زهرا شله دوست صمیمی خدمتکار ما- نجمه- بود و از طریق او بود که ما باهاش آشنا شدیم. گویا زهرا در بچگی به بیماری فلج اطفال مبتلا شده بوده و از همان زمان هم هر دو پایش فلج شده بودند و همیشه نشسته بر ویلچر که در آن زمان ما بهش صندلی چرخدار میگفتیم، بود و با آن این طرف و آن طرف میرفت، یا اگر میخواست از صندلی چرخدارش بیاید پایین و چند قدم راه برود، دو تا عصای فلزی دستهسیاه زیربغلی داشت که آنها را میگذاشت زیر بغلهایش و با آنها بهزحمت پاهای بیحس و کجوکولهاش را روی زمین میکشید و بهسختی و خیلی کُند، مثل بچهای که تازه راه افتاده باشد، تاتیتاتیکنان، جلو میرفت.
زهرا شله دختری با صورتی همیشه خندان بود که به هر بهانهای، و حتا بدون هیچ بهانهای، میخندید و همیشه خنده روی لبهایش بود. خیلی هم پرحرف بود و ماشاللا هزارماشاللا کلهی آدم را میخورد بس که حرف میزد. چاخان هم- غیبتش نباشد- زیاد میکرد و از هر ده تا حرفش دست کم هفت-هشتتاش چاخانپاخان بود و دو-سهتای بقیهاش هم معلوم نبود راستاند یا دروغ.
زهرا شله پدر نداشت و با مادرش و خواهر کوچکترش- فاطی- و برادر از هر دو خواهر کوچکترش- مهدی- در آلونکی محقر، در ته کوچهی بنبست دکتر نجمآبادی، در خیابان قزوین، نزدیک میدان قزوین، زندگی میکرد. ته این کوچه یکی از قسمتهای خیلی فقیرنشین محلهی ما بود و خانههایش همگی آلونکهایی بودند کوچک و تنگ و نیمه مخروبه و خیلی محقر که توی دل هم چپیده بودند و نه در و پیکر درست و حسابی داشتند، نه حیاط درست و حسابی، نه اتاق درست و حسابی. خانهی زهرا شله و خانوادهاش فقط از یک اتاق نیمه تاریک کاهگلی و یک زیرزمین تشکیل شده بود که ازش به عنوان آشپزخانه استفاده میشد و اگر پختوپزی میخواستند بکنند، آنجا میکردند. من چند بار با نجمه به آلونکشان رفته بودم- واقعن که آلونک محقر و خیلی فقیرانهای بود. خانوادهی زهرا شله منبع درآمد ثابتی نداشتند و با کمکهایی که دیگران بهشان میکردند، زندگی میکردند. پسرشان- مهدی- گاهی بلیت بختآزمایی میفروخت، گاهی هم سیگار و کبریت و از این جور چیزها. آقاجون یک مستمری ماهیانه به مادر زهرا میداد که مبلغش را من نمیدانستم. به نانتافنونی سر چهارراه انصاری هم سفارش کرده بود که روزی ده تا نان تافتون مجانی به آنها بدهد، و خودش سر ماه میرفت و با نانتافتونی تسویهی حساب میکرد. هر روز عصر مهدی میآمد دم تافتونی و نانها را میگرفت و میبرد خانه. آقاجون به آقارضا قصاب هم که قصابیاش کمی پایینتر از چهارراه انصاری بود، سفارش کرده بود که هفتهای یکبار مقداری گوشت تکهای و مقداری گوشت چرخ کردهی گوسفند (مقدارش را نمیدانستم) به مادر زهرا بدهد. مامان هم هر وقت زهرا شله یا فاطی را میدید به آنها اسکناسی صدقه میداد.
زهرا شله گاهی میآمد دیدن نجمه، دم خانهی ما، و نجمه میآوردش توی حیاط، آنجا روی سکوی نزدیک در حیاط مینشست و با نجمه حرف میزد. بعضی وقتها هم نجمه از مامان اجازه میگرفت و برای خریدن بستنی از قنادی گواهی، با من و زهرا شله راه میافتادیم، خوشخوشک میرفتیم سمت خیابان امیریه. معمولن از چهارراه ملک میرفتیم تا سر پل امیربهادر و بعد از آنجا میپیچیدیم دست راست و میرفتیم به سمت قنادی گواهی. آنجا نجمه برای من و زهرا شله و خودش بستنی نونی دوزاری میخرید که همانجا، کنار قنادی میایستادیم و میخوردیم، بعد نجمه چند تا بستنی لیوانی هم برای بقیه میخرید و بعدش از خیابان شیبانی برمیگشتیم سمت خانه. چند تا از بستنیلیوانیها را میداد به مامان، چند تا را هم میداد به زهرا شله، بعد یا با زهرا شله خداحافظی میکردیم و او با پاکت بستیلیوانیها میرفت خانه و آنها را برای مادرش و فاطی و مهدی میبرد، یا من و نجمه هم باهاش میرفتیم تا دم آلونکشان، بعدش ازش خداحافظی میکردیم و برمیگشتیم خانه.
