|
ساعت یازده شب بود که لان ژافیت زنگ زد و در حالی که نفس نفس میزد، با صدایی لرزان گفت: «آب دستته بذارش زمین، فوری پاشو بیا اینجا که حالم بدجوری زاره... دارم دیوونه میشم.»
درحالیکه جا خورده بودم، حیرتزده پرسیدم: «چی شده؟ پسر! کشتییات غرق شدهن؟»
گفت: «کاشکی هزارتا کشتی داشتم، همهشون غرق میشدن، ولی این بلا نازل نمیشد.»
باتعجب گفتم: «چه بلایی نازل شده؟ حرف بزن ببینم، چی شده؟»
با همان صدای لرزان، نفسنفسزنان گفت: «هیچی دیگه. همه چی تموم شد.»
متوجه منظورش نشدم. پرسیدم: «ینی چی همه چی تموم شد؟»
گفت: «ینی گل آرزوهام پرپر شد.»
باز هم متوجه منظورش نشدم. گفتم: «نمیفهمم چی چی میگی.»
گفت: «خنگ خدا! میگم گل نسرینم رفت.»
هاج و واج گفتم: «یعنی چی رفت؟ کجا رفت؟ درست حسابی بنال ببینم چی شده.»
گفت: «تلفنی نمیشه... پاشو، بیا اینجا، تا صبح با هم عرق بخوریم و من واست زار بزنم.»
چارهای نبود. بیشتر از پنجاه سال بود که رفیق جونجونیم بود و با هم خیلی جور بودیم. رفقای یک جان در دو قالب. همیشه، هروقت کاری داشتم یا برایم گرفتاری و مشکلی پیش میآمد و به کمک فوری احتیاج داشتم، اولین کسی بود که به دادم میرسید و خودش را به آب و آتش میزد و هرکاری از دستش برمیآمد میکرد تا کمکم کند، حالا که بعد از سالها، به کمک من نیاز داشت، انصاف نبود که خواهشش را رد کنم. برای همین گفتم: «باشه. تو بساط عرقو حاضر کن، تا گیلاسا رو پر کنی، من رسیدم.»
گفت: «معطل نکنیها... دلم خیلی گرفته... اوضام بدجوری قمر در عقربه.»
فوری پا شدم و راه افتادم...
□
توی راه مدام به لان ژافیت و به عشق اول و آخرش، عشق همیشگیش، گل نسرینش، فکر میکردم. یعنی چی شده بود؟ چه اتفاقی برای نسرین افتاده بود؟ از همین لان ژافیت که جریان زندگی نسرین را دورادور و تا جایی که میتوانست دنبال میکرد، شنیده بودم که نسرین نارسایی قلبی خطرناکی دارد که یکبار هم عمل جراحی کرده بود ولی مشکلش برطرف نشده بود، حالا، بعد از چند سال، قرار بود عمل جراحی دوم روی قلبش صورت بگیرد. یعنی همین عمل منجر به مرگش شده بود؟ آخر برای چی؟ چرا؟...
جملهی «گل نسرینم رفت» معنی دیگری جز این نمیتوانست داشته باشد...
نه... هیچ جوری باورم نمیشد... یعنی باور کردنش غیر ممکن بود... یعنی چی؟ یعنی گل نسرین شاداب و همیشه خوشروی دانشکدهمون با آن پیراهنهای چهارخانهی ریز با رنگهای شاد که هیچوقت دو دگمهی بالایش را نمیبست، و شلوارهای کتانی با رنگهای روشن، دیگر نیست؟ چهطور ممکن بود دیگر نباشد و، به قول لان ژافیت، رفته باشد؟ نه... این به هیچ وجه من الوجوه امکان نداشت. یعنی محال اندر محال بود...
□
نسرین بین دخترهای همدورهایمان خوشروترین و خوشتیپترین و جذابترین دختر بود و بین پسرهای دانشکده هم خیلی سوکسه و هم خیلی خاطرخواه داشت. این را از خیلی از نشانهها، از جمله نگاهها و حرکتها و رفتارها میشد حس کرد. یکی از عاشقان بیقرارش که به جز او هیچوقت به هیچ دختر دیگری فکر و حتا نگاه نکرد و عاشق هیچ دختر دیگری نشد و هرگز ازدواج هم نکرد و از هجده سالگی تا همین حالا که هفتاد سالش است، به عشق یکطرفهاش به نسرین که اسمش را گذاشته بود «گل نسرین»، پیگیرانه وفادار مانده، همین رفیقم- لان ژافیت- است...
