تنها و بیپناه
در لحظهی تولد افسوس تازهای
از خویش میگریزم و در امتداد آه
آهی که ممتد است و ندارد نهایتی
آهی که هست از دل تنگم حکایتی
با گامهای بیرمقم پیش میروم
با این امید واهی دلخوشکنک که روزی و جایی
از بند این اسارت جانکاه میرهم
آزاد میشوم.
قلب پر از تلاطم خود را
با این خیال خوش
آرام میکنم:
شاید نجات یابم از این بنبست
شاید رها شوم
از ورطهی مهیب و پر از زجر انزوا
از این سیاهراههی بیروزن
از اینهمه تباهی ویرانگر
از اینهمه پلیدی نکبتبار.
احساس میکنم
از این جهان که مادر انبوه زجرهاست
و زادگاه محنت و اندوه بیشمار
بسیار خستهام
از این همه شکست بسی دلشکستهام
اما چه راه چاره که افسوس
در بند ناتوانی خود دستبستهام.
تنها و خستهدل
در لحظهی تولد افسوس تازهای
افتان و پاکشان
بینا و نیمهجان
درگیر رنج و محنت جانفرسا
و خستگی سخت نفسگیر
میایستم دمی و دمی پیش میروم
هرلحظه ناتوانتر و درماندهحالتر
نزدیکتر به لحظهی تسلیم میشوم.
|