سرم از زور درد دارد میتركد. دوتای ديگر استامينوفن كدئين پشت سر هم میاندازم توی دهانم، بدون آب قورت شان میدهم. مزه تلخشان را حس نمیكنم. دهانم تلختر از آنهاست. تمام وجودم يكپارچه تلخی است. انگار زندگیام را فرو كردهاند توی جوهر زقوم، هفت بار آن تو شستوشو دادهاند. میبينمت كه تف میاندازی تو صورتم، تفی آغشته به خون. برق تحقير تو نگاهت چنان خيره كننده است كه برای يك لحظه كورم میكند. نه. نبايد هیج بهش فكر كنم. اما مگر میشود؟ كلهام از جوشش افكار كابوسوار دارد منفجر میشود. چنان مخم داغ شده كه حس میكنم دارد بخار میشود، اگر راه پيدا كند مثل دود از كلهام میزند بيرون. يادم نيست كی گفته- ياسپرز يا مارسل؟- كه انسان دودیست رازآلود، برخاسته از خاكستر هستی... چه تشبيه قشنگی! دود رازآلود! تمام زندگی من هم از اولش دود تيرهای بوده كه تو آسمان رؤياها پخش شده. تمام هستیام سوخته و خاكستر شده. آخ كه چه كردم با خودم! چه كردم با تو! برای هميشه از دستت دادم، نيلپانا! برای ابد.
ـ نه. ديگه هيچ وقت نمیتونی ببينيش. اون ديگه از دنيای تو بيرونه. فقط خاطرهاش با تست، اونم نه برای آرامش بخشيدنت كه برای عذاب دادنت.
زدم تمام پلهايی كه مرا به تو میرساندند خراب كردم. ديوانه شده بودم. حالا چهكار بايد بكنم؟ نمیدانم. پاك ماندهام سردرگم. يكدفعه لرزم میگيرد. بیاختيار با تمام وجود میلرزم. نيلپانا! من عشقمان را با دستهای خودم كشتم، نابودش كردم. بعد از اين جنايت تو ديگر هيچ وقت مرا نمیبخشی. هيچ وقت.
لعنت به تو پيرمرد شولاپوش ژوليده مو! چقدر منزجرم ازآن نگاه هيزت. پيرروباه ملعون. چه غلطی میكردی توی اتاق نيلپانا؟ برای چی آن طور وقيحانه قهقهه میزدی؟ چقدر چندشآور بود قهقههات! وقتی در را باز كردی هنوز داشتی میخنديدی. دم در سينه به سينه شديم. تو با آن چشمهای ورقلنبيدهی قرمزت، زل زدی تو چشمهای من، انگار میخواستی به مبارزه دعوتم كنی. چقدر نگاه ناپاكت وقيحانه بود! و تهماندهی آن خندهی تمسخرآميز كه رو لبهای قاچخوردهات ماسيده بود، ديوانهام كرد... نيلپانا! چرا به اين پير سگ اجازه میدهی هی دوروبرت بپلكد؟ چرا اجازه میدهی با آن نگاه هيزش، گستاخانه زل بزند تو چشمهات؟ چرا؟ ... باز دارد خونم به جوش میآيد. نه. نبايد بهش فكر كنم. حال تهوع دارم. سرم سنگين است. كاش اين نزديكیها گوشهای دنج پيدا میشد تا مثل مرده میافتادم، مچاله میشدم تو خودم، سعی میكردم به هيچ چيز فكر نكنم، به هيچ چيز و هيچ كس.
ـ اون پير سگ آشغال تو اتاق تو چی كار داره؟
ـ به تو هيچ ربطی نداره، اما واسه اين كه شيرفهم بشی میگم، دارم پرترهاش را میكشم.
ـ آدم قحطیه كه پرترهی اون پير سگ هرزه را میكشی؟
ـ اين ديگه به تو هیچ ربطی نداره. يادت نرفته كه تعهد دادی تو كارم دخالت نكنی؟
ـ نه. نرفته. ولی كار و كردار تو آدمو ديوونه میكنه.
ـ همينه كه هست. میخوای بخواه، نمیخوای از هم جدا میشيم.
ـ به همين سادگی؟
ـ به همين سادگی!
