فردای منی
1402/7/16


غرق شب تاریکم و در چنگش اسیر
زندانی تنهایی هول‌انگیز
وحشت‌زده از ظلمت دهشتناک
از این‌همه تاریکی حاکم دل‌گیر.

سخت است چه بسیار و پر از زجر و عذاب
بی روشنی روز به سر بردن
دوزخ را می‌ماند
محروم از نور
محروم از امید
محروم از مهر
در ظلمت جان‌سوز به سر بردن
از لذت پرواز در اوج
از شادی آزادی
بی‌بهره
در کنج قفس کز کرده
سرشار غم افسردن و پژمردن
ناکام و سیه‌روز به سر بردن.

از پنجره پرسیدم:
گر باز نباشی تو چه حالی داری؟
پاسخ داد او با لحنی دردآلود:
دلتنگی آن می‌کُشدم بی‌تردید.
از آینه پرسیدم:
در ظلمت شبگاه چه حسی داری؟
پاسخ داد او با آهی حسرتناک
اندوهش درهم شکند روحم را.

آیا من
از پنجره و آینه کمتر هستم؟
از آنها کم‌حس‌تر هستم؟
نه، نیستم از پنجره و آینه کمتر من
وقتی که تو با من باشی
در قلب من آفتاب روشن باشی.

وقتی که تو با من باشی
من سرخوش و شادانم.
وقتی که تو با من باشی
سرزنده و پرشورم
مانند چراغی روشن
بخشنده و ایثارگر نورم.

فردای منی، بی‌تو شبی مدهوشم
قلبم تهی از روشنی شادی‌بخش
در کنج قفس فاخته‌ای خاموشم
بی‌بهره‌ام از نغمه‌ی آزادی‌بخش.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا