دکتر چخوف و دکتر خروشچف
1403/6/31


در پاییز سال ١٨٨٩ دکتر آنتون چخوف نوشتن یک نمایش‌نامه‌ی کمدی چهارپرده‌ای را به پایان برد و نام آن را "غول جنگلی" گذاشت. این نمایش نخستین بار در دسامبر همین سال در تئاتری در مسکو اجرا شد. نام این نمایش‌نامه در زبان فارسی "دیو درختزار" هم ترجمه شده ولی "غول جنگلی" از هر جهت عنوان مناسبتر و گویاتری برای این نمایش است. "غول جنگلی" لقبی‌ست که دوستان دکتر خروشچف به او داده‌اند، به این مناسبت که او عاشق درخت‌کاری و ایجاد جنگل است و در این عرصه فعالیتهای بزرگی انجام داده که از نظر دوستانش غول‌آساست. به همین جهت به شوخی به او "غول جنگلی" می‌گویند.
دکتر میخاییل لِوُویچ خروشچف هم دانش‌آموخته‌ی دانشکده‌ی پزشکی و هم زمین‌دار است ولی به درختکاری و ایجاد جنگل بیشتر از پزشکی علاقه دارد و ملکی دارد که در آن و در اطرافش درختکاری می‌کند و به توسعه‌ی جنگل می‌پردازد. بنابراین پزشکی شغل دوم او محسوب می‌شود و با آن‌که به درمان بیماران هم می‌پردازد ولی تمام وقت خود را به این کار اختصاص نمی‌دهد.
دکتر خروشچف یکی از پزشکان خیال‌آفریده‌ی دکتر آنتون چخوف است که از نظر شخصیت و خصوصیتهای اخلاقی‌اش به خود او شباهت زیادی دارد- هم از نظر عشقش به طبیعت و درختان و جنگلهایش، هم از نظر شریف بودنش، هم از نظر شوخ‌طبعی‌اش و هم از نظر این‌که پزشکی حرفه‌ی اصلی‌اش نیست و تمام وقتش را صرف آن نمی‌کند. او انسانی متین، نرم‌خو، نیکوسرشت و مردمدار است و از این نظرها هم شباهتش به دکتر آنتون چخوف زیاد است و بخش اصلی حرفهایش و نظرهایش همان حرفها و نظرهای چخوف است، به بیان دیگر او تا حد زیادی بیانگر نظرها و باورهای دکتر آنتون چخوف و سخنگوی اوست.
در صحنه‌ی هفتم از پرده‌ی نخست این نمایش دیالوگ بین او و وُینیتسکی، به روشنی شخصیت دکتر خروشچف را نشان می‌دهد:
"خروشچف: بس کنید. (به ساعت نگاه می‌کند.) خوب، بابا میخاییل! خوردی و نوشیدی و حالا وقت آن است که شرت را کم کنی.
سونیا: کجا؟
خروشچف: می‌روم عیادت مریض. این طبابت مثل یک زن نفرت‌انگیز، مثل یک زمستان طولانی، ذله‌ام کرده.
سربریاکف: ولی، ببخشید، طبابت، می‌شود گفت که حرفه و کار شماست.
وینیتسکی: (با تمسخر.) او حرفه‌ی دیگری دارد. توی ملکش تورب (نوعی زغال طبیعی) استخراج می‌کند.
سربریاکف: چه گفتی؟
وینیتسکی: تورب. یکی از مهندسان، مثل دو دو تا چهار تا، حساب کرده بود که در زمینهای او به اندازه‌ی هفتصد و بیست هزار روبل تورب خوابیده است. شوخی نکنید.
خروشچف: به خاطر پول نیست که تورب استخراج می‌کنم.
وینیتسکی: پس به خاطر چی استخراجش می‌کنید؟
خروشچف: به خاطر آن‌که شما جنگلها را از بین نبرید، درختها را قطع نکنید.
وینیتسکی: چرا قطعشان نکنیم؟ اگر به حرف شما باشد، جنگل فقط به درد این می‌خورد که محل تفریح و سرگرمی پسرها و دخترهای جوان باشد.
خروشچف: من هرگز هم‌چه حرفی نزده‌ام.
وینیتسکی: تا حالا هم هر کلمه‌ای که در باب دفاع از جنگل، افتخار داشتم از دهانتان بشنوم، کهنه و غیر جدی و مغرضانه بود. خواهش می‌کنم، بنده را ببخشید. من بی‌دلیل داوری نمی‌کنم. تمام نطقهای دفاعیتان را تقریبن از بر می‌دانم... مثلن... (صدایش را بلند می‌کند و دستهایش را مثل خروشچف تکان می‌دهد.) شما، این آدمها، جنگلها را نابود می‌کنید، حال آن‌که جنگلها زیور زمین است، زیباییها را به انسان می‌آموزد، عالیترین روحیه را به او تلقین می‌کند. جنگلها آب و هوای سرد را ملایم می‌گردانند. در سرزمین‌هایی که آب و هوای‌شان ملایم است، نیروی کمتری صرف مبارزه با طبیعت می‌شود، از این‌رو انسان در چنین نقاطی زیباتر و ظریفتر و نرمتر از مناطق سردسیر است، به آسانی تحریک و تهییج می‌شود، کلامش ظریف و حرکاتش باشکوه است، علوم و هنرهایش شکوفا و رابطه‌اش با زنها سرشار از نجابتی آمیخته با ظرافت است، فلسفه‌اش تیره و ملال‌انگیز نیست و غیره و غیره و قس علا‌هاذا... تمام این حرفها قشنگ است اما قانع کننده نیست. پس اجازه بفرمایید بنده اتاقهایم را مثل همیشه با هیزم گرم کنم و انبارهایم را از چوب بسازم.