نسرین خوش قد و بالا و خوش بر و رو بود. موهای پرپشت بلندش که اغلب دور سرش با طرههای خوش حالتی افشان بود و گاهی هم آن را پشت سرش با مدل به اصطلاح معروف، گوجهای، میبست، هم خیلی خوشرنگ و هم خیلی خوشحالت بود.
ترکیب این ویژگیها که همگی با هم متناسب و به قاعده بودند چنان حالت دلپسندی به ظاهرش داده بود که خیلی زود اطرافیانش را مجذوب میکرد و لان ژافیت یکی از این مجذوبان یک دل نه صد دل نسرین بود.
ماجرای شیفتگی شیداگونهی لان ژافیت نسبت به نسرین برمیگردد به سال پنجاه و دو و همان ترم اول تحصیل در دانشکده فنی. لان ژافیت از بچههای خیلی درسخوان کلاس بود و در کنکور هم جزو چند نفر اول پذیرفته شده در رشتهشان شده بود. آنطور که خودش برایم تعریف کرده بود، دو روز مانده به امتحان آخر ترم آنالیز یک، یک روز که در کتابخانهی مرکزی نشسته بود و داشت درس آنالیز یک را دوره میکرد، نسرین کلاسور به دست آمده بود سراغش و ازش راه حل یک مسئله را پرسیده بود. لان ژافیت هم درحالیکه تپش قلبش خیلی تند شده بود، راه حل مسئله را برای نسرین توضیح داده بود. آن روز تا بعد از ظهر چند بار نسرین برای پرسیدن راه حل چند مسئله آمده بود سراغ لان ژافیت و او هم راهنماییش کرده بود. عصر آن روز، نسرین ازش خواسته بود که اگر اشکال ندارد، فردا هم که روز قبل از امتحان آنالیز بود، در همان کتابخانه مرکزی، چند ساعتی با هم درس آنالیز یک را دوره کنند. لان ژافیت هم، از خداخواسته، قبول کرده بود و همان دوره کردن از صبح تا ظهر و از بعد از ناهار تا عصر درس آنالیز باعث شد که آقا لان ژافیت ما، یک دل نه صد دل، واله و شیدای نسرین خانم شود. بعد از آن بود که آشنایی مختصری بین لان ژافیت و نسرین به وجود آمد که محدود بود به سلام کردن مؤدبانه و خیلی رسمی به هم و سری دوستانه ولی بدون لبخند برای هم تکان دادن، هنگام دیدارهای اتفاقی گذرا و چند ثانیهای در دانشکده یا در محوطهی دانشگاه یا کتابخانهی مرکزی دانشگاه. هنوز یک سالی از شروع این عشق آتشین یکطرفه نگذشته بود و لان ژافیت در فکر این بود که چهطوری به نسرین نزدیکتر شود و اگر شد با او باب آشنایی بیشتر و احیانن دوستی را باز کند که متوجه شد نسرین با یکی از پسرهای چند دوره بالاتر از ما، دوست شده و دوستیشان هم جدیست و صمیمانه، و با اطلاع از این موضوع کاخ رؤیاهایش فروریخت و نقشهی آرزوهایش نقش بر آب شد. بعد از مدتی، از طریق بکی از دوستان بابلیاش که با خانوادهی نسرین آشنایی و ارتباط خانوادگی داشت، متوجه شد که نسرین با آن پسر خوشبخت که اسمش هم مثل بختش سعید بود، نامزد شده و قرار شده بعد از تمام شدن درس نسرین با هم ازدواج کنند.
آن روزها حال لان ژافیت خیلی گرفته و اعصابش بدجوری به هم ریخته بود. سر هیچ و پوچ به اطرافیانش میپرید و باهاشان درگیر میشد. یک نمونهاش با خود من بود. یک بار که از کتابخانهی فوق برنامهی دانشکدهمان رمان «برمیگردیم گل نسرین بچینیم» ژان لافیت را گرفته بودم و روی چمنهای روبهروی دانشکده، زیر درخت بیدمجنونی نشسته و در حال خواندنش بودم، لان ژافیت سررسید و کتاب را دست من دید، آن را با حالتی عصبی از دستم قاپید و به جلدش نگاهی کرد، بعد با عصبانیتی شدید کتاب را پرت کرد به طرفم و گفت «این چه مزخرفاتییه که داری میخونی؟... مرتیکهی الدنگ! غلط میکنی برمیگردی گل نسرین بچینی...»
درحالیکه هاج و واج نگاهش میکردم و نمیفهمیدم که چرا داغ کرده، پرسیدم: «اوا...به کی میگی مرتیکهی الدنگ؟»
گفت: «به همین لان ژافیت حرومزادهی تخم سگ.»
چنان جوش آورده بود که از شدت جوش آوردن اسم نویسندهی کتاب را به جای ژان لافیت گفت، لان ژافیت. درحالیکه از این اشتباهش خندهام گرفته بود، خندهکنان پرسیدم: «آخه واسه چی؟»
گفت: «واسه اینکه گل نسرین را نباید چید، گل نسرین را باید همونطور که روی شاخه ترگل ورگله، نیگاش کرد و صفا کرد... تماشاش کرد و حظ کرد... غلط میکنه که میخواد برگرده گل نسرین بچینه.»
بعد از این ماجرا بود که برای من اسمش شد «لان ژافیت» و همیشه وقتی دوتایی با هم بودیم، صداش میکردم «لان ژافیت». او هم این اسم را پذیرفته بود و اعتراض نمیکرد که چرا صدایش میکنم «لان ژافیت».
چند ماهی که گذشت کمی آرامتر شد و سعی کرد بر خودش مسلط باشد ولی آتش عشقش به گل نسرینش نه تنها فروکش نکرد بلکه روز به روز شدیدتر و آتشینتر شد. هروقت میدیدش با تمنایی عاشقانه و با حسرتی شیداگونه نگاهش میکرد و آب دهانش را به سختی قورت میداد.
داده بود این بیت حافظ را که وصفالحال خودش، درش کمی هم دخل و تصرف کرده بود، خطاطی با خط خوش نستعلیق روی کاغد گلاسه تذهیب شدهای، برایش نوشته بود و قاب نفیس خاتمی هم برایش خریده بود، داده بود قابش کرده بودند، آویزانش کرده بود به دیوار روبهروی میز تحریر اتاقش:
آنکه رخسار تو را لطف گل نسرین داد
نتواند که صبوری به من مسکین داد.
سال آخر دانشکده بودیم و فردای روز مهرگان سال پنجاه و هشت بود که لان ژافیت از همان دوست بابلیاش شنید که نسرین عروسی کرده است. این خبر بدجوری شوکه و دکوراژهاش کرد. حال روحیش شدیدن وخیم شد و افسردگی مبسوطی بر وجودش حاکم شد. تا چند هفته شب و روز کنارش بودم و مراقبش بودم که بلایی سرخودش نیاورد و خودش را یک جوری سر به نیست نکند. سه بار خودم جلوی خودکشیاش را گرفتم. بار اول رفته بود لب پشت بام ساختمان چهارطبقهشان و میخواست خودش را از آن بالا پرت کند پایین که سر بزنگاه رسیدم و از پشت بغلش کردم، کشیدمش عقب. بار دوم یک بسته قرص برنج توی کشوی اول کمد کنار تختخوابش پیدا کردم و پیش از اینکه فرصت کند که با خوردن قرصهای سمی فسفید آلومینیوم خودش را بکشد، بسته را برداشتم و قایمش کردم. بار سوم هم یک کلاف طناب کت و کلفت توی وسایلش پیدا کردم و پیش از اینکه بخواهد با آن خودش را حلقآویز کند، آن را از دسترسش دور کردم. در تمام آن چند هفتهی اول پس از ازدواج نسرین، آنقدر با لان ژافیت حرف زدم و توی گوشش خواندم و دلداریش دادم که به تدریج از آن حال زار درآمد و فکر خودکشی یواش یواش از سرش افتاد. بعدش هم آهسته آهسته به زندگی عادی برگشت. البته افسردگیاش تا چند ماه ادامه داشت ولی از اواخر زمستان آن سال واقعیت را پذیرفت و با آن کنار آمد. حالش هم بعد از مسافرت یک هفتهای که توی بهمن ماه با هم به بندرعباس و جزیرهی قشم داشتیم، خیلی بهتر شد و پذیرفت که گل نسرینش دیگر شوهر کرده و دیگر هیچ شانسی برای رسیدن به او و وصالش برایش نمانده و باید این واقعیت تلخ را بپذیرد و زجر و عذاب این زخم عمیق درونی را تا آخر عمر تحمل کند.
توی همین سفر، یک شب که رفته بودیم کنار ساحل و چراغهای روشن کشتیها را نگاه میکردیم، لان ژافیت اعتراف کرد که شب عروسی گل نسرینش تا صبح عرق کوفت کرده و نزدیک صبح، سیاهمست و پاتیل، میخواسته رگ دستش را با تیغ موکتبری ببرد که پایش گیر کرده به ریشههای قالیچهی وسط اتاق و با سر خورده زمین و از هوش رفته، بعدش که به هوش آمده، دیگر مستی از سرش پریده بوده و افتاده بوده به عق و پق و دیگر فکر بریدن رگ دستش از سرش پریده بوده بیرون...
دو سال بعد، وقتی از دوست بابلیاش شنید که نسرین مدتیست که دنبال کار میگردد ولی کار مناسبی که در ارتباط با رشتهی تحصیلیاش باشد پیدا نمیکند، به تکاپو افتاد و برای نسرین در همان شرکت مشانیر که خودش مدتی بود استخدام شده بود، کار مناسبی در ارتباط با طراحی پایههای دکلهای فشار قوی و نظارت بر اجرای نصبشان پیدا کرد که اگرچه کاری مردانه و سنگین بود ولی حقوق و مزایای خوبی داشت و کاچی به از هیچی بود. از طریق همان دوست بابلیاش به نسرین پیغام داد که با مدارک تحصیلیاش به ادارهی کارگزینی شرکت مشانیر برود. سفارشش را هم به رئیس ادارهی کارگزینی شرکت که دوست نزدیکش بود، کرد و به این ترتیب نسرین در شرکت مشانیر استخدام شد و نزدیک یک سال هم آنجا کار کرد و از کارش هم خیلی راضی بودند ولی خودش از این کار خیلی خوشش نمیآمد و بیشتر دوست داشت کار تخصصی ساختمانی و نقشهکشی ساختمان انجام دهد. وقتی لان ژافیت این موضوع را از طریق دوست بابلیاش دانست، برای گل نسرین کاری در شرکت خانهسازی ایران که مدیر عاملش دوست مشترکمان بود و شرکتی بود که اگرچه مدت زیادی از عمرش نمیگذشت ولی کارش حسابی گرفته بود و شهرت خوبی پیدا کرده بود و برای همین پروژههای زیادی گرفته بود و احتیاج به نیروهای جوان کاربلد تازهنفس و مبتکر داشت، پیدا کرد و با توصیه به دوست مشترکمان، نسرین در این شرکت استخدام شد و چند سالی هم در آنجا به کار مورد علاقهاش، یعنی نقشهکشی ساختمانی، پرداخت و در همین سالها ابتدا دخترش، سارا، و بعدش پسرش، سینا، به دنیا آمدند.