سر چهار راه چشمم میافتد به تابلوی بزرگ سر در سينما. گوشهی چپ تابلو، تصوير جغدی عبوس است، نشسته بر شاخهای كه ازش خون میچكد. گوشهی راست تابلو، اسم فيلم با خطی شكسته به رنگ خون نوشته شده: مرغ حق
میروم طرف سينما. سانسهای نمايش فيلم را میخوانم. بعد به ساعتم نگاه میكنم. يك ربع مانده به شروع فيلم. بليط میخرم و وارد سينما میشوم. سالن خلوت است. رو مبلی چرمی ولو میشوم. سرم از زور درد دارد میتركد. حال تهوع دارم. از ديشب كه يك ليوان شيرقهوه و يك خوشه انگور خوردهام، ديگر چيزی نخوردهام. حس میكنم استامينوفنها چنگ انداختهاند دارند معدهام را میچلانند. يكدفعه دچار دلآشوبه میشوم. با عجله میدوم طرف راه پلهی دستشویی. به آن پايين كه میرسم چشمهام سياهی میروند، بعد عق میزنم. زردابی غليظ از حلقومم سرازير میشود تو لگن دستشويی.
بر که میگردم، درهای سالن باز شده. وارد سالن میشوم. گوشهای دنج رو صندلی وامیروم. چشمهام را میبندم. نيلپلنا! تو الان كجايی؟ یقین جايی هستی خيلی دور از اینجا، تو دنيايی پر نور، بيرون از اين دنيای سياهی كه من ميان سياهچالهاش غرقم. نيلپانا! كاش تو الان اينجا بودی، دست گرم و كوچولوت را گرفته بودم ميان دستهای منجمدم، تنگ چسبيده بودم به تو، تا اين لرز لعنتی را با گرمای وجود تو از وجودم بيرون كنم. اما افسوس كه جای خاليت را كنارم سياهی پر كرده، سياهی یأس. مأيوسانه مچاله میشوم تو خودم، بعد ديگر چيزی حس نمیكنم. بیخود از خود، چون وهم، از زمان و مكان خارج میشوم.
با نوای يك فلوت چشم باز میكنم. تو تاريكی هستم. روبهروم دورنمای جنگلی انبوه است كه از وسطش جادهای باريك میگذرد. كنار جاده بر درختی خشكيده مرغ حقی دارد ناله میكند. نفيرش با نوای محزون فلوت در هم آميخته. در انتهای جاده سه سايه ديده میشود. يك لحظه بارقهای ذهنم را روشن میكند. برق خاطرهای است مرده. حسی مرموز به من میگويد كه پيشتر، همين صحنه را جايی ديدهام. كی؟ كجا؟ يادم نمیآيد. شايد سالها پيش. حس میكنم يكی از آن سه سايه مال من است، در يكی از آن زندگیهای دوردست كه از خاطرشان بردهام. بايد آن را دوباره به ياد بياورم. بايد خاطرهاش را در ذهنم بازسازی كنم. حس میكنم اين صحنه ارتباط رازآگينی با گذشتهی ما دارد. اما چه ارتباطی؟ چيزی يادم نمیآید. تنها چيزی كه حس میكنم اين است كه اگر راز اين صحنه را كشف كنم، تمام معنای زندگیام بر من روشن میشود. حس میكنم اين راز را بايد خودم كشف كنم. به تنهايی. دوباره چشمهام را میبندم و دستهام را محكم روی گوشهام فشار میدهم، ولی نوای محزون فلوت تمركزم را به هم میزند. هيجانزده از جا بلند میشوم، از سالن نمايش فيلم میآيم بيرون. سراپا خيس عرقم. حالا بايد كجا بروم؟ نمیدانم. بیاختيار به طرف راه پلهی دستشويی میروم. آن پايين، میروم تو يكی از توالتها. در را میبندم. گوشهی توالت چندك میزنم رو زمين. زانوهام را میگيرم بين دو دست. سرم را تكيه میدهم به زانوها. چشمهام را میبندم. سعی میكنم ادامهی صحنهی ناتمامی را كه رو پرده ديدهام به خاطر بياورم. به ذهنم فشار میآورم. بيشتر و بيشتر. آنقدر فشار میآورم كه شقيقهام تير میكشد. بعد برق كور كنندهای ذهنم را روشن میكند...
عصر بلند يكی از روزهای آخر پاييز است. رو كندهی درختی، در انتهای جادهای باريك نشستهام، غرق تماشای نوسان طنازانهی توام كه روبهروم در حال تاب خوردنی. تو، دوشيزهای هستی سيزده چهارده ساله، كه طرههای تابدار موهای بلوطیرنگ افشانت همراه با نسيم میرقصند. يكی از دستهات را به طناب تاب گرفتهای، در دست ديگرت دسته گلی تر و تازه داری كه هر بار به من نزديك میشوی آن را به طرفم دراز میكنی، ولی تا من دست دراز میكنم دسته گل را ازت بگيرم، دستت را عقب میكشی وغشغش میخندی، بعد، بازگشت تاب تو را ازم دور میكند، و من غرق حسرت، دست خالی میمانم. به جز صدای خندهی تو، تنها صدايی كه میشنوم نوای يكنواخت فاختهایست كه بیوقفه میخواند و نالههای يك مرغ حق از فاصلهای دور به او جواب میدهد. همان طور كه مسحور تاببازی توام، ناگهان حس میكنم سايهای رويم میلغزد. بیاختيار برمیگردم. پيرمرد شولاپوش ژوليدهمويی را میبينم با نگاهی غضبآلود. نمیدانم چرا حس میكنم پدرت است. تبری توی دست دارد و آن را درست گرفته بالای سر من. انگار حس كرده نيت بدی نسبت به تو دارم و آماده است تا به محض اين كه تكان بخورم با ضربهی تبر كارم را بسازد. نگاه خصمانهاش پر است از كينه. با نگاهی پر از التماس به تو نگاه میكنم، اما شگفتزده می بينم كه نه اثری از تاب هست نه نشانی ازتو. وحشتزده از جا میپرم. پيرمرد شولاپوش مهلتم نمیدهد و در حالی كه قهقههای چندشآور سر میدهد، تبر را فرود میآورد. در همين لحظه مرغ حق سه بار ناله سر میدهد: حق... حق... حق.
در حالی كه خون از سرم فوران میكند سرنگون میشوم. در حال سقوط مذبوحانه به پيرمرد نگاه میكنم. پيرمرد محو شده و جايش تو ايستادهای با دسته گلی كه داری دور سرت میچرخانی و غشغش میخندی، بعد آن را محكم پرت میكنی طرف من و تو صورتم تف میاندازی...
چقدر اين صحنه زنده و تازه است. انگار همين امروز اتفاق افتاده. سعی میكنم به یاد بياورم كی و كجا اين اتفاق افتاده، ولی بینتيجه است. حس مرموزی به من میگويد اين اتفاق در يكی از دورههای زندگی گذشتهام، سالها يا قرنها پيش رخ داده، و در آن، تو، نيلپانا! با ضربهی تبر از پا درم آوردهای. اما چرا؟ نيلپانا! فقط به خاطر يك سوء تفاهم؟ به خاطر حسادتی كور؟ يا شايد هم به خاطر هوسبازی هميشگیات؟ هان؟
حس میكنم توی روشنايی برقی كه ذهنم را برای لحظهای برافروخته، تمام رازهای روح پر از معمایت را كشف كردهام. حس میكنم حالا ديگر تمام و كمال تو را میشناسم، نيلپانا! حس میكنم تا ژرفترين اعماق روحت را در پرتو روشنايی اين برق خيره كننده ديدهام ـ همان ژرفاهای رازآگينی كه هيجان كشفشان مرا ديوانهوار دلباختهات كرد. از همان نخستين ديدارها دريافتم كه روحت پر از رمزورازهای جادويیست، و زندگی من بايد وقف كشف اين رازها باشد، چون در كشف آنها معنا پیدا میکند، و رسالتی جز اين مكاشفهی دشوار ندارد. همين دريافت الهامگونه مرا مسحورت كرد. آخ كه چطور میتوانم اولین روزی را كه به اين كشف و شهود رسيدم از خاطر ببرم؟ يادت میآيد، نيلپانا! آن روز پرسوز آخرهای پاييز را، در دانشكده، سر كلاس درس فلسفهی هنر؟
داشتم دربارهی مفهوم فراباشی در فلسفهی اگزيستانس و بازتابش در هنر مدرن توضيح میدادم. تو مثل هميشه، تنها، توی آخرين رديف صندلیهای كلاس نشسته بودی. بدون توجه به حرفهايم، خم شده بودی، داشتی چيزی میكشيدی. همانطور كه دربارهی تعبير ياسپرز از زندگی صحبت میكردم و میگفتم كه او زندگی را تجربه كردن هستی در شكست میداند و معتقد است كه آدم در طول زندگیاش هيچ وظيفهای ندارد جز آموختن دو مفهوم اساسی شكست و مرگ، طول كلاس را آهسته پيمودم. تو همچنان سرگرم كارت بودی. آمدم بالای سرت ايستادم. تصوير قورباغهی مضحكی را كشيده بودی با چشمهای ورقلنبيده. قيافهاش به نظرم آشنا آمد. یک دفعه، خودم را در آن تصوير شناختم. چه تيزهوشانه چهره قورباغهای را كه هميشه گوشهی روحم پشت پرده پنهانش میكردم ديده بودی! چنان شبيهم بود كه هرچه به خودم فشار آوردم نتوانستم نخندم. مذبوحانه چند بار تكرار كردم:
ـ ياسپرز میگويد... ياسپرز میگويد... ياسپرز میگويد...
بعد از زور خنده منفجر شدم. برای آنكه بچههای كلاس فكر نكنند ديوانه شدهام خواستم طرحت را به آنها نشان دهم. دست دراز كردم كه طرح را از جلوت بردارم. اما تو پيشدستی كردی و كاغذ را از دستم قاپيدی، ريزريزش كردی، ريزههايش را پرتاب كردی هوا و داد كشيدی:
ـ قورقورقورقور... قورقورقورقور
بهتزده پرسيدم:
ـ برای چی پارهش كردين؟
ولی تو بدون اینكه به سوآلم جواب بدهی از جا پا شدی، تند و تيز وسايلت را برداشتی، از كلاس دويدی بيرون. درست در همين لحظه بود كه حس كردم دوستت دارم.
يك سال تمام در عطشت لهله زدم، گر گرفتم، سوختم، اما تو هميشه ازم فرار میكردی و جز ديدارهای كوتاهمدت دير به دير، فرصت نمیدادی آن طوری كه دلم میخواهد به تو نزديك شوم. با اين وجود توی همان ديدارهای كوتاه فهميدم كه عاشق دختر كوچولوی ملوس مرموزی شدهام كه همه چيزش عجيب و غيرمنتظره است، موجود دلبندی كه مثل هيچكس ديگر نيست، موجودی بیهمتا. همين بیهمتا بودنت مرا به شدت مسحورت میكرد. به خصوص كه دريافته بودم تو هم به من بیعلاقه نيستی. اما علاقهی تو مثل هر چيز ديگرت به شكلهای عجيب غریب بروز میكرد. ازم خواستی نصف راست سبیلم را بتراشم و نصف چپش را دست نخورده بگذارم بماند. چارهای نداشتم جز اینکه قبول کنم. قبول نکردن یعنی صرف نظر کردن از دوستیات- این را خیلی صریح و جدی به من گوشزد کرده بودی- که برایم امکانپذیر نبود. چنان توی آن چند ماه آشناییمان کشته مردهات شده بودم که حتا فکر از دست دادنت هم برایم کشنده بود. بعد از مدتی ازم خواستی سبيلم را بتراشم به جاش ريش بزی بگذارم. از روی ناچاری قبول کردم. چارهای جز این نداشتم. اگر قبول نمیکردم از دستت میدادم. ازم خواستی با كت و شلوار قرمز سر كلاس درس دانشگاه بيايم. ازم خواستی توی کلاس بشكن بزنم و برقصم. ازم خواستی دانشجويان کلاس را برای صرف كيك و بستنی دعوت كنم رستوران سورنتو، آنجا جلوی همه، بستنی ایتالیاییات را از پشت يقهام انداختی توی پيراهنم، بعد غشغش خنديدی.
بعد آن ماجرای فراموش نشدنی خواستگاری توی مراسم افتتاحيهی دومين نمايشگاه نقاشیات با عنوان "جانوران باغ وحش روح يك نقاش". سالن پر بود از مدعوينی كه جلوی تابلوها جمع شده بودند، با شيفتگی تمام داشتند نقاشیهايت را تماشا میكردند. توی هر تابلو جانوری را نقاشی كرده بودی كه چهرهاش به طرز خندهداری شبيه خودت بود.
وقتی پس از چند ساعت بازديد مدعوين رفتند و من و تو تنها مانديم، تصميم گرفتم از فرصت استفاده كنم، رازی را كه مدتها توی دلم عقده شده بود، داشت دیوانهام میکرد، با تو در ميان بگذارم. می خواستم به عشق آتشينم اعتراف كنم، اعتراف كنم كه ماههاست ديوانهوار عاشقت هستم، و با تمام وجودم میپرستمت.
خوب میدانستم گفتن اين حرفها و اعتراف به عشق احتياج به چه نيروی روحی فوقالعادهای دارد كه من خالی از حتا ذرهای از آن بودم. ولی چاره چه بود؟ بالاخره بايد حرفم را میزدم. برای همين دل به دريا زدم و به عنوان مقدمه، صدايم را صاف كردم، ولی پیش از آن كه فرصت كنم كلمهای بگويم، تو گفتي :
ـ نمیخواد اينقدر به خودتون فشار بيارين. من كه میدونم چی میخواين بگين.
بعد خيلی جدی، بدون هيچ مقدمهچينی، گفتی:
ـ جناب آقای استاد فلسفهباف شروورگو! آيا حاضرين به عقد همسری يه دخترخلوچلتر از خودتون كه عقلشم پاره سنگ داره، در بياين؟
هاج و واج مانده بودم چی بگويم. هیچ جور نمیتوانستم حرفت را باور كنم. فكر میكردم شاید اين هم يكی از همان شوخيهای عجيب غريب همیشگیات است و داری سربهسرم میگذاری. اما وقتی قسم خوردی كه جدی جدی هستی، از خوشحالی میخواستم بال دربياورم، پرواز کنم. آنقدر هيجان داشتم كه نمیدانستم چه واکنشی نشان دهم. زبانم بند آمده بود. هرچه به خودم فشار آوردم تا چيزی بگويم، نتوانستم. تو باز به كمكم آمدی:
ـ لازم نيست اینطور جون بکنی تا چيزی بگی. من خودم هر چيزی رو كه تو بخوای بگی پیش پیش میدونم... فقط اگر موافقی سه بار سرتو بنداز پايين.
از خوشحالی بيشتر از ده بار سرم را انداختم پايين. گفتي:
ـ نمیخواد ذوقترك بشی. اينطورم مث بز اخفش هی سرتو پايين ننداز. سه بار کافی بود.
آنوقت با ماژيك قرمز چيزی روی لپهام نوشتی، بعد هدايتم كردی طرف آينه قدی گوشهی سالن. باهيجان در آينه خواندم: من زنت میشوم، اما به شرط ها و شروط ها.
بیتاب منتظر شنيدن شرايطت بودم. تو به جای اينكه چيزی بگويی، رفتی پشت سرم و بر پشت كت طوسی روشنم كه تازه برای شركت در نمايشگاه نقاشیات خريده بودم، مشغول نوشتن شدی. وقتی كارت تمام شد، گفتی:
ـ شرايطم را پشت كتت نوشتم. وقتی رفتی خونه، با دقت بخونش، اگر موافق بودی زيرشو امضا كن. بعد كتو برام پس بيار.
درحالیكه از زور هيجان نفسم بند آمده بود، به زحمت گفتم:
ـ من با تموم شرايطتون نخونده موافقم. اشكال نداره همين جا امضا كنم؟
ـ چرا اشكال نداره؟ خيلی هم اشكال داره. بچهبازی كه نيست. بايد بخونيد، رو تك تك مواردش فكر كنيد. اگه نخونده امضا كنين بعد هم خيلی راحت میزنيد زيرش.
و همانطور كه دستهات را گذاشته بودی پشتم و به طرف در خروجی هلم میدادی، گفتی:
ـ لطف کنین ديگه بيشتر از اين مزاحمم نشين كه خيلی خستهام، میخوام استراحت كنم.
بعد از در بيرونم کردی، در را پشت سرم بستی.
سراپا كنجكاوی، همان پشت در، كتم را درآوردم و زير نور چراغ شرطهات را خواندم. چه شرطهای عجيبی! كلی هم به معلوماتم دربارهات اضافه شد، اطلاعاتی حيرتآور كه تا پیش از آن چيزی ازشان نمیدانستم، و تكاندهندهترينشان اين بود كه پيش از اين دو بار ازدواج كردهای- داشتم از حيرت شاخ درمیآوردم ـ خواب نبودم؟ تمام اين اتفاقها در بيداری داشت رخ میداد؟ـ شرطهات اينها بود:
آزادی به جز خيانت هر كار ديگری دلت خواست بكنی، هر جور دلت خواست زندگی کنی. آزادی هروقت ازم سير شدی تركم كنی. اجازهی هيچ جور بازخواست كردنی را از تو را ندارم. اجازهی هيچ جور توهين كردن، تحكم كردن و تحقير كردنت را ندارم، و تو به محض مشاهدهی كوچكترين توهين یا تحقیر یا تحکمی از جانب من حق داری برای هميشه تركم كنی (به همان راحتی كه شوهر اولت را، هنوز شش ماه از ازدواجتان نگذشته، تنها به خاطر يك "تو"ی كوچولوی تحقيرآميزش ترك كردی). به دليل يك نقص مادرزادی قادر به بچهدار شدن نيستی و نبايد انتظار فرزند ازت داشته باشم (از شوهر دومت هم به خاطر اينكه نمیخواست یا نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید، جدا شدی). اهل آشپزی و خانهداری و این جور کارها نيستی. هر وقت دلت خواست حق داری تنها باشی و من حق ندارم مزاحمت شوم.
شرطهای سختی بودند، شرطهایی كه كمتر آدم عاقلی زير بارشان میرفت. اما من كه عاقل نبودم، عاشق بودم، شيدا بودم، و آتش عشقم چنان تند و تيز بود كه بدون كمترين تأملی، زير شرطهات را چند تا امضا كردم.
تو دنبال پناهگاهی بودی كه آرامشت ببخشد، دنبال رفیقی قوی و قابل اعتماد بودی كه فضاهای خالی تنهايیت را پر كند، ولی افسوس كه من آن آدم محكم و قابل اعتمادی كه تو فكر میكردی نبودم. من آدمی بودم با روحی پر از سیاهچال، آدمی بزدل و ترسو و ضعيف النفس كه حتا خودم را هم درست نمیفهميدم، با خودم هميشه درگير بودم، و آمادگی و سبکباری انجام حرکتهای تند و پرشتاب را به هیچ وجه نداشتم.
آدمی بودم گرفتار سنتهای دستوپاگیر زندگی و بیش از حد کمدلوجرأت برای راهوروشهای مندرآوردی و نوبرانهی تو. آدمی بودم که هیچ کدام از كورهراههای پرپيچوخم روحم را هيچ نمیشناختم و توشان افتان و خيزان گير كرده بودم. آنوقت اين ويرانهی هر دم در آستانهی فروريزی چطور میتوانست پناهگاه تو باشد؟ چطور اين روح پر از باتلاق میتوانست برای تو آن جويبار پراز آب صاف و زلالی باشد كه در جستوجويش بودی؟ تو روحی میخواستی مثل آسمان بزرگ، مثل آينه صاف، مثل صبح روشن، افسوس كه من محروم از چنين روحی بودم!
ـ اگر جلوی خودتو نگيری كارت به جاهای باريك میكشه، بهت گفته باشم.
ـ نیازی به نصيحت ندارم. خودم میدونم كجا بايد جلوی خودمو ول كنم، كجا بايد بگيرم.
ـ اينطوری بخوای پيش بری جز بدنامی سرانجامی نداری.
ـ چی چی گفتی!؟ يه بار ديگه حرفتو تكرار كن! متوجه نشدم.
ـ گفتم اينطوری بخوای پيش بری جز بدنامی آخر و عاقبتی نداری.
ـ داری توهين میكنی!؟ يادت نيست راجع به توهين بهت چی گفتم؟ یادت نیست چه تعهدی کردی؟ ببين خودت خواستی ها!
ـ آره، خودم خواستم. چون ديگه برام هيچ چی مهم نيست. آب از سرم گذشته.
ـ باشه. پس حالا كه اينجوره، عيبی نداره. من واسه هميشه رفتم از زندگیت بیرون. بای بای. ولی پیش از رفتن بايد جواب توهينتو بدم. اگر توهين كردن خوبه، پس بگير.
بعد ضربهی محكم سيلیات گيجم كرد، و به دنبالش تف آبدارت نشست رو پيشانيم. بعدش ديگر نفهميدم چطور شد...
از همان شب اول، بسترت را ازم جدا كردی. امر كردی شبها تنها گوشهی سالن پذيرايی، رو كاناپه بخوابم. بهتزده پرسيدم:
ـ آخه واسه چی؟ نيلپانا! من همسرتم. حق دارم كنارت بخوابم.
ـ وقتی حق پیدا میکنی كنارم بخوابی كه مطمئن شم همونی هستی كه دوست دارم باشی. ولی تا مطمئن نشدم نه.
ـ يعنی چی!؟
ـ همين كه گفتم... اگه دوست داری كنارم بخوابی سعی كن هر چی زودتر اعتمادمو جلب كنی.
و من غرق در حسرت وصل تو مجبور شدم شب ها، تنها، گوشهی كاناپه كز كنم.
چند ماه بعد از شروع زندگی مشتركمان اولين نشانههای بدگمانیت به من بروز كرد. يك شب بدون مقدمه حكم كردی كه ديگر حق ندارم مسئوليت استادراهنمايی پاياننامهی دانشجويان دختر را بپذيرم. وقتی حيرتزده علت را جويا شدم، گفتی دوست نداری دخترها تو اتاق كارم پرسه بزنند، به بهانهی كار پاياننامه با من خلوت كنند، برام قمیش بيايند و بخواهند باهاشان لاس بزنم.
ـ اين چه حرفیه میزنی؟ نيلپانا! هيچ معلومه چی داری میگی!؟
آنقدر از اين قضاوت غيرمنصفانهات ناراحت شده بودم كه داشتم سكته میكردم. نفسم به سختی بالا میآمد. گفتم كه حرفهات را توهينی بزرگ به خودم میدانم و متأسفم كه نمیتوانم تقاضات را قبول كنم. اين اولين باری بود كه با تقاضای تو مخالفت میكردم، و حس كردم چقدر اين مخالفت بر تو سنگين آمده.
از همان شب حس كردم با من سرسنگين شدهای. رفتارت سرد و غيرصميمانه شده بود. گرفته و مكدر مینمودی. كمحرف شده بودی. بعد هم، يك روز، بیمقدمه گفتی میخواهی بروی خانهی پدریات، مدتی آنجا تنها زندگی كنی، خانهای كه سالهای سال بود خالی افتاده بود و غير از سرايدار پيری كه "بابا" صداش میكردی، كسی ساكنش نبود. بهتزده پرسيدم:
ـ واسه چی؟ نيلپانا!
گفتی میخواهی چند تا تابلو از گوشهكنار خانه بكشی، خاطرات كودكيت را زنده كنی.
ـ پس تكليف من چی میشه؟ پس تكليف زندگی مشتركمون چی میشه؟
گفتی هفتهای يك روز از صبح تا شبت مال من است. روزش را هم همانجا تعيين كردی:
ـ سهشنبهها از ساعت هشت صبح تا ده شب.
ـ ولی فقط هفتهای يه روز؟ اين كه خيلی كمه.
ـ بيشتر از اين به تو نمیرسم. عمرمون كوتاهه، تا چشم به هم بگذاريم دود هوا شده. من هنوز كلی كار انجام نشده دارم كه بايد انجامشون بدم. بيشتر از اين واسه تو وقت ندارم.
ـ ولی اين كه نمیشه، نيلپانا! من بايد هر روز ببينمت. اگر يه روز نبينمت ديوونه میشم.
