ممد چنان مخلص آنتون چخوف بود و آثارش را خالصانه-مخلصانه دوست داشت که اسمش را گذاشته بودم "ممتون چخوف". تخیل خیلی قوی و دورپروازی هم داشت بهطوریکه دانشجوها و استادها و کارکنان شاخص دانشکده را به صورت شخصیتهای آثار چخوف میدید و رویشان، بیمناسبت یا بامناسبت، اسم آن شخصیتها را میگذاشت.
یکبار من و "ممتون چخوف"، در اوایل بهار، این شانس را پیدا کردیم که برویم به تماشای فیلم "بانو با سگ" که بر اساس داستان مشهور آنتون چخوف ساخته شده- فیلمی ساختهی یُسیف خایفیتس- در سینما پلازا- از سری فیلمهایی که سینما پلازا، هر هفته یک سئانس، صبحهای جمعه نشان میداد. فیلم سیاه و سفید بود و محصول سال ١٩٦٠ و در جشنوارهی کن آن سال ازش تقدیر شده بود. نامرد دریافت جایزهی اول جشنواره هم شده بود، ولی در رقابت با فیلم "زندگی شیرین" فللینی، جایزه اول را به فیلم فللینی داده بودند. فیلم "بانو با سگ" فیلم دلنشین خیلی لطیف و شاعرانه و رمانتیکی بود که هم من و هم ممتون چخوف را خیلی تحت تأثیر قرار داد. در آن "اییا ساووینا"ی زیبارو، با آن چهرهی فرشتهآسا، نقش "آننا سرگییونا" را اجرا کرده بود و "الکسی باتالُف" نقش مقابلش- یعنی "دمیتری گورُف" را.
فردای تماشای این فیلم، صبح که در تریای دانشکده با ممتون چخوف، کنار هم، نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم، یکدفعه ممتون چخوف با کف دستش محکم کوبید روی رانم و گفت: اِ اِ اِ، اونجا رو باش.
و یکی از دخترهای سالبالایی را که با چند دختر دیگر، روبهرویمان، کنار میز مجاور، نشسته بودند، با اشارهی چشم و ابرو نشانم داد و گفت: تو رو خدا نیگاش کن. ببین چهقدر شکل آننا سرگییوناست. مو نمیزنه باهاش.
درحالیکه به دختری که با اشارههای چشم و ابرو نشانم داده بود، نگاه میکردم، هاج و واج گفتم: شکل کی؟
گفت: آننا سرگییونا، توو فیلم بانو با سگ. برو توو بحرش.
نگاهی کردم به دختری که ممتون بهش اشاره میکرد. بیراه نمیگفت. دختر یکجورهایی به آننا سرگییونای فیلمی که دیده بودیم شباهت داشت.
ممتون چخوف گفت: مرگ من، شبیهش نیست؟
گفتم: یکجورهایی.
گفت: به خدا باهاش مو میزنه.
گفتم: چه عرض کنم. لابد حق با شماست.
همانجا ممتون چخوف اسم آن دختر را گذاشت آننا سرگییونا و از همان روز شد واله و شیدای بیقرارش. من هم اسم ممتون چخوف را گذاشتم دمیتری گورف- اسم مردی که در فیلم عاشق آننا سرگییونا شده بود.
بعد از آن روز، توی تریا یا کتابخانه یا سلفسرویس دانشکده، هروقت دمیتری گورف وارد میشد، اول خوب همه جا را نگاه میکرد، اگر آننا سرگییونا هم آنجا بود، میرفت و نزدیکترین جای ممکن به او مینشست تا بتواند زیر نظرش داشته باشد و کیفش کوک شود. توی سرسرا یا راهروهای دانشکده یا توی خیابانهای دانشگاه یا هرجای دیگر که آننا سرگییونا را میدید، فوری میرفت جلو و بهش سلام غرایی میکرد. آننا سرگییونا هم هاج و واج نگاهش میکرد و زیرلبی و خیلی سرد میگفت: سلام.
