باغ آلبالو
از فردای شبی که به تماشای نمایش "باغ آلبالو" در تئاتر شهر رفتیم، ممتون چخوف (دوست همدانشکدهایام- ممد- که چنان شیفتهی آنتون چخوف و آثارش بود که اسمش را گذاشته بودم ممتون چخوف) آنچنان مجذوب شخصیت "پتیا"ی این نمایش شد که انگار روحش توسط او تسخیر شده باشد، و شد پتیای دوم. وقت و بیوقت، اینجا و آنجا، بیربط و باربط، یا آنچه از حرفهای او به خاطرش مانده بود، تکرار میکرد یا چیزهایی شبیه گفتههای او میگفت. همیشه هم مقداری آلبالوخشکه توی جیبهای کتش بود و مرتب از آنها میخورد و هستههایش را تف میکرد بیرون. به من هم، هروقت باهم بودیم، یک مشت میداد.
پیوتر سرگهیویچ ترُفیمُفِ نمایش باغ آلبالو که پتیا صدایش میکردند، جوانی بود تقریبن همسنوسال ما. او سالها بود که دانشجو بود و مدتی هم معلم سرخانهی گریشا، پسرک خردسال بانو لیوبو آندرییونا رانوسکایا- مالک باغ آلبالو و یکی از پرسناژهای اصلی نمایش- بود. پسرکش سالها پیش از زمان رخدادن رویدادهای نمایش، در رودخانهی کنار باغ غرق شده بود و بعد از مرگش پتیا به رابطهاش با خانوادهی او ادامه داده بود و هرچندوقت یک بار به آنها سر میزد و مدتی پیششان میماند. پتیا ظاهری محقر داشت با ریشی تنُُک و نامرتب که ناجور درآمده و چهرهاش را زشت کرده بود، مرتبشان هم نمیکرد و اصولن ظاهرش، چه از نظر چهره و چه از نظر لباس، برایش هیچ اهمیتی نداشت. از نظر شخصیت هم پتیا جوانی درویشمسلک و بیقیدوبند بود که پول و سایر چیزهای مادی برایش اهمیتی نداشت و به آنها اعتنایی نشان نمیداد. او روشنفکری بود ایدهالگرا و خوشبین که خیلی به آیندهی سرزمین و مردمانش امیدوار بود و باور داشت که آیندهای خوب و درخشان در انتظار آیندگان سرزمینش است.
ماه بهمن سال پنجاه و یک بود و سالن اصلی تئاتر شهر با اجرای نمایش "باغ آلبالو"، در شب هشتم بهمن آن سال، افتتاح شده بود. چند شب بعد، به هر قیمتی که بود و نمیدانم به چه قیمتی، ممتون چخوف دو تا بلیت گیر آورد. انگار از بازارسیاه تهیه کرده و بابتشان کلی پول داده بود ولی به من از چند و چون تهیهی بلیتها و پولی که بابتشان داده بود، چیزی نگفت. فقط گفت: "حرفشو نزن. مهمون منی."- بس که پسر دستودلبازی بود و مثل پتیای باغ آلبالو پول برایش بیارزش بود. نمایش را آربی آوانسیان کارگردانی کرده بود و در آن سوسن تسلیمی، فهیمه راستکار، داریوش فرهنگ، مهدی هاشمی و پرویز پورحسینی بازی میکردند. الحق اجرای شاهکاری بود که هردو از تماشایش کلی کیف کردیم و عظمت و ابهت ساختمان باشکوه تئاتر شهر و سالن اصلیاش هم مزید بر علت شد و هردومان را حسابی گرفت و عمیقن افسونمان کرد. سالن عظیم و باشکوهی بود با امکانات مدرن و صحنهی وسیع و نورپردازی عالی، خلاصه خیلی جذاب و دیدنی، که هردومان را کلی تحت تأثیر قرار داد و نمایش هم نور علا نور شد و به قول معروف سحر و جادومان کرد.
فردایش ممتون چخوف، توی کتابخانهی دانشکده، در حال خوردن آلبالوخشکه، به یکی از دوستان مشترکمان که گویا سال هفتمی یا هشتمی بود و هنوز کلی از واحدهایش را پاس نکرده بود، گفت: "رفیق! تو دانشجوی ابدی هستی." ("دانشجوی ابدی" اصطلاحی بود که دیشب پتیا در پردهی اول نمایش باغ آلبالو، در اولین گفتوگویش با لیوبو آندرییونا که ازش پرسیده بود: "مگر ممکنه شما هنوز دانشجو باشید؟" به کار برده و گفته بود: "از قرار معلوم، من دانشجوی ابدی خواهم بود.")
همان روز، در سلفسرویس دانشکده، به یکی دیگر از دوستان مشترکمان که ریشش را ناجور کوتاه کرده بود، گفت: " تو ارباب پشم و پیله ریختهای." (این هم اصطلاح دیگری بود که دیشب پتیا به کار برده بود.)
بعد از آن هم تا مدتها، در بحثهای مختلف با دوستان همدانشکدهای یا همکلاسی، اینجا و آنجا، بهجا یا نابهجا، و باربط یا بیربط، چیزهای شبیه به حرفهای پتیا میزد. مثلن روزی به یکی از همکلاسیها، توی تریای دانشکده، موقع خوردن چای و شیرینی ناپلئونی و شنیدن اورتور اپرای کوراغلو، در جواب آن دوست که گفته بود، "برای من غرورم از هرچیز دیگری مهمتره"، حرفهای پتیا دربارهی کاذب بودن غرور را تکرار کرد و گفت: "اگر بخوام رک و پوست کنده نظرمو بگم، باید بگم: آخه چه غروری؟ غرور واسه چی؟ وقتی ساختمون بدن آدم اینقدر سست و ضعیفه، و درحالیکه اکثریت مطلق آدمها بیشعور و نفهم و پست و مفلوک اند، غرور چه معنایی میتونه داشته باشه؟ به نظر من که غرور یک توهّم کاذبه که باید دورش ریخت و با فروتنی خودخواهی رو توو سطل زباله ریخت و ازش گریخت."
یا یک بار دیگر، باز در تریای دانشکده، در بحث با یکی از رفقای دیگر همکلاسی که میگفت: "چون سرانجام آدمیزاد مرگه، پس هیچ چیزی واسهش نباید مهم باشه"، ممتون چخوف به تقلید از پتیا گفت: "یعنی چی که "سرانجام آدمیزاد مرگه"؟ شاید آدمیزاد هزارتا حس داشته باشه که با مرگ جسمانیش فقط پنج تا حس ظاهریش که ما میشناسیم، بمیرند و بقیهی حساش زنده بمونند."
یا در بحث با یکی از همدورهایها که کنار ما، روی سکوی ته محوطهی جلوی درب اصلی دانشکده، نشسته و معتقد بود که پیشرفت بشری دروغ است و بشر یا در حال درجا زدن است یا در حال عقبگرد، ممتون چخوف با حرارت تقریبن همان حرفهایی را که از پتیا شنیده بود، بلغور کرد: "بشر مدام پیش میره و نیروهاشو به کمال میرسوه. اونچه امروزه واسش دست نیافتنییه یه روزی واسش دستیافتنی میشه، ولی شرطش اینه که با تموم وجود کار کنه و به اونایی که در پی حقیقتند با تموم وجود کمک کنه. بدبختانه امروزه فقط یه عدهی کمی کار مفید و مؤثر میکنند. اکثریت عظیم روشنفکرای ما که از طبقهی خردهبورژوازی کاسبکارند، دنبال هیچ چیز روشنی نیستند یا هیچ کار مفیدی نمیکنند. روشنگری که سرشونو بخوره، حتا به درد هیچ کار باارزشی نمیخورند. بدبختی ما هم همینه. من به روشنفکرامون هیچ امیدی ندارم، هیچ دل خوشی هم ازشون ندارم، گمونم نمیکنم که آبی ازشون گرم بشه. من از دکوپوز پرمدعای روشنفکرای خردهبورژوازی که زر مفت زیاد میزنند و خدای چسوفساند، بیزارم. ازشون حالم به هم میخوره، عقم میگیره. پس بهتره که خفقون بگیرم و لال بشم و منجلاب روشنفکریمونو بیشتر از این هم نزنم که این منجلابو هرچی بیشتر هم بزنی لجنش بیشتر میاد بالا و بو گندش دنیا رو بیشتر ورمیداره."
