مرد بینوای خستهای، در آخرین دقایق شب عزیمتم به سرزمین دوردست رازهای دلگشا
دست تشنهی مرا میان دستهای غرق خواهشش فشرد و گفت:
(با چه حسرت شگفتآوری) "سفر به خیر.
چون به مقصدت رسیدی و سفر تمام شد، رفیق!
یادمان کن و به ما
خستگان پایبستهی بلاکشیده و عذاب دیده، فکر کن
و در آن دیار رازهای بس شگرف
زادگاه استعارههای دیریاب بس عمیق و سختفهم
چشمهسار شعرهای ژرف
سرزمین حس و حال راستین
یاد کن از اینهمه مصیبتی که ما تباهگشتگان تیرهبخت دیدهایم
و تمام محنتی که بردهایم و غصهای که خوردهایم
یادکن از انتظارهای برنیامده
یادکن از این همه عذاب و زجر و درد
یادکن از اشکهای گرم و آههای سرد
جای ما بخوان ترانههای دلنشین شادیآفرین
جای ما برو به پیش و هر کجا که قادری، صعود کن
جای ما تمام قلههای سر به آسمان کشیده را
زیر گامهای استوار و پرشتاب خود بگیر و فتح کن.
جای ما فرازمند و سربلند باش
جای ما رها و رستگار از هرآنچه میکند تو را اسیر و پایبند باش."
□
لحظهای پر از شتاب بود و اضطراب و التهاب
لحظهای که چالش و تنش در آن به اوج خود رسیده بود
و در آن میان
موج میزد آه و اشک حسرت و دریغ
لحظهی تپیدن تلاطمآفرین قلبهای دردمند و رنجدیده بود
لحظهی تهاجم تشنجی فروشکن
لحظهی تبلور تمام خاطرات منجمدشده
لحظهی پر از کشاکش فرازهای بیفرود
با فرودهای بیفراز
لحظهی نیاز و آز جانگداز
من در آن میان پر از هزارهاهزار حس ناشناس بودم و هراسناک
گیچ و منگ، با تعجبی که رنگ دهشتی غریب داشت
و نگاه غرق بهت من پر از سوآلهای بیجواب بود.
قلب من پر از تلاطمی شدید و پرشتاب بود
بیخود از خود و لبالب از تراکم حجیم شور بودم و تولد همیشه دردناک عاطفه
لحظهی مهیب انفجار شعر میشکفت با چه شدت تکاندهندهای
در نهفتگاه ذهن غرق زایشم
و در عمق جان غرق رویش و شکوفشم
جانم از هجوم بیامان تاب و تب عذاب میکشید
گفتم: عاقبت جهنمی شکنجهبار
غرق میکند مرا درون شعلههای سرکش و پر از شراره و گدازهاش
کولهبار خاطرات تا همیشه یادمان و جاودانه زنده را که معنی و معرف وجود جاری من است
و نشان آشکار زنده بودنم
-این شناسنامهی من و تمام شصت و چند سال زندگانیام-
روی شانهام نهادم و اگرچه ناامید و خسته، با وجود این روان به سوی مقصدم شدم
و روانه در مسیر ناشناس رویدادهای ناگهانی ورای انتظار
و در انتظار رهروان نشسته در کمین، به هر فرازگاه و هر فرودگاه راه، دست کم یک انفجار مرگبار.
□
اینک این منم، در ابتدای این مسیر بینهایتِ پر از خطر
این مسیر دهشتآورِ پر از هراسها و هولهای جانشکار
وزن غیر قابل تحمل تمام خاطرات تلخ و دردناک
مانعی برای پیش رفتن من است
میخورم سکندری و میشوم
در تمام طول این مسیر سختسر، مدام کلهپا
نه، به مقصدم نمیرسم، به هیچوجه و هیچوقت
آه، آه، آه...
باز هم، دریغ
بار هم تحسری عمیق
حیف... حیف... حیف
چون گذشتهها، به کام دل نمیرسم
میخورم زمین و استخوان روح سرکش و پر آرزوی من شکسته میشود
پرت میشوم درون پرتگاه ناتوانی همیشگی
و سقوط میکنم میان درههای انعقاد و انسداد و انجماد
این شکست سخت من برای رهگشایی و رسیدنم به شهر آرزو مداوم است
و تداومش تداوم حکایت همیشگی تشنه است و دیدن خیالی سراب
راه من همیشه در میانهی مسیر تنگ و مارپیچیاش به مانعی رسیده است و، حیف، بسته مانده است
بارها مرا فریب دادهاند چشمهای تیزبین من
بارها به من دروغ گفتهاند و کردهاند منحرف مرا و گمرهم
و به من نمودهاند- جای راه راست- راه نادرست و اشتباه
آه، آه، از این همه شکست تلخ و سخت و دردناک، آه، آه...
|