داداش احمد
1402/9/16

دخترک از اول عصر،  بیرون خانه، جلو درب چوبی سبزرنگی که نیمه‌بازش گذاشته بود، ایستاده بود و مدام سرک می‌کشید به طرف سر کوچه‌ و منتظر آمدن داداش احمد بود ولی با این‌که بیشتر از یک ساعت گذشته و نزدیک غروب شده بود و هوا داشت تاریک می‌شد، هنوز داداش احمد پیدایش نشده بود و دخترک دلش شور می‌زد و بی‌قرار بود.
وسط ماه آخر پاییز بود و هوا سرد شده بود و سوز بدی داشت. دستهای دخترک یخ کرده بودند و او آنها را مشت کرده و گرفته بود جلو دهانش و هی توی آنها ها می‌کرد تا بلکه کمی گرم شوند. چند دقیقه‌ای که دم در می‌ایستاد، مادرش از توی ایوان داد می‌زد: دختر! بیا توو، توو این سوز سرما دم در چیکار می‌کنی؟
دختر هم جواب می‌داد: منتظر داداشمم.
مادرش داد می‌زد: با داداشت چیکار داری؟ بیا تو، دختر! می‌چایی.
دختر جواب می‌داد: آخه منتظر داداشمم.
مادرش بلندتر داد می‌زد: می‌گم بیا تو، دختر!
و دختر ناچار می‌شد برای چند دقیقه‌ای درب کوچه را ببندد و برود توی اتاق، پیش مادرش، ولی به محض این‌که سر مادرش گرم کاری می‌شد یا می‌رفت توی آشپزخانه که به شام سر بزند ، دخترک یواشکی، بدون این‌که مادرش ببیند یا متوجه شود، باز برمی‌گشت دم درب حیاط و انتظار برگشت داداشش را می‌کشید. و باز چند دقیقه بعد صدای داد مادرش بلند می‌شد که می‌گفت: بیا تو، دختر! سینه‌پهلو می‌کنی.
و او ناچار می‌شد باز برای چند دقیقه برگردد توی اتاق و با دلی پر از شور منتظر بماند تا پرت شدن مجدد حواس مادرش و جیم شدن او و رفتن دم درب خانه و انتظار آمدن داداش احمد را کشیدن...
آخر آن روز شانزدهم آذر بود- یعنی روز تولد دخترک- و داداش احمد صبح که می‌خواست از خانه خارج شود، بهش قول داده بود عصر که برگردد خانه، سر راه برایش یک عروسک خوشگل و یک کیک با شش تا شمع بخرد، بیاورد تا شب، تولدش را جشن بگیرند، و حالا هوا داشت تاریک می‌شد و هنوز داداش احمد به خانه برنگشته بود و دخترک چشم انتظار هی توی کوچه سرک می‌کشید و هی از یک تا صد می‌شمرد و به خودش می‌گفت این بار، وقتی به صد برسد داداش احمد از سر کوچه، با دستهای پر پیدایش می‌شود، ولی چند بار از یک تا صد شمرده بود با این وجود داداش احمد از سر کوچه پیدایش نشده بود.
دخترک با این‌که هنوز مدرسه نمی‌رفت ولی هم خواندن و نوشتن بلد بود و هم بلد بود بشمرد و اعداد را جمع کند، و همه‌ی اینها را داداش احمد یادش داده بود.
داداش احمد خیلی قصه بلد بود و خیلی هم قصه‌ها را قشنگ تعریف می‌کرد و دخترک عاشق قصه‌هایی بود که داداش احمد برایش بعضی از شبها که خسته نبود و خوابش نمی‌آمد، پیش از آن‌که بخوابند، تعریف می‌کرد. بعضی از شبها هم از روی کتاب برایش قصه می‌خواند، ولی قصه‌هایی که خودش تعریف می‌کرد قشنگتر بودند و دخترک آنها را بیشتر دوست داشت.
بعضی از عصرهای جمعه هم که داداش احمد تعطیل بود و توی خانه بود و درس یا کار دیگری نداشت، او را می‌برد پارک شهر که نزدیک خانه‌شان بود، برای گردش، و برایش حتمن خوراکی هم می‌خرید- مثلن خروس قندی یا نخودچی‌کشمش یا پشمک. به دیدن شهرفرنگی هم که جلوی درب پارک شهر بود، حتمن می‌بردش و حتمن او را سوار چرخ‌فلکی هم که آن‌جا بود می‌کرد و می‌گذاشت یک دل سیر بچرخد و ذوق کند و با خوشحالی برایش دست تکان بدهد.
خیلی شوق و ذوق داشت ببیند عروسکی که داداش احمد برایش خریده و دارد می‌آورد چه شکلی و چه قدی‌ست، بزرگ است یا کوچک. کاشکی موهایش بلند و طلایی و چشمهایش درشت و آبی باشند. لباسش چه شکلی و چه رنگی بود؟ آبی بود یا صورتی؟ شاید هم بنفش یا سبز. کاشکی دامنش پرچین و پفدار باشد. اسمش را خوب بود چی بگذارد؟ لیلا قشنگتر بود یا سارا؟ شاید هم مینا یا رعنا...
سه تا عروسک دیگر هم داشت که آنها را هم داداش احمد برایش خریده بود. اسم عروسک بزرگه که لباس آبی تنش بود و موهای طلایی داشت، مریم بود. آن را داداش احمد، پارسال، برای جشن تولد پنج سالگی‌اش خریده بود. اسم دو تای دیگر هم که کوچکتر بودند و خواهرهای دوقلو بودند، زری و پری بود. لباسهای آن دو تا صورتی و بنفش بودند. چشمها و موهایشان هم قهوه‌ای بودند. آنها را وقتی کوچکتر بود داداش احمد برایش خریده بود...
دیگر آفتاب غروب کرده بود و هوا داشت تاریک می‌شد. دخترک با ناامیدی سرک کشید به طرف سر کوچه. مادرش باز داشت داد می‌زد و صدایش می‌کرد. دخترک بایست برمی‌گشت توی خانه. همین‌طور که با ناامیدی سرک می‌کشید و سر کوچه را نگاه می‌کرد، یک‌دفعه دید که جوانی هم‌قدوقامت داداش احمد وارد کوچه شد. دلش هرّی فروریخت و با خوشحالی داد زد: آخ‌جون داداش احمد اومد.
ولی چرا چیزی دستش نبود؟ نه عروسک نه کیک. کمی که مرد جلوتر آمد، خوشحالی دخترک پر کشید و رفت و سرخوردگی جایش را گرفت چون متوجه شد که جوانی که داشت می‌آمد سمت خانه‌شان داداش احمد نبود. کمی که جوان جلوتر آمد دخترک دید که رهگذری ناشناس است...