ممتون چخوف با پرسوجوی فراوان از این و آن و کارآگاهبازی قابل تقدیر همهی مشخصات آننا سرگییونا از اسم و فامیل و سال تولد و رشتهی تحصیلی و سال ورود به دانشکده و برنامهی کلاسهای درسیاش را پیدا کرده بود و هروقت کلاس نداشت و بیکار بود میرفت سر کلاس درس آننا سرگییونا، پشت سرش مینشست و از این که پشت سر آننا سرگییونا نشسته، میرفت توی حال خوش و کیفور میشد. حتا، وقتی عصرها درس آننا سرگییونا تمام میشد و میخواست برود خانه، پشت سرش راه میافتاد و تا جایی که آننا سرگییونا پیاده میرفت، تعقیبش میکرد. اگر هم سوار اتوبوس میشد، او هم سوار همان اتوبوس میشد و با آننا سرگییونا، تا دم منزلشان، توی خیابان ویلای شمالی، میرفت، و قدم به قدم، البته با فاصلهی چند متر، تعقیبش میکرد.
یکبار هم نامهی پر سوز و گداز مفصلی برایش نوشت و به آدرسشان پست کرد. آدرس گیرنده را هم نوشته بود: دانشگاه تهران- دانشکده فنی. همین و بس.
متن نامه را پیش از پست کردنش برایم خوانده بود. نامهای بود پر از احساسات عاشقانه و شور و شوق دلدادگی. البته من مخالف فرستادنش بودم و میگفتم فایدهای ندارد. او که تو را نمیشناسد بنابراین گمان میکند که دستش انداختهای یا سر به سرش گذاشتهای و مزاحم بیکار و بیعاری هستی. ولی او قبول نکرد و نامه را پست کرد و البته بلافاصله هم از این کار پشیمان شد و این اولین و آخرین نامهای بود که برای آننا سرگییونا پست کرد.
دو ماهی به این ترتیب گذشت و داستان دلدادگی ممتون چخوف به آننا سرگییونا با شدت و حدت روزافزون ادامه پیدا کرد تا اینکه در پایان سال تحصیلی- یعنی تابستان همان سال- آننا سرگییونا درسش تمام شد و مدرکش را گرفت. چندوقت بعد هم ممتون چخوف متوجه شد که آننا سرگییونا از دانشگاهی در آمریکا پذیرش گرفته و به آمریکا رفته است.
ماه مهر که بار دیگر دانشکده باز شد و ترم تحصیلی جدید شروع شد، ممتون چخوف چند روزی آرام بود و هیچ حرفی از آننا سرگییونا نمیزد. من هم حدس زدم که او را فراموش کرده و آتش عشقش به او زیر خاکستر ناکامی خاموش شده، تا اینکه یک روز صبح که با هم به تریای دانشکده رفته بودیم و داشتیم چای میخوردیم، یکهو ممتون چخوف به یکی از دخترهای تازه وارد به دانشکده که کنار میز مجاور میز ما نشسته و رویش به ما بود، اشاره کرد و به من گفت: اِ اِ اِ... دختره رو نیگا کن، ببین یارو چهقدر شبیه آننا سرگییوناست...
و بار دیگر همان ماجرای قبلی از نو تکرار شد و آش همان آش و کاسه همان کاسه...
□
بیشتر از بیست سال از پایان تحصیلمان در دانشکده میگذشت و چند سالی بود که من از ممتون چخوف بیخبر بودم. حدود پانزده سال پیش او به آمریکا رفته بود و بعد از آن دیگر هیچ خبری ازش نداشتم، تا اینکه یک روز که برای تماشای فیلم "حکایت مرد ناشناس" که بر اساس یکی از داستانهای بلند آنتون چخوف در شوروی ساخته شده و به فارسی دوبله شده و در سینما تخت جمشید نمایش داده میشد، رفته بودم سینما و توی سالن انتظار منتظر باز شدن سالن نمایش فیلم بودم، یکهو چشمم افتاد به ممتون چخوف که با خانمی کنار ستونی ایستاده بود. همانطور که داشتم نگاهش میکردم، چشم او هم به من افتاد. کلی ذوق کرده بودم. هیجانزده و با شور و شوق فراوان رفتم به طرفش. بعد از دست دادن و در آغوش گرفتن هم و چند ماچ و بوسه جانانهی آبدار رد و بدل کردن، ممتون چخوف خانم همراهش را به من اینطوری معرفی کرد: عیالم، آننا...
|