکنم سرش را به علامت همدردی چندبار تکان میدهد.
محمدحسین که بچهها صدایش میکنند ممسین، و از آن سر تو هر سوراخ فرو کنهاییست که لنگه ندارد، هم روابط عمومیش خیلی بالاست، هم فوقالعاده کنجکاو است همه چیز همه کس را با تمام جزئیات بداند و برای هرکی به تورش میخورد، به عنوان خبرهای داغ روز با ذکر ریز جزئیات تعریف کند، برای همین مدام با همه در ارتباط است و از سیر تا پیاز زندگی همه را میداند، راجع به هرکسی هر خبری بخواهی باید بروی سراغش، برای همین هم بچهها وقتی پشت سرش میخواهند اسمش را ببرند، به شوخی میگویند "ممس پرس"، اولین کسی بود که فهمید خسرو مرده. خانههاشان سه چهار تا خیابان بیشتر با هم فاصله ندارد. بعد از خلاصی از آن خرابشده، و تا قبل از خلاصی خسرو، گاهی میرفت منزلشان، به مادر پیرش سرمیزد، از حال و روز خسرو خبر میگرفت. پیرزن هم سر درد دلش باز میشد، سفرهی دلش را پیش ممسین حسابی وا میکرد، کلی برایش درد دل میکرد. او هم که ذاتن کنجکاو بود ریز همه چیز را بداند، با حوصلهی شش دانگ پای درد دل پیرزن مینشست، تمام حرفهاش را با دقت فراوان گوش میکرد و کلمه به کلمه به خاطر میسپرد، بعد، میآمد سراغمان، با آب و تاب زیاد برایمان تعریف میکرد. مادر خسرو برای ممسین تعریف کرده بود که تو این ده دوازده سال گرفتاری خسرو تو آن خرابشده، حتا یک قلپ آب خوش هم از گلوش پایین نرفته، جز زجر و عذاب و داغ چیزی ندیده، جز بدبختی و سختی نکشیده، داغ دوری از نور دیدگانش که فقط ماهی یکبار چند دقیقهای از پشت شیشه میبیندش، از تو گوشی صداش را میشنود، مدام دلش به هول و تکان است که تو آن خرابشده چی به روزش میآورند، یکطرف؛ داغ از دست دادن پشت سر هم جگر گوشههاش یک طرف. سختی پشت سختی، بدبختی پشت بدبختی، مصیبت پشت مصیبت... اولش، چند ماه بعد از گرفتاری خسروش، از فرط هول و تکان، شوهرش که از سالها پیش ناراحتی قلبی داشته، سکته میکند، میمیرد. بعد، دختر اولش، خجسته که از دوری برادرش دچار افسردگی شدید شده بوده، از بس خودخوری میکند، سرطان خون میگیرد، بعد از سه چهار سال زجر کشیدن، گوشهی بیمارستان آراد میمیرد. چند ماه بعد، دختر دومش، فرخنده، نمیتواند داغ مرگ خواهرش را تاب بیاورد، از شدت غصه میزند به سرش، خودش را از بالای ساختمان دانشگاه آزاد پرت میکند پایین، مغزش میریزد تو دهانش، جا به جا میمیرد، او را که زیر بار این همه مصیبت کمرش خم شده، تنها و بیپشت و پناه میگذارد... ممسین میگفت پیرزن از بس زجر کشیده از پا درآمده، از بس زار زده چشمهی اشکش خشکیده، دیگر از زندگی سیر شده، حالا فقط منتظر این است که خسروش خلاص شود، بیاید، او را یک نظر سیر ببیند، یک دل سیر بغل کند و ببوید و ببوسد، بعد سرش را بگذارد زمین، با خیال راحت بمیرد.
تا اینکه یک روز که میرود به پیرزن سر بزند، هرچی زنگ میزند، کسی در را باز نمیکند. ناچار زنگ همسایهها را میزند. بعد از چند دقیقه معطلی و زنگ این و آن را زدن، بالاخره پیرمردی میآید دم در. ممسین خودش را به عنوان یکی از دوستان قدیمی پسر خانم خاوری معرفی میکند و میگوید هرچی زنگشان را میزند خانم خاوری در را باز نمیکند، میپرسد ازش خبری ندارند. پیرمرد میگوید مدیر ساختمان است، اسمش هم احسانیست. بعد تعریف میکند که چند هفته پیش آقاخسرو، مرخص شده، برگشته خانه، خانم خاوری جلو پاش گوسفند سر بریده، همسایهها خواستهاند بروند دیدن پسرش، اما خانم خاوری گفته، پسرش حالش خوش نیست، چند روزی صبر کنند تا برگردد به زندگی عادی، یک کم کلهاش باد بخورد، روبهراه که شد، خودش خبرشان میکند که کی بروند دیدنش. مدتی میگذرد اما هیچ خبری از خانم خاوری نمیشود. تو تمام این مدت فقط یکی دو تا از همسایهها موقع بیرون رفتن از خانه یا برگشتن آقا خسرو را میبینند که بدجوری تو خودش بوده، صمنبکم. نه به کسی سلام کرده، نه جواب سلام کسی را داده. تا اینکه هفتهی پیش از همسایههای ساختمان روبهرو میشنوند که خانم خاوری فوت کرده، صبح زود آمبولانس بهشتزهرا آمده در خانهشان، پسرش همراه رانندهی آمبولانس سر برانکار را گرفتهاند، بردهاند، گذاشتهاند تو آمبولانس، بیسر و صدا سوار شدهاند، رفتهاند. همسایهها خبر فوت خانم خاوری را که میشنوند، میروند در خانهشان تا به آقاخسرو تسلیت بگویند ولی هرچی در میزنند، آقاخسرو در را باز نمیکند، به خانهاش تلفن میزنند، جواب نمیدهد، نه مجلس ختمی برای مادرش میگیرد، نه مراسم عزایی، حتا سیاه هم نمیپوشد، به همسایههایی هم که صبح زود که از خانه درمیآمده یا آخر شب که به خانهبرمیگشته، میبینندش، میروند جلو، بهش تسلیت میگویند، یک کلمه جواب نمیدهد، حتا سرش را هم بلند نمیکند، نگاهشان کند، انگار کر است، بیاعتنا رد میشود، میرود. تو این مدت با هیچکدام از همسایهها هیچ ارتباطی نداشته، هیچکس نمیداند چکار میکند، صبح کلهی سحر از خانه خارج میشود، نصف شب برمیگردد خانه، یواشکی میرود، یواشکی میآید، انگار نمیخواهد با کسی رودررو نشود. هر از گاهی هم وانت میگیرد، مقداری از وسایل خانه را بار وانت میکند، معلوم نیست میبرد کجا.
