سینما ستاره و فیلم مایرلینگ
1402/11/16


سینما ستاره نزدیکترین سینما به خانه‌ی ما نبود (سینما فرخ نزدیکترین سینما بود) ولی سینمایی بود که بیشتر از هر سینمای دیگر دوروبرمان، در طول سالهای زندگی‌ام در امیریه، از مقابلش می‌گذشتم و پوسترها و عکسهای جذاب فیلمهایش را که به دیوارهای جلوی سینما چسبانده شده یا در ویترین‌های چسبیده به دیوارهای دو طرف سینما نصب شده بود، می‌دیدیم و در جریان برنامه‌ی اکران آنها قرار می‌گرفتم.
سینما ستاره در ضلع غربی خیابان امیریه، بین دو خیابان شیبانی و انصاری قرار داشت و شاخصترین مکانهای دو طرفش، بنگاه مطبوعاتی بنفشه و آتلیه‌ی عکاسی هما بودند. اسم این سینما ابتدا سینما نور بود، مالکش اولیه‌اش هم سیاوش کریم ارباب بود. پس از مدتی اسمش عوض شد و تبدیل شد به سینما ستاره و به گروه سینماهای محمد کریم ارباب- شامل سینماهای آریا، المپیا، پرسپولیس، ژاله، شهناز، فردوسی، ماندانا، ونوس- پیوست. بعدها کامران دانش‌جم مالک سینما ستاره شد. در دهه‌ی هشتاد خورشیدی این سینما را خراب کردند و به جایش مجتمع ستاره را ساختند. جایش در خیابان امیریه واقعن خیلی خالی‌ست. یادش به خیر.
سینما ستاره بیشتر فیلمهای خارجی پرماجرای هیجان‌انگیز و رمانتیک نشان می‌داد و فیلمهایی را هم نشان می‌داد که قبلش در سینماهای درجه‌ی یک تهران نشانشان داده بودند و چند ماه بعد از این‌که اکرانشان در آن سینماها تمام می‌شد، آنها را در سینماهای درجه‌ی دو- از جمله سینما ستاره- نشان می‌دادند.
نخستین باری که به سینما ستاره رفتم، بهار سال پنجاه خورشیدی بود و رفتنم به این سینما ماجرای جالبی داشت.
در فروردین آن سال من دلباخته‌ی نازدختری شده بودم که یک سال ازم کوچکتر بود و به دبیرستان بهمنیار می‌رفت. خانه‌ی این نازدختر در کوچه‌ی فرشته در خیابان منیریه بود و برای همین اسمش را گذاشته بودم فرشته، و این فرشته خانم الحق که لعبت دلربایی بود خواستنی و دوستداشتنی. من، در یکی از آن روزهای خوش بهاری، در راه بازگشت از مدرسه به خانه با فرشته‌ی قلبم روبه‌رو شده و با دیدنش قلبم به تپش افتاده و شروع کرده بود به تاپ تاپ زدن. ساعت تعطیلی دبیرستان بهمنیار  و دبیرستان ما (هدف شماره‌ی یک) یکی بود، درنتیجه بعضی از روزها هنگام بازگشت از دبیرستان به خانه، فرشته را در خیابان امیریه، بین خیابان شیبانی و منیریه، می‌دیدم که با دو یا سه تا از دوستانش در حال بازگشت از دبیرستان به خانه بودند. بعد از دو سه دیدار از فرشته خیلی خوشم آمد و چشمهای درشت و سیاه افسونگرش و گونه‌های گل‌افتاده‌اش و چهره‌ی همیشه خندانش و لپهایش که موقعی که می‌خندید، چال می‌افتادند و موهای بلند فردار و افشان بر روی شانه‌هایش و چهره‌ی ملوس بانمکش و صورت کشیده‌ی جذابش در همان دو-سه دیدار دلم را چنان بردند و چنان افسونم کردند که یک دل نه صد دل شیفته و مجذوب و دلباخته‌اش شدم.
در روزهای آخر فروردین آن سال در سینما ستاره فیلم "مایرلینگ"- با بازی عمر شریف و کاترین دنو و کارگردانی ترنس یانگ- را نشان می‌دادند- فیلمی درباره‌ی عشق بدفرجام پرنس ردلف (امپراتورزاده و تنها پسر امپراتور اتریش- مجارستان) و بارُنس ماریا وسترا و رفتنشان به کلبه‌ی شکار مایرلینگ، نزدیک شهر وین، که مکانی بود برای خوشگذرانی پرنس و دوستانش، دور از دربار، و در آن‌جا پس از یک شبانه‌روز خوشگذرانی و عشق‌ورزی، ردلف، ماریا و خودش را کشت. علت اصلی ناکامی و بدفرجامی عشق آنها هم  این بود که پرنس می‌خواست از همسرش- پرنسس استفانی- که رابطه‌شان تیره شده بود، جدا شود ولی پاپ حاضر به فسخ ازدواجشان نبود و آن را خلاف مقررات کلیسا می‌دانست، درنتیجه ردلف مجبور بود که با همسری که دیگر دوستش نداشت، زندگی کند و نمی‌توانست با معشوقه‌ی دلخواهش، ماریا، ازدواج کند.
یک روز که بعد از تعطیلی دبیرستان داشتم به خانه برمی‌گشتم و به امید دیدن فرشته‌ی قلبم از خیابان شیبانی و انصاری گذشته بودم، جلوی داروخانه‌ی پروین، او و دو تا از دوستانش را دیدم که داشتند از روبه‌رو به طرفم می‌آمدند. هولکی خودم را کنار کشیدم و رو به ویترین داروخانه‌ی پروین ایستادم و  صبر کردم تا بگذرند. بعد از این‌که از خیابان انصاری گذشتند و از جلوی بانک ملی هم رد شدند، پشت سرشان راه افتادم. جلوی سینما ستاره، فرشته و دوستانش چند لحظه ایستادند. بعد یکی از آنها رفت دم گیشه‌ی بلیت‌فروشی سینما. دانستم که می‌خواهند به دیدن فیلم "مایرلینگ" بروند. یک‌دفعه وسوسه شدم که من هم به دیدن این فیلم بروم. تنها مسئله و مشکلم این بود که می‌بایست، مثل هر روز، حدود ساعت چهار و نیم، خانه می‌بودم و اگر می‌خواستم دو-سه ساعت دیرتر برگردم خانه، می‌بایست به مامان اطلاع می‌دادم وگرنه دلش بدجوری شور می‌افتاد و باز از شدت دلشوره حالش خراب و دندانهاش کلید می‌شد و آن‌وقت خر بیار و باقالی بار کن. بنابراین می‌بایست از کیوسک تلفن همگانی به خانه تلفن می‌کردم و اطلاع می‌دادم که تا ساعت هفت برایمان کلاس فوق‌العاده گذاشته‌اند و مجبورم مدرسه بمانم، برای همین نگران نشوند. فکر بکری بود. فرشته و دوستانش داخل سالن سینما شده بودند. نگاهی به جدول سئانسهای فیلم که بالای گیشه چسبانده بودند، کردم. سئانسی که می‌خواستم برایش بلیت بخرم پنج تا هفت بود. نگاهی به ساعتم کردم. ساعت نزدیک چهار و نیم بود. پس وقت برای تلفن کردن داشتم. فوری رفتم جلوی گیشه، سه تومان به خانم فروشنده‌ی بلیت دادم و بلیتی خریدم. بعدش رفتم، آن‌طرف خیابان. مقابل کتابفروشی تابان یک کیوسک تلفن همگانی بود. از آن‌جا با انداختن یک سکه‌ی دوریالی در قلک تلفن، زنگ زدم به خانه: ٢٥٨٦٧.
برادرم گوشی را برداشت. بهش گفتم که برایمان کلاس فوق‌العاده جبر گذاشته‌اند و مجبورم تا ساعت هفت مدرسه باشم و ساعت هفت و نیم برمی‌گردم خانه. ازش خواستم به مامان خبر بدهد که دلش شور نیفتد. بعد با خیال راحت و با کلی شوق و ذوق و هیجان ناشی از بودن در یک سالن با فرشته و تماشای فیلم با او، راهی سینما شدم.
یک ربع به نمایش فیلم مانده بود. سالن انتظار سینما تقریبن خلوت بود. فرشته و دوستانش کنار بوفه ایستاده و درحال گاز زدن به ساندویچهایشان بودند. نوشابه‌هایشان را هم گذاشته بودند روی یخچال بوفه. من هم رفتم دم بوفه و برای خودم یک ساندویچ کالباس و یک نوشابه خریدم و با کمی فاصله از آنها ایستادم و  سرگرم گاز زدن ساندویچم شدم.
ساعت پنج زنگ اعلان باز شدن سالن نمایش فیلم به صدا درآمد و من منتظر ماندم تا فرشته و دوستانش وارد سالن نمایش فیلم شوند. بعد پشت سرشان وارد سالن شدم. آنها در ستون وسط سالن و ردیف سوم جلو، سر ردیف، کنار هم نشستند.  فرشته هم روی صندلی سر ردیف نشست. من دو ردیف عقبتر از آنها، در ستون کناری سالن، روی صندلی سر ردیف نشستم تا بتوانم هنگام نمایش فیلم پشت سر و موهای افشان فرشته  را نگاه کنم و زیر نظرش داشته باشم.
نمایش فیلم شروع شد و ده دقیقه‌ای از آن گذشت تا رسید به صحنه‌ی درگیری لفظی پرنس ردلف (عمر شریف) با همسرش و بعد از چند لحظه بگومگو، ردلف سیلی محکمی به صورت همسرش زد و او را با خشونت هل داد. درست همین‌جا بود که فرشته و دوستانش با هم پچ و پچی کردند و بعد هر سه پا شدند و پشت سر هم راه افتادند به طرف درب خروجی سینما. چند لحظه بعد هم از سالن نمایش فیلم خارج شدند. من بهت‌زده مانده بودم  و دماغ سوخته که چی شد که آنها پا شدند و رفتند و حالا من چه کار بایست بکنم، بنشینم و بقیه‌ی فیلم را تماشا کنم یا پا شوم و دنبالشان بروم بیرون. درست در همین لحظه‌هایی که به فکر "چه کنم؟ چه نکنم؟" بودم، صحنه‌ی مجلس رقص همراه با موزیک یک رقاصه‌ی عشوه‌گر شروع شد و تماشاگران شروع کردند به سوت کشیدن و مزه پراندن و هیاهو کردن. تصمیم گرفتم بنشینم و بقیه‌ی فیلم را تماشا کنم. حیف بود فیلم به آن قشنگی را از دست بدهم- به‌خصوص که سه تومان هم بابت تماشایش پول داده بودم. برای همین وسوسه‌ی تعقیب کردن فرشته را از سرم بیرون کردم و به تماشای بقیه‌ی فیلم نشستم.
حدود نیم ساعت از نمایش فیلم گذشته بود و باز یک صحنه موزیک و رقص شروع شده بود و رقاصه‌ای نیمه برهنه داشت برای پرنس ردلف و مهمانش- پرنس ولز- می‌رقصید و عشوه می‌ریخت و به اندام نیمه لختش پیچ و تاب می‌داد. تماشاگران در سالن هم سوت می‌کشیدند و مزه می‌پراندند و های و هوی می‌کردند که یک‌دفعه صدای بلند بامبی از ته سالن بلند شد و هم‌زمان با آن پرده‌ی نمایش فیلم تاریک شد. سوت‌زدن‌ها و های‌وهوی تماشاگرها بیشتر و سروصدای‌شان بلندتر شد. چند دقیقه‌ای این وضع ادامه داشت تا این‌که چراغهای سالن نمایش فیلم روشن شد و مردی آمد جلوی سالن و اعلام کرد که آپارات سینما سوخته و در حال حاضر امکان نمایش فیلم وجود ندارد. بعدش عذرخواهی کرد و گفت که موقع خروج از سینما به گیشه مراجعه کنیم و پولی را که بابت خرید بلیت داده بودیم، پس بگیریم.
دماغ سوخته و پکر پا شدم و به خودم گفتم: بخشکی، شانس!
بعدش راه افتادم به طرف درب ورودی سالن. الحق که بدجوری از دو طرف بد آورده و هم از این‌جا رانده شده بودم و هم از آن‌جا مانده. دلخور و پکر سه تومانم را از خانم بلیت‌فروش پس گرفتم و روانه‌ی خانه شدم...
چند سال بعد، در یکی از سالهای دوره‌ی دانشجویی، این فیلم را در همین سینما ستاره به طور کامل دیدم- درحالی‌که در تمام لحظه‌های تماشای فیلم به یاد خاطره‌ی دفعه‌ی قبلی بودم که به تماشای این فیلم آمده بودم و شانس گه‌مرغی‌ام.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا