نگارین خندان نیما
1402/8/16


نگارین سروده‌های نیما نازنین‌نگاری خوش‌خنده، شوخ‌طبع و حاضرجواب است و در گفت‌وگوهایش با نیما لبهایی خندان و پاسخهایی شوخی‌آمیز دارد. نخستین تصویر از نگارین خندانش را نیما در "افسانه" ساخته، آن‌جا که سروده:

عاشق:
لیک در خنده‌اش آن نگارین
مست می‌خواند و سرمست می‌رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هرجای بر دست می‌رفت
چه شبی! ماه خندان، چمن نرم.

در تصویر دیگری، در همین "افسانه"، باز هم آن نازنین را می‌بینیم که خندان بر سبزه‌زار "بیشل" نشسته و دسته‌هایی از گلهای رنگارنگ فراهم می‌آورد تا به عشق‌ورزان هدیه دهد:

بر سر سبزه‌ی "بیشل" اکنون
نازنینی‌ست خندان نشسته
از همه رنگ گلهای کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه‌ی عشقبازان.

در شعر "می‌خندد" نگار نیما را می‌بینیم که از دور به نیما می‌خندد:

می‌آید خنده‌اش بر لب شکفته
بهاری می‌نمایاند به پایان زمستان
...
نشسته سایه‌ای بر ساحلی تنها
نگار من به من از دور می‌خندد.

در رباعیهای نیما هم نمونه‌های گوناگونی از گفت‌وگوی او با نگارین خندان و حاضرجوابش وجود دارد، از جمله:

گفتم که "مرا خانه شد اندر تب و تاب
از عشق خراب- خانه‌اش باد خراب."
خندید و بگفت: "خانه‌ی من دل تست
کس با دل خود به کینه ننشست و عتاب."

گفتم: "ستمت؟" گفت: "ستم کیش من است."
گفتم: "کرمت؟" گفت که "درویش من است."
گفتم: "به چنین خوی مگیر از من جان."
خندید که "دیری‌ست که در پیش من است."

خندید و مه‌ام داد مرا چای به دست
یعنی که نه مستی آورد چای که هست
غافل که ز سرپنجه‌ی بلّورش مرا
هرچیز فرا رسد، بسازد سرمست.

گفتا: "دل من رشته‌ی مهر تو گسست."
گفتم: "دل من هم به شکایت پیوست." 
خندید و به خیمه‌گاه خود کُشت چراغ
ره بست و به بالینم خاموش نشست.

گفتم: "اگرم دست دهد صحبت دوست
از تن به در اندازم جان و رگ و پوست."
خندید که "این منت با خویش گذار
جان گر بنهی ور ننهی، جانت اوست."

گفتم: "چه کنی دلت چو با من پیوست؟"
گفتا: "چه کنی با من؟ ای روی‌پرست!"
گفتم که "قدت بشکنم و رخ بوسم."
خندید که "آماده‌ام از بهر شکست."

گفتم: "رخ تو؟" گفت: "خراجیش چو نیست؟"
گفتم: "دل من؟" گفت: "علاجیش چو نیست؟"
گفتم: "سخن من آمد از تو به کمال."
خندید و به من گفت: "رواجیش چو نیست؟"

گفتم: "همه سوختم." بگفت: "این باید."
گفتم: "همه ساختم." بگفت: "این شاید."
گفتم که "نه این بود امیدم از تو."
حندید که "این خام چه‌ها می‌پاید!"

گفتم: "چه مرا ز راحتم داشته باز؟"
گفتا: "خم گیسوی سیاه و طناز."
گفتم: "به خیال اوست راهم در پیش."
خندید و به من گفت: "زهی راه دراز!"

گفتم مگر از مهرش دل برگیرم
مهر دگری جویم و دلبر گیرم
خندید و به من گفت که "این نیز بگو
رنجوری خویش باید از سر گیرم."

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا