سینما فلور، سر چهارراه معزالسلطان، در کنج جنوب شرقی چهارراه، روبهروی قنادی لادن که در کنج جنوب غربی چهاراه قرار داشت، و نبش خیابان مهدیخانی، بود. این سینما یکی از سینماهای قدیمی و بزرگ امیریه بود و اغلب فیلمهای کمدی- از جمله کمدیهای چارلی چاپلین، باسترکیتون، لورل و هاردی، چیچو و فرانکو، توتو و هارولد لوید را نشان میداد.
سینما فلور در سال ۱۳۱۶ با نام "سینما روشن" ساخته شد، مالکش هم شخصی به نام ظهوری و مدیرش شخصی به نام طالقانی بود. چند سال بعد ظهوری ملک سینما را به دکتر آذین فروخت. او هم سینما را در آخر بهار سال ۱۳۳۹ به سه نفر اجاره داد. اینها نام سینما را در تابستان همین سال ۱۳۳۹ عوض کردند و "فلور" گذاشتند، و پس از آن، این سینما با نام فلور به نمایش فیلمهای خانوادگی- به ویژه فیلمهای کمدی- ادامه داد.
کنار قسمت ورودی سینما، گیشهی فروش بلیت بود. در اول راهروی ورودی و حدود یک متر داخل راهرو، راه پلهای بود دو قسمتی که به سرسرای طبقهی بالا ختم میشد. در این سرسرا و روبهروی پلهها، درهای سالن نمایش فیلم بودند. متصدی کنترل بلیتها هم در ابتدای قسمت ورودی سینما، کنار راهپله میایستاد و بلیتهای کسانی را که بلیت خریده بودند، میگرفت و پاره میکرد و بعد آنها وارد سینما میشدند.
من، بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ سه-چهار بار به سینما فلور رفتم- هربار هم برای تماشای فیلمی کمدی. بهیادمانیترین و جالبترین آنها در بهار سال ۱۳۵۳ بود که در آن دو فیلم از لورل و هاردی نشان میدادند.
اردیبهشت سال ۵۳ بود و یک روز عصر که از دانشکده برمیگشتم خانه، سر چهارراه پهلوی از دوستانم، جدا شدم، کمی پایینتر از چهارراه، سوار اتوبوس خط راهآهن شدم و سر پل امیربهادر از اتوبوس پیاده شدم. آنجا یکدفعه تصمیم گرفتم بروم قنادی لادن و یک کیلو شیرینی دانمارکی تازه و خوشمزه بخرم، ببرم خانه، به عنوان عصرانه، با چای نوش جان کنیم. وارد قنادی لادن که شدم سه تا دختر پرسروصدا و شوخوشنگ را دیدم که به نظر محصل میرسیدند و گوشهی قنادی ایستاده بودند و داشتند بستنی قیفی لیس میزدند و بعد از هر لیس زدن هرهر و کرکر مبسوطی میکردند. من یک کیلو شیرینی دانمارکی سفارش دادم و فروشنده جعبهای برداشت و برایم از همه مدل شیرینی دانمارکیاش، در جعبه چید و روی ترازو گذاشت و کشید. کمی از یک کیلو بیشتر شده بود. فاکتورش را نوشت و داد دستم که پولش را به صندوق بپردازم. میخواست جعبهی شیرینی را با نخ نایلنی ببندد که یکی از دخترها که موهای بلند پرچینوشکن بور داشت و خیلی هم ناز و تودلبرو بود، گفت: "آقا! بخشیدن. میشه لطف کنین، سه تا از اون شیرینیهاتون به ما مرحمت کنین با بستنیهامون بخوردیم؟ چنان هوسانگیزن که آدم به هوس میافته همهشونو بخوره."
بعدش هم خودش و هم دوتا دوستاش غش غش خندیدند، خندهای که از شنیدنش دلم ضعف رفت و بیاختیار به خنده افتادم و گفتم: "حتمن. با کمال میل. شما جون بخواین"
دختر موبور خندید و گفت: "کییه که بده؟"
خندیدم و گفتم: "اختیار دارین."
و از فروشنده خواستم تا جعبهی شیرینی را جلوشان بگیرد تا از هرکدامش که خواستند، بردارند. او هم همینکار را کرد و جعبه را جلو دخترخانم ها گرفت و آنها هم نفری یک شیرینی از توی جعبه برداشتند و تشکر کردند.
و دختر موبور اضافه کرد: "خیلی ممنون از مرحمتتون... لطف کردین."
گفتم: "خواهش میکنم، ناقابله. میتونین بیشتر بردارین."
گفت: "نه. ممنون. همین یهدونه کافییه."
و مشغول گاز زدن به شیرینیدانمارکیها شدند. همان دختر موبور در حال گاز زدن به شیرینی دانمارکیاش ازم پرسید: "ببخشین... دانشجویین؟"
گفتم: "با اجازهتون."
گفت: "اجازهی مام دس شماس... دانشجوی کجا؟"
گفتم: "باز با اجازهتون، دانشگاه تهران. دانشکده فنی"
با تعجب آمیخته به تحسین نگاهم کرد و گفت: "به به! چه عالی! چه رشتهای؟"
گفتم: "مهندسی برق."
خندید و گفت: "وای وای دلم ضعف رفت. پس آقامهندس آیندهاین."
خندیدم و گفتم: "با اجازهتون."
باز غش غش خندید و گفت: "حالا دیگه اجازهی ما واقعن دس شماست... ببخشین... سال چندم؟"
گفتم: "سال اول."
گفت: "پس تازهواردین."
گفتم: "آخرای سال یکم. شما چی؟ دانشجویین؟"
خندید و به دوستانش نگاه کرد. آنها هم خندیدند. بعد گفت: "دانشجو بعد از اینیم."
با تعجب پرسیدم: "یعنی چی؟"
باز هم خندید و گفت: "یعنی هنوز که نه... هنوز پشت کنکوری هستیم... پارسال دیپلم گرفتیم ولی کنکور قبول نشدیم. امسال داریم میریم کلاس کنکور بلکه به یاری خدا یه رشتهی خوبی قبول بشیم... پزشکییی، دندون پزشکییی، داروسازییی."
و باز غش غش خندید. دوستانش هم غش غش خندیدند و یکیشان گفت: "خدا از زبونت بشنوه."
دیگری گفت: "تو دلت صافه، حتمن خدا حرفتو میشنوه، آرزو به دلمون نمیذاره."
گفتم: "امیدوارم."
دختر موبور گفت: "واسمون دعا کنین."
گفتم: "حتمن."
گفت: "البته چشام که آب نمیخورن."
پرسیدم: "چرا؟"
خندید و گفت: "چون همین الان باید توو کلاس کنکور، سر کلاس فیزیک نشسته باشیم، تست بزنیم، ولی میبینین که اینجاییم و داریم بستنی قیفی و شیرینیدانمارکی میلمبونیم."
گفتم: "نوش جان میفرمایین."
باز هم غش غش خندید و گفت: "راستشو بخواین حوصلهمون از کلاس فیزیک و قرقرهها و ماشین آتوود و سطح شیبدار سررفت، پاشدیم سه تایی از کلاس جیم شدیم، اومدیم این جا کاممونو شیرین کنیم."
گفتم: "امیدوارم همیشه شیرین کام باشین."
گفت: "مرسی. لطف دارین."
گفتم: "ولی وقتی قبول شدین باید یه شیرینی درست و حسابی بدین."
گفت: "حتمن. ما قبول بشیم، واستون کیک مخصوص سه طبقه سفارش میدیم."
همینطوری که گرم صحبت و بگوبخند بودیم، یکهو و بدون فکر قبلی گفتم: "مییاین بریم سینما؟"
هرسه با تعجب نگاهم کردند و دختر موبور درحالیکه چشمهای زاغش را ریز کرده بود و داشت با حالت خاص پرمعنایی نگاهم میکرد، گفت: "بریم سینما؟"
بعد نگاهی پرسشگر به دوستهاش کرد. آنها خندیدند و با بستن چشمها و سر پایین آوردن موافقتشان را اعلام کردند. دختر موبور گفت: "باشه... قبوله. همین سینما فلور؟"
گفتم: "با اجازهتون... الآن که میاومدم دیدم که دو فیلم از لورل-هاردی فیلم نشون میده، خوشتون میاد؟"
دختر موبور گفت: "عاشق شونیم. مگه نه؟ دخملا!"
دو دختر دیگر خندیدند و یک شان گفت: "من که صددرصد."
دیگری گفت: "من، دویست در صد."
و هرسه غش غش خندیدند. دیگر خوردن شیرینی دانمارکی و لیس زدن بستنی قیفیهاشان تمام شده بود. دختر موبور خودش و دوستانش را معرفی کرد و گفت: "من تینام، اینام نینا و مینان."
و دستش را آورد جلو. من هم با هرسهشان دست دادم و گفتم: "خوشوقتم. منم مهدی."
و بعد درب جعبهی شیرینی را گذاشتم روی جعبه و بدون اینکه آن را به فروشنده بدهم تا دورش نخ نایلنی بپیچد، جعبه را با دست آزادم برداشتم و با هم از قنادی لادن آمدیم بیرون، از عرض خیابان امیریه رد شدیم، رفتیم به طرف سینما فلور. نگاهی به سآنسهای نمایش فیلمهای "هالوها در آکسفرد" و "جعبهی موزیک" از لورل و هاردی که در یک سآنس نشانشان می دادند، کردم. خوشبختانه چند دقیقه بعد سآنس جدید شروع میشد. من زودتر از دخترها رفتم دم گیشهی فروش بلیت و چهار تا بلیت خواستم. تینا تعارف کرد که "اجازه بدین من حساب کنم."
گفتم: "نه. ایندفعه مهمون منین. دفعهی بعد شما حساب کنین."
گفت: "اِ...خب باشه."
بعد پول بلیتها را دادم و بلیتها را گرفتم و چهارتاریی وارد سینما شدیم- دخترها جلو، من پشت سرشان. بلیتها را به متصدی کنترلشان دادم. او هم پارهشان کرد. بعد گفت: "بفرمایین. خوش اومدین."
از پلهها رفتیم بالا و چند دقیقه بعد درب سالن نمایش فیلم باز شد و ما هم قاطی بقیه داخل سالن شدیم- دخترها جلو، من پشت سرشان. بلیتها شمارهی ردیف و صندلی نداشتتند، بنابراین هرکی هرجا دلش میخواست، میتوانست بنشیند. دخترها در یکی از ردیفهای عقب سینما، در ستون وسط، داخل ردیف شدند. مینا و نینا روی صندلیهای سوم و چهارم نشستند، تینا روی صندلی دوم نشست، من هم روی صندلی اول، یعنی سر ردیف، که برایم خالی گذاشته بودند، نشستم. جعبهی شیرینی را هم دادم دست تینا که خودش و دوستانش اگر خواستند ازش شیرینی بردارند و نوش جان کنند.
بعد نمایش فیلم، البته پس از حدود ده دقیقه نشان دادن آگهی و تبلیغ برنامههای آیندهی سینما، شروع شد و اول نمایش فیلم "هالوها در آکسفرد" شروع شد.
استن لورل و الیور هاردی پس از مدتی بیکاری و بیپولی، در ادارهی کاریابی متوجه میشوند که خانمی برای یک میهمانی مفصل نیاز به یک زوج خدمتکار پذیراییکننده دارد. آنها هم خودشان را به عنوان خدمتکاران خبره معرفی میکنند و برای پذیرایی کردن در مهمانی، استخدام میشوند و به منزل میزبان میروند، ولی در مهمانی حسابی خیط میکارند و بعد از چند بار دسته گل آب دادن اساسی و چند بار گند زدن دبش، از آنجا، با تیپا، اخراج میشوند و باز بیکار به خیابانگردی میپردازند. در نزدیکی یک بانک بار دیگر شانس یارشان میشود و سارقی که از بانک پول دزدیده، به طور اتفاقی نزدیک آنها زمین میخورد و آنها که میخواهند کمکش کنند تا از روی زمین بلند شود، با رسیدن پلیس به عنوان دستگیرکنندگان دزد شناخته میشوند و مورد تقدیر و تشویق قرار میگیرند و رئیس بانک برای تشویقشان جواز شرکت در یک دورهی آموزشی، در دانشگاه آکسفرد، را به آنها میدهد و آنها خوشحال و راضی، درحالیکه یونیفرم دانشجویان دانشگاه آکسفرد را پوشیدهاند و کلاه مخصوص آنها را بر سر گذاشته اند، وارد دانشگاه آکسفرد میشوند تا در این دوره شرکت کنند. در آنجا دانشجویان بازیگوش و ناقلای دانشگاه با دیدن آنها و تشخیص هالو بودنشان، شروع میکنند به دست انداختن و سر کار گذاشتن آندو دانشجوی تازهوارد ناشی و دستپاچلفتی و، درنتیجه، طی ماجراهایی مضحک و خندهدار، انواع بلاها سر آندو هالو میآید و هردو حسابی مچل میشوند...
در طول نمایش فیلم، جعبهی شیرینی دانمارکیام دو بار دست به دست شد و به دست من هم رسید و من هم دو تا شیرینی از تویش برداشتم و خوردم. بعدش دیگر نفهمیدم جعبه کجا رفت و چی شد.
نمایش فیلم اول که تمام شد، تینا که پهلویم نشسته بود، کمی با دوستانش درگوشی پچ پچ کردند، بعد رو کرد به من و در گوشم گفت: "ما گشنمونه... واسمون ساندویچ کالباس میخری؟"
گفتم: "حتمن."
و از جایم بلند شدم و کلاسور و جزوه و کتاب درسیام را گذاشتم روی صندلیام و از سالن نمایش فیلم خارج شدم، رفتم سراغ بوفهی کوچک سینما که کنار سالن نمایش فیلم بود. خوشبختانه ساندویچ کالباس داشت. چهار تا ساندویچ کالباس درسته خریدم و پولش را دادم. فروشنده هم ساندویچها را که توی کاغذ مخصوص پیچیده شده بود، گذاشت توی یک پاکت و داد دستم. من هم پاکت را گرفتم و به سالن نمایش فیلم برگشتم و رفتم سر جایم و پاکت را دادم دست تینا. تینا پاکت را گرفت و نگاهی بهش کرد، بعد گفت: "پس نوشابههاش کو؟"
گفتم: "نوشابه؟"
گفت: "بدون نوشابه که از گلومون پایین نمیره."
گفتم: "باشه. الآن میرم، میگیرم. کوکا میخورین یا کانادا؟"
تینا مشورتی با دوستانش کرد، بعد رو کرد به من و گفت: "کانادا."
دوباره از سالن خارج شدم و از متصدی بوفه چهار شیشه کانادادرای خنک خواستم. او هم چهار شیشه کانادادرای از توی یخچال بوفه درآورد، گذاشت روی پیشخوان. درب بطریها را هم گفتم باز کند، پول کاناداها و پول گرویی شیشههایش را دادم، قرار شد بعد از تمام شدن فیلم، شیشهها را پس ببرم و پول گروییشان را پس بگیرم. دو بطری در یک دست و دو بطری در دست دیگر، برگشتم به سالن و بردم برای دخترها، بطریها را یکی یکی دادم دستشان، خواستم کلاسور و جزوه و کتابم را از روی صندلی بردارم، بنشینم سر جایم که باز تینا گفت: "تا ننشستی، بیزحمت دو تا پاکتم چیپس بگیر، با ساندویچ کالباس و کانادا محشر میشه."
گفتم: "باشه."
و بطری کانادا به دست باز از سالن رفتم بیرون تا از بوفه دو پاکت چیپس بخرم. نمایش فیلم "جعبهی موزیک" به وسطهاش رسیده بود که با بطری کانادا و یک پاکت چیپس در یک دست و پاکت دیگر چیپس در دست دیگر به سالن برگشتم و رفتم که پس از انجام دادن فرمایشهای تینا خانم، پاکتهای چیپس را بدهم به دخترها و سرجایم بنشینم و چند دقیقهی آخر فیلم را تماشا کنم، به سر جایم که رسیدم بهتزده دیدم که به قول معروف "جا تر است و بچهها نیستند". جعبهی شیرینی و ساندویچم و یک کاغذ تاشدهی سفید که توی جعبه گذاشته شده بود، روی کلاسور و جزوه و کتابم، روی صندلیام بود و اثری از دخترها نبود. هاج و واج مانده بودم که آنها کی و چهطوری از سالن جیم شدند که من ندیدمشان و چرا اینجوری قالم گذاشتند و بیخبر و بیخداحافظی دررفتند...
بدجوری دماغم سوخته بود. کنفت شده و پکر جعبهی شیرینی و وسایلم را از روی صندلی برداشتم و از سالن آمدم بیرون. بیرون سالن نگاهی به جعبه کردم، پنج شش تا شیرینی بیشتر تویش نبود. گوشهی سالن ایستادم و کاغذ سفید تاشده را برداشتم و باز کردم. تویش با خودکار آبی، با خطی درشت و کجوکوله که معلوم بود توی تاریکی و خیلی هولهولکی نوشته شده، این پنج سطر، زیر هم، به انگلیسی، نوشته شده بود:
Mr. Haaalooo!!!
Thank you very much
For everything
Bye-Bye-Bye
Tina-Nina-Mina
چنان حال بدی داشتم که اگر کاردم میزدند، خونم درنمیآمد. وارفته و بهتزده ساندویچ کالباسم را برداشتم، سر کاغذش را باز کردم و با حرص ساندویچم را گاز زدم و رویش کانادام را قُرت قُرت خوردم. تمام که شد شیشه را به متصدی بوفه پس دادم و پول گروییاش را پس گرفتم. پاکتهای چیپس را هم پسش دادم و پولشان را پس گرفتم. بعد، جعبهی شیرینی به دست و کلاسور و جزوه و کتاب زیر بغل، راه افتادم و از پلهها آمدم پایبن...
توی راه با خودم به هالوییام فکر میکردم و از دست خودم بدجوری لجم گرفته بود. الحق که در هالویی دست لورل و هاردی را از پشت بسته بودم و هردوشان را پشت سرم کلی جا گذاشته بودم.
|