آنتوان چخوف داستان کوتاه "اندوه" را در سال 1886، زمانی که بیست و شش سال داشت، نوشت. این داستان که با نامهای "دلتنگی" و "سوگواری" هم به فارسی ترجمه شده، موقعیتی دردناک را تصویر کرده است. "ایونا پتاپف"- سورچی پیر- پسرش را از دست داده و در اطرافش کسی را پیدا نمیکند تا با او درد دل کند و اندوهش را با او در میان بگذارد. به هرکس روی میآورد تا با او از اندوه مرگ پسر جوانش بگوید با سردی و بیاعتنایی روبهرو میشود. سرانجام ناچار میشود دلتنگ و رنجیدهخاطر به اصطبل برود و با اسب پیرش درد دل کند.
هنر اصلی چخوف در نوشتن داستان "اندوه" ارائهی عینی و بیطرفانهی روایت و پرهیز از احساساتی شدن و احساساتی نوشتن است. او به هیچکدام از صحنهها و کنشهایی که آورده، اهمیتی ساختگی نداده و بر آنها تأکیدی خاص نکرده تا توسط آنها توجه خواننده را جلب کند و به او تعبیری خاص از داستان را القا کند.
در ابتدای داستان، چخوف تنهایی پیرمرد سورچی اندوهگین را در خیابان پر از انبوه جمعیت شتابان، به هنگام گرگ و میش غروب، با برفی که بر او و سورتمه و اسبش میبارد، تصویر کرده است. این تصویر هرچند تمهای "اندوه" و "تنهایی" را القا میکند، ولی توصیف صحنه به صورتی نیست که برانگیزانندهی حس همدردی خواننده باشد. در واقع، چخوف با استفاده از چیزهای خیالانگیز و ایجاد فضایی سرد و افسرده، سعی کرده کاری کند که بیان داستان احساساتی نباشد و به طور ساختگی حس همدردی خواننده را برنیانگیزد:
"گرگ و میش غروب است. برفدانههای درشت آبدار به گرد فانوسهایی که دمی پیش روشنشان کردهاند آهسته میچرخند و همچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانیها و پشت اسبها، و بر شانهها و کلاههای رهگذران مینشینند. ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح میماند. تا جایی که یک اندام زنده بتواند تا شود، پشت خم کرده و بیحرکت در جای خود نشسته است. چنین به نظر میرسد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند... اسب لاغرمردنیاش هم سفیدپوش و بیحرکت است. حیوان بینوا با آرامش و سکون خود و با استخوانهای برآمده و با پاهای کشیده چون چوب خرد، از نزدیک به اسب قندی صناری میماند..."
مقایسهی پیرمرد سورچی و اسبش با شبح و اسب قندی برای این بیان شده که صحنه زنده و دقیق توصیف شود، ولی شبحها و اسبهای قندی اشیایی خیالیاند و احساس ندارند و رنج هم نمیبرند، بنابراین ایجاد حس همدردی نمیکنند. به بیان دیگر، هرچند فضای صحنه به طور کلی حس تنهایی و اندوه را القا میکند و هدف چخوف هم القای همین حس کلی به صورتی گنگ و مبهم بوده، ولی او تلاشی برای ایجاد حس همدردی در خواننده و جلب توجه او به سوی عناصر به وجود آورندهی این حس نکرده، بلکه در جهت عکس، کوشیده تا فضای داستان به کمک عناصر و تمهیدهای خود حسهای موجود را به صورت طبیعی و پنهان به خواننده القا کند.
ارائهی عینی و بیطرفانهای که در ابتدای بررسی به آن اشاره کردم، در توصیف بخشهای بعدی داستان هم وجود دارد. پیرمرد سورچی افسر شنل پوشی را سوار میکند. ظاهر افسر شنلپوش طوری است که به نظر پیرمرد میرسد که دارای گوش شنوا برای شنیدن درد دل او و همدردی کردن با اوست، به همین دلیل از فرط ناچاری دل به دریا میزند و تصمیم میگیرد با او درد دل کند و موضوع مرگ پسرش را که زجرش میدهد، با مرد نظامی در میان بگذارد:
"ایونا به طرف او میچرخد و نگاهش میکند و لبهای خود را میجنباند... از قرار معلوم میخواهد چیزی به او بگوید ولی جز کلماتی نامفهوم سخنی از دهانش خارج نمیشود. مرد نظامی میپرسد:
- چی گفتی؟
ایونا دهان خود را به لبخندی کج میکند، به حنجرهاش فشار میآورد و با صدایی گرفته میگوید:
- پسرم، ارباب!... پسرم چند روز پیش مرد.
