"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟"
- نیما یوشیج
شومگاهانیست وحشتناک
باتلاق مرگ در خود غرق کرده زندگانی را
در جهان از روشنایی امید و آرزو دیگر نشانی نیست
و بر آن شب با تمام ظلمت ترسآور خود سایه افکنده
چادرش را- چادر چرکش که از فرط سیاهی قیر را ماند-
بر زمین و هرچه در آن هست گسترده
زهرآگین است و مرگآذین حضور نکبتآلودش
با نفسهای تهوعآور گندش که سرشار از عفونتهاست
و میآلاید هوا را با دم مسموم و شوم خود.
در کجای این شب تیره
که پر است از جیغهای هولناک و ضجههای دلخراش
و پر از سیل خطرهای فراوانی که ما را میکنند از هر طرف تهدید
راه را بر شبروان خسته و درمانده از محنت
بسته از هر سو
و پر از انواع شومیهای منفور است
هست جایی امن و برخوردار از آرامش؟
تا شود آرامگاه من
و در آن تا صبحدم آرام و بیتشویش
و رها از وحشت کابوسهای جانگزا، آسوده از هر هول و هر رنجی، بیاسایم؟
در کجای این شب تیره
جانپناهی هست؟
در کجای این شب تیره
امنگاهی هست؟
به کدام آویزگاه این شب دمسرد آویزم کلاه و کاپشن فرسودهی خود را؟
تا به زیر سر گذارم بالش افسوسهایم را
و به روی سر کشم نازک پتوی نرم و گرم بیخیالی را
زیر آن شاید کمی بیبیم و بیتشویش
فارغ و آسودهخاطر از تمام رنجها، بیزجر و بیمحنت، بیارامم
و رها از زیر سنگینبار ماتمها شبی را خوش بیاسایم
دنجگاه خاطرم را با خیالی روشن و دلکش بیارایم.
|