دبیر زبان انگلیسیمان- آقای دیلمقانی- نیامده بود مدرسه و تعطیل شده بودیم. با حمید از مدرسه که بیرون آمدیم، به جای اینکه برویم به سمت خانههایمان، رفتیم توی باغ کاخ مرمر که مدتی بود به صورت پارک درآمده و ورود به آن آزاد شده بود، نیم ساعتی گشتیم. بعد که خسته شدیم، روی نیمکتی نشستیم و رفتیم توو نخ دو تا خانم جوان چادرنمازی که چادرهاشان از رو سرهاشان افتاده بود رو شانههاشان و آرایش غلیظ و موهای بلند افشان داشتند و روی نیمکتی، کنار هم، نشسته بودند و سیگار میکشیدند. حمید گفت: خانومن.
با تعجب گفتم: چش بسته غیب میگی؟
گفت: میدونی خانوم ینی چی؟
گفتم: ینی که ینی. خانوم ینی خانوم دیگه.
گفت: نه، خنگاللا. خانوم ینی اونکاره.
با تعجب نگاهش کردم.
گفت: اونکاره میدونی ینی چی؟
حس کردم چشمهام از تعجب گرد شده. نگاهی به خانمها انداختم و دوباره رفتم توو نخشان.
حمید گفت: نمیدونی ینی چی؟ ینی فلونکاره.
بعد کمی صبر کرد و گفت: دوزاریت نیفتاد؟ چه جوری حالیت کنم؟ خنگ خدا، ینی ...
در همان موقع سه تا مرد جوان هیکلدار آمدند سراغ خانمها و چند دقیقهای باهاشان صحبت کردند. بعدش خانمها با ناز از جاشان بلند شدند و با آن سه تا رفتند، حمید گفت که پا شویم برویم عکاسی شیوا، عکسی را که آنجا انداخته و قرار بوده امروز عصر آماده باشد، بگیریم، بعدش، برگردیم، برویم قنادی گواهی، بستنی با فالوده بخوریم. گفتم "باشه" و پا شدیم، راه افتادیم و از باغ کاخ مرمر بیرون آمدیم. از کنار نردههای باغ، توی پیادهرو خیابان پاستور، آمدیم به سمت خیابان پهلوی و سر خیابان پاستور، پیچیدیم به سمت چهارراه پهلوی پایین (چهارراه سپه) و از پیادهروی غربی خیابان پهلوی راهی عکاسی شیوا شدیم.
پنج شش دقیقه بعد از عرض خیابان سپه رد شدیم و در پیادهرو به مسیرمان ادامه دادیم. از چند تا فروشگاه ورزشی و چند تا فروشگاه وسایل ارتشی و یک ساندویچفروشی گذشتیم. کمی بعد از جلوی مغازهی نانتافتونی و بعدش از مقابل بیمارستان اخوان، در آن طرف خیابان، رد شدیم. کمی پایینتر به مغازهی معاملات ملکی ناصر حجازی رسیدیم. ناصر حجازی با یک نفر دیگر، همسنوسال خودش، دم مغازه ایستاده و در حال صحبت بود. هر دو بهش سلام کردیم. او هم نگاهی به ما کرد و جواب سلاممان را داد. برایش سرهایمان را به نشانهی ارادت تکان دادیم و رد شدیم. بعدش از جلو کتابفروشی سعدی گذشتیم. کمی پایینتر، از جلو مسجد فخریه و بعد از عرض خیابان میامی و بعدش خیابان مهدیه رد شدیم. از جلو مغازههای بعدی، از جمله کفاشی و کبابی، هم گذشتیم و به قنادی آذربایجان رسیدیم. از جلو آن هم گذشتیم. بعدش از جلوی دبیرستان دخترانهی دوشیزگان و میوهفروشی و بساط روزنامهفروشی حسنآقا لقوهای رد شدیم و به میدان منیریه رسیدیم. از جلو قنادی میهن وارد خیابان شدیم و از عرض خیابان منیریه گذشتیم و در آن طرف خیابان، وارد پیادهرو شدیم. در ادامهی مسیر از کوچهی وستاهل و باشگاه ورزشی سعدیان، در سر کوچه، گذشتیم. کفشفروشیها و فروشگاههای لوازم ورزشی و خیاطی بیتا را رد کردیم. از مقابل خرازیهای بهروز و شبستری هم گذشتیم. هنرستان پسرانه و کمی پایینتر کافه کولی و بعد عینکفروشی و مغازهی کفشفروشی بچگانه را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به خیابان انتظام و در سر شمالیاش محوطهی باغچهمانند فروش گل و گیاه. از عرض خیابان انتظام و در سر جنوبیاش بساط روزنامه و مجله فروشی و مغازهی ماهیفروشی گذشتیم. بعد از عبور از چند مغازه از لبنیاتی مهتاب و داروخانهی گلشن (روبهروی خیابان فرهنگ) رد شدیم و بعد از بنگاههای معاملات ملکی جواهری و حقیقت، و روبهرویشان، کنار درخت نارون توی جوی آب، پاتوق آقعظیمی را که دلال معاملات ملکی بود و مغازه نداشت و آنجا، در سایهی درخت میایستاد و کار مشتریهایش را راه میانداخت، گذشتیم. بعدش از جلو خشکبارفروشی سلامت و دالان کنارش و گلفروشی گلستان، نبش جنوبی دالان، و قنادی گواهی و کافه شاهسون رد شدیم. بعد هم خیابان شیبانی و در جنوبش فروشگاه استارلایت و خشکشویی بنفشه و عکاسی هما را رد کردیم. بعدش از جلو سینما ستاره و بنگاه مطبوعاتی بنفشه و، کمی پایینتر، از جلو بانک ملی و نبش شمالی خیابان انصاری، بانک کارگشایی، و نبش جنوبیاش، داروخانهی پروین، و پایینتر از آن، نبش شمالی خیابان قزوین، درمانگاه دکتر فیروزبخش، گذشتیم. از عرض خیابان قزوین هم رد شدیم. بعدش از جلو مغازه آبمیوه-بستنیفروشی نبش جنوبی خیابان قزوین گذشتیم. ایستگاه اتوبوس خط راهآهن- پل تجریش را رد کردیم و رفتیم به سمت چهارراه معزالسلطان. از کوچهی دکتر هاشمینژاد که مطب و خانهی دکتر هاشمینژاد در نبش جنوبیاش بود و پلههایی که برای ورود به مطب میبایست ازشان بالا برویم، گذشتیم. کمی پایینتر از مطب دکتر هاشمینژاد، از کوچهی قلعهوزیر هم رد شدیم و نرسیده به خیابان حاجعبدالصمد، رسیدیم به عکاسی شیوا و آنجا وارد راهرو شدیم و از پلهها بالا رفتیم. بالای پلهها، سمت راست، درب شیشهای را باز کردبم و داخل آتلیهی عکاسی شدیم- اول حمید و پشت سرش من.