خروشچف: درخت را برای رفع حاجت می‌شود قطع کرد ولی وقت آن است که از نابود کردن جنگلها دست برداشته شود. توی جنگلهای روسیه تبر بیداد می‌کند. میلیاردها درخت از بین می‌رود. آشیان پرندگان و کنام جانوران به ویرانه تبدیل می‌شود. رودخانه‌ها کم آب می‌شود و می‌خشکد. مناظر زیبا و شگفت‌انگیز به نحو جبران‌ناپذیری ناپدید می‌شود و همه‌اش صرفن به این دلیل که شعور انسان تنبل، کفاف آن را نمی‌دهد که خم شود و سوخت مورد نیازش را از زمین بردارد. آدم باید بربر بی‌شعوری باشد که زیبایی را (به درختها اشاره می‌کند.) توی بخاریهای خود بسوزاند و چیزی را نابود کند که ما قادر به خلق آن نیستیم. به انسان شعور و قدرت آفرینندگی اعطا شده است تا آن‌چه را در اختیار دارد، دوچندان کند، اما اکنون او نیافریده بلکه ویران و نابود کرده است. سطح جنگلها روز به روز کم و کمتر می‌شود. رودخانه‌ها می‌خشکد. حیوانات از میان رفته، آب و هوا خراب شده، و زمین روز به روز فقیرتر و زشت‌تر می‌شود. شما با چشمهایی آکنده از تمسخر نگاهم می‌کنید و تمام حرفهای مرا کهنه و غیر جدی می‌انگارید، اما وقتی خودم از کنار جنگلهای روستایی که از گزند تبر نجاتشان داده‌ام، می‌گذرم، و یا وقتی زمزمه‌ی جنگل جوانی را که با همین دستهایم کاشته‌ام، می‌شنوم، درک می‌کنم که آب و هوا تا حدودی به من بستگی دارد. درک می‌کنم که اگر هزار سال بعد، انسانها نیک‌بخت باشند، بنده هم در خوشبخی‌شان سهمی داشته‌ام. وقتی یک نهال توس می‌نشانم و می‌بینم که چه‌طور سبز می‌شود و در مقابل بادها تکان می‌خورد، وجودم از درک این که در زمینه‌ی آفرینش موجود زنده با خداوند همکاری می‌کنم، مالامال از غرور می‌شود.
فیودور ایوانویچ: غول جنگلی! به سلامتی تو.
وینیتسکی: فرمایشتان درست ولی اگر به این مسئله نه از نقطه نظر مقاله‌نویسی بلکه از دیدگاه علمی نگاه کنیم، می‌بینیم...
سونیا: دایی ژرژ! زبان تو زنگ زده است. خوب است سکوت کنی.
خروشچف: راستی هم، یگور پترویچ! بیایید از این موضوع بگذریم. خواهش می‌کنم.
وینیتسکی: هرطور میل شماست."
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- از ص ٦٥٣ تا ص ٦٥٥)
دیالگهای صحنه‌ی چهارم از پرده‌ی دوم هم بیانگر حرفه‌ی پزشکی دکتر خروشچف است:
سربریاکف: ببخشید که مزاحمتان شدند. من اصلن راضی نبودم.
خروشچف: این‌که مهم نیست. الکساندر ولادیمیرُویچ! این چه فکری‌ست که به سرتان زده؟ خجالت نمی‌کشید مریض می‌شوید؟ خوب نیست. حالا بفرمایید چه‌تان است.
سربریاکف: راستی، سبب چیست که طبیبها معمولن با مریضهای خود، با لحنی پر از غرور صحبت می‌کنند؟
خروشچف: (می‌خندد.) ولی شما در کارشان این‌همه دقیق نشوید. (با مهربانی.) خوب است بیایید توی بسترتان دراز بکشید. این‌جا برایتان خوب نیست. آن‌جا هم گرمتر است، هم راحت‌تر. بیایید. آن‌جا معاینه‌تان می‌کنم و ... و حالتان خوب می‌شود.
یلنا آندری‌یونا: ساشا! حرفشان را گوش کن. برو.
خروشچف: اگر راه رفتن تولید درد می‌کند، شما را با صندلیتان جابه‌جا می‌کنیم.
سربریاکف: مهم نیست. می‌توانم... خودم می‌روم... (از جای خود برمی‌خیزد.) بی‌خود و بی‌جهت مزاحمتان شده‌اند. (خروشچف و سونیا بازوان او را می‌گیرند و راهش می‌برند.) مضافن به این‌که بنده اعتقاد چندانی هم به ... دوا ندارم. لازم نیست کمکم کنید... خودم می‌توانم. (به اتفاق خروشچف و سونیا بیرون می‌رود.)
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد چهارم- ص ٦٦٧)
و در صحنه‌ی نهم از همین پرده‌ی دوم:
"خروشچف: پدرجان شما اصلن نمی‌خواهد حرف‌شنوی کند. من به او می‌گویم که دردش از نقرس است ولی او ول‌کن رماتیسم نیست. ازش خواهش می‌کنم دراز بکشد اما او می‌نشیند. (کلاه خود را برمی‌دارد.) اعصابش...
سونیا: زیادی نازپروده است. کلاهتان را بگذارید سر جایش. صبر کنید باران بند بیاید. میل دارید چیزی بخورید؟
خروشچف: بدم نمی‌آید. لطف کنید.
سونیا: من دوست دارم شبها چیزی به دندان بکشم. مثل این‌که توی بوفه چیزهایی هست. (توی بوفه می‌گردد.) مگر او به طبیب احتیاج دارد؟ او فقط محتاج آن است که یک دوجین زن در اطرافش بنشینند، توی چشمهایش نگاه کنند و آه کشان بگویند: "آه، پرفسور! از این پنیر میل کنید."
خروشچف: آدم وقتی از پدرش حرف می‌زند نباید این لحن را به کار ببرد. قبول می‌کنم که او آدم بدقلقی است اما اگر بخواهیم با دیگران مقایسه‌اش کنیم، می‌بینیم که امثال دایی ژرژ و ایوان ایوانیچ، انگشت کوچک او هم نمی‌شوند.
سونیا: ته این بطری هم مشروبی می‌بینم. من با شما نه از پدرم، بلکه از یک انسان بزرگ حرف می‌زنم. من پدر را دوست دارم ولی انسانهای بزرگ با آن ادا و اصول و دنگ‌وفنگ‌های‌شان خسته‌ام کرده‌اند. (می‌نشیند.) چه بارانی! (آذرخش.) این هم رعد و برق.
