نمایش نامهی چهارپردهای بعدی دکتر آنتون چخوف، کمدی "ایوانف" بود. این نمایشنامه را دکتر آنتون چخوف در اکتبر سال ١٨٨٧ (درحالیکه بیستوهفت ساله بود) به پایان رساند. نخستین اجراهای کمدی "ایوانف" در مسکو (در نوامبر ١٨٨٧) و سپس در پتربورگ با پذیرش گرم و پرشوری که چخوف انتظارش را داشت، روبهرو نشد و تشویق کردن جمعی از تماشاگران با هو کردن جمعی دیگر در هم آمیخت. منتقدان هم از آن انتقاد کردند و آن را ناموفق دانستند. نتیجه این شد که دکتر آنتون چخوف مدتی این نمایشنامه را کنار گذاشت و اجازهی اجرای آن را نداد. دو سال بعد (در ١٨٨٩) درام ایوانف را در چهار پرده نوشت که دارای استخوانبندی و چهارچوب و کاراکترهای همان ایوانف (کمدی) بود ولی پردهی آخر آن حال و هوایی دراماتیک پیدا کرده بود و پایانی تراژیک داشت. در هر دو "ایوانف" کمدی و درام یک کاراکتر پزشک وجود دارد که از کاراکترهای اصلی نمایشنامه است: دکتر یوگنی کنستانتینویچ لِوُف (پزشک جوان بیمارستان دولتی).
دکتر لوف پزشکی شریف و باوجدان و وظیفهشناس و متعهد به تعهدهای انسانی و حرفهایاش است. او در هردو نمایشنامهی "ایوانف" وظیفهی مراقبت از آننا پتروونا (همسر ایوانف) را که مبتلا به سل شده است، برعهده دارد و تلاش میکند که راهی برای درمانش و نجات دادن جانش و کم کردن از درد و رنجهای ناشی از بیماریاش پیدا کند، و در این راه رودرروی ایوانف قرار میگیرد، زیرا به نظرش این ایوانف است که با رفتار نادرست و بیمهریاش باعث تشدید بیماری همسرش شده و بیفکریاش سبب شده که سلامتی همسرش با خطر جدی روبهرو شود و او آهسته آهسته و گام به گام به سوی مرگ تدریجی برود. چالش و تنش بین دکتر لوف و ایوانف در کل نمایش در جریان است. گفتوگوهای دکتر لوف با ایوانف و آننا پتروونا، کاراکتر او را به عنوان پزشکی شریف و وظیفهشناس نشان میدهد:
"ایوانف: (کتابش را میبندد.) دکتر! شما چه دارید بگویید؟
لوف: (رو میگرداند و به پنجره نگاه میکند.) آنچه را صبح گفته بودم، تکرار میکنم: خانمتان باید بدون اتلاف وقت به کریمه برود. (روی صحنه قدم میزند.)
شابلسکی: (میخندد.) به کریمه. میشا! چرا من و تو به کار معالجهی مردم نمیپردازیم؟ این کار خیلی ساده است... مثلن خانمی به اسم آنگو یا افلیا از فرط ملال دچار عطسه و سرفه میشود. فوری یک تکه کاغذ بردار و بر مبنای قواعد علمی، یک دستور پزشکی بنویس: اول یک پزشک جوان، بعد سفری به کریمه، در کریمه یک راهنمای تاتار، در راه بازگشت خانم یک کوپهی علاحده با یک همسفر پاکباخته و در عین حال خوش قیافه...
ایوانف: (به کنت شابلسکی) آه، این همه مهمل نگو. (به لوف) برای رفتن به کریمه پول لازم است. تازه گیرم پول هم گیرم آمد، ولی آخر او به طور جدی از رفتن به این سفر سر باز میزند...
لوف: بله. امتناع میکند.
لحظهای سکوت.
بورکین: ببینم، دکتر! مگر بیماری آننا پتروونا آنقدر سخت است که باید برود کریمه؟
لوف: (به پنجره نگاه میکند.) بله. سل گرفته است.
بورکین: اهه... این که خیلی بد است... از خیلی وقتها پیش تا به صورتش نگاه میکردم، متوجه میشدم که زیاد زنده نمیماند.
لوف: ولی... یواشتر حرف بزنید... صحبتهای ما در عمارت شنیده میشود..."
آنگو و افلیا که کنت شابلسکی از آنها نام میبرد، پرسناژهای این دو اثر ادبیاند- "دختر مادام آنگو" نوشتهی لوکرک و "هملت" سرودهی شیکسپییر.
کنت شابلسکی دایی پیر ایوانف است و کاراکتریست حرفمفتزن یا به قول خود ایوانف- مهملگو که در طول نمایشنامه یاوههای زیادی به هم میبافد و لیچار فراوان میگوید. مثلن، در همین صحنه، دربارهی پزشکان، چنین یاوهسرایی کرده:
"شابلسکی: (به اتفاق لوف از عمارت به باغ میآید) پزشکها عین وکلا هستند با این تفاوت که وکلا آدم را میچاپند، حال آنکه پزشکها هم میچاپند و هم میکشند... البته روی صحبتم با حاضران نیست. (روی کاناپهی کوچکی مینشیند.) شیادها، استثمارگرها... شاید مثلن نمیدانم که در دام آرکادی (نماد سرزمین خوشبختی در یونان قدیم) آدمی پیدا شود که از این قاعدهی کلی مستثنا باشد، اما... من در تمام عمرم حدود بیست هزار روبل بابت معالجه و دوا-درمان به پزشکها پول دادهام ولی تا حالا دکتری ندیدهام که کلاهبردار تمام عیار به نظر نیاید..."
(مجموعهی آثار چخوف- جلد چهارم- ص ٣٣٨ و ٣٣٩)
"لوف: نیکلای آلکسییویچ! من با شما یک صحبت جدی دارم...
ایوانف: بفرمایید.
لوف: راجع به آننا پترووناست. (مینشیند.) او حاضر نیست برود، کریمه ولی در معیت شما میرود.
ایوانف: (کمی فکر میکند.) این کار پول میخواهد. گذشته از این محال است با تقاضای مرخصی طولانی من موافقت شود. در ضمن امسال یک دفعهی دیگر هم مرخصی گرفته بودم.
لوف: گیرم که اینطور باشد. و اما مطلب دیگر- مؤثرترین دوای سل، آرامش مطلق است ولی همسر شما حتا دقیقهای آرامش ندارد، مدام از رابطهاش با شما نگران و مشوش است. ببخشید. من از این بابت ناراحت هستم و باید با شما رک و بیپرده صحبت کنم. رفتار شما او را میکشد. (لحظهای سکوت.) نیکلای آلکسییویچ! اجازه بدهید دربارهی شما بهتر از اینها فکر کنم."
(مجموعهی آثار چخوف- جلد چهارم- ص ٣٤١)
و گفتوگویی دیگر بین ایوانف و دکتر لوف:
"لوف (وارد میشود.) نیکلای آلکسییویچ! من باید به شما توضیحاتی بدهم.
ایوانف: (تنگ ودکا را به طرف میز کوچک میبرد.) دکتر! اگر بنا باشد هر روز بحث کنیم و به هم توضیح بدهیم، من پاک از بین میروم.
لوف: نمیخواهید به حرفهای من گوش بدهید؟
ایوانف: من هرروز به حرفهایتان گوش میدهم، ولی هنوز به هیچ وجه سر در نمیآورم که از جان من چه میخواهید.
لوف: من خیلی روشن و صریح حرف میزنم و فقط کسی ممکن است حرفهایم را نفهمد که قلبی در سینه نداشته باشد.
ایوانف: میخواهید بگویید که زنم نزدیک به مرگ است؟ این را میدانم. میخواهید بگویید که در مقابل او به طور جبرانناپذیری گناهکار هستم؟ این را هم میدانم. میخواهید بگویید که شما شریف و رکگو هستید؟ این را هم میدانم... دیگر چه میخواهید بگویید؟
لوف: قساوت قلبی یک انسان نفرت مرا برمیانگیزد... زنی دارد میمیرد. او دارای پدر و مادریست که دوستشان میدارد و آرزو میکند پیش از آنکه بمیرد، ببیندشان. آنها خیلی خوب میدانند که او بهزودی میمیرد، اما- لعنت بر قساوت قلب- انگار میخواهند قدرت ایمان مذهبی خود را به رخ یهوه بکشند و متحیرش کنند... شما کسی هستید که او همه چیز خود را، از مذهب گرفته تا خانه و کاشانه و زندگی و آرامش و وجدان، فدای شما کرده است، اما شما، آشکارا و با مقاصدی که بر کسی پوشیده نیست، هر روز به خانهی لبدف میروید.
ایوانف: آه، دو هفته است که پایم را آنجا نگذاشتهام.
لوف: (بیآنکه به سخنان او گوش بدهد.) با آدمهایی نظیر شما، باید رک و پوستکنده و بی ایما و اشاره صحبت کرد، اما چنانچه مایل نباشید به حرفهای من گوش بدهید، مختارید. گوش ندهید. من آدم صریحی هستم و عادت دارم حرفم را رک و پوست کنده بزنم... شما به خاطر ماجراهای نو به نوی خودتان به مرگ او احتیاج دارید. بسیار خوب، ولی مگر نمیتوانستید کمی صبر کنید؟ چنانچه میگذاشتید به مرگ طبیعی بمیرد، چنانچه با تحقیرهای علنیتان مدام به او ضربه نمیزدید، تصور میکنید ساشا و جهیزیهاش از دستتان برود؟ تارتوف حیرتانگیزی چون شما، اگر نه امروز، یک سال یا دو سال بعد هم میتوانست دختر لبدف را مثل امروز از راه در ببرد و جهیزیهاش را تصاحب کند.
ایوانف: چه عذابی!... دکتر! اگر تصور میکنید که خویشتنداری انسان حد و مرز نمیشناسد، باید پزشک خیلی بدی باشید... من به خودم بیش از اندازه فشار میآورم تا بتوانم اهانتهایتان را بیجواب بگذارم.
لوف: بس کنید. کی را میخواهید رنگ کنید؟ نقاب ریا را از چهرهتان بردارید.
ایوانف: آخر، آدم باشعور! درست فکر کنید. شما معتقدید که هیچ کاری آسانتر از شناختن من نیست... معتقدید که با آننا ازدواج کردم تا جهیزیهی کلانی گیرم بیاید... جهیزیه را ندادند. تیرم خطا رفت و حالا او را روانهی آن دنیا میکنم تا زن دیگری بگیرم و جهیزیهاش را بالا بکشم... اینطور فکر میکنید؟ چه صاف و ساده و بی درد سر!... خیال میکنید که انسان یک ماشین ساده و معمولیست؟... نه، دکتر! در وجود هر یک از ما آنقدر پیچ و مهره و چرخ و دنده هست که محال است بتوانیم از روی یکی دو علامت ظاهری یا یکی دو دیدار عادی، دربارهی هم قضاوت کنیم. من شما را نمیفهمم. شما مرا نمیفهمید، و تازه ما خودمان را هم نمیشناسیم. انسان چه بسا پزشک خوبی باشد و در همان حال آدمها را به هیچ وجه نشناسد. اینقدر پرمدعا نباشید و حرف مرا قبول کنید.
لوف: نکند خیال میکنید که شما آنقدر پیچیدهاید و بنده آنقدر سردرگم که نمیتوانم رذالت را از شرافت تمیز بدهم؟
ایوانف: پیداست که من و شما آبمان هرگز در یک جوی نمیرود... برای بار آخر سوآل میکنم و لطفن به سوآل من بیآنکه صغراکبرا بچینید، جواب بدهید. از من چه میخواهید؟ از زبان من چه میخواهید بشنوید؟ (با تغیر.) و با چه کسی افتخار دارم همکلام باشم؟ با دادستان یا پزشک زنم؟
لوف:من پزشک هستم و به عنوان یک پزشک از شما میخواهم، رفتارتان را عوض کنید... رفتار شما آننا پتروونا را میکشد.
ایووانف: آخر میفرمایید بنده چه کار کنم؟ چه بکنم؟ اگر شما مرا بهتر از خودم میشناسید، پس به طور روشن و مشخص بگویید که از دست من چه کاری ساخته است؟
لوف: دستکم تا این حد آشکارا عمل نکنید.
ایوانف: پناه بر خدا. آیا شما حرف خودتان را میفهمید؟ (آب مینوشد.) راحتم بگذارید... من هزاران بار گناهکار هستم و در پیشگاه خداوند، جوابگوی گناهانم خواهم بود، اما هیچکسی شما را مأمور آن نکرده است که هر روز خدا شکنجهام بدهید.
لوف: ولی کی به شما اختیار داده است که به حقیقت من توهین کنید؟ شما روحم را مسموم و فرسوده کردهاید... تا زمانی که گذر من به این ولایت نیفتاده بود، وجود آدمهای ابله و عقلباخته و متعصب را ممکن میشمردم، اما هرگز باورم نمیشد که در دنیا آدمهای تبهکاری وجود داشته باشند که ارادهشان را عالمن و عامدن در جهت بدیها و زشتیها سوق میدهند... من انسانها را دوست میداشتم و به آنها احترام میگذاشتم اما پس از دیدن شما...
(ساشا در لباس سوارکاری وارد میشود.)
لوف: (ساشا را میبیند.) حالا دیگر امیدوارم همدیگر را خوب شناخته باشیم. (شانههایش را بالا میاندازد و بیرون میرود.)"
(مجموعهی آثار چخوف- جلد چهارم- از ص ٣٩٠ تا ص ٣٩٣)