به جز چاخانپاخان کردن زیاد، یکی از خصوصیتهای بد دیگر زهراشله این بود که چاک دهنش چفت و بست درست و حسابی نداشت و بهخصوص وقتی که عصبانی میشد و خونش به جوش می آمد، یا وقتی که دور برمی داشت و شزوع میکرد به هات و پورت کردن یا دری وری گفتن، یا وقتی که میخواست سر به سر کسی بگذارد و باهاش شوخی کند، هرچی به دهنش می آمد، به زبان میآورد و بدون هیچ ملاحظه یا رعایت عفت کلامی هرچی دل تنگش میخواست میگفت.
□
از زهرا شله چند خاطرهی فراموشنشدنی جالب دارم که سه تاشان را در این جا روایت میکنم، بقیه بماند برای فرصتی و فرصتهایی دیگر.
□
خاطرهی یکم:
عصر یکی از روزهای تابستان، داشتم میرفتم مغازهی چشچپه، ازش لواشک آلو بخرم، سر چهارراه انصاری زهراشله را دیدم که نشسته بر صندلی چرخدارش، داشت به سمت کوچهی ما میآمد. مرا که دید، ایستاد و به هم سلام کردیم. بعد زهراشله گفت: "میتی جون! یه زحمتی واست دارم."
با عجب نگاهش کردم و گفتم: "چه زحمتی؟"
گفت: "باقر نونوا رو که میشناسی؟"
گفتم: "آره."
گفت: "بیا بریم اون کنار"
بعد صندلی چرخدارش را به حرکت درآورد و رفت به طرف خیابان غربی انصاری، توی پیادهرو، زیر درختی، بعد از مغازهی ترکه، ایستاد. من هم که پشت سرش میرفتم، کنارش ایستادم. بعدش کاغذ چهارتا شدهای را از توی جیب پیراهنش درآورد، داد به من، گفت: "قربون شکل ماهت! اینو ببر، بده به باقر، بگو اینو زری جون داده، بخونی... بعدش همونجا منتظر بمون، وقتی خوندنش تموم شد، جوابشو ازش بگیر، واسم بیار."
کاغذ چهارتا شده را گرفتم و با تعجب نگاهش کردم. بعدش یک نگاه به زهراشله کردم، یک نگاه به نانوایی تافتونی و باقر را دیدم که در حال جمع کردن نانتافتونهای از تنور درآمده و افتاده روی میز توری جلوی نانوایی بود، و با اکراه گفتم: "باشه."
زهراشله دست نوازشی روی موهایم کشید و گفت: "برو، قربون شکل ماهت! ایشاللا که با خبرای خوب برگردی."
من هم کاغذ به دست راهی مغازهی نان تافتونی، در آنطرف خیابان شدم. باقر همچنان در حال جمع کردن نان تافتونهایی بود که روی میز جلویش ریخته شده بود. مشتری هم نداشت. رفتم جلو و کاغذ چهارتا شده را دادم دستش، و اول سلام کردم، بعد گفتهی زهراشله را برایش تکرار کردم: "اینو زری جون داده، بخونی... گفته بخونش و جوابشو بده."
باقر با تعجب نگاهی به من کرد و نگاهی به کاغذ چهارتا شدهای که به طرفش دراز کرده بودم. بعد دستش را دراز کرد و کاغذ را ازم گرفت و چهارتایش را باز کرد و خواندش. بعد باز نگاهی به من انداخت و دوباره نامه را خواند. بعدش آن را تا کرد و گذاشت توی جیب پیراهنش و هیچی نگفت. پرسیدم: "جوابشو چی بدم؟"
باقر پرسید: "گفتی نامه رو کی داده؟"
گفتم: "زری جون!"
با تعجب پرسید: "کدوم زری جون؟"
گفتم: "همون زهراشله دیگه."
هاج و واج گفت: "زهراشله؟"
گفتم: "آره... زهراشله."
همین که اسم زهراشله را شنید با غیظ کاغذ تا شده را از جیب پیراهنش درآورد و جر و واجرش کرد، تکههایش را ریخت توی پیادهروی جلوی نانوایی. بعدش رو کرد به من و گفت: "گفتی که ازم جواب خواسته؟"
گفتم: "آره."
گفت: "پس برو، بهش بگو جوابت یه جفت توسرییه، یه جفت پسگردنی، یه جفتم اردنگی در کونی... حالام هرّی، برو، بذار باد بیاد."
وارفته و دمغ، دمم را گذاشتم رو کولم و برگشتم پیش زهراشله. زهراشله قیافهی پکرم را که دید، انگار فهمید که خوش خبر که نیستم، هیچ، خیلی هم ناخوشخبرم، با اینحال پرسید: "چی شد؟ نامه رو خوند؟"
گفتم: "آره."
گفتم: "جوابشو چی داد؟"
گفتم: "گفت جوابت یه جفت توسرییه، یه جفت پسگردنی، یه جفتم اردنگی در کونی."
اول اخمهای زهراشله بدجوری رفت توو هم و اوقاتش خیلی تلخ شد ولی کمی بعد اخمهایش را وا کرد و خندید و گفت: "شوخی کرده، میتی جون! لودگی کرده. آخه میدونی؟ باقر خیلی شوخ و شنگه. خوشمزگی توو ذاتشه... یه وقت فکر نکنی خاطر منو نمیخوادا... برعکس، خیلی هم میخواد. اصن خاطرخوامه ولی عادت داره که همهاش شوخی باردی کنه، هی سر به سرم بذاره تا لجمو دربیاره.... اگه باورت نمیشه بیا بریم دم خونهمون تا بهت ثابت کنم."
گفتم: "نه. نمیخواد."
گفت: "نمیشه. باهاس بهت ثابت کنم."
بعدش مچ دستم را محکم گرفت و گفت: "بیا بریم."
ناچار قبول کردم و در کنارش راه افتادم و رفتیم به سمت ته خیابان انصاری غربی تا از آنجا برویم به سمت میدان قزوین و خانهی زهراشله...
به میدان قزوین که رسیدیم، پیچیدیم به سمت چهارراه ملک. کمی جلوتر رسیدیم به بنبست دکتر نجمآبادی، بعد پیچیدیم توی کوچه و رفتیم به سمت ته کوچه. جلوی در خانهشان، زهراشله صندلی چرخدارش را متوقف کرد و بعد چوبهای زیر بغلش را برداشت و از صندلیاش آمد پایین، چوبهایش را زد زیر بغلش، بعدش به زحمت از پلهها رفت بالا و داخل اتاقشان شد، در اتاق را هم پشت سرش بست. من هم پشت سرش از پلهها رفتم بالا و جلوی در بستهی اتاقشان منتظر ایستادم. چند دقیقه بعد زهراشله با کاغذی تا شده که معلوم بود از دفتری پاره شده، برگشت و کاغذ را داد دستم، گفت: "بخونش تا بهت ثابت بشه که باقر خاطرخوامه."
کاغذ را گرفتم و تایش را باز کردم و خواندم. با خط خرچنگ-قورباغهای رویش نوشته شده بود:
"زری جونم! خیلی خاطرتو میخوام. هلاکتم. دیوونتم. کشتهمردهتم. اگه به عشقم جواب رد بدی، خودمو میندازم توو تنور نونواییمون، میسوزونم. قربون شکل ماهت. خاطرخواه بیقرارت- باقر."
قبلن، یک بار، زهراشله دفترچهی مشق زمانی که مدرسه میرفت را نشانم داده بود- مال کلاس چهارمش. تا کلاس چهارم ابتدایی بیشتر نخوانده بود، بعدش گویا چند سال رفوزه شده بود و دیگر ادامه نداده بود. خط نامه خیلی شبیه به خط خرچنگ-قورباغهی دفترچه مشقش بود. حدس زدم که نامه را خودش، در همان ده-دوازده دقیقهای که توی اتاق بود، به اسم باقر، برای خودش نوشته بود تا به من ثابت کند که باقر خاطرخواهش است، ولی به رویش نیاوردم و کاغذ را پسش دادم و گفتم: "راست گفتی."
گفت "حالا باورت شد؟"
گفتم: "من همون اولی که گفتی هم باورم شد. تو که دروغ نمیگی."
گفت: "به ارواح خاک بابام نه. به جون فاطی نه."
گفتم: "چرا قسم میخوری؟ معلومه که راست میگی."
گفت: "پس باورت شد که باقر سر به سرم گذاشته تا لجمو دربیاره؟"
گفتم: "آره."
گفت: "بس که شوخ و شنگه این لودهی ذلیل مرده."
گفتم: "همینطوره"
گفت: "باشه. حالا که باورت شد میتوانی بری."
گفتم: "باشه."
و ازش خداحافظی کردم و راه افتادم که بروم دم مغازهی چشچپه و ازش لواشک آلو بخرم.
□
خاطرهی دوم:
تابستان سال ۱۳۴۶ بود. یک روز، عصر، همهی افراد خانوادهام رفته بودند مهمانی، خانهی آقای اللاهیاری، پسرخالهی خانوم بزرگ، فقط من و نجمه خانه مانده بودیم. توی حیاط داشتم بازی میکردم که در زدند. در را باز کردم. زهرا شله بود. به هم سلام کردیم. با نجمه کار داشت. نجمه را صدا کردم. آمد دم در، همان دم در ایستاد، با زهرا شله شروع کرد به صحبت کردن. بعد از چند دقیقه آمد توی حیاط و به من گفت: "مهدی جون! برو حاضر شو، میخوایم بریم یه جایی که خیلی خوشت میاد."
با تعجب پرسیدم: "کجا؟"
گفت: "هیچی نپرس، فقط جَلدی برو حاضر شو. وقتی رفتیم خودت میفهمی."
با شوق و ذوق رفتم و پیراهن و شلوار مخصوص بیرونم را پوشیدم و کفشهایم را هم پا کردم و آمدم توی حیاط. نجمه هم رفته بود و چادرنماز سورمهایاش را که مال بیرونش بود، سرش کرده و دم در حیاط منتظرم بود. از در آمدیم بیرون و نجمه در را قفل کرد. بعد با زهراشله راه افتادیم به طرف ته کوچه (انتهای غربی کوچه)، از آنجا پیچیدیم به سمت خیابان انصاری و بعد، رفتیم به سمت ته خیابان انصاری و بعد به سمت میدان قزوین. در میدان قزوین، از عرض خیابان سیمتری رد شدیم، بعد از عرض خیابان قزوین رد شدیم و از خیابان سیمتری رفتیم پایین، به سمت جنوب. کمی پایینتر از بیمارستان فارابی و نرسیده به کاباره شکوفهنو، جلوی سینما خیام، نجمه ایستاد، زهرا شله هم صندلی چرخدارش را متوقف کرد. من هم هاج و واج ایستادم و نگاهی به سر در سینما انداختم. آگهی بزرگ فیلم "شمسی پهلوان" را چسبانده بودند سردر سینما. نجمه گفت: "حالا فهمیدی کجا میخوایم بریم؟"
گفتم: "نه."
گفت: "میخوایم بریم سینما."
من که کلی ذوق کرده بودم، گفتم: "راس میگی؟"
نجمه گفت: "دروغم چیه؟"
بعدش رفت دم گیشه و سه تا بلیت خرید و برگشت. راستش، من تا آن موقع سینما خیام نرفته بودم- یعنی به هیچکدام از سینماهای دور و بر خانهمان نرفته بودم، نه سینما داریوش و سینما ستاره، نه سینما فری و سینما فلور و سینما فرخ.
بعدش نجمه بلیتها را داد به مأمور کنترل بلیتها که دم در ورودی سینما ایستاده بود، و من و زهرا شله و خودش وارد سالن سینما شدیم. من و زهراشله سرگرم تماشای عکسهای چسانده شده به دیوارهای سینما و پوسترهای فیلمها و عکسهایی که توی ویترینهای دیواری چسبانده بودند، شدیم. نجمه هم رفت دم بوفهی سینما و برایمان تخمه کدو و چسفیل و تنقلات دیگر خرید تا توی سالن سینما دهانهایمان بیکار نمانند و بجنبند. بعد از چند دقیقه، درهای سالن سینما که همان طبقهی همکف بود، باز شد و ما وارد سالن شدیم. زهرا شله با صندلیچرخدارش، من و نجمه هم دو طرفش، سهتایی آنقدر رفتیم جلو تا رسیدیم به ردیف اول. زهرا شله صندلی چرخدارش را کنار صندلیهای ستون وسط ردیف جلوی سینما نگهداشت، نجمه و من هم روی دو صندلی اول و دوم همین ستون نشستیم. نجمه کنار صندلیچرخدار زهرا شله نشست، من هم کنار نجمه نشستم. چند دقیقه بعد نمایش آگهیها و تبلیغات فیلم و بعدش نمایش خود فیلم شروع شد.
فیلم "شمسی پهلوان" فیلمی بود عامهپسند، به کارگردانی سیامک یاسمی با بازی فروزان و کتایون، که سال پیش (یعنی سال ۱۳۴۵) ساخته شده بود و از فیلمهایی بود که تازه در سینماهای تهران نمایشش میدادند. داستان فیلم ماجرای دو دختر شیرازی بود- به نامهای شمسی و ساقی- که در یک خانوادهی پرجمعیت کمدرآمد زندگی میکردند و برای اینکه کاری پیدا کنند و درآمدی به دست بیاورند و به خانوادهشان کمک مالی کنند، راهی تهران شدند و در تهران در مسافرخانهای اتاقی گرفتند و بعد شروع کردند به جستوجوی کار. در این جستوجو آنها با دو جوان به اسمهای جمشید و فرامرز که با هم دوست بودند، آشنا شدند. جمشید برادرزادهی صاحب مسافرخانه و کافه بود. صاحب مسافرخانه و کافه دختری به نام سوسن داشت که میخواست، برای رعایت شئونات خانوادهی و عمل کردن به وصیت برادر مرحومش، او با جمشید ازدواج کند، ولی سوسن عاشق جوان رانندهای بود و به جمشید علاقهای نداشت، جمشید هم که جوان هوسباز و عیاشی بود، به سوسن علاقه نداشت. پس از آشنایی تصادفی شمسی و ساقی با جمشید و ساقی، جمشید عاشق شمسی و فرامرز عاشق ساقی شد. شمسی که به عنوان زنی میلیونر به جمشید معرفی شده و عاشق او شده بود، برای اینکه از ملاقات با جمشید طفره برود و در عین حال کنارش باشد، خودش را به شکل جوانی جاهلمسلک به اسم شمساللاه ریزه درآورد و وانمود کرد که مدتی رانندهی شمسی خانم بوده و با ناپدید شدن او، دنبال کار میگردد. جمشید او را به عنوان رانندهاش استخدام کرد با این شرط که شمسی را که ناپدید شده، برایش پیدا کند و او را به شمسی برساند. شمساللاه ریزه هم شرط را پذیرفت و استخدام شد، و از اینجا شیرینکاریهای خیلی بامزهی شمساللاه ریزه که فروزان نقشش را بازی کرده، شروع شد و تا اواخر فیلم ادامه داشت و حسابی سرگرم کننده بود.
(چون من ماجرای رفتنمان به سینما خیام را در نوشتهی دیگری از مجموعهی "خاطرات امیریه"، به طور کامل و با اتفاقهای بدی که بعد از آن افتاد و خوشی سینما رفتن را از دماغمان درآورد، شرح دادهام، و در آن خلاصهای کامل از داستان فیلم را هم نوشتهام، در اینجا بیشتر از این دربارهی داستان فیلم نمینویسم.)
پس از تمام شدن فیلم، در حالی که من یکی خیلی کیف کرده و از تماشای فیلم کلی لذت برده بودم، پاشدیم و قاطی جمعیت راه افتادیم به سمت در خروجی، و بعد با جمعیت از سالن نمایش فیلم سینما خارج و وارد خیابان سیمتری شدیم. جلوی سینما ایستاده بودیم و نجمه داشت چیزی به زهرا شله میگفت که یکهو زهرا شله رو کرد به مرد جوانی که زل زده بود به او و داشت برّ و برّ نگاهش میکرد- احتمالن از این که میدید او با صندلی چرخدار به تماشای فیلم آمده، تعجب کرده بود- و با صدای بلند جاهلانهای که عمدن کلفتش هم کرده بود، شبیه صدای داشمشتیها، گفت: "آهای، یارو! چییه اونجور زل زدی به من، داری منو با اون چشات میخوری؟ اون چشای باباقوریتو درویش کن، نالوطی!"
("منو با اون چشات میخوری؟" یکی از جملههای ترانهای بود که در فیلم، شمساللاه ریزه در مجلس جشن تولد سوسن همراه با رقص به شیوهی جاهلها خواند: منو مثل نبات میخوری؟ (صدای مردان: میخورم، آره واللا) منو با اون چشات میخوری؟ (صدای مردان: میخورم، آره واللاه.))
مرد جوان که جاخورده بود، و هاج و واج زهراشله را نگاه میکرد و مات و مبهوت مانده بود که چی دارد میگوید، بعد از شنیدن اعتراض زهرا شله، با توپ پر گفت: "چییه دور ورداشتی، چلاق خانوم! فکر کردی شمسی پهلوونی، یا شمساللا ریزه، جاهل چالهمیدونی؟"
زهراشله گفت: "نخیر، جوجه! من زری پهلوونم، یکه بزن میدون قزوین، بزن بهادر کوچه نجمآبادی، حالیت شد؟ بچهمزلفِ قرتیمشمشم!"
مرد جوان گفت: "نپّره."
بعد، انگار عجله داشت، چون منتظر نماند که جواب زهرا شله را بشنود و تندی راه افتاد، رفت.
زهرا شله پشت سر جوان، بلند بلند، گفت: "نپّره؟ نخیر، شبپره، بابات اکبره، ننهت اختره، داداشت اصغره، آبجیت زیوره، بابابزرگت مظفره، ننهبزرگت منوره، عموت صفدره، داییت جعفره، خالهت قمره، عمهت هاجره، رفیقت غضنفره، نومزدت ددره، خشتک تره، قیافهت عین عنتره، هیکلت نرّه خره، صدات عرعره، چرخت پنجره. غذات تخم کفتره، بازیت کلاغ پره، رقصت قر کمره، توو ماتحتت خیار چنبره..."
و هرچه نجمه و من از دو طرف دستهایش را گرفته بودیم و تکان تکانش میدادیم و هیس هیس میکردیم تا آرامش کنیم، و هرچه نجمه توو گوشش میگفت: "بس کن، زهراجون! رسوامون کردی. آبرو واسمون نذاشتی."
زهرا شله آرام بشو نبود که نبود و چنان دور برداشته بود که آرام کردنش کار حضرت فیل بود. مردم هم دورمان جمع شده بودند و به معرکهگیری و بلبلزبانی و رجزخوانی بامزهی زهراشله هرهر میخندیدند. آخر سر نجمه دو دستش را گذاشت جلوی دهان زهرا شله و محکم فشار داد تا صدایش را برید. بعد هم همانطور که دهان زهرا شله را دودستی و محکم گرفته بود، به من گفت که صندلی چرخدارش را هل بدهم و "آقا! راه بده، آقا! راه بده"گویان، از لای جمعیت راه باز کرد و سه تایی راه افتادیم به سمت میدان قزوین و از صحنهی معرکه خارج شدیم. زهرا شله هم انگار از نفس افتاد، یا کوکش تمام شد و دیگر صداش درنیامد...
□
خاطرهی سوم:
مسجد مظهری که سر چهارراه ملک بود، پیشنمازی داشت به نام حاجآقا طباطبایی که شیخی معمم بود و عبای سیاه تنش میکرد و عمامهی سیاه سرش میگذاشت و قد خیلی بلندی داشت و سبیل و ریش انبوهش نیمی از صورتش را پوشانده بود و ریشش آنقدر دراز بود که تا بالای نافش میرسید.
زهرا شله هروقت به این حاجآقا میرسید، گل از گلش میشکفت و تندی میرفت جلو، سلام و عرض ادب میکرد و میگفت: "خوبی؟ حاجآقا! سلامتی؟ دماغت چاقه؟ زیر دلت چماقه؟"
حاجآقا هم هی بلندبلند اعوذ باللاه و استغفرالله میگفت و با عجله از زهرا شله، مثل جن از بسماللاه، فرار میکرد. زهرا شله هم با صندلی چرخدارش دنبال حاجآقا راه میافتاد و سایه به سایه تعقیبش میکرد و هی بلندبلند میگفت: "حاجآقا! یه لحظه وایسا، عرضی داشتم... چرا منو صیغه نمیکنی تا هم تو به نوایی برسی، هم من به نوایی برسم؟ نون هردومونم بیفته توو روغن."
و حاجآقا هی سرعتش را بیشتر میکرد تا هرچه زودتر و بیشتر از زهرا شله فاصله بگیرد و بقیهی متلکها و لیچارهای تکراریاش را نشنود، کسی هم آنها را با هم نبیند و دریوریهایی را که زهرا شله به او میگفت، نشنود و آبرویش نرود.
|