ممتون چخوف هم مدام به تقلید پتیا میگفت: "من به آیندهی درخشان بشر خیلی خوشبینم و مث روز واسم روشنه که یا با چشای خودم این آیندهی درخشانو میبینم یا راهنمای دیگران واسه رسیدن به اون میشوم."
تنها موردی که نظر ممتون چخوف با نظر پتیای "باغ آلبالو" به کل متفاوت بود و تفاوتش از زمین تا آسمان بود، موضوع "عشق" بود. پتیا مدعی بود که بالاتر از عشق قرار دارد و هدف زندگیاش این است که از عشق و هرچیز پست دیگری که مخل آزادیاش میشود، دوری کند، تا بتواند سبکبار، به سوی آیندهی درخشانی که در انتظار او و سایر پیشاهنگان راه فردای تابناک است، پیش برود. ولی ممتون چخوف با این نظر پتیا کاملن مخالف بود و برخلاف او جایگاه همیشگی خودش را در اعماق قلب عشق میدانست و معتقد بود که این بالاترین جایگاه در جهان هستیست. او هم از این نظر- و تنها از همین یک نظر- با لیوبو آندرییونا- صاحب "باغ آلبالو"- که این نظر پتیا را نشانهی بارز چلمنی میدانست، موافق بود.
تیرماه سال پنجاه و سه، یک روز ممتون چخوف به من گفت: جمعه میخوایم بریم باغ آلبالو، میای بریم؟
با تعجب گفتم: کجا نمایشش میدن؟
گفت: نه، خره! نمایش نیست. باغ آلبالوی راسراسکییه
تعجبم شدیدتر شد. پرسیدم: باغ آلبالوی راسراسکی؟ کجاست؟
گفت: کرج. مال بابای یکی از رفقای قدیمییه. باغ میوهست. چند تا درخت آلبالوم داره. امسال درختای آلبالوش کلی بار داده. بارشونم رسیده. وقت چیدنشونه. جمعه دعوتم کرده واسه آلبالوچینی و آلبالوخوری. تو هم بیا بریم یه دلی از عزا دربیاریم، هم ست و سیر آلبالو میزنیم توو رگ، هم فت و فراوون آلبالو میچینیم. خلاصه هم فاله هم تموشا.
از خداخواسته قبول کردم و صبح جمعه با ممتون چخوف و رفیقش- بهروز- راهی کرج شدیم. باغشان در مهردشت کرج بود و باغ بزرگ و باصفا و سرسبزی بود که کلی درخت میوه داشت از جمله چند تا درخت بلندبالای آلبالو که مقابل ساختمان ویلایی ته باغ بود و لای شاخهها و برگهایش پر بودند از انبوه آلبالوهای رسیده و درشت قرمز که به آدم، دلبرانه و هوسانگیز، چشمک میزدند. بعد از خوردن یک شکم سیر نان بربری و سرشیر و مربای آلبالوی صبحانه با نفری یک لیوان چای که حسابی چسبید، بهروز ما را تنها گذاشت و رفت دنبال انجام کارهای شخصیش. انگار نمیخواست پیش ما باشد تا ما بدون حضورش که میتوانست مزاحممان باشد و معذبمان کند، با خیال راحت، سرگرم چیدن و خوردن آلبالو شویم.
من و ممتون چخوف هم از فرصت حسن استفاده کرده، آستینها را بالا زدیم و دست به کار شدیم. ممتون از یکی از درختها که پربارتر از درختهای دیگر بود، مثل گربه، تر و فرز خودش را بالا کشید و آن بالا بین دوشاخهی کتوکلفتی به شکل هفت نشست و سرگرم چیدن آلبالوها شد. من یکی از سطلهای پلاستیکی بزرگی را که بهروز داده بود، گذاشتم زیر درخت و پارچهی چهارگوش پیچازی بزرگی را گرفتم در دستهام و ایستادم کنار درخت. ممتون چخوف چندتا از آلبالوهای درشت و رسیدهای را که از شاخههای درخت میچید، میخورد و هستههایش را تف میکرد پایین، چندتا را هم میانداخت پایین، روی پارچهای که من در دستهام گرفته بودم، و وقتی تعداد آلبالوهای انداخته شده روی پارچه زیاد میشد، میریختمشان توی سطلی که زیر درخت بود، دو-سهتاشان را هم میخوردم. ممتون چخوف در حال چیدن آلبالو هی با ریتم یکی از آهنگهای رشید بهبودف میخواند: "تن و جان فدای تو، آلبالوجون!/ سر و پام فدای تو، آلبالوجون!/ همهجام فدای تو، آلبالوجون!".
سطل اول پر شده و سطل دوم در حال پر شدن بود که بهروز آمد توی تراس جلوی ساختمان و صدایمان میکرد که برویم برای خوردن ناهار. ناهار آلبالوپلو با کوفته قلقلی دستپخت مادرش بود که توی یک قابلمهی بزرگ از خانهشان آورده بود و آنجا گرمش کرده بود. آلبالوهای روی پارچهای را که در دستهام بود خالی کردم توی سطل و پارچه را پهن کردم روی سطل و رویش را باهاش کامل پوشاندم که مبادا آشغالی چیزی تویش بیفتد. ممتون چخوف هم آواز خواندن را تعطیل کرد و گفت: "پتیا، آخر باغ آلبالو، گفت: "سلام بر زندگی نو"، من میگم: "سلام بر آلبالوپلو" و آمادهی پایین آمدن از درخت شد ولی از بخت بد تا آمد جابهجا شود یکدفعه تعادلش به هم خورد و نتوانست دستش را به شاخهای بند کند، گرومبی از بالای درخت افتاد پایین و ولو شد روی زمین. بعد باصدایی بلند و کشدار گفت: "آخخخخ". من یاد پایین پرت شدن پتیا از پلهها، در وسط پردهی سوم "باغ آلبالو"، افتادم و بیاختیار خندیدم. ممتون چخوف نالهکنان گفت: "به چی میخندی؟ نالوطی!"
گفتم: "به این که شباهتت به پتیا کامل شد."
همانطور ولو زیر درخت آلبالو، پرسید: "چهطور؟"
گفتم: "پتیا از بالای پلهها پرت شد پایین، تو از بالای درخت آلبالو."
خوشبختانه به خیر گذشت و کمکش کردم تا از روی زمین بلند شد و درحالیکه زیر بغلش را گرفته بودم، لنگان لنگان راه افتاد و دوتایی رفتیم به طرف ساختمان برای دست و رو شستن و نشستن سر سفره و نوشجان کردن آلبالوپلو با کوفتهقلقلی که عطر روغن کرمانشاهیاش فضای ساختمان را پر کرده بود.
بدبختی واقعی عصر آن روز اتفاق افتاد- موقعی که کار آلبالوچیدن و آلبالو خوردن را تمام کرده بودیم و سه سطل آلبالویی را که چیده بودیم و سهم هرکداممان یک سطل شده بود، گذاشته بودیم توی صندوق عقب ماشین بهروز. بدبختی هم این بود که ممتون چخوف، به گمانم به علت افراط در خوردن آلبالو، آن هم همانطور نَشُسته، مبتلا به اسهال- استفراغ شدیدی شد و بهروز ناچار شد برساندش بیمارستان و آنجا، در بخش اورژانس بیمارستان، بستریاش کردند و بهش سرم وصل کردند و بقیهی قضایا...
توی راه با حال زار و با چهرهی نزار زیر لب میخواند: تن و جان فدای تو، آلبالوجون!/ سر و پام فدای تو، آلبالوجون! همه جام فدای تو، آلبالوجون!"
|