او، آن همیشه منتظر صبح، مرده است
افسوس
قلبش نمیتپد
نبضش نمیزند
دیریست سرد و سنگ شده جسم خستهاش
بیدار کردنش دیگر
ناممکن است.
بیهوده است و بیثمر، ای همنوای من!
او را صدا نزن.
چشمان او به راه طلوع سپیدهدم
بیوقفه باز بود و کشید انتظار او
پیچید بر خودش
چون مار او
از بس که بود مضطرب و بیقرار او
اما، دریغ
بیهوده بود آنهمه امیدواریاش
و پوچ و بیثمر همهی بیقراریاش
از بس که صبر کرد
و خیره ماند
چشمان او به راه
شد زجرکش
از هوش رفت
مدهوش شد
از جای برنمیشود این بینوای من
او را صدا نزن.
|