آقای احسانی از ممسین پرسیده بوده:
- آقاخسرو چهشان است؟ خدای نکرده اختلال حواسی چیزی دارند؟
ممسین معطل مانده بوده چی بگوید. حقیقت را که نمیتوانسته بگوید، ناچار بعد از کمی مّن و مّن گفته بوده:
- نه طفلک. فقط یککم افسردگی داره. تو اون خرابشده به این روز افتاده.
از آن روز دیگر ممسین خبری از خسرو نداشت.
- ... محبوب قلوب بودی تو ای پسر خوب محجوب، و ای ستار عیوب، شمع جمع رفیقان بودی و آچار فرانسهی همهفن حریف بند. هرکس هرجا کارش گیر میکرد، یکراست میآمد سراغت و ازت کمک میخواست، تو هم با گشادهرویی بزرگوارانهات که ذاتی آقامنشی بیبدیلت بود، کارش را بدون هیچ گونه چشمداشت یا خدای نکرده منتگذاری متبخترانه راه میانداختی و کمکش میکردی که مددرسان درماندگان و یار و یاور نیازمندان کمک بودی. هرگز فراموش نمیکنیم شعارت را که عملت گواه و گویای آن بود: مرا جز این آرزویی نیست که آرزوی آرزومندان برآورم... مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است که... به جستوجوی فریادی گم شده برخیزم.... با یاری فانوسی خرد... یا بی یاری آن... در هرجای این زمین... یا هرکجای این آسمان... فریادی که نیمشبی... از سر ندانم چه نیاز ناشناخته... از جان من برآمد... و به آسمان ناپیدا گریخت... ای تمامی دروازههای جهان!... مرا به بازیافتن فریاد گم شدهی خویش... مددی کنید...
بعد از مرگ مادر خسرو، ممسین چند بار صبح خیلی زود یا آخر شب رفته بود دم خانهی خسرو کشیک داده بود، وقت رفتن یا برگشتن جلوش را گرفته بود، هرچی باهاش حرف زده بود، انگار با دیوار حرف میزند، از دیوار جواب شنیده بود از او نشنیده بود. سکوت سکوت. نه جواب سلامش را داده بود، نه اصلن نگاهش کرده بود، بیاعتنا گذاشته بود، رفته بود، انگار نه انگار که اصلن میشناسدش، ناسلامتی چند ماهی تو آن خرابشده با هم سر یک سفره نان و نمک خوردهاند، زیر یک سقف خوابیدهاند. به قول آقای احسانی عین مجسمه... برای همین ممسین خیلی نگرانش بود، شماره تلفنش را به آقای احسانی داده بود، ازش خواسته بود که اگر یک وقت، اتفاقی چیزی برای خسرو افتاد، احتیاج به کمک بود، به او زنگ بزنند تا فوری خودش را برساند.
ساعت هشت صبح روز سه شنبه، داشتم از خانه میرفتم بیرون، بروم سر کار که ممسین زنگ زد به موبایلم، گفت فوری خودم را برسانم منزل خسرو. صداش بدجوری میلرزید. هول کردم. پرسیدم:
- چی شده؟
- خسرو مرده
دلم هری فرو ریخت. پرسیدم:
- واسه چی؟
- نمیدونم. احتمالن سکته کرده.
- کی؟
- امروز صبح.
- تو کجایی؟
- خونهش.
- تنهایی؟
- نه. همسایهها هم هستند.
- آدرس بده. الان خودمو میرسونم.
آدرس داد. فوری خودم را رساندم. ممسین و دو تا از همسایهها و چند تا از بچهها آنجا بودند. معلوم شد که ساعت هفت صبح، آقای احسانی که همسایهی بالاسر خسروست، متوجه بوی سوختگی شدیدی شده، رفته در واحدها را زده، پرسوجو کرده، معلوم شده مال آنها نیست. تنها واحدی که در را باز نکرده، واحد خسرو بوده. هر چه زنگش را میزنند و با داد و فریاد صداش میکنند، جواب نمیدهد. آقای احسانی از پنجرهی راهروی آپارتمانش که مشرف بر آشپزخانهی طبقهی پایین است نگاه میکند، میبیند کتری رو اجاق گاز است، دارد دود سیاهی ازش بلند میشود. فوری تلفن میکند به ممسین، جریان را میگوید. ممسین هم بلافاصله خودش را میرساند. چند بار زنگ در آپارتمان را میزنند، با مشت و لگد به در میکوبند، حتا ممسین از پشت در داد میزند:
- آهای، خسرو. خونهای؟ اگه هستی درو وا کن. منم. ممسین. رفیقت.
ولی کسی در را باز نمیکند. ناچار میشوند با آچارپیچگوشتی قاب قفل را از بیرون دربیاورند، بعد با انبردست در را باز کنند، بروند تو. وقتی میروند تو، میبینند خسرو تو آشپزخانه، پشت میز نشسته، سرش افتاده رو کتابی که جلوش باز است. آب کتری رو گاز هم تمام شده، کتری دارد میسوزد. فوری شعلهی زیر کتری را خاموش میکنند. بعد ممسین و آقای احسانی و یکی دیگر از همسایهها، آهسته خسرو را از رو صندلی بلند میکنند، میبرند تو اتاقخوابش، میخوابانند رو تختخواب. ممسین دست میگذارد رو پیشانیش، میبیند یخ یخ است. نبضش را میگیرد. نمیزده. گوشش را میگذارد رو قلبش. از کار افتاده بوده. چند دقیقه تنفس مصنوعیاش میدهد. نتیجه نمیدهد. میفهمند کار از کار گذشته. هولکی تلفن میکند به چند تا از رفقای صمیمی، از جمله دکتر کینیا، مسعود روده دراز، ایرج، حسننجار و من. جریان را میگوید. دکتر قبل از همه میرسد. جسد را معاینه میکند. تشخیص میدهد سکته کرده. گواهی فوت را مینویسد و امضا میکند، میدهد دست ممسین. بعد بقیه یکی یکی میرسند.
وقتی وارد آپارتمان شدم اولین چیزی که تکانم داد خالی بودن غیرعادیش بود. انگار خانهی متروکهای بود که هیچکس توش زندگی نمیکرد. خیلی سریع چشم گرداندم. سالن پذیرایی لخت لخت بود، نه فرشی، نه مبلی، نه میزصندلی یا چیز دیگری. یک نگاه به آشپزخانه انداختم. وسطش میز گرد شیشهای پایهفرفورژهای بود که یک صندلی کرم فرفورژه کنارش بود، کتابی هم رو میز باز بود. تنها وسایل دیگری که دیده میشد یک اجاق گاز، گوشهی آشپزخانه و یک جا ظرفی، بغل سینک ظرفشویی بود. پشت سر ممسین رفتم به اتاقخواب. تو اتاقخواب هم جز یک تخت که خسرو روش دراز کشیده بود، هیچ چیز دیگری دیده نمیشد. ملافهی نازک چهارخانهای روش کشیده بودند. رفتم کنار تختخوابش. ملافه را با احتیاط کنار زدم. چشمهاش بسته بود. ازش بوی مطبوع ادوکلن میآمد. صورتش سه تیغه شده بود. حالتش طوری بود که انگار لبخند به لب داشت. لبخندی زنده، درست عین لبخندی که نصفشبها، تو آن هشت ماهی که تو آن قفس دو در دو با هم بودیم، وقتی خوابش عمیق میشد رو لبش مینشست. بیشتر از ده سال میشد که ندیده بودمش. آخرین بار حول و حوش سال ۶۳ با هم بودیم. تو اتاق ۲۲۵. بعد از آن دیگر ندیدمش. نسبت به آن موقع حسابی پیر و تکیده شده بود. تمام موهای سر و سبیل پرپشتش یکدست سفید شده بودند. صورتش بدجوری شکسته شده و درب و داغان بود. طفلک. اشک از گوشهی چشمهام سرازیر شد. ملافه را آرام کشیدم روش. انگار میترسیدم مبادا از خواب آرامی که توش فرو رفته، بیدار شود. سرم را که بلند کردم چشمم افتاد به عکس سیاه سفید دختر جوانی که با پونز به دیوار روبهروی تختخواب چسبیده بود. عکس قدیمی و رنگ رو رفته بود. دختر که تو عکس بیشتر از بیست و یکی دو ساله به نظر نمیرسید قیافهای بانمک و صورتی گرد داشت با چشمهای درشت و ابروهای پر به هم پیوسته، دماغ کوچولوی سربالا و دهان غنچه که لبخند محزونی روش نشسته بود. خرمن موهای بلندش هم دور صورتش افشان شده بود و چتر زلفش ریخته بود رو پیشانیش. دختر ملوسی بود با نگاهی گیرا که به صورتش جذابیت خاصی داده بود. کی بود این دختر؟ همانی نبود که یک دفعه خسرو، تو اولین دیدارمان، تو آن غروب داغ اوایل تیرماه، بعد از آن ننهمنغریبمبازی مبسوط من، برای دلداری دادن و آرام کردنم تعریفش را کرد؟... مدتی روبهروی عکس ایستاده و محوش شده بودم. بعد، از سر و صدای ممسین، به خودم آمدم، رفتم تو سالن. ممسین و ایرج دربهدر دنبال دفترچه تلفنی، تقویمی، دفتر یادداشتی، چیزی بودند تا بلکه بتوانند شماره تلفن یا نشانی یکی از اقوام خسرو را گیر بیاورند، جریان را خبر بدهند، ولی به هیچکجا نمیرسیدند. تو خانهی خسرو حتا دستگاه تلفن هم نبود. مسعود نشسته بود پشت میز آشپزخانه، داشت اشک میریخت و چیزهایی تو دفترچه یاداشتش مینوشت. رفتم سراغش، کنارش ایستادم، نرم دست گذاشتم رو شانه اش و آرام مالشش دادم. بعد چشمم افتاد به کتابی که وسط میز باز بود. نگاهی به عنوان کتاب در بالای صفحه انداختم. گرگ بیابان هرمان هسه بود. صفحهی ۲۵۴. کنجکاو شدم بدانم خسرو صبح اول صبحی چی داشته میخوانده. دست از رو شانهی مسعود برداشتم، کتاب را کشیدم جلوم. ایستاده سرگرم خواندن شدم:
"بودهای سرشار از شادی و ایمان؛ هیچگاه از جهد و تلاش در راه رسیدن و وصول به آنچه بزرگ و لایزال است باز نایستادهای و به آنچه نیمه زیبا و نیمه حقیر است دلخوش و خرسند نگردیدهای. اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و به خود آورده است به این نیاز و احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر سرپنجهی مصائب، بیمها و ناامیدیها شدهای و هرچه را که روزگاری به مثابهی چیزی زیبا و مقدس میشناختهای، آن را به این عنوان دوست داشته و پرستیدهای، ایمان و اعتقاد تو به انسان و به تقدیر و سرنوشت عالی ما، همهی اینها ذرهای به کارت نیامده، از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود گردیده است. اعتقاد و ایمان تو برای تنفس هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است. درست است، هاری؟ سرنوشت تو این نیست؟"
تصدیق کردم. تصدیق کردم. تصدیق کردم.
.......
کتاب را بستم و رو جلدش را نگاه کردم. چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب بود. ترجمهی کیکاووس جهانداری. دوباره بازش کردم. سمت چپ بالای صفحهی اولش، با جوهر سبز و با خطی ریز، نوشته شده بود:
تقدیم به محبوب ابدیام و تنها مرد زندگیام
خسرو خوبان دو جهان
که بیشتر از تمام دنیا دوستش دارم و تا آخر عمرم به او وفادارم
به پاس تمام مهربانیها و خوبیهایش
و با این آرزو که او هم همیشه مرا دوست داشته و به عشقمان وفادار باشد.
یار همیشه دوستدار و وفادارت- مهشید تو
۱۶ فروردین ۶۲
نگاهی گذرا به صفحات دیگر انداختم. چیز خاصی نبود. صفحهی ۲۵۴ کتاب را باز کردم و کتاب را به همان صورت اول گذاشتم رو میز، رفتم سراغ بچهها. جستوجوشان نتیجهای نداده بود ولی تو کمد دیواری، کیف مدارکش را پیدا کرده بودند که توش شناسنامه و سند خانه و سایر مدارکش بود، از جمله سند مزاری که تو بهشت زهرا برای خودش خریده بود، طبقهی بالای مزار مادرش... بعد از مدتی صلاح مصلحت تصمیم گرفتیم تلفن بزنیم مرکز آمبولانس بهشت زهرا، ازشان بخواهیم آمبولانس بفرستند، جنازه را ببریم آنجا، دو روزی بگذاریم تو سردخانه، تو این دو روز هر کاری از دستمان برمیآید بکنیم بلکه بتوانیم یکی از اقوامش را گیر بیاوریم، ماجرا را خبر بدهیم، ازشان بخواهیم بیایند هرجوری که میخواهند مراسم خاکسپاری را برگزار کنند، اگر نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم، آنوقت خودمان دست به کار شویم. ایرج دوستی داشت که تو بهشتزهرا کارهای بود. قرار شد از طریق او ترتیب کار را بدهد. خودش هم زنگ زد مرکز آمبولانس بهشت زهرا، آمبولانس خواست. آدرس گرفتند، گفتند تا یک ساعت دیگر آمبولانس میآید. تو این یک ساعت دو سه تا دیگر از بچههایی که ممسین خبردارشان کرده بود از راه رسیدند. ساعت یازده آمبولانس آمد، خسرو را بلند کردیم، گذاشتیم رو برانکار، برانکار را رو دوش گرفتیم، بی هیچ سر و صدایی، آن طوری که حس میکردیم خواست خودش است، بردیمش از خانه بیرون. موقعی که داشتیم میگذاشتیمش تو آمبولانس، یکدفعه چشمم افتاد به زن نه جوان نه مسن اخم کردهای، با چشمهای درشت درخشان و موهای افشان، که از پنجرهی طبقهی سوم ساختمان روبهرو سرش را آورده بود بیرون، داشت با چشمهای گشادشده، بّر و بّر تماشامان میکرد. تا دید دارم نگاهش میکنم رفت تو، پنجره را بست. یک لحظه خشکم زد. این همان زنی نبود که عکسش به دیوار روبهروی تختخواب خسرو زده شده بود؟
جنازهی خسرو را بردیم بهشتزهرا، سپردیم سردخانه. تو این دو روز ممسین به هر دری زد بلکه بتواند یکی از قوم و خویشهای خسرو را پیدا کند، نتوانست. ناچار تصمیم گرفتیم صبح جمعه، اول وقت، خودمان جنازه را دفن کنیم. تو این دو روز ممسین تمام بچههایی را که میشناخت و میدانست خسرو را میشناسند، خبر کرد، ازشان خواست اول وقت صبح جمعه، کنار قبر شمارهی نوزده ردیف چهل و چهار قطعهی ۲۰۲ باشند تا پس از تحویل گرفتن جنازه مراسم تدفین را به جا بیاوریم. صبح زود روز جمعه من و ممسین و ایرج و مسعود و دکتر کینیا و حسننجار و آقای احسانی رفتیم بهشت زهرا، من و ممسین رفتیم سراغ گورکنها، بردیمشان سر قبر، دادیم سنگ قبر را برداشتند، خاک طبقهی دوم را ریختند بیرون، بلوکهای سیمانی را هم آورند، چیدند کنار قبر، چند تا اسکناس درشت دادیم بهشان، ردشان کردیم رفتند، تا بتوانیم سر فرصت، آن طوری که فکر میکردیم خسرو دلش می خواهد، به خاکش بسپریم. بقیه هم رفتند دنبال انجام تشریفات اداری نقل و انتقال جنازه از سردخانه به غسالخانه و از آنجا به قطعهی ۲۰۲ که نزدیک غسالخانه بود. اولین کسی که سر و کلهاش پیدا شد حبیب بود. آمد جلو و با چشمهای خیس از اشک با من و ممسین دست داد و ماچ و بوسه کرد و تسلیت گفت. تعجب کردم او برای چی آمده. بعد هم بقیهی بچهها یکی یکی آمدند. کمی بعد آقای احسانی و مسعود و ایرج و دکتر کینیا و حسننجار جنازه را با برانکار آوردند تا دم قبر، آنجا گذاشتند زمین تا مراسم تدفین انجام شود. تو قطعهی ۲۰۲ جز ما کسی نبود. بعد از این که حلقهی بچهها دور گور بسته شد، مراسم با خواندن خطابهی تدفین شروع شد.
- ... کان محبت بودی و گوهر مودت. پیامآور دوستی بودی و بیزار از دشمنی. با همه مهربانبودی و تا میدیدی بین دو نفر کدورت پیدا شده میانجی میشدی و سفیر صلح و آشتی، دستهاشان را میگذاشتی در دست هم، با نیروی مغناطیسی عشق و عطوفت که از نگاه مهربانت میتراوید، وادارشان میکردی که کدورت را از دل برانند و با هم آشتی کنند، که سرچشمهی عشق بودی و مهر رفیقانه، در آن تنگنای سرد و تاریک بیمهری... آنجا که عشق... غزل نیست... که حماسهایست... هر چیز را... صورت حال... باژگونه خواهد بود... زندان... باغ آزاده مردم است... و شکنجه و تازیانه و زنجیر... نه وهنی به ساحت آدمی... که معیار ارزشهای اوست... کشتار... تقدس و زهد است و ... مرگ... زندگیست... و آن که چوبهی دار را بیالاید... با مرگی شایستهی پاکان... به جاودانگان پیوسته است... آنجا که عشق... غزل نه... حماسه است...
ماتم برده به جنازهی خسرو. همیشه وقتی میخوابید، درست عین حالا که کفنپیچ است، تو سرما و گرما، همینجور رواندازش را سفت و سخت میپیچید دور خودش، حتا یک نقطه از بدنش را هم بیرون نمیگذاشت. شب تا صبح بیحرکت، همینجور دراز به دراز میخوابید. همیشه سر به سرش میگذاشتم، میگفتم:
- خسرو جون، نصف شب که بیدار میشم، میبینم پتوپیچ، عینهو جنازه، دراز به دراز خوابیدی، زهرهترک میشم، میگم نکنه،زبونم لال، مرده ای. بابا یه جاتو از زیر پتو بذار بیرون، یه تکونی بخور، بفهمم زندهای.
میخندید و میگفت:
- دارم تو گور خوابیدنو تمرین میکنم تا وقتی گذاشتنم اون تو، خیلی بهم سخت نگذره.
هشت ماه آزگار، تو آن قفس دربستهی دو در دو با هم بودیم. از تیر سال ۶۲ تا بهمن. وقتی از تو راهرو بردندم آنجا، خسرو آن تو بود. بود از ظهر بود که در را باز کردند، مرا تپاندند توش. خسرو نشسته بود، بیحرکت. تکیهاش را داده بود به دیوار. بعدن فهمیدم که در حال خواندن مجموعه شعر ترانههای شرقی لورکا بوده، به محض باز شدن در، کتاب جیبی را زیر پتوش قایم کرده. تا وارد شدم، بلند شد، پرشور آمد به پیشوازم. لبخند مهربانی به لب داشت. بغلم کرد و ماچ و بوس. پتو و کیسه پلاستیکی وسایلم را گرفت، جا داد یک گوشه، بعد مرا نشاند رو پتوش، خودش نشست پایین پام، وقتی اوضاع پاهام را دید، شروع کرد به ماساژ دادنشان:
- آخ آخ آخ ... چه بدجور شده. مال کیه؟
- مال دو هفته پیش.
- غصه نخور. تا یکی دوهفته دیگه خوب میشه. مال من خیلی بدتر از این بود. یک ماهه خوب شد. فقط باید حواسمون جمع باشه نذاریم چرک نکنه.
بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- اما خیالت تخت. خودم مواظبشم. بلدم چکار کنم که چرک نکنه.
و پاهام را دلسوزانهتر ماساژ داد. حسابی شرمنده شده بودم از اینکه میدیدم دارد اینطور دلسوزانه به غریبهی تا حالا ندیده نشناختهای مثل من محبت میکند. تو این دو هفته با هیچ کسی دو تا کلام هم درد دل نکرده بودم، لبریز بودم. بار غم و غصهای که تو دلم جمع شده بود، بدجوری راه گلوم را بسته بود، داشت خفهام میکرد. محبت بیریاش بدجور احساساتیم کرد. نتوانستم جلو خودم را بگیرم، بغضم ترکید، شروع کردم به گریه. نه گریهی معمولی، زار زار، مثل بچهها. به پهنهی صورتم اشک میریختم. تا شروع کردم به گریه، بلند شد، رفت سر کیسهی وسایلش، بعد با دستمال پارچهای چارخانهای آمد، دستمال را داد دستم، گفت:
- اشکهاتو پاک کن. هرچی هم دلت میخواد گریه کن تا خوب سبک بشی. با خیال راحت.
بعد باز نشست پایین پام. در تمام مدتی که زار میزدم، بدون حتا یک کلمه حرف یا نگاه تو چشمهام، سر به زیر سرگرم مالیدن پاهام بود و گرم و نرم ماساژشان میداد. انگار داشت حس همدردیش را از این راه به من منتقل میکرد. وقتی خوب عقدهی دلم خالی شد، اشکهام را با دستمالش پاک کردم، بعد دستم را گذاشتم رو دستش و گفتم:
- منو ببخشید ناراحتتون کردم. بدجور دلم گرفته بود. دس خودم نبود.
سرش را بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد. نگاهش مهربان بود. رو لبهاش لبخندی تسلا دهنده نشسته بود. آرام گفت:
- حالا وا شد؟ سبک شدی؟
گفتم:
- آره. ممنون.
