راز مرا به هیچکس ای آینه مگو.
خاموش و رازپوش باش
تا هیچکس نداند
من در تمام مدت خاموشی
در طول لحظههای کدورت
سرشار از تپش
در ژرفنای قلب تو بیدار بودهام
و خواهش رهایی را
لبریز از عطش
در تنگنای سرد سکوتت سرودهام.
وقتی که مرزهای وجودم را
یک حس رازناک و مهآلود
پر میکند از ابر فراگیر خاطره
احساس میکنم که شبی با دو بال عشق
پرواز میکنم
و از حصار حسرت خود میکنم عبور.
احساس میکنم که شبی با خیال عشق
آغاز میکنم
آواز دلنواز رهایی را
و بازتاب میدهم آهنگ زیست را
در اوجگیریام به افقهای دوردست.
راز مرا به هیچکس ای آینه مگو
اینک که از تو میکنم، ای آشنا! عبور
در گامهای من که طنینش
پژواک زندگیست
جز بازتاب خواهش وارستگی مجو.
مهر 1389
|