آن شب داداش احمد به خانه برنگشت. بعدش هم دیگر هیچ‌وقت به خانه برنگشت. آن شب داداش احمد زخمی و نیمه‌جان توی بیمارستان شماره‌ی دوی ارتش روی تخت افتاده بود و گاهی بیهوش بود، گاهی به هوش می‌آمد، چند دقیقه بعد باز از هوش می‌رفت.
صبح آن روز توی دانشکده فنی شلوغ شده بود. سربازهای حکومت نظامی برای دستگیر کردن بچه‌ها آمده بودند توی سرسرا. دانشجوها بر ضد حکومت شعار داده بودند. سربازها هم تیراندازی کرده بودند. یکی از تیرها خورده بود به بالای شکم داداش احمد، کبدش را سوراخ کرده بود. تیری هم خورده بود به لوله‌ی شوفاژ بالای سرش در سقف سرسرا، لوله‌ سوراخ شده بود. آب جوش ریخته بود پایین، روی داداش احمد، سر و صورتش را سوزانده بود. سربازها او را که از شدت خونریزی و سوختگی بیهوش افتاده بود گوشه‌ی سرسرا، بلند کرده بودند، برده بودند بیمارستان شماره‌ی دوی ارتش. آن‌جا تا شب داداش احمد با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود ولی آن‌قدر خون از بدنش رفته بود که نتوانست تاب بیاورد و آخر شب جان داد.

 بعد از آن دیگر هیچ‌کس برای دخترک عروسک نخرید. هیچ‌کس برایش قصه نگفت یا کتاب قصه نخواند. هیچ‌کس دخترک را به پارک شهر  برای گردش کردن و شهر فرنگ دیدن نبرد و سوار چرخ ‌فلک نکرد و برایش خوراکی نخرید. بعد از آن دیگر زندگی دخترک خالی از تمام این خوشیها شد...


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا