بلز پاسکال نه تنها ریاضیدان و طبیعتشناس بزرگی بود، بلکه دونده و گریزندهی بزرگی هم بود؛ دوندهای تیزپا و تندپو که با بیشترین سرعت ممکن، در آن واحد، هم از گرداب شک و هم از باتلاق عقل میگریخت. از دیدگاهی که او به جهان مینگریست چنین به نظر میرسید که زمین شک را نفی میکند و آسمان عقل را؛ و انسان- "این موجود بس خیالی و افسانهای- این چیز بس بدیع شگفتانگیز- این امر بس آشفته- این موضوع بس متناقض- این اعجوبه- این داور همهی چیز- این کرم خاکی بیشعور- این گنجور حقیقت- این گنداب شک و خطا- این عزت و ذلت جهان"- میباید از این دو بنبست گذرناپذیر شک و عقل، با تمام نیرو، و با سرعت تمام بگریزد تا از شر این هر دو دام گرفتار کننده در امان بماند و به پناهگاه رهایی، در پس باروهای دژ استوار ایمان، ره یابد.
در ابتدای مسیر شناسایی حقیقت هستی، بلز پاسکال به کمال و با تمام وجود خویش دوستدار خرد بود و صمیمانه عقل را میستود و فکر را سرچشمهی فضیلت انسانی میدانست. به همین دلیل چنین نوشت:
"تمام فضیلت ما در فکرمان است. پس بکوشیم تا خوب فکر کنیم."
در آن نخستین دوره از بلوغ فکری، از دید او انسان بدون فکر و اندیشه نایی بیش نبود و ناتوانترین موجود طبیعت بود، نایی ناچیز که همان نوایی را سر میداد که طبیعت در او میدمید، بی کم و زیاد. اما خوشبختانه این نای ناتوان دارای عقل بود و به یاری عقل شریفش میتوانست تواناترین و شریفترین موجود طبیعت شود، و آن آوایی را سر دهد که خود میخواهد و خوش دارد. به بیان دیگر تمام جلال و بزرگی انسان در فکر اندیشه ورزش بود و در خرد توانمندش:
"فکر به وجود آورندهی عظمت انسانی ست.
انسان نایی بیش نیست و ناتوانترین موجود طبیعت است، اما نای فکوریست که عقل دارد. برای نابود کردنش لازم نیست تمام جهان متحد و مسلح شود، اندکی بخار یا یک قطره آب برای کشتنش کافی ست. اما حتا اگر جهان دمار از روزگارش برآورد و از پایش درآورد، باز هم او شریفتر از جهانیست که به هلاکش کمر بسته، چون به تسلطی که جهان بر او دارد آگاه است، ولی جهانی که بر او چیره میشود بر توانایی خود و تسلطش بر او ناآگاه است.
پس تمام ارج و جلال ما در فکرمان است. ما باید بر روی فکر خود تکیه کنیم و بر مبنای آن پیشرفت کنیم، نه بر بنیان زمان و مکان که هرگز قادر به پرکردنشان نیستیم. پس کوشش کنیم تا خردمند باشیم و درست بیندیشیم: این است بنیان اساسی اخلاق."
در آن نخستین گامهای سیر و سلوک در مسیر حقیقت شناسی، او جلال انسان را درون او و در اندیشهاش میجست و همانجا مییافت، و فکر انسان را برخوردار از آن نیروی توانایی میدید که میتوانست با قدرت دنیا را در برگیرد و بر آن محیط شود:
"من نای ناتوان ولی متفکرم، و توانایی و شوکت خود را نباید در فضا بجویم، بلکه باید آن را در نظم و قانون اندیشهام جستوجو کنم، و چون چنین کردم دیگر ملک جهان در برم ناچیز است. با تصاحب گستردهترین زمینها هم دارای چنین توانایی و شوکتی نخواهم شد، چه هرقدر فضای بیشتری در اختیار داشته باشم، باز هم وسعت جهان مرا چون نقطهای در بر میگیرد و در خود فرومیبلعد، در صورتی که اگر به فکرم متکی باشم، توسط اندیشهام دنیا را در بر میگیرم و بر آن محیط و مسلط میشوم."
ولی کمی که در راه عقل پیشتر رفت و بیشتر گام به درون بیشهی اندیشه گذاشت، لابهلای شاخساران درختان انبوهش که بارآور شک و تردید بودند گیر کرد و سردرگم شد، و سرانجام به این نتیجه رسید که درختان این جنگل جز بار و بر گس شک ندارند و اندیشهی انسان در دریای توفانی تردید غرق است.
راست هم میگفت. مگر نه این که ما در بارهی همه چیز شک داریم؟ ما حتا در بارهی این که چه گونه آفریده شدهایم دچار تردیدی جانسوزیم، و بدون یقینی ایمانی هیچ گونه یقین دیگری در این باره نداریم، حتا "یقین نداریم که آیا انسان را آفریدگاری مهربان آفریده یا شیطانی شریر، یا تصادف کر و کور بیبنیاد". و حتا در این باره که اینک که در حال اندیشیدنیم، و در دیگر آنها، آیا در حقیقت خوابیم یا بیدار؟ و آیا مدهوشیم یا هشیار؟ صرف نظر از ایمان هیچ گونه اطمینان یا یقینی وجود ندارد و هیچ گونه دلیل قانع کنندهای که اعتماد بیافریند و مطمئن کند یافت نمیشود. بنابراین، آنگونه که شکاکان نشان دادهاند، هرچه ما میدانیم نایقینی و تردیدپذیر است. ولی، از سوی دیگر، ما خود را چنان مییابیم که واقعیتهای پیرامون و درون و بیرونمان را به عنوان حقیقت باور داریم و بدون کمترین تردیدی طبیعت خارجی و سرشت داخلیمان را میپذیریم. به این ترتیب ما میان شکاکیت عقلی که هر چیز را با دیدهی شک مینگرد، و جزم و یقین طبیعی که ما را به باور به بسیاری چیزها، بدون نیاز به بحث و استدلال و اقناع منطقی، متمایل میسازد؛ گیر کرده و در تنگنایی سخت قرار گرفته، و از سوی این دو نیروی ستیزنده و به سوی خود کشندهی قهار، در آستانهی تجزیه و پاره پاره شدن و دوشقه گردیدنیم.
"انسان در این حال و وضع چه باید بکند؟ آیا اگر بیدار است، یا اگر زیر فشار است یا در حال سوختن است، باید در اینها شک کند؟ آیا باید شک کند که در حال شک کردن است؟ آیا باید در وجود خودش هم شک کند؟"
ئلی تاختوتاز همراه با سمند سرکش شکگرایی، و سواری بر پشت چنین توسن تیزپای افسار گسیختهای، بلز پاسکال را وحشتزده میکرد و چنانش میهراساند که فوری میافزود:
"ما نمیتوانیم تا این اندازه دور شویم و دور رویم، و در واقع هرگز یک شکاک کامل و مطلق وجود نداشته است. طبیعت عقل ضعیف ما را یاری و تقویت میکند، و مانع از یاوهگویی تا این اندازه است."
بلز پاسکال میان تعریفهای متعدد و متناقضی که در بارهی هر چیز، و از جمله مهمترین چیزها- یعنی خیر عالی- در فلسفه ارائه شده بود، چنان سرگردان و حیران مانده بود که در این باره نوشت:
"یکی میگوید که خیر عالی در فضیلت است و دیگری آن را در شهوت میداند. یکی آن را در علم طبیعت و دیگری در حقیقت تصور میکند. یکی جهالت کلی را و دیگری فریب نمودهای ظاهری نخوردن را و دیگری از هیچ چیز ستایش و تمجید نکردن را خیر عالی میپندارد. و شکگرایان شک مداوم را سرچشمهی فیض و پایهی خیر میشمارند. پس باید به کدام ساز رقصید و کدامیک از اینها را به عنوان خیر عالی سرمشق اخلاقی خود قرار داد و از آن پیروی کرد؟"
نسبی بودن حقیقت و باورهای ضدونقیض آدمیان این سو و آن سوی جهان هم او را پریشانخاطر میکرد و باعث دهشتش میشد. در این باره چنین نوشت:
"آنچه در این سوی کوههای پیرنه حقیقت تلقی میشود، در آن سوی کوهها خطا شمرده میشود."
از سوی دیگر نقش دگرگونساز رویدادهای کوچک و کماهمیت در مسیر تحول تاریخ که پیچهای تند مسیر آن را به وجود میآورد و باعث تغییر جهتهای ناگهانی بزرگ و سرنوشتساز می شد، ذهن او را سخت به خود مشغول میکرد و نسبت به قانونمند بودن تاریخ، و در نگاهی کلیتر، هدفمند بودن هستی، در ذهنش تردیدی ویرانگر به وجود آورده بود. ذهنش پر شده بود از "اگر"ها و "چنانچه"ها و "هرگاه"های شکبرانگیز و زیرورو کننده:
"اگر دماغ کلئوپاترا کمی بزرگتر یا کوچکتر میبود تمام تاریخ دگرگون میشد."
و
"کرامول کمر به تخریب مسیحیت بست. خاندان سلطنتی به کلی از بین رفته و خاندان او برای همیشه بر مسند قدرت جا خوش میکرد چنانچه دانهای شن کوچک در کلیهاش جا خوش نکرده بود. حتا رفم داشت زیر پاهایش میلرزید. ولی چون این سنگریزه در کلیهاش جا خوش کرد، کلیهاش دچار عفونت شد و ناچار درگذشت و خاندانش ذلیل و خوار شد و دوباره صلح و آرامش برقرار و پادشاه بر تختش جلوس کرد."
بلز پاسکال پس از جستوجو و پژوهش فراوان به این نتیجهی مهم رسید که نیروی خیالانگیزی ذهن که فیلسوفان باستان قوهی متخیلهاش می نامیدند، پایه و اساس تمام گمراهیها و سرگردانیها و شکوشبهههای بشر است، و همین نیروی فریبنده است که بشر را دچار تردید میکند و به اشتباه میاندازد:
"نیروی خیالانگیزی ذهن فریب دهندهی انسان و به وجود آورندهی اشتباه است. این نیرو آنقدر مزور و حیلهگر است که همیشه یکسان عمل نمیکند و همواره به خطا نمیاندازد، بلکه گاهی راست میگوید و گاه دروغ، و چنان راست و دروغ را در هم میآمیزد که آدم متوجه نمیشود که کی و کجا و تا چه حد راست و کی و کجا و تا چه حد دروغ میگوید. این نیروی ذهنی عالی دشمن خرد است و میل دارد بر آن مسلط باشد. و برای اینکه نشان دهد که چه قدرتی بر تمام چیزها دارد، در انسان طبیعتی ثانوی مستقر کرده و برای خود خوشبختها و بدبختها، تندرستان و بیماران، توانگران و بیچیزانی دارد؛ و عقل را وادار به باور و تردید و انکار میکند. حواس را به طور موقتی از کار میاندازد، یا احساس را در آنها میدمد. برای خود دیوانگان و خردمندانی دارد و هیچ چیز بیش از این ما را برآشفته نمیکند که میبینیم مهمانان خود را خیلی کاملتر و سرشارتر از خود راضی و خشنود میگرداند. کسانی که نیروی تخیلی سرشار دارند از یکدیگر بیشتر محظوظ میشوند تا کسانی که عقل و خرد بر ایشان مسلط است. آنان با تسلط و اقتدار بر دیگران مینگرند و دیگران با ترس و بیاعتمادی. تخیل نمیتواند دیوانگان را خردمند کند ولی میتواند آنان را بهرهمند از خوشبختی سازد. برعکس خرد که دوستدارانش را بدبخت و بینوا میسازد. یکی تاج افتخار بر سر مینهد و دیگری آدمی را آلوده به ننگ میکند."
"خردمندترین و منطقیترین فیلسوف جهان هم اگر بخواهد از روی تختهی دراز و پهنی که زیرش گودالی پهناور دهان گشوده و منتظر بلعیدن فروافتادگان است، بگذرد؛ هرچند نیروی استدلال و منطقش به او اطمینان دهد که صحیح و سالم از فراز آن گودال خواهد گذشت، ولی باز نیروی تخیلش او را خواهد ترساند و از گذر کردن بر حذر خواهد داشت."
از دید او همین نیروی گمراه کنندهی فریبنده سبب میشود که انسان نتواند از فکرش برای ره یافتن به حقیقت و آگاه شدن از آن درست استفاده کند، و اندیشه ابزاری کارساز برای دستیابی بر حقیقت چیزها نباشد. برانگیزانندهی شکها و به وجود آورندهی تردیدها و تزلزلها هم هیچ نیروی دیگری جز همین نیروی لعنتی مخرب نمیتوانست باشد. و با آگاهی از چنین اوضاع وخیمی بود که او، در نیمهی دوم مسیر تفکرش، تصمیم گرفت تا عطای عقل را به لقایش ببخشد و از آن کناره گیرد و دوری گزیند. عقلی که تمام شوکت و مقام و اعتبار و ارجمندی انسان به آن بود چون به تخیل آلوده شده و فاسد و بیمار بود دیگر قابل اعتماد و مایهی افتخار نبود و میبایست از آن دوری کرد و به دورش افکند. از چنین عقلی نمیشد برای کشف حقیقت استفاده کرد و برای شناسایی ماهیت چیزها هم قابلیت قابل اعتمادی نداشت. پس اگر از عقل و خرد برای کشف حقیقت هستی و شناخت ماهیت جهان نمیشد استفاده کرد، عقل و اندیشه به چه کار میآمد و چه گونه میتوانست ابزار شرافتبخش انسانی و مایهی شوکت و جلال و افتخار و مباهاتش باشد؟ پاسخ بلز پاسکال به این پرسش چنین بود: از عقل تنها میتوان برای شناسایی کاستیها و عیبها و حقارتهای وجود انسانی استفاده کرد، و تنها کاری که فکر میتواند بکند این است که انسان را به نقص خویش واقف سازد و ناتوانی و ضعف او را نشانش دهد، و بلز پاسکال، در واپسین دورهی بلوغ فکریاش، این قدرت دریافت نقص خویشتن را کمال عظمت انسان و تنها کارایی عقل بشری دانست.
او نگران وضع و حال راستین آدمیانی بود که میکوشیدند تا با عقل طبیعی خودشان حقیقت را کشف کنند، و با نگرانی دلهرهآوری از خود و ایشان میپرسید:
"کیست که این موجود درهم برهم را باز و آشکار کند؟ طبیعت شکاکان را انکار میکند و عقل جزماندیشان را. ای آدمیان که با عقل طبیعی خودتان به کشف حقیقت میکوشید، وضع و حال راستین شما چیست؟"
آنگاه به حال انسان مغرور و نادانف ناآگاه از گرفتاریاش در بنبست عقل دلش سوخت و چنان آن دلنازک به رحم آمد که اشک شفقت از دیدگانش جاری شد. آنگاه با صدایی لرزان از گریه، او را اندرز داد که عقل ضعیف خویش را پست و ناتوان بداند و از شک و دودلی دست بردارد و بیاموزد که انسان بینهایت برتر از انسان است:
"پس، ای انسان مغرور! بدان که گرفتار چه بنبستی هستی. آنگاه که دانستی، عقل ضعیف خود را پست و ناتوان بینگار. و تو، ای موجود کودن! ساکت باش. بیاموز که انسان بینهایت برتر از انسان است، و از آفریدگار خویش بیاموز که وضع و حال راستین تو که از آن غافلی، چیست و چه گونه باید باشد."
با این بیان نیرومند بلز پاسکال نفرت ژرف و وحشت نهایی خود را از شک نشان داد و با ایمانی قوی ناتوانی و بیکفایتی عقل شکگرا را برای فهم حقیقت چیزها افشا کرد. او بر واپسین باور خویش اصرار ورزید که آدمیان نمیتوانند در گرداب شکاکیت و باتلاق ندانمگرایی سالم باقی بمانند، و اگر خود را از آنها نرهانند، آنقدر در این غرقابهای مهلک دستوپای بیحاصل خواهند زد که به کلی فروبلعیده و غرق خواهند شد. ساحل نجات او وادی ایمان بود و بلز پاسکال بر این باور بود که از آنجا که ما نمیتوانیم باورهای خود را توجیه عقلانی کنیم، بنابراین مجبوریم از جستوجوی بیحاصل و دستوپازدنهای بینتیجه برای شناسایی حقیقت چیزها به وسیلهی دلیلهای عقلی دست برداریم و به سوی ساحل نجات، یعنی شناسایی مبتنی بر بنیان ایمان بشتابیم و خود را به دامان آن بیفکنیم. در چنین مسیری بود که راه او از شکاکانی که بر شناسایی مبتنی بر اصول طبیعی یا عقلی یکسره خط بطلان میکشیدند، به طور کامل جدا شد. شکاکان تا همین جای راه با او پیش آمدند ولی در همین توقفگاه ماندند و پیشتر نیامدند، ولی او گام بعدی را هم برداشت و خود را به ساحل امن رهایی، به پناهگاه قلب، به وادی ایمان نجاتبخش و ایمنگرداننده رساند. شکاکان رفیق نیمهراه شدند و از او جا ماندند ولی او نستوه و راسخقدم تا انتهای مسیر پیش رفت. در این ایمنگاه بود که برای شناسایی حقیقت چیزها به قلب خود که اطمینانبخش بود و یقینآفرین و قابل اعتماد، روی آورد و در ستایش قلب گفت:
"قلب برای خود دلیلهایی دارد که مغز از فهمیدنشان عاجز است."
و به این ترتیب نیروی خیالآفرینی که بلز پاسکال گریزان از شک آنهمه از فریبکاریاش می ترسید و از دروغگوییاش بیم داشت، و در نیمهی دوم مسیر تفکرش همیشه و با نهایت دقت مراقب بود که فریب ترفندها و دغلکاریهای آن نابهکار را نخورد و مجذوب سرابهایش نشود و به اشتباه نیفتد و گمراه نگردد، او را چنان مجذوب و گرفتار یکی از فریبندهترین سرابهایش- سراب قلب و دلیلهای غیرقابل فهمش- کرد که باتلاقی نابودکننده را به چشمان او جزیرهای رهاییبخش وانمود و او را بس ناجوانمردانه به دام نیرنگ خود افکند و چنان مزورانه اسیر زندان فریبش ساخت که تا پایان عمر از اسارتش در این زندان آگاه نشد و برای همیشه گمراه ماند، گمراهی که خود چنین میپنداشت که به شاهراه رهایی و رستگاری رسیده و برای همیشه از گمراهی رهیده، و با این پندار اسباب ریشخند خود را در بازار اندیشه فراهم کرد و کاری کرد که اندیشمندان آینده به ریشش بخندند و نادانی و ناآگاهیاش را مسخره کنند.
اردیبهشت 1386
|