بعد، بدون اینکه چیزی بپرسد، خودم تند تند شروع کردم به تعریف. بعد از معرفی کوتاهی از خودم و شرح حالم، ماجرای گرفتاریم را تعریف کردم که چطور از سر سفرهی عقد، از کنار نامزد نازنینم که بیشتر از تمام دنیا دوستش داشتم، بلندم کرده بودند، آورده بودندم آنجا. کلی برایش گفتم و گفتم. از همه چیز. از کس و کارم، از کار و بارم، از حال و روزم، از اینکه برای چی آنجا بودم، و بیشتر از همه از نامزدم که عاشقش بودم و معنی زندگیم بود. از خوبیها و مهربانیها و خانمیهاش، از کمالات و هنرهاش، از عشق آتشینمان، از آخرین نگاهمان به هم، وقتی که داشتند دست بسته از اتاق عقد میکشیدندم بیرون و اینکه یاد نگاه پر از درد و التماسش دارد دیوانهام میکند. خلاصه دو سه ساعتی یکبند برایش درد دل کردم، وقتی خوب خالی شدم، نزدیک غروب بود. تو تمام این چند ساعتی که درد دل می کردم، او با بردباری تمام چشم تو چشمم دوخته بود، در سکوت مطلق به حرفهام گوش میکرد و آرام آرام، شاید به علامت همدردی، تکان مختصری به سرش میداد. دیگر چانهام خسته شده بود. گفتم:
- بخشید که سرتونو با پرچونگیم درد آوردم.
لبخند تلخی زد و گفت:
- خواهش میکنم.
گفتم:
- ممنون که سنگ صبورم شدید، گذاشتید عقدهی دلم را وا کنم، غم و غصهی تلبنار شدهشو خالی کنم. هزار بار ممنون.
- ممنون واسه چی؟ من که کاری نکردم.
- چرا خیلی کار کردید. کمکم کردید سبک بشم.
- خوشحالم سبک شدید. حالا یه چیزی بگم سبکترشید؟
- بفرمایید.
- ببینید. این غم و غصهها فقط مال شما یه نفر نیست. اینجا هرکی سفرهی دلشو وا کنه توش پره از این جور غم و غصهها، هرکی به یه شکل، یکی بیشتر یکی کمتر. ولی در کل همه همدردایم. درد مشترک هم خیلی قابل تحملتر از دردییه که آدم باس تنهایی بکشه… مثلن خود منم کم و بیش وضعم مث شماست.
با تعجب پرسیدم:
- چطور؟
منمن کنان گفت:
- راستش… چطوری بگم؟… منم مث شما خاطرخواه یه دختر نازنینم که تو خوبی و مهربونی و باوفایی کمنظیره، بدجورم میخوامش. قرار بود آخر اردیبهشت نامزد شیم که من گرفتار شدم، الان اینجا خدمت شمام، بیخبر ازش... اینو فقط واسه این گفتم که دونسته باشی اینجا تنها نیستی، همدرد داری.
بعد خاموش شد. دیگر هم هیچوقت نه حرفی از عشقش زد، نه از دختر محبوبش، نه از هیچچیز دیگر از زندگیش. من هم باوجود اینکه تشنهی این بودم که ازش بیشتر بدانم ولی جلو خودم را گرفتم، هیچوقت کنجکاوی نکردم، چون بو برده بودم خوشش نمیآید. ذاتن کمحرف و تودار بود. بیشتر دوست داشت تو خودش باشد. شاید به خاطر بیاعتمادیش بود که زیاد با آدم نمیجوشید و قاطی نمیشد. تو این هشت ماه آزگاری که زیر سقف آن قفس دو در دو با هم بودیم، هیچ چیز دیگری از زندگی خصوصیش بروز نداد. فقط به من نبود که بیاعتماد بود، اصلاً به هیچکس اعتماد نداشت، چون بعدها هم که مدتی تو اتاق عمومی باهم بودیم، به هیچ کس دیگر، از جمله همین ممسین و مسعود و ایرج و دکتر کینیا و حسننجار که رفقای نزدیکش بودند، اعتماد نکرد و چیزی از خودش بروز نداد. شاید همگیمان را نامحرم میدانست. تمام چیزهایی هم که ممسین از گذشتهاش میداند، از حبیب که همپروندهی اصلیش بوده، شنیده. آدرس منزلش را هم از او گرفته.
غیر از بیاعتمادی عیب دیگرش که یککم تو ذوق میزد، کلهشقی و یکدندگی شدیدش بود. چنان بدلج و یکدنده بود که اگر مثلاً فکری میرفت تو کلهاش، دیگر هیچجوری نمیشد از تو کلهاش درش آورد، یا اگر تصمیم به کاری میگرفت تا عملیش نمیکرد، دست بردار نبود، حالا به هر قیمتی شده، حتا به قیمت له شدن خودش.
جز این دو تا عیب کوچولو، بقیهاش تمامن حسن بود. تو آن هشت ماهی که با هم زیر سقف آن قفس دربسته تنها بودیم، جز خوبی ازش ندیدم. هر خدمتی از دستش برمیآمد در حقم کرد، هر محبتی که میتوانست نثارم کرد. تو مهربانی سنگ تمام گذاشت، رفاقت را به نهایت رساند، طوریکه وقتی چلهی زمستان ازش جدام کردند، پر بودم از خاطرههای خوب و روشنش. عزا گرفته بودم دارم از پیشش میروم. موقع خداحافظی هم نتوانستم خودم را نگهدارم، وقتی رفته بودیم تو بغل هم، گونه هامان را چسبانده بودیم به هم، اشکم بیاختیار سرازیر شد و صورتش را خیس کرد.
- ... روراست بودی و یکرو. ظاهر و باطنت یکی بود. نه اهل شیلهپیله بودی، نه اهل دوز و کلک، نه یک ذره خردهشیشه داشتی نه یک ذره غل و غش. ناب و خالص بودی، بدون یک ذره قاطی و نخاله. برای همین هم تاب تحمل دورویی و گربهصفتی نارفیقان را نداشتی. جلوشان با تمام وجود درمیآمدی و سینه سپر میکردی. آخرش هم چوب صداقتت را خوردی از ناصادقان و ناکام به خاک سیاه سکوت و سکون افتادی… شگفتا... که غریوایم و غوغا... اکنون... نه کلامی به مثابه مصداقی... که صوتی به نشانهی رازی... هزار معبد در یکی شهر... بشنو... گو یکی باشد معبد به همه دهر... تا آن جا برم نماز... که تو باشی... چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرم ناتوانی خویش... درخت معجزه نیستم... تنها یکی درختام... موجی در آبکندی... و جز اینام هنری نیست... که آشیان تو باشم... تختت و... تابوتت... یادگاریم و خاطره اکنون... دو پرنده... یادمان پروازی... و گلویی خاموش... یادمان آوازی...
چند ماه بعد بردندم اتاق ۲۲۵. وقتی چشمم به خسرو افتاد انگار خدا دنیا را به من داد. چنان هیجانزده شده و ذوق کرده بودم که اشک از گوشههای چشمهام سرازیر شده بود. تو بغل ممسین بودم که دیدمش. ممسین گفت:
- چته، ذوقترک شدی؟ برگهی آزادیتو دیدی؟
بدون اینکه جوابش را بدهم، از بغلش پریدم بیرون، دویدم سمت خسرو. سفت و سخت بغلش کردم و گرم ماچ و بوسه شدیم. تا دو سه دقیقه تو بغل هم بودیم و هیچ جوری ول کنش نبودم. انگار با چسب قطرهای چسبانده بودندمان به هم.
تو همان اتاق بود که با مسعود و ایرج و دکتر کینیا و حسننجار و حبیب و خیلیهای دیگر آشنا شدم. ممسین را هم که از بیرون میشناختم و رفقای قدیمی بودیم.
همان روز اول دوم متوجه شدم که خسرو بین آن همه آدم فقط با حبیب خیلی جور است. تقریباً همیشه با هم بودند. سر سفره کنار هم مینشستند. وقت خواب جاشان کنار هم بود. موقع هواخوری شانه به شانهی هم قدم میزدند و تو گوش هم پچپچ میکردند. وقتهای دیگر هم هروقت و هرجا فرصت خلوت کردن پیدا میکردند، تنگ هم مینشستند و سر تو گوش هم فرو میبردند، و جز او، خسرو با هیچکس دیگر زیاد نمیجوشید. برایم خیلی عجیب بود که آدم دیرجوش و بیاعتمادی مثل خسرو چطور اینقدر به حبیب اطمینان دارد و با او اینطور یک جان در دو قالب است!
تا اینکه یک روز صبح خسرو را صدا زدند. وقتی تا عصر برنگشت دل همه شور افتاد. مدتها بود که دیگر کاری به کارش نداشتند و بلاتکلیف بود. دورهی سوال جوابش هم خیلی وقت بود تمام شده بود. نگران بودیم که برای چی و کجا بردندش؟ دم غروب بود که زار و نزار برگشت. پکر و توهم. کارد میزدی خونش درنمیآمد. هرچی پرسیدیم چی شده، جواب نداد. رفت سهکنج دیوار نشست، زانوهاش را بغل کرد، سرش را گرفت بین دستهاش، رفت تو خودش. حبیب رفت بغل دستش نشست، صداش کرد:
- خسرو.
تا صدای حبیب را شنید، از جا پرید، پیش از اینکه حبیب فرصت کند چیزی بگوید یا عکسالعملی نشان بدهد، پرید روش، طاقباز انداختش رو زمین، افتاد روش، دو دستش را حلقه کرد دور گلوش، همانطور که گلوی حبیب را با تمام زورش فشار میداد، فریاد کشید:
- می کشمت نامرد کثافت.
تمام اینها چنان سریع اتفاق افتاد که هیچکس فرصت نکرد، وسط بیفتد، جلوش را بگیرد. وقتی به خودمان آمدیم که حبیب داشت زیر تن خسرو دست و پا میزد، چیزی نمانده بود خفه شود. فوری بچهها دست به کار شدند، من و ممسین و ایرج و مسعود پریدیم رو خسرو، با تمام زورمان سعی کردیم از جا بکنیمش و از حبیب جداش کنیم. اما مگر میشد؟ لامذهب زور خرس را پیدا کرده بود، هرچی زور میزدیم نمی توانستیم تکانش بدهیم. دکتر کینیا و حسننجار هم دست و پای حبیب را گرفته بودند، زور میزدند تا او را که عین ذغال سیاه شده بود و داشت مذبوحانه دست و پا میزد از زیر خسرو بکشند بیرون. بالاخره چندتای دیگر از بچهها به دادمان رسیدند و به هر جانکندنی بود توانستیم خسرو را از حبیب جدا کنیم، بکشیمش عقب. خسرو همانطور که تو دستهای بچهها دست و پا میزد و تقلا میکرد،عربده میکشید:
- ولم کنید. بذارید بکشم این خائن پست فطرتو.
اما ما از چهار طرف محکم چسبیده بودیمش و سعی میکردیم آرامش کنیم، هرچی هم دست و پا میزد ول کنش نبودیم. حبیب هم موش شده بود، رفته بود پشت بچهها قایم شده بود، جیکش درنمیآمد. بالاخره صدای عربدههای خسرو رفت بیرون، آمدند، گرفتندش، کشانکشان بردندش. بعد هم آمدند، گفتند وسایلش را بدهیم. وسایلش را جمع کردیم، دادیم، بردند. خسرو رفت که رفت و تا مدتها هیچکس ازش هیچ خبری نداشت. تا اینکه چند ماه بعد، وقتی به اتاق ۱۰۳ منتقلم کردند و آنجا دوباره ممسین را دیدم، بعد از بغل کردن هم و رد و بدل کردن کلی ماچ و بوسه، اولین خبری که به من داد، این بود:
- فهمیدی چی شده؟
- چی شده؟
- گاومون سه قلو زاییده.
- چطور؟
- طفلک خسرو...
یکدفعه وا رفتم. هراسان پرسیدم:
- خسرو چی شده؟ چه بلایی سرش اومده؟ حرف بزن ببینم.
وقتی دید بدجوری هول کردهام، گفت:
- هول نکن. طوریش نشده. فقط باز کلهشقیش گل کرده، افتاده رو دندهی لجاجت.
هاج و واج پرسیدم:
- چطور؟
گفت:
- لام تا کام با هیچکی حرف نمیزنه. نه چیزی میگه نه جواب کسی رو میده، حتا جواب سلام آدمم نمیده. طوری صمنبکم شده که آدم شک میکنه نکنه خدای نکرده لال شده.
بهت زده پرسیدم:
- واسه چی؟
- هیچکی نمیدونه.
- کجا دیدیش؟
- همینجا بود. دو سه ماهی پیشمان بود. دو سه هفته پیش بردندش.
- کجا؟
- نمیدونم.
- ... سکوتت سرشار از ناگفتهها بود، سرشار از فریاد و اعتراض بود. با سکوت چندین و چند سالهات که به درازای انتقام و به ژرفای خشم بود در برابر جهانی خالی از سرود خوشآهنگ رفاقت و لبریز از غوغای بدآهنگ خیانت، مردانه چون کوهی نستوه ایستادی و تسلیم یاوهگوییها و هرزهدراییها نشدی. خشمت را در بلندای قلههای تنهاییات نهان کردی، بیفریاد، و اندوهت را در ژرفای درههای خستگیات غرق کردی، بیآه... و سرانجام به پیشواز مرگ رفتی سرشار از سکوت نفرت، سکوتی که خود سرشار از سرود عشق بود... سنگ... از تو... خاک بستانی شدن چگونه آموخت؟... خاک... از تو... شیار پذیرا شدن چگونه آموخت؟... بذر... از شیار... امان محبت جستن... جهان را... مضیف مهربان گرسنگی خواستن... زنبور و پرنده را... بشارت شهد و سرود آوردن... ریشه را در ظلمات... به ضیافت آب و آفتاب بردن... چشم... بر جلوهی هستی گشودن و... باز... گرسنه گداوار... دیده به زندگی گشودن... مردن و باز آمدن و دیگر بار بمردن... اینهمه را... از کجا آموختی؟ ای رفیق شفیق، ای خسرو خاوران…
خطابهی تدفین تمام شده بود. دیگر باید جنازهی خسرو را به خاک میسپردیم. ممسین صدایش را صاف کرد و گفت:
- به یاد زنده یاد خسرو خاوری، و به احترام خاطرهی تابناکش، یک دقیقه سکوت میکنیم.
سرم را انداختم زیر و همراه بقیه سکوت کردم. بعد از تمام شدن یک دقیقه سکوت، ممسین گفت:
- خب، رفقا، اگه موافقاید بذاریمش تو آرامگاهش، به این امید که جسمش بعد از یه عمر بیقراری، این تو به آرامش برسه.
بعد خودش و ایرج و آقای احسانی رفتند سمت جنازه، دکتر کینیا و حسننجار هم رفتند تو قبر، دو طرفش ایستادند تا جنازهی خسرو را بگذارند توش. ممسین سر جنازه را گرفت، ایرج پاهایش را، آقای احسانی کمرش را، از رو برانکار بلندش کردند، بردند سمت گور. مسعود هم در حال خطاب کردن به خاک بود:
- از ما بپذیر ای خاک این گنج شایگان رفاقت را... از ما بپذیر ای خاک این گوهر شبتاب کرامت را... از ما بپذیر ای خاک این کیمیای نایاب انسانیت را...
دکتر کی نیا و حسننجار جنازهی خسرو را با احتیاط گرفتند و خواباندند تو گور. بعد آمدند بیرون و گفتند:
- سنگها را بیارید.
تا ممسین و ایرج رفتند سنگها را بیاورند، نمیدانم یکدفعه از کجا سر و کلهی زن بلند بالایی که سر تا پا سیاه پوشیده و عینک آفتابی به چشمش زده بود پیدا شد. تور سیاهی رو صورتش انداخته بود، یک شاخه گل سرخ هم تو دستش بود، داشت آرام و باوقار میآمد سمت گور. با دیدنش همه مثل مجسمه بیحرکت سر جامان خشکمان زد و هاج و واج به او خیره شدیم. زن سیاهپوش آمد دم گور. بعد خم شد رو گور و با صدایی رسا گفت:
- بالاخره رفتی؟ تو این دنیا که نخواستی به هم برسیم، اقلن صبر کن منم بیام پیشت بلکه اون دنیا به هم برسیم.
بعد گل سرخ را پرپر کرد و گلبرگهاش را ریخت رو جنازه:
- اینم مزد تمام بیوفاییهات، مزد اینکه گل جوونیمو پرپر کردی، ریختی زیر پات.
بعد سر بلند کرد و نگاهش را دور گرداند. وقتی چشمش به حبیب که کنار من ایستاده بود، افتاد، باوقار آمد طرفش، روبهروش ایستاد، بعد با نگاهی پر از نفرت زل زد تو چشمهاش. زیر چشمی نگاهی به حبیب انداختم. داشت از ترس پس میافتاد، عین خرگوش بیچارهای بود که رودرروی یوزپلنگ قرار گرفته باشد. زن سیاهپوش بعد از اینکه چند ثانیه زل زد تو چشمهای حبیب، تف آبداری انداخت تو صورتش و با صدایی پر از تحقیر و تنفر گفت:
- بالاخره به آرزوت رسیدی نامرد کثافت؟ این بلا رو تو سر ما آوردی، خائن پست فطرت!
و بعد، پشت سر هم، دوتا تف آبدار دیگر انداخت تو صورت حبیب. بعد برگشت و راه افتاد، رفت. همه هاج و واج سر جامان خشکمان زده بود و یک نگاه به حبیب می کردیم یک نگاه به زن. هنوز ده بیست ثانیه از رفتن زن سیاهپوش نگذشته بود که یکدفعه حبیب که عین مجسمه خشکش زده بود، از جا کنده شد و خودش را انداخت تو گور خسرو. از تو گور صدای فریادش بلند شد:
- غلط کردم... گه خوردم... منو ببخش... منو ببخش... منو ببخش...
|