جلوی پیشخوان به آقارضا شیوا که پشت پیشخوان نشسته و داشت روزنامه میخواند، سلام کردیم. آقارضا سرش را از بین صفحههای روزنامه بلند کرد و نگاهی به ما انداخت و جواب سلاممان را داد. حمید قبضی را که دستش بود، گذاشت جلو آقارضا شیوا. آقارضا قبض را برداشت و نگاهی به آن کرد. بعد سرش را برد پایین و یکی از کشوهای زیر پیشخوان را باز کرد و پاکتهای سفید داخل کشور را پس و پیش کرد. بعد از حدود نیم دقیقه جستوجو بین پاکتها و عقب جلو کردنشان، پاکت سفید کوچکی را درآورد و گذاشت جلوی حمید و گفت: بفرما. خدمت شما.
حمید پاکت را برداشت و باز کرد و یکی از عکسهای داخلش را بیرون آورد و به آن نگاه کرد و به محض نگاه کردن اخمهایش رفت توو هم. بعد، همانطور اخمکرده و با حالتی بهتزده، عکس را گرفت جلو چشمهای من و با تعجب گفت: مهتی! نیگاش کن. ینی این منم؟
نگاهی به عکس کردم. البته که حمید بود منتها حمیدی با چشمهای کمی ورقلنبیده که بیشباهت به چشمهای وزغ نبود. از دیدن عکس حمید با آن چشمهای ورقلنبیده میخواستم از خنده منفجر شوم ولی به سختی جلو انفجار خندهام را گرفتم و سعی کردم عکسالعملی نشان ندهم. حمید دوباره پرسید: تو یه چیزی بگو. ینی این منم؟
گفتم: چه عرض کنم.
بعدش حمید، همانطور اخم کرده و بهتزده، عکس را گرفت جلو چشمهای آقارضا شیوا و گفت: داداش! یه نگاهی به این عکس بنداز، یه نگاهی هم به من، ببین انصافن چشای من اینجور باباقوریه؟
و عکس را داد دست آقارضا شیوا. آقارضا با تعجب نگاهی به عکس و بعد نگاهی به حمید انداخت. بعدش قاهقاه شروع کرد به خندیدن. حمید عصبانی گفت: چیه؟ آقارضاجون! به چی میخندی؟ به این چشای باباقوری؟
آقارضا شیوا خنده را تمام کرد و گفت: به خدا شرمندهم. به ولای علی هرچی بگین حق دارین. من از شما خیلی معذرت میخوام. ببخشید.
حمید گفت: خدا ببخشه، اما واسه چی چشامو اینجوری باباقوری کردی؟
آقارضاشیوا گفت: حقیقتش اینه که چند روز پیش یه اتول سواری ناحق به آقباقر- رتوشکارمون- زد، درب و داغونش کرد. بدبخت آشولاش افتاده گوشه بیمارستان سینا. جاش یه رتوشکار تازه اومده. عکس شما رم ایشون رتوش کرد، ولی از قرار معلوم حیف نون اصلن این کاره نیست. به هر حال من بابت این دسته گلی که این بابا آب داده خیلی شرمندهم و از جنابعالی عذر میخوام. خودم همین امشب عکستونو از رو فیلم نگاتیوش رتوش و چاپ میکنم. فردا حاضره. زحمت بکشید یه توک پا بیاین تا تقدیمتون کنم...
حمید با دلخوری گفت: باشه. پس تا فردا.
آقارضا گفت: خیر پیش. بازم عذر میخوام.
حمید گفت: عیبی نداره. تقصیر شما که نبوده.
بعدش عصر به خیر گفتیم و از آتلیه عکاسی شیوا آمدیم بیرون و برگشتیم به طرف قنادی گواهی. توی راه هردو کلی به چشمهای ورقلنبیدهی عکس حمید میخندیدیم و من هی سر به سرش میگذاشتم و طرز گفتنش را تقلید میکردم که "ببین، انصافن چشای من اینجور باباقوریه؟" و حمید غش غش میخندید ...
|