خروشچف: رعد و برق دورترک می‌زند، فقط گوشه‌اش ما را می‌گیرد.
سونیا: (مشروب می‌ریزد.) بخورید.
خروشچف: ان‌شاءاللاه صد سال عمر کنید. (می‌نوشد.)
سونیا: از این‌که نصف شب مزاحمتان شده‌ایم، از ما دلگیرید؟
خروشچف: برعکس. اگر احضارم نکرده بودید حالا من خواب بودم، حال‌آ‌ن‌که ترجیح می‌دهم شما را در بیداری ببینم تا در خواب.
سونیا: پس قیافه‌تان چرا خشم‌آلود است؟
خروشچف: برای این‌که عصبانی هستم. این‌جا کسی حرفهایمان را نمی‌شنود، بنابراین می‌شود صریح حرف زد. سونیا الکساندرُونا! با کمال میل حاضرم همین الآن شما را از این‌جا بیرون ببرم. هوای این‌جا را نمی‌توانم تنفس کنم و به نظرم می‌آید که چنین هوایی مسمومتان می‌کند. آن از پدرتان که با تمام وجودش رفته توی نقرسش و توی کتابهایش و کاری به چیزهای دیگر ندارد، و آن از دایی ژرژ و بالأخره از نامادریتان.
سونیا: نامادر‌ی‌ام چی؟
خروشچف: همه چیز را نمی‌شود گفت... دوست قابل تحسین من! من خیلی چیزها را در آدمها نمی‌فهمم. انسان باید همه چیزش زیبا باشد- هم صورتش، هم لباسش، هم روحش، هم افکارش... گاهی اوقات چهره و لباسی را آن‌قدر زیبا و برازنده می‌بینم که سرم از شوق گیج می‌رود ولی وقتی در روح و افکارش دقت می‌کنم- خدا نصیب نکند. گاهی اوقات توی اضطراب هستم... آخر شما برای من خیلی عزیزید.
سونیا: (چاقو از دستش می‌افتد.) از دستم افتاد.
خروشچف: (چاقو را از زمین بلند می‌کند.) مهم نیست. (لحظه‌ای سکوت.) یک وقت آدم در یک شب ظلمانی از جنگلی می‌گریزد و در همان موقع اگر آتش بیرمقی در دوردست کورسو بزند، نمی‌دانم به چه علت، روحیه‌اش به قدری خوب می‌شود که دیگر نه به خستگی فکر می‌کند، نه به ظلمت شب و نه به شاخه‌های تیغ‌داری که به صورتش می‌خورند... من، تابستان و زمستان، از صبح تا بوق سگ کار می‌کنم، روی استراحت را نمی‌بینم، با آنهایی که درکم نمی‌کنند، می‌جنگم، گاه به طور غیر قابل تحملی رنج می‌برم... ولی ایناهاش. بالأخره آتش کوچکم را پیدا کردم... من قصد ندارم گزافه‌گویی کنم و بگویم که شما را بیش از همه‌چیز دنیا دوست دارم... در زندگی من، عشق همه چیز نیست، بلکه... پاداش من است. دوست خوب و شیرینم! برای کسی که کار می‌کند، مبارزه می‌کند، رنج می‌برد، هیچ پاداشی بالاتر...
سونیا: (باهیجان.) ببخشید... سوآلی دارم، میخاییل لوویچ!
خروشچف: راستی؟ بپرسید، زودتر.
سونیا: می‌دانید؟... شما غالبن به خانه‌مان می‌آیید. من هم گاهی اوقات به اتفاق اهل‌بیت‌مان می‌آیم خانه‌ی شما. قبول کنید که شما این را هرگز نمی‌توانید به خودتان ببخشید.
خرشچف: منظورتان چیست؟
سونیا: می‌خواهم بگویم از این‌که با ما آشنایی نزدیک دارید، به احساس آزادمنشانه‌ی شما برخورده است. من دختری ساده و بی‌تجربه‌ام. یلنا آندری‌یونا هم یک زن اشرافی‌ست. ما هردومان مطابق مد روز لباس می‌پوشیم، حال آن‌که شما دموکرات...
خروشچف: خوب... خوب.... این حرفها را بگذاریم کنار. وقت این حرفها نیست.
سونیا: و مهم آن‌که خودتان تورب استخراج می‌کنید، جنگل می‌کارید... یک جور عجیبی هستید. خلاصه آ‌ن‌که شما نارودنیک...
خروشچف: دموکرات، نارودنیک... سونیا الکساندرُونا! مگر می‌شود از این موضوع به طور جدی و حتا با صدایی لرزان حرف زد؟
سونیا: بله، بله، به طور جدی، هزار بار جدی.
خروشچف: نخیر، این‌طور نیست.
سونیا: من به شما اطمینان می‌دهم و به هرچیزی که بخواهید قسم می‌خورم که من اگر، به فرض، خواهری داشتم و مثل من بود و شما عاشقش می‌شدید و ازش خواستگاری می‌کردید، این عمل را هرگز به خودتان نمی‌بخشیدید و خجالت می‌کشیدید جلو چشم دکترها و خانم دکترهای بیمارستان دولتی ظاهر شوید. از این‌که عاشق یک دختر ساده و بی‌تجربه و عشوه‌گری شده‌اید که تحصیلات دانشگاهی ندارد و مطابق مد روز لباس می‌پوشد، احساس شرمندگی می‌کردید. خیلی خوب می‌دانم که ... از چشمهایتان پیداست که گفته‌هایم حقیقت دارد. خلاصه، در یک کلام، می‌گویم که آن جنگلها و آن تورب و پیراهنهای به شیوه‌ی روستایی گلدوزی شده‌تان، چیزی بیش از خودنمایی و ادا و اصول و دروغ نیست.
خروشچف: آخر چرا؟ طفل خوب من! آخر چرا به من اهانت می‌کنید؟ باری، من آدم بی‌شعوری هستم. آدمی که پایش را از گلیمش درازتر کند، چشمش کور. خداحافظ. (به طرف در می‌رود.)
سونیا: خداحافظ. از خشونتم عذرخواهی می‌کنم.