پس از تولد هرکدامشان لان ژافیت یک سبد بزرگ گل کاملیا برای نسرین فرستاد و یک کارت تبریک، بدون اینکه نام فرستنده را بنویسد. چنان از تولد این بچهها به وجد آمده بود و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت که انگار بچههای خودش به دنیا آمده بودند. آن روزها خیلی شاد و سرحال بود. ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید و مدتی بعد، آخرهای ماه مرداد سال شصت و هفت بود که لان ژافیت باز با حال زار و با چهرهای نزار آمد سراغم. چنان حالش خراب بود که دانستم باز هم کل کشتیهاش غرق شده. پرسیدم چی شده. گفت که خبردار شده که هفتهی پیش برادر کوچکتر گل نسرین را اعدام کردهاند و آنطور که دوست بابلیاش بهش گفته حال گل نسرین خیلی بد است و بدجوری دارد عذاب میکشد. مدتی بعد یک روز لان ژافیت آمد سراغم و گفت که بیا با هم برویم بهشت زهرا، سر خاک برادر نسرین. قبول کردم و با هم رفتیم. توی راه، تمام مدت، از گل نسرینش حرف میزد و از غم جانکاهش. چنان با سوز و گداز حرف میزد که انگار برادر کوچکتر خودش را اعدام کرده بودند. خیلی دلم برای نسرین و خانوادهاش سوخت، به خصوص برای مادرش. چهقدر همگی عذاب کشیده بودند! مزار برادر نسرین در قطعهی ۱۰۸ بود. رفتیم سر مزارش. لان ژافیت یک دبه آب از صندوق عقب و یک دسته گل رز سرخ از صندلی عقب پیکانش آورد و اول با آب دبه حسابی سنگ مزار برادر نسرین را شست. درحالیکه با غمی سنگین در دل بالای سنگ مزار ایستاده بودم، نوشتهی رویش را خواندم:
زیر نام برادر نسرین و نام پدرش، تاریخ تولد و درگذشتش بود:
تولد ۱۳۴۰ - وفات ۲۱/۵/۱۳۶۷
و در زیرش این قطعهی دوبیتی از حافظ:
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
با این حساب سنگدلها برادر نسرین را در بیست و هفت سالگی، یعنی در اوج جوانی، کشته بودند. و ای وای که این چهقدر برای نسرین و خانوادهاش دردناک بوده! چه زجری کشیده بودند آن جوان از دست داده ها در آن روزهای داغ تابستان و بعدش، در تمام طول این سالها!
بعد لان ژافیت شاخههای گل رز سرخ را یکی یکی از دسته گل جدا کرد و آنها را مرتب و باسلیقه چید روی سنگ مزار برادر نسرین. یک ربع- بیست دقیقهای کنار سنگ مزار، دست به سینه و در سکوت کامل، سر به زیر و بیحرکت ایستادم و به سنگ مزار خیره شدم. لان ژافیت هم ساکت ایستاده و توی خودش بود. توی دلم مدام این قطعهی دوبیتی حافظ را تکرار میکردم. یعنی حافظ این دو بیت را برای کی سروده بود؟ برای پسر جوانمردهاش؟ یا برای پسر یکی از عزیزانش؟ و چهقدر مطابقت داشت این دو بیت با آنچه بر سر برادر نسرین آمده بود!...
چند سال بعد، لان ژافیت باخبر شد که نسرین و همسر و دو فرزندنشان مهاجرت کردهاند به استرالیا، و باز هم کشتیهاش غرق شد و دلش خون شد. در تمام این سالها دلش خوش بود به اینکه توی همان شهری زندگی میکند که گل نسرینش زندگی میکند و هوای همان شهری را نفس میکشد که او نفس میکشد. ولی با مهاجرت نسرین به استرالیا، عزیز دلش خیلی خیلی ازش دور شده بود و این حس خیلی بدی به او میداد. بعد از مهاجرت نسرین، چند بار پیش من درد دل کرد که وضع روحیاش خیلی خراب است و افسردگی شدید عذابش میدهد. پیش چند تا روانپزشک و روانشناس هم رفته بود و بهش کلی قرص جورواجور داده بودند ولی هیچکدام اثر مثبتی به حالش نداشته و بیقراری وحشتناکش را کم نکرده بودند. بهش گفتم که صبور باشد و استقامت کند که با گذشت زمان حالش بهتر میشود ولی نشد که نشد، و حالا هم این مصیبت آخری حتمن حسابی داغانش میکرد و شاید هم از پا درش میآورد...
□
هنوز بیست دقیقه از تلفنش نگذشته بود که دیگر نزدیک خانهشان بودم. چند قدم بعد وارد کوچهای شدم که خانهی لان ژافیت اوایلش بود. کمی بعدش هم رسیدم جلوی خانهشان و زنگ در را زدم. فوری در را باز کرد. معلوم بود که پشت در منتظرم ایستاده بوده. پیراهن سیاه پوشیده بود و چشمهایش دو کاسه خون بودند. تا مرا دید، گفت: « تو که منو جون به لب کردی. پس کجایی تو؟ لامصب!»
و پیش از آنکه فرصت کنم چیزی بگویم، ادامه داد: «پسر! دیدی چه خاکی به سرم شد؟ گل نسرینم پرپر شد.»
و بعد یکدفعه بغضش ترکید...
|