- هوم... چطور شد مرد؟
ایونا همهی بالاتنهی خود را به سمت او میگرداند و جواب میدهد:
- خدا میداند. باید از تب نوبه مرده باشد... سه روز در مریضخانه خوابید... بعدش مرد. خواست خدا بود.
از میان تاریکی صدایی به گوش میرسد:
- شیطان لعنتی! رویت را برگردان. جلو راهت را نگاه کن. مگر کوری؟ پیرسگ! چشمهایت را باز کن.
افسر شنلپوش میگوید:
- تندتر برو. اینطوری تا فردا هم به مقصد نمیرسیم. اسبت را هین کن.
ایونا بار دیگر گردن میکشد و اندکی نیمخیز میشود و شلاقش را موقرانه به حرکت درمیآورد. سپس سر خود را چندین بار دیگر به سمت افسر برمیگرداند و نگاهش میکند. اما افسر شنلپوش پلک بر هم نهاده و پیداست که حال و حوصلهی شنیدن حرفهای او را ندارد."
در توصیف این صحنه، چخوف با نشان دادن لبخند کج پیرمرد سورچی و بیان فشاری که به حنجرهاش میآورد و صدای گرفتهاش، به طور عینی و بیطرفانه اندوه شدید حاصل از تنهایی و بیکسی او را به ما القا میکند و از خلال گفتههای موجز او در چند جملهی تلگرافی برای ما روشن میکند که چه اتفاقی افتاده و چرا پیرمرد سورچی اینقدر اندوهگین است. ولی صدایی که از میان تاریکی به گوش میرسد و به پیرمرد دشنام میدهد و بعد صدای افسر شنلپوش که بیتوجه به آنچه پیرمرد گفته، از او میخواهد که اسبش را هین کند و تندتر برود، و بعد هم تصویر او با چشمهای بسته و پلکهای بر هم نهاده که به روشنی نشان دهندهی بیاعتناییاش نسبت به اندوه پیرمرد و بیحوصلگیاش برای شنیدن درد دل اوست، آشکارا به خواننده القا میکند که هیچگونه فضای همدردی و حس دلسوزی برای پیرمرد در اطرافش وجود ندارد و او با اندوه شدیدش در آن فضای سرد و تیره بسیار تنها و بیکس است.
در صحنهی بعد، پیرمرد سورچی سه جوان عیاش پرهیاهو و بددهن را سوار میکند تا به اول پل شهربانی ببرد. جوانها در طول را یا او را مسخره کنند یا دشنامش میدهند و تحقیرش میکنند:
یکی از آنها که گوژپشت است با صدای زنگدارش سر پیرمرد فریاد میکشد:
"- راه بیفت. بزن بریم. عجب کلاهی داری داداش! تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پیدا نمیکنی.
ایونا خندهکنان جواب می دهد:
- هه هه هه... همین را دارم.
- همین را دارم... تندتر برو. اگر آهسته بروی مجبور میشوم یک پس گردنی جانانه مهمانت کنم. چطوره؟"
پس از جروبحثی کوتاه که بین جوانها درمیگیرد، باز آنها متوجه پیرمرد سورچی میشوند و جوان گوژپشت باز از کوره درمیرود و داد میزند:
"- تف، مرده شور برده! پیر وبایی! تندتر برو. به اسبت شلاق بزن. به حسابش برس تا بدود."
ایونا با وجود دشنامها و متلکهایی که میشنود، میخنندد و آن سه جوان را جوانهایی شاد و شنگول میپندارد و حس میکند که شادی آنها کمکم قلبش را از بار گران احساس تنهایی خلاص میکند. بعد با استفاده از سکوت کوتاهی که برقرار میشود، سعی میکند با جوانها درددل کند و غم از دست دادن پسرش را با آنها در میان بگذارد تا شاید این جوانهای شاد و شنگول با او همدردی کنند:
"ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکمفرما میشود به آن سه مینگرد و زیر لب منمنکنان میگوید:
- این هفته پسرم... پسر جوانم مرد.
