قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه.
قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه
با خاطرات خستهی خوابآلود
و قلبهای سوخته از حسرت
چشمانتظار لحظهی آبی رهسپار شدن
به سوی مقصد همواره دوردست رهایی.
"قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه"
این را کسی که رنگ صدایش کبود بود
و چشمهای محتضر بیفروغ داشت
در آستانهی رفتن
به آن که داشت میآمد، گفت
و او که ساک بزرگی پر از امید
به دست داشت
مأیوس ایستاد.
قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه
وقتی که آسمان پر از ابر تشنه را
پرواز دستههای کلاغان
با قارقار شوم شبآهنگ
پر کرده بود
و از زمین صدای فروپاشی و فساد میآمد.
قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه
آنگاه مرد کور فکوری
برخاست
و روی پای چوبی خود ایستاد
و گفت:
"ما از قطار زندگی
جا ماندهایم همواره
زیرا که هیچگاه، دریغا، نخواستیم
در ایستگاه مرگ توقف کنیم
حتا برای لحظهی کوتاهی."
قطار رفت
و ما در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه
و بعد فصل سرد سکونت شروع شد
با لرزههای یأس در اعماق قلبمان
و لحظههای سرد بطالت
با انجماد سنگدل و سختجان خود
ما را فرا گرفت و بهتدریج خشک کرد.
قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه
و ایستگاه ما را
ما را که قصد رفتن تا بیکرانهها
ما را که میل کشف افقهای آرزو
ما را که عشق گشت و گذار
در وادی وسیع عواطف
ما را که شوق سیر و سیاحت
در سرزمین روشن اندیشه داشتیم
در تنگنای راکد مسدودش
- که گور شور رهایی بود
و بوی شوم فاجعه میداد-
دفن کرد.
قطار رفت
و ما
در ایستگاه جا ماندیم
مثل همیشه
به انتظار عبوری محال
که هیچوقت
ممکن نمیشود
به انتظار قطاری که هیچوقت نمیآید.
فروردین ۱۳۸۹
|