خروشچف: (باز می‌گردد.) کاش می‌دانستید که جوّ این‌جا چه‌قدر سنگین و خفقان‌آور است. جوّی که در آن با آدم روراست نیستند. کج کج نگاهش می‌کنند و در وجودش، غیر از انسان، هرچه بخواهید، می‌یابند- از نارودنیک گرفته تا بیمار روانی و جمله‌پرداز متظاهر... می‌گویند: "یارو مریض روانی است." و خوش‌حال می‌شوند. می‌گویند: "جمله‌پرداز است." و طوری احساس رضایت می‌کنند که انگار آمریکا را کشف کرده باشند. و وقتی مرا درک نمی‌کنند و درمی‌مانند که چه برچسبی به پیشانی‌ام بچسبانند، خود مرا مقصر می‌شمارند و می‌گویند: "مرد عجیبی‌ست، عجیب." شما فقط بیست سالتان است ولی مثل دایی ژرژ و پدرتان پیر و معقول هستید و اگر یک وقت از من دعوت می‌کردید که بیایم و نقرستان را معالجه کنم، به هیچ‌وجه متعجب نمی‌شدم.. این‌طور نمی‌شود زندگی کرد. من هرکه هستم و هرچه بخواهم باشم، توی چشمهایم مستقیم و بدون مقاصد پنهانی و برنامه‌ریزی‌های قبلی نگاه کنید و در وجود من پیش از هر چیزی در صدد باشید انسان را پیدا کنید وگرنه در رابطه‌تان با آدمها، هرگز صلحی وجود نخواهد داشت. خداحافظ. و این گفته‌ام را فراموش نکنید که با چشمهای محیل و مشکوکی که شما دارید، هرگز عاشق نخواهید شد.
سونیا: این درست نیست.
خروشچف: درست است.
سونیا: درست نیست. از لج شما هم که شده... من عاشقم. دوست دارم. زیاد هم دوست دارم. مرا تنها بگذارید. از این‌جا بروید. خواهش می‌کنم... به خانه‌مان نیایید... نیایید.
خروشچف: افتخار دارم خداحافظی کنم. (بیرون می‌رود.)
سونیا: (تنها.) از کوره دررفت. خدا هم‌چه اخلاقی نصیب آدمها نکند. (لحظه‌ای سکوت.) او قشنگ حرف می‌زند ولی کی می‌تواند به من اطمینان بدهد که لفاظی نمی‌کند؟ فکر و ذکرش جنگلها و جنگل‌کاری‌هایش است... این بد نیست ولی آخر محتمل است که بیماری روانی باشد...  (صورتش را با دستهایش می‌پوشاند.) هیچی نمی‌فهمم. (گریه می‌کند.) در دانشکده‌ی طب تحصیل کرده ولی طبابت نمی‌کند... عجیب است. عجیب... خدایا! کمکم کن از این چیزها سر در بیاورم."
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- از ص ٦٧٣ تا ص ٦٧٨)

بخشی از گفت‌وگوی سونیا و یلنا آندری‌یونا، در صحنه‌ی دهم (صحنه‌ی آخر) از پرده‌ی دوم:
"سونیا: تو از این غول جنگلی خوشت می‌آید؟
ینا آندری‌یونا: بله. خیلی.
سونیا: (می‌خندید.) من قیافه‌ی بی‌ریختی دارم... مگر نه؟ با این‌که رفته است ولی من هنوز هم صدایش را و صدای پایش را می‌شنوم و تا چشمم به این پنجره‌ی تاریک می‌افتد، قیافه‌ی او در نظرم مجسم می‌شود... بگذار حرفم را تمام کنم... ولی من نمی‌توانم این‌قدر بلند صحبت کنم. خجالت می‌کشم. بیا برویم توی اتاق من حرف بزنیم. اعتراف کن که به نظرت من موجود احمقی هستم... ببینم، او مرد خوبی‌ست؟
یلنا آندری‌یونا: خیلی خوب.
سونیا: علاقه‌اش به جنگل و استخراج تورب و این‌جور چیزها به نظرم عجیب می‌آید... سر در نمی‌آورم.
یلنا آندری‌یونا: موضوع جنگل چه اهمیتی دارد؟ چرا نمی‌خواهی بفهمی که او یک نابغه است؟ می‌دانی نابغه یعنی چه؟ یعنی جسارت، یعنی استقلال فکری، یعنی وسعت دید... درختی می‌نشاند یا چند من تورب استخراج می‌کند و هزار سال بعد را پیش‌بینی می‌کند و خوشبختی بشریت در نظرش مجسم می‌شود. این‌جور آدمها کمیابند. باید دوستشان داشت. خدا نصیبتان کند. شما، هردوتان، آدمهایی هستید پاک، جسور، شریف... او بوالهوس است و تو معقول و فهمیده... هم‌دیگر را به‌خوبی تکمیل خواهید کرد. (برمی‌خیزد.) اما من چهره‌ای هستم کسل‌کننده و فرعی... هم در موسیقی، هم در خانه‌ی شوهر، هم توی تمام رمانهای شما- همه جا فقط یک چهره‌ی فرعی بودم. راستش را بخواهید، سونیا! اگر درست فکر کنیم، احتمالن من موجود خیلی خیلی بدبختی هستم. (در صحنه با هیجان راه می‌رود.) در دنیا چیزی که برای من وجود ندارد خوشبختی‌ست. نه، وجود ندارد. چرا می‌خندی؟
سونیا: (صورتش را با دستهایش می‌پوشاند و می‌خندد.) من خیلی خوشبختم... خیلی خوشبختم.
یلنا آندری‌یونا: (دستهایش را به هم می‌مالد.) در واقع من خیلی بدبختم.
سونیا: من خوشبختم... خوش‌بخت.
یلنا آندری‌یونا: دلم می‌خواهد پیانو بزنم... حاضرم حالا یک کمی بزنم.
سونیا: خوب بزن. (او را در آغوش می‌کشد.) من خوابم نمی‌آید... بزن."
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- ص ٦٨٠ و ص ٦٨١)

صحنه‌ی دوازدهم از پرده‌ی سوم:
خروشچف: (هیجان‌زده) الکساندر ولادیمیرُویچ! خیلی خوشحالم که تشریف دارید... ببخشید. شاید آمدنم بی‌موقع باشد. شاید مزاحمتان شده باشم... ولی مسئله در این نیست.... سلام.
سربریاکف: چه می‌خواهید؟
خروشچف: ببخشید از این‌که کمی هیجان دارم. علتش آن است که هرچه توان داشتم اسب تاختم تا زودتر به این‌جا برسم... الکساندر ولادیمیرُویچ! شنیده‌ام که پریروز درختهایتان را به کوزنتسف فروختید تا آنها را قطع کند. اگر این موضوع یک حقیقت باشد، نه یک غیبت معمولی، خواهش می‌کنم از این کار منصرف شوید.
یلنا آندری‌یونا: میخاییل لوُویچ! در حال حاضر شوهرم آمادگی ندارد از کار صحبت کند. بیایید برویم باغ.
خروشچف: ولی آخر من باید الآن با او حرف بزنم.
یلنا آندری‌یونا: هرطور میل شماست... من نمی‌توانم. (بیرون می‌رود.)
خروشچف: اجازه بفرمایید بروم سراغ کوزنتسف و بهش بگویم که شما پشیمان شده‌اید... اجازه می‌دهید؟ بله؟ انداختن هزار اصله درخت، از بین بردن آنها به خاطر دو-سه هزار روبل، به خاطر خرید لباسهای زنانه، به خاطر هوس و تجمل... از بین بردن آنها تا نسلهای آینده... بربریتِ ما را نفرین کنند. اگر مرد عالم و سرشناسی چون شما مرتکب چنین قساوتی شود، پس تکلیف اشخاصی که در سطحی خیلی پایینتر از شما قرار دارند، چیست؟ وای که چه‌قدر وحشتناک است!
ارلوسکی: میشا! بماند برای بعد.
سربریاکف: ایوان ایوانُویچ! بیایید برویم. این بحث هرگز تمام نمی‌شود.
خروشچف: (راه بر سربریاکف سد می‌کند.) آقای پرفسور! در این صورت... صبر کنید. سه ماه دیگر پولی به دستم می‌رسد و خودم درختهایتان را می‌خرم.
ارلوسکی: میشا! ببخش. ولی حرفهای عجیب و غریبی می‌زنی... خوب، گیرم که تو اندیشه‌ی متعالی در سر داری... از این بابت از صمیم قلب از تو متشکریم و تعظیم و تکریمت می‌کنیم. (تعظیم می‌کند.) ولی آخر صندلیها را چرا باید شکست؟
خروشچف: (از جا درمی‌رود.) آخر، پدر تعمیدی همگانی! آدم نیک‌نفس در دنیا زیاد است و این موضوع همیشه در من ایجاد شبهه می‌کرد. می‌دانی؟ نیک‌نفسی این آدمها از آن‌روست که همه‌شان آدمهای بی‌علاقه و بی‌اعتنایی هستند.
...
سربریاکف: (با لحنی تند.) دفعه‌ی دیگر، پیش از این‌که وارد شوید، لطفن به خودتان زحمت بدهید که اجازه بگیرید. حالا هم استدعا دارم مرا از فیض تماشای رفتار عجیب و غریب‌تان معاف دارید. همه‌تان می‌خواهید طاقتم را طاق کنید و در این کار موفق شده‌اید... خواهش می‌کنم مرا تنها بگذارید. اگر بخواهید عقیده‌ی مرا بدانید، من تمام آن جنگلها و آن توربهایتان را هذیان و عارضه‌ی بیماری روانی می‌شمارم. ایوان ایوانُویچ! برویم. (بیرون می‌رود.)
خروشچف: (از پی او راه می‌افتد.) ساشا! این دیگر زیاده‌روی‌ست... پس به عقیده‌ی این پرفسور عالی‌مقام و این دانشمند معروف، بنده دیوانه‌ام... در برابر اعتبار جناب‌عالی، سر تعظیم فرود می‌آورم و الآن برمی‌گردم خانه و سرم را از ته می‌تراشم. نه. دیوانه خاکی‌ست که وجودتان را هنوز هم تحمل می‌کند.
(شتابان به سمت در طرف راست می‌رود. سونیا که تمام گفت‌وگوی صحنه‌ی دوازدهم را از پشت در گوش می‌کرده است، از در سمت چپ وارد می‌شود.)
سونیا: (از پی او می‌دود.) صبر کنید... من به صحبتهایبان گوش می‌دادم... حرف بزنید... زودتر، وگرنه من طاقت نمی‌آورم و خودم شروع می‌کنم به حرف زدن.
خروشچف: سوفیا الکساندرُونا! من الآن هرچه را لازم می‌دانستم، گفتم. من به پدرتان التماس کردم به درختها رحم کند. حق با من بود ولی او به من اهانت کرد، دیوانه‌ام خواند.... من دیوانه‌ام.
سونیا: کافی‌ست... بس کنید.
خروشچف: بله. دیوانه آنهایی نیستند که قلبی از سنگ دارند، بیعاطفگی خود را در پس پرده‌ی فضیلت پنهان می‌کنند و بیرحمیشان را دانشی عمیق قلمداد می‌کنند. آنهایی که فقط به این خاطر زن یک پیرمرد می‌شوند تا با پول فروش درخت بروند برای خودشان لباسهای شیک و مد روز بخرند، دیوانه نیستند.
سونیا: گوش کنید چه می‌گویم... گوش کنید. (دست او را می‌فشارد.) بگذارید به شما بگویم که...
خروشچف: بس کنید. بیایید قضیه را تمام کنیم. من برای شما یک بیگانه‌ام. از نظرتان درباره‌ی خودم بی‌خبر نیستم. در این‌جا هم دیگر کاری ندارم. خداحافظ. متأسفم که از آشنایی کوتاه‌مدت‌مان که برای من خیلی باارزش بود، در خاطره‌ام چیزی جز نقرس پدرتان و استدلالهای شما درباره‌ی دمکرات‌منشی من، چیز دیگری باقی نخواهد ماند... اما در این میان من گناهی ندارم... تقصیر من نیست... من نبودم که... (سونیا گریه سرمی‌دهد. صورت خود را با دستهایش می‌پوشاند و شتابان از در سمت چپ بیرون می‌رود.) من این بی‌احتیاطی را داشتم که در این‌جا عاشق شوم. این باید برای من درسی باشد. باید هرچه زودتر از این سردابه خارج شد.
(به طرف در سمت راست می‌رود. از در سمت چپ یلنا آندری‌یونا وارد می‌شود.)
یلنا آندری‌یونا: شما هنوز این‌جا هستید؟ صبر کنید... دقیقه‌ای پیش ایوان ایوانُویچ به من گفت که شوهرم با شما با خشونت رفتار کرده است... ببخشید. او امروز ناراحت است و لابد منظور شما را درک نکرده است... اما تا آن‌جایی که به من مربوط می‌شود، روح من متعلق به شماست. میخاییل لوُویچ! باور کنید، صادقانه به شما احترام می‌گذارم. از درگیری‌تان با او متأسفم و با شما همدردی می‌کنم... و اجازه بدهید با قلبی پاک، دست دوستی به طرفتان دراز کنم. (هردو دست خود را به طرف او دراز می‌کند.)
خروشچف: (با اشمئزاز.) از من دور شوید... من از دوستی‌تان متنفرم. (بیرون می‌رود.)
یلنا آندری‌یونا: (تنهاست. آه می‌کشد.) آخر چرا؟ به خاطر چه؟
(از پشت صحنه صدای تیر شنیده می‌شود.)"
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- از ص ٧٠٠ تا ص ٧٠٤)

صحنه‌ی پنجم از پرده‌ی چهارم:
خروشچف: می‌گویی توی سینه‌ات پرنده‌ای چه‌چه می‌زند ولی توی سینه‌ی من وزغ قورقور می‌کند. یک سر دارم و هزارها دردسر. شیمانسکی درختهایش را فروخت و امروز و فرداست که تبردارها بیفتند به جان آنها... این اولن. یلنا آندری‌یونا از پیش شوهرش فرار کرده و کسی هم نمی‌داند که کجاست- این ثانین. من احساس می‌کنم که روز به روز احمقتر و ناچیزتر و خرفت‌تر می‌شوم... این ثالثن. دیروز می‌خواستم برایت تعریف کنم ولی نتوانستم. شهامتش را نداشتم. می‌توانی به من تبریک بگویی. بعد از خودکشی مرحوم یگور پترُویچ، دفتر خاطراتش را پیدا کرده‌اند که پیش از همه به دست ایوان ایوانیچ افتاد و پیش او بود که حدود ده دفعه خواندمش.
یولیا: اهل خانه‌ی ما هم آن را خوانده‌اند.
خروشچف: معلوم شد که داستان عشق و عاشقی ژرژ و یلنا آندری‌یونا که درباره‌اش در هر گوشه و کنار این ولایت دادار دودور می‌کردند، فقط یک غیبت پست و کثیف بود... من این غیبت را باور کرده بودم و با دیگران در افترا زدن به آنها هم‌صدا می‌شدم، تحقیرشان می‌کردم، از ایشان متنفر و منزجر بودم.
دیادین: البته کار خوبی نیست.
خروشچف: اول از همه حرفهای برادرتان را باور کرده بودم، یولچکا! راستی که آدم عجیبی هستم. حرفهای مردی را باور می‌کردم که برایش احترامی قائل نیستم ولی حرفهای زنی را که خودش را در مقابل چشمهای ما قربانی می‌کرد، باور نمی‌کردم. من شر را آسانتر از خیر باور می‌کنم، دورتر از دماغم را نمی‌بینم، و این به معنای آن است که من هم، مثل همه، بی‌قابلیت و بی‌استعدادم.
دیادین: (به یولیا) طفل من! بیایید برویم سر آسیاب. بگذار این آدم بدخلق این‌جا کارش را بکند، و من و شما برویم کمی بگردیم. بیایید برویم... کار کن، میشاجان! کار...
(او و یولیا بیرون می‌روند.)
خروشچف: (تنها- کمی رنگ را توی یک نعلبکی رقیق می‌کند.) یک شب خودم شاهد بودم که لبها و صورتش را مثل بادکش به دست او چسبانده بود. ظهور مرا در آن شب و گفت‌وگویم را با او، توی دفتر خاطراتش، به تفصیل شرح داده و از من به عنوان مردی احمق و کوته‌فکر یاد کرده است. (لحظه‌ای سکوت.) خیلی پررنگ شد... باید کمرنگش کرد.... بعدش به سونیا، بابت این‌که دوستم دارد، بد و بی‌راه گفته است... ولی سونیا هرگز عاشق من نبود. (یک قطره رنگ روی نقشه می‌چکد.) چه لکه‌ای! (کاغذ را با چاقویی می‌خراشد تا لکه را پاک کند.) اگر هم فرض کنیم که یک ذره حقیقت داشته باشد، در هر صورت حالا دیگر نباید بهش فکر کرد... احمقانه شروع شده بود و احمقانه هم تمام شده است.
...
سونیا: سلام.
خروشچف: سلام.
(لحظه‌ای سکوت.)
سونیا: چه می‌کشید؟
خروشچف: هیچ... حالب نیست.
سونیا: نقشه است؟
خروشچف: نقشه‌ی جنگلهای ناحیه‌ی ماست. خود من تهیه‌اش کرده‌ام. (لحظه‌ای سکوت.) رنگ سبز نقشه مناطقی را نشان می‌دهد که در عهد نیاکانمان و پیش از آن پوشیده از جنگل بوده است. رنگ سبز روشن علامت جنگلهایی‌ست که طی بیست  پنج سال اخیر درختانشان قطع و نابود شده، و رنگ آبی هم جنگلهایی را نشان می‌دهد که هنوز باقی مانده‌اند... به. (لحظه‌ای سکوت.) خوب، شما چه‌طورید؟ خوشبختید؟
سونیا: میخاییل لوُویچ! حالا وقت آن نیست که آدم به خوشبختی فکر کند.
خروشچف: پس می‌گویید به چه فکر کند؟
سونیا: اندوه و بدبختی ما ناشی از آن است که بیش از اندازه به خوشبختی فکر کردیم.
خروشچف: که این‌طور.
