[نیم نگاهی نه چندان جدی به رمان "عادت میکنیم" از زویا پیرزاد]
اگر خانم آرزو صارم- شخصیت اصلی رمان "عادت میکنیم"- نظرم را دربارهی ازدواجش با سهراب زرجو جویا شود و از باب مشورت از من بپرسد که چه کند، به تقاضای ازدواج سهراب زرجو پاسخ مثبت بدهد و با او ازدواج بکند یا نه؟ بدون مکث به او میگویم: "نه. هرگز این کار را نکن." و اگر بپرسد: چرا؟ میگویم برای این که سهراب زرجو نه تنها همسری مناسب و اهل زندگی نیست، بلکه اصلن آدم قابل اعتمادی هم نیست، و اگر برای این ادعایم دلیل و مدرک مستند بخواهد، میگویم برای اینکه در چند تا از تندترین پیچوخمهای سرنوشتساز زندگی تصمیمهایی گرفته که نشانهی خامی، احساساتی بودن بدون اتکا به پشتوانهی منطق، و غیرقابل اعتماد بودنش است و او را جوانی فاقد احساس مسئولیت و هوسباز نشان میدهد که تصمیمهای آنی غیر منطقی سرتاپا متکی به احساسات میگیرد و تابع هواوهوسهای زودگذر است، و اگر دلیل بخواهد این چند نمونه را برایش برمیشمرم.
یک- به محض دیدن تو، آرزو خانم، و بدون هیچ گونه شناختی از تو و اینکه چه جور زنی هستی، چه روحیات و خلقیاتی داری، کی و چه کاره هستی، آیا شوهر داری یا نه، آیا کس دیگری را دوست داری یانه، با یک نگاه عاشقت شد و تصمیم به ازدواج با تو گرفت.
سند؟ این هم سند:
"چرا گفتی نمیدانی چند تا اتاق خواب لازم داری؟" خندید.
سهراب نخندید. "چرای این یکی را از اولین باری که دیدمت میدانستم. تصمیم گرفته بودم باهات ازدواج کنم. نمیدانستم تو چند تا اتاق لازم داری." (عادت می کنیم- ص ٢۰٨)
و آیا مردی که به محض دیدن زنی، بدون هیچ شناختی از او و روحیاتش و شخصیتش و گذشتهاش و بدون اینکه بداند آیا مرد دیگری در زندگیاش هست یا نه، تصمیم میگیرد با او ازدواج کند و قبل از هر پرسش دیگری از او میپرسد که به چند اتاق خواب احتیاج دارد، مرد قابل اعتمادی است؟
دو- آدمی که یک سال مانده به تمام کردن درسش در رشتهی پزشکی در فرنگ، یکباره درس و مشقش را ول میکند و از فرنگ برمیگردد ایران، قفل و دستگیره فروش میشود و استدلالش هم در پاسخ به آرزو که چرا پزشکی را نیمهکاره رها کرده، این است که پول درآوردن از مریضی آدمها را دوست ندارد، آیا دمدمی مزاج و مذبذب و بوالهوس نیست؟ آیا آدم منطقی قابل اعتمادیست؟
سند؟ این هم سند:
"پزشک خودکار را گذاشت روی میز و تکیه داد به پشتی صندلی.
"سهراب- یعنی سهراب ما- اگر بیشتر از من بلد نباشد کمتر بلد نیست."
نگاه گیج آرزو را که دید دست کشید به سبیلهای پرپشت. "به شما نگفته؟ حتمن نگفته." به در اتاق نگاه کرد. "یک سال مانده به تمام کردن دوره، ول کرد برگشت به ایران."
آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد. باز برف گرفته بود.
تمام راه بیحرف به برفپاککنها نگاه کرد که دانههای برف را روی شیشه ننشسته به هوا میپراندند.
نزدیک خانهی ماهمنیر، چشم به درختهای سفید گفت: "چرا پزشکی را نصفه کاره گذاشتید؟"
پاترول پیچید توی کوچه و برف زیر چرخها قرچ قرچ کرد. سهراب دو ور لب را داد پایین. "درست نمیدانم. گمانم یکهو حس کردم از مریضی آدمها پول درآوردن را دوست ندارم." (عادت می کنیم- ص ١١۷و١١٨)
من جای آرزوخانم بودم از سهراب زرجو میپرسیدم: چرا از مریضی آدمها پول درآوردن؟ و نه از سالم کردن آنها پول درآوردن؟ آیا از سالم کردن مریضها پول درآوردن هم کار دوستداشتنی و خوبی نیست؟ و اگر این کار هم بد بود و دوستش نداشتی، آیا نمیتوانستی بدون پول درآوردن از بیماری و سلامت آدمها به درمانشان بپردازی و سلامت را به بدنهای مریضشان برگردانی؟ آیا این کار ارزشمندتر بود یا قفل و دستگیره فروختن؟ آیا جامعهی عقبماندهی ما به پزشک نیکوکار و متعهد و بشردوست و انسانصفت بیشتر نیاز دارد یا به روشنفکر قفل و دستگیره فروش؟
سه- در بحبوحهی درگیری آرزو با خودش که چگونه دخترش- آیه- و مادرش- ماهمنیر- را راضی به ازدواجش با سهراب زرجو کند، و آیا این کار او در اصل و اساس کاری درست است یا نه، و اینکه چه عواقبی دارد و چگونه با این عواقب باید دست و پنجه نرم کند و کنار بیاید، سهراب زرجو چه کمکی به او میکند و چطور از او حمایت میکند؟ آیا در کنارش قرار میگیرد و یار مددکار و غمخوارش میشود؟ خیر. اگر از این فکرها میکنید سخت در اشتباهید. سهراب زرجو در چنین بحبوحهای در فکر خریدن اشیای عتیقه و تکمیل کلکسیون قفلها و دستگیرههای قدیمی و عجیب و غریب خودش است، و اگر هم به آرزو فکر میکند بیشتر به عقد کردنش و شاهدهای عقدشان فکر میکند تا به خود او و مشکلاتش، و در برابر کوهی از مشکلات که جلوی راه آرزو قرار گرفته و راهش را سد کرده و او را دودل و مردد کرده، به گفتن این کلام موجز حکیمانه بسنده میکند: "شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه میبینی." (عادت می کنیم- ص ٢۰٨) و بعد زمانی که آرزو سعی میکند عزمش را برای غلبه بر مشکلات جزم کند و تصمیم نهاییاش را بگیرد، او را چنین دودل می کند:
"ولی تو فکر کن. عجله نکن." (عادت می کنیم- ص ٢۰٥) و بالاخره پاسخش در مقابل تمام مشکلات و مسائل لاینحل آرزو و درگیریهایش با مادرش و دخترش این جواب فوق فیلسوفانه است:
"عادت می کنند." (عادت می کینم- ص ٢۶۳)
چهار- آرزوخانم به فکر سلامتی خودش نیست، هی میخورد و هی بیرویه چاق میشود، دوستش- شیرین- مراقب اوست و نمیگذارد او بیش از حد بخورد و چیزهای چرب و شیرین و چاق کننده نوش جان کند، ولی برخورد سهراب زرجو با این مسئلهی مهم که در آینده میتواند سلامت محبوبهی نازنینش را به خطر بیندازد، چگونه است؟ از زبان خود آرزوخانم بشنویم:
"فقط به چاقشدمها بود که میخندید و میگفت: "چه خوب! حالا چند کیلو بیشتر آرزو داریم."
آنوقت چنین آدمی که حتا به فکر سلامت محبوبهاش هم نیست و فقط به فکر خوشگوشتتر شدن او و چاقوچلهترشدنش است، آدم قابل اعتمادی است؟
نمونههای گفتنی فراوانی هست برای اثبات غیر قابل اعتماد بودن سهراب زرجو به عنوان شوهر آینده و شریک زندگی آرزو که از آن میگذرم و به همین چند نمونه اندک اکتفا میکنم که مشت نمونهی خروار است. خلاصهی کلام اینکه به آرزوخانم توصیه می کنم از ازدواج با چنین آدم غیر قابل اعتمادی منصرف شود و فریب جذابیتهای ظاهری او را نخورد، و یک وقت خام و اسیر خوابوخیالهای باطل نشود، فکر کند که سهراب زرجو "منطقیترین و بهترین و نازنینترین مرد دنیا" است. نخیر. از این خبرها نیست، و او هم مردی است مثل بقیهی مردها، و نه تافتهای جدا بافته، که با نهایت تأسف، علیرغم جاذبههای ظاهری دلفریبنده و اغواگرانهاش، مثل خیلی از مردها- و مثل امثال حمید، شوهر سابقش- پر است از ضعفهای اساسی و رابطهخرابکن.
اگرچه میدانم که این توصیههای من به آرزوخانم تأثیر چندانی در او ندارد و او چنان شیفته و فریفتهی سهراب زرجو است که تمام عیبهای او به نظرش هنر میآیند و تمام ضعفهای او به دیدش قدرت مینمایند، بالاخره هم خود را به آب و آتش میزند و با آقا سهراب زرجو ازدواج میکند و خودش را بدبخت و بیچاره میکند. چند صباحی بعد هم مجبور میشود از او هم جدا شود، حالا با شکم جلوآمده یا با خواهربرادری ناتنی برای دخترش- آیه- یا بدون آن، و پر از تلخکامی و شوربختی و جراحتهای التیامناپذیر روح و روان.
آرزوخانم باید بداند که تمام جذابیتهای پیدا و پنهان سهراب زرجو، از کاردانیها و چیزدانیهایش گرفته تا تیزهوشیها و همهفنحریفیهایش، از ظرافتها و مهارتها و ملاحتهایش گرفته تا شیرینطبعیها و شوخخوییهایش، از سنگ صبور بودن و گوش شنوا داشتنش گرفته تا داشتن پاسخهای قانع کنندهی حاضر و آماده و ارائهی راه حلهای درست برای تمام مسائل و مشکلات حتا احمقانهی او، همه و همه ساخته و پرداخته عینک شیفتگی و جذبهای است که در دوران خوش عشق و عاشقی و ایام شیرین نامزدبازی، با دستان مکار و فریبکار الاههی عشق بر چشمان عاشق و معشوق، گذاشته میشود تا چشم عقل و خرد آنها را کور و آنها را- به قول شیرین- "خر کند" و بفریبد. و بعد از مدتی که همه چیز برایش عادی شد و تب و تاب عشق فرو نشست، آنوقت الاههی عشق عینکی را که بر چشمهای آرزوخانم گذاشته از جلوی چشمهایش برمیدارد و ایشان تازه متوجه میشود که چه کلاه گشادی سرش رفته و گرفتار چه مخمصهای شده و چه آدم هوسباز مهمل و غیر قابل اعتمادی را جای فرشتهها گرفته و به همسری برگزیده است، آن وقت خر بیار و باقالی بار کن.
بنابراین برای آخرین بار به آرزوخانم اخطار میکنم که حرفم را جدی بگیر و با سهراب زرجو ازدواج نکن.
اردیبهشت 1384
|