کفشهایم کو؟
چه کسی بود که آن را دزدید؟
رفته بودم مسجد
مجلس ختم رئیس ف انبار ف کفش ملی بود
کفشهای ملی مشکیام را
که پر از وصله و پینه بودند
جفت کردم دم در
لیک حالا که پس از فاتحهخوانی
قصد دارم که به منزل بروم
کفشهایم شدهاند انگار
قطرهای آب و فرو رفته به اعماق زمین
خیر از زندگی خویش نبیند هرگز
آنکه کفش وصله پینهایام را دزدید.
من از این شهر پر از سارق
و از این مأمن کجدستان
کز میان میدانهایش تندیس بزرگان را
میربایند شب تاریک
و شتر را روز روشن با بارش میدزدند
باید امشب بروم.
من از این شهر پر از شیاد
و از این مأمن مکاران
که در آن گر بشوی غافل یک لحظه
گوشهایت را
میبفرند
مال و اموالت را
میخورند
کفش از پای تو درمیآرند
و کلاهت را برمیدارند
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره از مردم این ناحیه پرسیدم:
"کفشهایم کو؟
از شمایان چه کسی آنها را دزدیده؟"
پاسخی نشنیدم
هیچکس گوش به حرفم نسپرد
هیچ چشمی به من دزدزده خیره نشد
هیچکس پای بدون پاپوشم را جدی نگرفت
بود شش دانگ حواس همگی
پی دزدیدن دارایی هم.
من به اندازهی یک چکمه دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم سوسن
- دختر مشحسن ف کیف قاپزن-
پای در کفشی که پاشنهی آن ده سانتیست
و تیشرت یقه باز قرمز
و مینی ژوپ سفید
گوشی واکمن در گوش
چشمها مست و خمار
روی کمیابترین سنگ گرانیت تمام دنیا
میرود راه تلق و تولوق
درس اخلاق و معارف میخواند.
باید امشب چمدانم را
که به اندازهی دمپایی تنهایی من جا دارد، بردارم
و به جایی بروم
که در آن هیچکسی پایش در کفش کس دیگر نیست
و کسی پاهایش بیشتر از حد گلیمش هرگز نیست دراز
باید امشب بروم
کفشهایم کو؟...
هفتم شهریور ۱۳۸۹
|