(لحظه‌ای سکوت.)
سونیا: هیچ شری نیست که عاقبتش خیر نباشد. این را بدبختی به من آموخته است. میخاییل لوُویچ! انسان باید خوشبختی خودش را فراموش کند و فقط به خوشبختی دیگران بیندیشد. باید سراسر زندگی انسان را ازخودگذشتگی تشکیل دهد.
خروشچف: بله... البته. (لحظه‌ای سکوت.) فرزند ماریا واسیلی‌یونا خودکشی کرده حال‌آن‌که این زن هنوز هم توی جزوه‌های ناچیز خود دنبال مطالب ضد و نقیض می‌گردد. وقتی هم شما دچار بدبختی می‌شوید، به خودخواهی‌تان این‌گونه تسلی می‌دهید: می‌کوشید زندگیتان را خراب کنید و خیال می‌کنید که این کار، شبیه به ازخودگذشتگی‌ست... هیچ کسی در سینه‌اش قلب ندارد... نه شما، نه من... آن‌چه که صورت می‌گیرد اصلن چیزی نیست که می‌بایست صورت می‌گرفت. همه چیز دارد به جهنم می‌رود... من الآن از این‌جا می‌روم تا موی دماغ شما و ژلتوخین نباشم... چرا گریه می‌کنید؟ من به هیچ وجه نمی‌خواستم شما را به گریه بیندازم.
سونیا: مهم نیست... مهم نیست. (اشکهایش را پاک می‌کند.)"
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- از ص ٧١٢ تا ص ٧١٥)

صحنه‌های هشتم و نهم از پرده‌ی چهارم:
خروشچف: الکساندر ولادیمیرُویچ! به حرفهای من گوش بدهید... شما بیست و پنج سال تمام پرفسور بودید و به علم خدمت کردید، مرا هم که می‌بینید جنگل می‌کارم و طبابت می‌کنم، اما وقتی به آنهایی که برایشان کار می‌کنیم و زحمت می‌کشیم، رحم نکنیم، زحمات ما به درد کی می‌خورد؟ ما مدعی هستیم که به مردم خدمت می‌کنیم ولی در همان حال، هم‌دیگر را به طور غیر انسانی نابود می‌کنیم، مثلن آیا بنده و شما برای جلوگیری از انتحار ژرژ کاری کردیم؟ همسرتان که همه‌مان بهش توهین می‌کردیم، کجاست؟ آرامش روحی شما و دخترتان کجاست؟ همه چیز از بین رفته و ویران شده و مثل دود به هوا رفته... آقایان! شما اسم مرا غول جنگلی گذاشته‌اید، ولی آخر این غول فقط در وجود من نیست، بلکه در وجود همه‌تان یک غول جنگلی نشسته است، همه‌تان در ظلمت جنگل آواره‌اید و کورمال کورمال زندگی می‌کنید. شعور و دانش و عاطفه‌ی همه‌مان فقط به درد آن می‌خورد که بتوانیم زندگی خود و دیگران را تباه کنیم. (یلنا آندری‌یونا از درون عمارت بیرون می‌آید و روی نیمکتی که زیر پنجره است می‌نشیند.) من خودم را مردی صاحب عقیده و بشردوست می‌شمردم و در راستای این تصور، از کوچکترین خطای انسانها نمی‌گذشتم. یاوه‌های سخن‌چینان را باور می‌کردم. پا به پای دیگران به این و آن بهتان می‌زدم. مثلن وقتی همسرتان، از روی حسن نیت و ساده‌دلی، دست دوستی به طرف من دراز کرد، بنده از جایگاه رفیع خود، بر سرش بانگ زدم: "از من دور شوید. من از دوستیتان منزجرم." می‌بیننید چه موجودی هستم؟ در وجود من، غول جنگلی نهفته است. من حقیر و بی‌استعداد و کور هستم، اما شما هم، الکساندر ولادیمیرُویچ! عقابی بلندپرواز نیستید... و در این میان، کلیه‌ی اهالی این ناحیه و تمام زنهای ولایتمان، به من به چشم یک قهرمان و انسان مترقی نگاه می‌کنند. شهرت شما هم سراسر روسیه را فرا گرفته است. پس وقتی آدمهایی مثل مرا قهرمان می‌پندارند و امثال شما هم به طور جدی دارای شهرت می‌شوید، آدم به این نتیجه می‌رسد که در عهد قحط‌الرجال، فوما هم در زمره‌ی نجبا درمی‌آید و چیزی به اسم قهرمانهای حقیقی و استعدادهای واقعی وجود ندارد، به این فکر می‌افتد که آدمهایی که دستمان را بگیرند و ما را از دل ظلمت جنگل خارج کنند، وجود ندارند. نتیجه این‌که عقاب بلندپروازی که به حق از شهرتی افتخارآفرین بهره‌مند باشد، وجود ندارد.
سربریاکف: بخشید... من این‌جا نیامده‌ام که با شما جر و بحث کنم و از حق خودم در زمینه‌ی معروفیت دفاع کنم.
ژلتوخین: میشا! بیا، به طور کلی، این بحث را بگذاریم کنار.
خروشچف: من الآن حرفم را تمام می‌کنم و می‌روم. بله، بنده حقیر و ناچیزم اما شما هم، آقای پرفسور! عقاب نیستید. ژرژ هم که جز تیری به شقیقه‌ی خود خالی کند، چیز دیگری به عقلش نرسید، حقیر و ناچیز بود. همه حقیرند، و اما تا آنجایی که مربوط به زنهاست...
یلنا آندری‌یونا: (سخن او را قطع می‌کند) اما تا آنجایی که مربوط به زنهاست، آنها هم حقیرند. (به طرف میز می‌رود.) وقتی یلنا آندری‌یونا شوهرش را ول می‌کند و می‌رود، شما تصور می‌کنید که از آزادی خود سوء استفاده خواهد کرد؟ نگرانی به خودتان راه ندهید... او بازمی‌گردد... (کنار میز می‌نشیند.) بفرمایید. این هم یلنا آندری‌یونا که بازگشته است.
(همگی سراسیمه می‌شوند.)
...
خروشچف: اصلن سر در نمی‌آورم... یلنا آندری‌یونا! این شما هستید؟
یلنا آندری‌یونا: این دو هفته را پیش ایلیا ایلیچ بودم... چرا همه‌تان این‌طور نگاهم می‌کنید؟ خوب، سلام... من زیر آن پنجره نشسته بودم و تمام حرفهایتان را شنیدم. (سونیا را در آغوش می‌گیرد.) بیایید آشتی کنیم. سلام، دختر عزیز! صلح و صفا. صلح و سازش.
دیادین: (دستهای خود را به هم می‌مالد.) بامزه‌ست. خیلی بامزه.
یلنا آندری‌یونا: (به خروشچف) میخاییل لوُویچ! (دست خود را به طرف او دراز می‌کند.) کور شود آن‌که گذشته‌ها را یاد کند. سلام، فیودور ایوانیچ! سلام، یولچکا!
ارلوسکی: دوست نازنین ما، همسر خوب و خوشگل پرفسور... باز آمده پیش ما."
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- از ص ٧٢١ تا ص ٧٢٣)
(فوما که خروشچف در سخنانش می‌گوید "فوما هم در زمره‌ی نجبا درمی‌آید" نام پسران و مردانی بوده که بیشتر به طبقه‌های پایین جامعه‌ی روسیه تعلق داشته‌اند. در واقع منظور خروشچف این بوده که آدم عادی هم از طبقه‌ی نجیبان می‌شود.)

در ادامه‌ی صحنه‌ی نهم پرده‌ی چهارم:
ارلوسکی: (گوش فرامی‌دهد.) آقایان! اجازه بفرمایید... یک دقیقه سر و صدا نکنید... مثل این‌که یک جایی ناقوس اعلام خطر می‌زنند.
فیودور ایوانویچ: (شفق حریق را می‌بیند.) وای- وای- وای! آسمان را نگاه کنید. چه شفقی!
...
سیمیون: جنگل تلی‌بیوسکی‌ست که آتش گرفته.
دیادین: چه گفتی؟
سیمیون: جنگل تلی‌بیوسکی.
دیادین: جنگل...
(سکوتی طولانی.)
خروشچف: من باید بروم آنجا... سر حریق. خداحافظ... هیچ‌وقت به اندازه‌ی امروز احساس افسردگی نداشتم و به همین سبب است که سراسر روز را خشن بودم... ببخشید... قلبم گرفته‌ست... ولی بگذریم. مهم نیست. باید انسان بود و محکم روی پای خود ایستاد. محال است من به پیشانی‌ام تیر خالی کنم یا خودم را زیر چرخهای آسیاب بیندازم... گیرم که قهرمان نباشم، ولی می‌شوم. مانند عقاب بال درخواهم آورد و نه از این حریق وحشت خواهم کرد نه از خود ابلیس. اگر جنگلها بسوزند، چه باک؟ خودم جنگلهای تازه احداث خواهم کرد. بگذار دوستم نداشته باشند. من هم می‌روم عاشق یک کس دیگر می‌شوم. (شتابان بیرون می‌رود.)
یلنا آندری‌یونا: چه مرد دلیری!"
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- ص ٧٢٥ و ٧٢٦)

صحنه‌ی یازدهم از پرده‌ی چهارم:

خروشچف: (فریاد می‌کشد.) ایلیا ایلیچ!
دیادین: من اینجام. چه می‌خواهی؟
خروشچف: من نمی‌توانم پای پیاده بروم. اسبی به من بده.
سونیا: (خروشچف را به جا می‌آورد و شادمانه جیغ می‌کشد.) میخاییل لوُویچ! (به طرف او می‌رود.) میخاییل لوُویچ! (به ارلوسکی) پدر تعمیدی! شما بروید. من باید با او حرف بزنم. (به خروشچف) میخاییل لوُوچ! شما گفتید که عاشق یک کس دیگر می‌شوید.... (به ارلوسکی) پدر تعمیدی عزیز! شما بروید... (به خروشچف) حالا آن یک کس دیگر منم... من چیزی جز حقیقت نمی‌خواهم... هیچ چیزی جز حقیقت. من دوستتان دارم... دوستتان دارم.
ارلوسکی: عجب داستانی! (بلند بلند می‌خندد.)
دیادین: چه بامزه!
سونیا: (به ارلوسکی) پدر تعمیدی! شما بروید. لازم نیست بمانید. (به خروشچف) بله، بله. فقط حقیقت و دیگر هیچ... پس حرف بزنید. حرف بزنید... من همه چیز را گفتم.
خروشچف: (او را در آغوش می‌گیرد.) کبوتر ناز من!
سونیا: (به ارلوسکی) پدر تعمیدی عزیزم! نروید... هردفعه‌ای با من از عشق صحبت می‌کردی، نفسم از خوشحالی می‌گرفت اما خیالهای واهی، دست و پایم را رنجیر کرده بود. همان احساسی که مانع آن می‌شود پدرم به روی یلنا لبخند بزد، نمی‌گذاشت که من حقیقت را به تو بگویم، ولی حالا آزاد هستم.
ارلوسکی: (بلند بلند می‌خندد.) بالأخره با هم هم‌آواز شدند، خودشان را به ساحل نجات رساندند. افتخار دارم به شما تبریک بگویم. (تعظیم می‌کند.) ای بی‌شرم‌ها! خجالت نمی‌کشیدید؟ هی دور و بر هم‌دیگر می‌چرخیدید و هی ادا درمی‌آوردید.
دیادین: (خروشچف را در آغوش می‌گیرد.) میشنکا! عزیزم! چه‌قدر خوشحالم کردی، میشنکا!
ارلوسکی: (سونیا را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد.) قناری شیرین من!... دختر عزیز من! (سونیا بلندبلند می‌خندد.) چه غش و ریسه‌ای!
خروشچف: اجازه بدهید... من هنوز منگم، هنوز گیجم... بگذارید باز هم با او حرف بزنم... مزاحم ما نشوید... خواهش می‌کنم ما را تنها بگذارید."
(مجموعه‌ی آثار چخوف- جلد پنجم- از ص ٧٢٨ تا ص ٧٣٠)

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا