چهارگاه‌ها
1402/6/16

 

شبی به آینه گفتم که از تو بیزارم
تو بازتاب منی
و هیچ چیز به جز افسوس
در آن نگاه پر از آه تو نمی‌بینم.

من از وزیدن هر تندباد می‌لرزم
چرا که کرد خراب
شبی وزیدن یک تندباد توفان‌زا
تمام خانه‌ی رؤیایی امید مرا.

تمام پنجره‌ها بسته‌اند و دل‌خسته
و کوچه‌ها همه بن‌بست
چراغها همه خاموش
بگو به معجزه آیا هنوز امیدی هست؟

شب است
شبی مرکب از احساس ترس و یأس سیاه
شبی پر از تشویش
شبی که پنجره‌ها می‌کشند از غم آه.

شبی به پنجره‌ی بسته گفتم: ای رفیق!
که مثل من پر از آهی
دری گشوده در این تنگنا برای چه نیست؟
چرا اسارت ما فصل بی‌سرانجامی‌ست؟

نه رودخانه‌ی پهناور خروشانم
نه این‌که چشمه‌ی جوشانم
در این کویر عقیم
بدون آبم و خشکیده برکه‌ای تشنه.

غروب بود و غریبی
غروب غم‌زده و بغض‌کرده‌‌ی دل‌گیر
غریبه زمزمه می‌کرد
و باز قلب مرا می‌فشرد در هم درد.

سرود می‌خواندم
از آن‌چه بر دل من رفته بود، می‌خواندم
از آتشی که مرا کرده بود خاکستر
از آن غمی که مرا کرد دود، می‌خواندم.

ستاره‌باران بود
از آسمان شب عشق نور می‌بارید
چه شاعرانه بود و خیال‌انگیز!
در اوج عاطفه ماه تمام می‌تابید.

چرا حکایت ما قصه‌ی غم‌انگیزی‌ست؟
بدون فصلی خوش
بدون برگی سبز
چرا چراغ امیدی در این سیاهی نیست؟

به من جواب دهید، ای نجات‌یافتگان!
کجاست راه رهایی ما از این توفان؟
کجا پناه بگیریم و در امان باشیم؟
از این تلاطم بی پایان

چه سخت کشمکشی
میان قلب من و زندگی‌ست در جریان
مدام می‌کشد امواج آن به هر سویم
امان از این توفان.

شبی سیاه از این حبسگاه بی‌روزن
فرار خواهم کرد
از این دیار پر از نکبت فریب و دروغ
گذار خواهم کرد.

مرا ببر با خود
به دوردست، به شهر شکوهمند نشاط
از این دیار پر از تیرگی غم برهان
ببر به گستره‌ی روشنی بی‌پایان.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا