|
مسئول دفتر حفاظت رکن دوی ارتش در دانشگاه تهران، از چند ماه قبل تا چند ماه بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، مردک پاچهورمالیدهای بود قدکوتاه و خپله با قیافهای کریه و چندشآور و اخمهای همیشه تووهم به اسم بیژنخان. این دفتر اتاقکی بود کنار دانشکدهی هنرهای زیبا و دانشجویان مخالف شاه و دربارش و حکومت نظامیاش که در دانشگاه اعلامیه پخش میکردند یا روی دیوارها با رنگ شعار مینوشتند و شناسایی میشدند، به این دفتر احضار میشدند و بیژنخان ازشان بازجویی میکرد، تهدیدشان به دستگیری یا اخراج از دانشگاه میکرد، به آنها توپ و تشر میزد و بد و بیراه میگفت و ازشان تعهد میگرفت. در ضمن بیژنخان مسئول دفتر نگهبانی دانشگاه هم بود و هروقت بیکار بود در اتاقک نگهبانی که کنار درب اصلی دانشگاه بود مینشست و کارت دانشجویی دانشجویانی را که میخواستند وارد دانشگاه شوند کنترل میکرد و ورود و خروج دانشجویان را زیر نظر داشت.
روز شانزده آذر، ساعتی بعد از شلوغ شدن دانشکده فنی و ورود سربازها به سرسرای دانشکده و درگیری با دانشجوها و تیراندازی و کشته و زخمی شدن چند دانشجو و فرار بیشتر دانشجوها و دستگیر شدن حدود بیست دانشجو، حدود ساعت یازده صبح، یک کامانکار ارتشی جلوی دفتر رکن دوی ارتش در دانشگاه ایستاد و سربازها بیست و چند دانشجوی دستگیر شده را که به دستهاشان دستبند زده بودند، از کامانکار پیاده و به صف کردند و زیر نظر گروهبان همراهشان به دفتر رکن دو بردند و تحویل بیژنخان دادند.
بیژن خان کلی به آنها توپید و بهشان فحش داد و ناسزا گفت و توهین کرد. برای زهر چشم گرفتن به چندتاشان هم چک زد. هرکس را هم که صداش درآمد یا اعتراضی کرد، بهش فحش خوارمادر داد و گرفتش زیر ضربات مشت و سیلی و لگد و اردنگ، وقتی خوب از همه زهر چشم گرفت و حال همگی را حسابی گرفت و هرصدای اعتراضآمیزی را خفه کرد، شروع کرد به بازجویی کردن از دانشجوهای بازداشت شده و تشکیل پرونده برایشان و ثبت اسم و فامیل و سن و نام پدر و سایر مشخصاتشان. بازجوییها تا عصر طول کشید و عصر، نزدیک غروب، دانشجوهای دستگیرشده را، گرسنه و تشنه و بدحال، با پروندههایشان تحویل گروهبان داد. بعد به امر گروهبان سربازها دانشجوها را باز به صف کردند و بردند، چپاندند توی همان کامانکار و بردند تحویل پادگان جی دادند.
□
چند شب بعد، یکشب بیژنخان توی کافه کولی نشسته بود و کلی عرق خورده و حسابی مست کرده بود، و داشت برای کافهچی، موسیو خاچیک، بلند بلند تعریف میکرد که چند روز پیش چه بلایی به سر دانشجوها آورده و چطوری با چک و مشت و لگد خدمتشان رسیده و پدرشان را درآورده بود. هیچ هم متوجه نبود یا برایش مهم نبود که افرادی که توی کافه نشسته و مشغول عرق خوردن بودند، همگی گوش تیز کرده بودند و داشتند تعریفها و منم منم زدنهایش را میشنیدند- از جمله سه تا جوان بیست و یکی-دو سالهای که ساکت سه طرف یک میز که یک بطری نیمهپر عرق وسطش بود، نشسته بودند و گیلاسهای عرقخوریشان جلوشان بود و قیافهشان شبیه دانشجوها بود و دوتاشان سیبیلو بودند و سومی عینکی بود.
□
فردای آن شب، صبحزود، جنازهی بیژن خان را توی جوی آب کنار یک خیابان فرعی، دویست- سیصد متر پایینتر از کافه کولی پیدا کردند. مردک صورت خونیش بدجوری از ریخت درآمده بود.
|