جوان گوژپشت آه میکشد و به دنبال سرفهای لبهای خود را پاک میکند و میگوید:
- همهمان میمیریم... خوب، حالا تندتر برو. آقایان این یارو خلق مرا تنگ میکند. اینطور که این میرود کی به مقصد میرسیم؟
- اینکه کاری ندارد... حالش را جا بیار... یک پسگردنی مهمانش کن.
- پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را میشکنم. با سورچی جماعت تعارف بیتعارف... آقای مار زنگی با تو هستم. میشنوی؟ نکند حرفهای مرا باد هوا حساب میکنی؟
و ایونا صدای پسگردنی را حس میکند، نه خود پسگردنی را. خندهکنان میگوید:
- هه هه هه... چه اربابهای شاد و شنگولی! خدا شما را حفظ کند."
و بعد باز برمیگردد تا چگونگی مرگ پسرش را شرح بدهد ولی جوانها میگویند که به مقصد رسیدهاند و از او میخواهند اسبش را متوقف کند تا پیاده شوند.
و به این ترتیب باز هم تلاش پیرمرد برای پیدا کردن کسی که به حرفهایش گوش بدهد و با او همدردی کند ناکام میماند. در اینجاست که طوفان تنهایی بار دیگر بر او هجوم میآورد و غرق در دریای بیکران اندوهش میکند. و در اینجاست که چخوف نخستین اظهارنظر صریحش را پیرامون موقعیت صنه بیان میکند و از اندوه ناشی از تنهایی و از دست دادن فرزند پیرمرد با احساس همدردی سخن میگوید:
"ایونا سکهی بیست کوپکی را میگیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند، چشم میدوزد. باز تنها است. سکوت وجودش را بار دیگر پر میکند... اندوهی که لحظهای ناپدید شده بود، دوباره پدیدار میشود و بیش از پیش بر قلبش سنگینی میکند. نگاه نگران و پردردش روی جمعیتی که در پیادهروها رفت و آمد میکنند، میلغزد. از میان هزاران نفری که در خیابانهای شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر هم پیدا نمیشود که به درد دل او گوش دهد؟ اما آدمها به شتاب میگذرند بی آنکه به او و اندوهش اعتنا کنند... اندوهیست گران، اندوهیست که به بینهایت میماند... اگر سینهاش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیابد ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد- با وجود این اندوهیست ناپیدا، اندوهیست که در پوستهای کوچک چنان نهان شده است که حتا در روز روشن هم با چراغ نمیشود دیدش..."
چخوف آنقدر زیرک هست که پیش از آنکه به اظهارنظر آشکار و مستقیم بپردازد، موقعیت صحنه را طوری طراحی کند که نمایشی و دراماتیک باشد. برخلاف اظهارنظرهای مشابه که همدردی خواننده را برمیانگیزند، این اظهارنظر آن چیزی را که خوانندهی تیزبین از پیش دریافته، خلاصه و جمعبندی کرده است. این جمعبندی حاوی تحلیل ذهنی پیرمرد هم هست. اندوه او تا مدتی که با آدمها در تماس بوده- حتا اگر این تماس ناخوشایند و همراه با توهین و دشنام و تحقیر و تمسخر بوده- فرونشسته و کمی تسکین پیدا کرده، ولی اینک که باز کاملاً تنها شده اندوه با نیرویی بیشتر بر او هجوم آورده و غرق در طوفان دلتنگیاش کرده است. در چنین حالت دردناکی است که چشم پیرمرد به دربان خانهای میافتد که کیسهی کوچکی در دست دارد. تصمیم میگیرد با او همصحبت شود. ولی او هم پیرمرد را از خودش میراند. پیرمرد سورتمه را چند قدمی به جلو میراند و بعد خودش را به دست امواج هولناک اندوه میسپارد، چون فهمیده که دیگر نمیتواند با آدمها باب گفتوگو را باز کند و آنها چنان غرق زندگی و مسائل خودشان هستند که توجه و اعتنایی به او و تنهایی اندوهبارش ندارند.
"و اسب تکیدهاش انگار که به اندیشهی او پی برده باشد یورتمه میرود. حدود یک و نیم ساعت بعد، ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است."
در آنجا هم همه خواب هستند و صدای خروپفشان بلند است و پیرمرد مجبور است در انزوای کامل به تنهاییاش پناه ببرد و در اندوهش غرق شود:
"دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب میخورد. هوا گرم و خفقانآور است... ایونا به خفتهها چشم میدوزد. تن خود را میخاراند و از اینکه زود بازگشته است، افسوس میخورد."
سورچی جوانی از گوشهای سر بلند میکند و خوابآلوده و نفسنفسزنان دست خود را به طرف سطل آب دراز میکند تا آب بخورد. پیرمرد برای آخرین بار شانسش را برای پیدا کردن یکی که با او درد دل کند و خودش را سبک کند، میآزماید ولی این بار هم تیرش به سنگ میخورد و بخت یارش نمیشود:
"ایونا میپرسد:
- میخواستی آب بخوری؟
- آره. معلوم است که آب میخواستم.
- خوب... بخور... نوش جانت... گوارای وجودت... آره برادر! همین هفتهای که گذشت پسرم مرد... شنیدی چی گفتم؟ هفتهی گذشته در مریضخانه... داستانی بود.
ایونا به سورچی جوان مینگرد تا مگر تأثیر سخنان خود را مشاهده کند اما در قیافهی مرد جوان کوچکترین تغییر پدید نمیآید- جوانک رواندازش را بر سر میکشد و بار دیگر خواب میرود. ایونای پیر آه میکشد و تن خود را میخاراند... همانقدر که سورچی جوان احتیاج به آب داشت، او تشنهی آن است که با کسی درد دل بگوید. چیزی نمانده است که هفتهی مرگ فرزندش سرآید اما او هنوز نتوانسته با کسی یک دل سیر درد دل کند."
با این توصیف بار دیگر چخوف صحنه را برای بیان حالت ذهنی پیرمرد آماده میکند. در پی آن بعضی از جزئیات رخدادهای پس از مرگ پسر جوان پیرمرد را بازگو میکند. ولی این بازگویی صرفاً گزارش سادهی رخدادها نیست بلکه بیشتر بیان حالت درونی و وضعیت روانی پیرمرد است:
"باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چهها گفت و چگونه درگذشت... مراسم خاکسپاری چگونه انجام شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباسهای آن ناکام را تحویل بگیرد. دخترش آنیسیا در ده مانده است... راجع به او هم باید حرف بزند... آخر مگر درد دل آدم تمام میشود؟ همینطور که او غم دل میگوید شنونده هم باید بنالد و آخ و واخ کند و آه بکشد... زنها به درد دل آدم بهتر از مردها گوش میدهند. زن جماعت گرچه ناقص عقل است اما کافیست دهان باز کنی تا شیون و زاری سردهد..."
این فکرها چنان پیرمرد سورچی را آشفته و بیتاب میکند که دیگر نمیتواند سر جایش بماند و تصمیم میگیرد برود و سری به اسبش بزند. آخر به باور او برای خوابیدن همیشه وقت هست. برای همین لباس میپوشد و به سمت اصطبل راه میافتد و بین راه به یونجه و کاه و هوا فکر میکند. چرا؟ چون وقتی که تنهاست نمیتواند به فرزندش فکر کند. از او میتواند با هرکسی صحبت کند ولی در تنهایی سخت وحشت دارد که به او فکر کند و چهرهش را در نظرش مجسم کند.
سرانجام نوبت به حساسترین صحنهی داستان که دردناکترین و اثرگذارترین صحنه هم هست- صحنهای که چنان زنده و رقتانگیز است که هرگز فراموش نمیشود- میرسد. پیرمرد در اصطبل نگاهش به چشمهای اسب میافتد و از شدت نیاز به صحبت کردن و واگویی غم دل تصمیم میگیرد با اسبش درد دل کند و درد و غم دلش را با او در میان بگذارد:
"در اصطبل همین که نگاهش به چشمهای براق اسب میافتد، میپرسد:
- داری نشخوار میکنی؟ خوب، نشخوار کن. نشخوار کن... حالا که پول یونجه درنیامده کاه بخور... راستش برای کار کردن پیر شدهام. اگر پسرم نمرده بود سورچی میشد... کاش نمیمرد...
آنگاه لحظهای سکوت میکند و باز ادامه میدهد:
- آره برادر!... کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند... بیخود و بیجهت مرد... حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کره باشی... بعد یکهو کرهات بمیرد... راستی حیف نیست؟ دلت کباب نمیشود؟
اسب لاغر و تکیده نشخوار میکند و گوش میدهد و نفس گرم خود را به دستهای صاحبش میدمد...
و ایونا بیش از این تاب نمیآورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت میکند.
خرداد 1391
|