ـ نترس. ديوونه نمیشی. هرچی همديگه رو كمتر ببينيم بهتره. بذار همديگه رو كم ببينيم اما ديدارامون پربار باشه، بذار وقتی همديگه رو میبينيم كلی حرف تازه واسه هم داشته باشيم. نخواه باهم بودن برامون يه عادت روزمره بشه كه بدون هيچ لذت و شوری هی تكرار بشه و تکرار بشه، سرانجامش هم هیچی جز ملال و کسالت نباشه.
هرچی خواستم منصرفت كنم، نپذيرفتی. گفتم اگر به خاطر آن دخترهای دانشجوست، آنها را جواب میكنم. گفتی كه ديگر اين موضوع برايت كهنه شده، در اصل هم یه آزمايش كوچولو بيشتر نبوده، میخواستی بدانی چقدر ازت حرف شنوی دارم. چند روز بعد هم وسايل نقاشیت را برداشتی، كوچ كردی به خانهی متروك پدری.
به ساعتم نگاه میاندازم. يك ربع مانده به ساعت پنج. بايد بروم، برای سآنس بعد بليط بخرم، كنجكاوم بدانم ماجرای مرموز فيلم چگونه پیش میرود و سرانجام چطوری به انتها میرسد. از جا بلند میشوم. در توالت را باز میكنم و آهسته بيرون میآيم. از پلهها بالا میآيم. از سالن انتظار بيرون میروم. بليطی میخرم. دوباره به سالن انتظار برمیگردم. ده دقيقه ای به شروع فيلم مانده. منتظر شروع فيلم رو مبل چرمی سالن انتظار ولو میشوم.
وقتی به خانهی پدری برگشتی فكر میكردم داری ازم انتقام میگيری. با خودم میگفتم:
ـ آخ! امان از اين حسادت زنانه كور نيلپانا كه داره دخل زندگیمونو میآره!
ولی حالا حس میكنم كه انگار انگيزهی اصلیت برای رفتن به خانهی پدری انتقام گرفتن از من نبوده، بلكه چيز ديگری بوده. اما چی؟ نيلپاتا!
با باز شدن درهای سالن نمايش فيلم از جا بلند میشوم. به سالن میروم. همان جای دنج قبلی مینشينم و منتظر شروع فيلم چشمهايم را میبندم.
چند دقيقه بعد با صدای سحرآميز فلوت، سراپا اشتياق، چشم باز میكنم. در انتهای جادهای باريك و سرسبز، سه سايهی وهمانگيز ديده میشود. نوای محزون فلوت مرموز است. همراهش آواز مرغ حق شنيده میشود كه می نالد.
دوربين با حركتی آهسته و افقی به تدريج به سايههای لرزان نزديك میشود. بعد با يك لانگ شات طولانی كه در يك كلوزآپ محو میشود روی آدمهای صحنه زوم میكند. دختر جوانی به سن و سال تو، روی كندهی درختی نشسته، طرههای تابدار موهای بلوطیرنگ افشانش با نسيم میرقصد. مقابل دختر، پيرمرد شولاپوش ژوليدهمويی سوار بر تاب است و دارد آرام آرام تاب میخورد. پيرمرد دسته گلی پژمرده در دست دارد و آن را به طرف دختر دراز كرده. هر بار تاب به دختر نزديك میشود، دختر دست دراز میكند تا دسته گل را بگيرد، اما پيرمرد قهقههزنان دستش را پس میكشد، وقتی تاب عقب میرود باز دسته گل را به طرف دختر دراز میكند. در همين حال مردی جوان كه تبری در دست دارد، از عقب به دختر نزديك میشود. نگاه مرد جوان پر از حسادت است. برق انتقام توی چشمهايش میدرخشد. وقتی میرسد بالای سر دختر، تبرش را بالا میبرد. دختر متوجه سايهی او میشود. ترسيده برمیگردد. نگاهش به نگاه مرد جوان میافتد، میخواهد از جا بلند شود، ولی مرد جوان مهلت نمیدهد و تبر را با تمام قدرت بر فرق سر دختر فرود میآورد. دختر تنها فرصت میكند تفی خونآلود به صورت مرد بيندازد، بعد درحالیكه خون از فرق سرش فواره میزند سقوط می كند. در همين وقت صدای مرغ حق در ميان نوای اوج گرفته فلوت به گوش میرسد كه سه بار مینالد: حق...حق...حق...
آذر 1383
|