سینما فرخ یکی از شش سینمای اطراف خانهی ما بود و در ضلع جنوب شرقی میدان قزوین که به آن دروازه یا دروازه قزوین هم گفته میشد، قرار داشت. این سینما وقتی من سه ساله بودم- یعنی سال ١٣٣٧- به عنوان تماشاخانه (سالن نمایش تئاتر) ساخته شد ولی چند سال بعد صاحبش تبدیلش کرد به سینما. سالن نمایش فیلم سینما فرخ مستطیلی کمعرض بود که در انتهای سالن انتظار سینما قرار داشت و حدود پانزده- شانزده ردیف صندلی داشت که در دو ستون چیده شده بودند. وقتی از درب ورودی سالن واردش میشدیم، در هر ردیف ستون دست چپمان شش صندلی و در هر ردیف ستون سمت راستمان هشت صندلی داشت که در مجموعه میشد حدود دویست و ده- بیست صندلی. از خیابان که داخل سینما میشدیم، راهرویی کوتاه و باریک بود که در انتهایش گیشهی فروش بلیط قرار داشت و بعد از آن راهرو، سالن انتظار بود و در انتهایش، روبهروی راهروی کوتاه و باریک ورودی، سالن نمایش فیلم قرار داشت. دو طرف راهروی کوتاه ورودی و اطراف سالن انتظار هم به دیوار، پوسترها و آفیشهای فیلمهای نشان داده شده در این سینما، چسبانده شده بود.
من در عمرم فقط یک بار به این سینما رفتم و آن هم در بهار سال ١٣٥٠ بود که کلاس دهم بودم و این دومین باری بود که در دورهی دبیرستان یواشکی به سینما میرفتم.
جریان از این قرار بود که در ماه اردیبهشت این سال یک روز که از میدان قزوین میگذشتم، دیدم که سینما فرخ فیلم "سربازهای یک چشم" را نشان میدهد. این فیلم از فیلمهای وسترن خیلی معروفی بود که از سالهای دبستان خیلی دلم میخواست ببینمش. در آن سالها این فیلم را مدتی در سینماهای تهران نشان داده بودند و من آگهی تبلیغش را در روزنامه دیده بودم و میدانستم که مارلن براندو در آن بازی کرده، و مارلن براندو یکی از بازیگران محبوبم بود. خوب به خاطر دارم که آگهی تبلیغ فیلم را از روزنامه چیده و در یکی از صفحههای دفتر بزرگ سینماییام چسبانده بودم- همان دفتری که پیشتر هم در نوشتهای با عنوان "سینما داریوش" به آن و آخر و عاقبت غمانگیزش اشاره کردهام. در آن سالها کسی نبود که مرا به تماشای این فیلم ببرد، در نتیجه نتوانسته بودم فیلم را ببینم. برای همین وقتی در اردیبهشت آن سال دیدم که بعد از چند سال دوباره فیلم را نشان میدهند، آن هم در یکی از سینماهای نزدیک خانهمان- ذوقزده شدم و تصمیم گرفتم هرجور شده به تماشایش بروم و آرزوی قدیمیام را برآورده کنم.
فردای آن روز، در زنگ تفریح، وقتی در حیاط مدرسه داشتم با همکلاسی و دوستم- نادر- که پسر پر شر و شوری بود، صحبت میکردم، ازش پرسیدم که فیلم "سربازهای یک چشم" را دیده. گفت "نه". گفتم در یکی از سینماهای نزدیک خانهی ما نشانش میدهند و من میخواهم بروم ببینمش. گفت "منم باهات میام." از خداخواسته قبول کردم چون تنها سینما رفتن را زیاد دوست نداشتم و راستش کمی هم از این کار میترسیدم و بیشتر دلم میخواست که دست کم یکی همراهم باشد. این طوری هم مطمئنتر بود هم بیشتر حال میداد. قرارمدارهایمان را گذاشتیم. قرار شد پنجشنبه بعد از ظهر که مدرسه تعطیل بود به دیدن فیلم برویم. به خانوادههایمان هم بگوییم که ساعت یک تا چهار بعداز ظهر برایمان کلاس فوقالعاده گذاشتهاند و باید ناهار مدرسه بمانیم و عصر به خانه برمیگردیم.
روز پنجشنبه، بعد از تعطیل شدن مدرسه در ساعت ده دقیقه به دوازده، با نادر از مدرسه درآمدیم و پیاده روانه شدیم به سمت سینما فرخ.
همان اول راه، به پیشنهاد نادر که گفت "از گشنگی روده کوچیکهم داره روده بزرگهمو میخوره"، از پیراشکی فروشی پایینتر از کلانتری مرکز دو تا پیراشکی داغ کرمدار خریدیم تا قبل از خوردن ناهار، به اصطلاح، تهبندی مختصری کرده و سر و صدای رودههایمان را که قاروقور میکردند، خوابانده باشیم. نزدیک چهارراه سپه رسیده بودیم که پیراشکیهامان تمام شدند. از چهارراه سپه گذشتیم. دویست متری پایینتر و نرسیده به بیمارستان اخوان، داخل کوچهی بالای مدرسهی سابقمان- هدف شمارهی یک سیکل اول- شدیم تا سری به دبیرستانی که سه سال در آن درس خوانده و هر سه سالش همکلاسی بودیم، بزنیم و دیداری تازه کنیم. کمی بعد از کوچهی "باغ ارغوان"، از درب شمالی دبیرستان داخل مدرسه شدیم. از راهروی باریک و دفتر آقای میرپور- مدیر دبیرستان- گذشتیم و وارد حیاط شدیم. از جلوی کلاسهای شمال غربی دبیرستان و سالن غذاخوری و کافهی دبیرستان و بوفهها گذشتیم و زمینهای بسکتبال و والیبال را پشت سر گذاشتیم و بعد، از درب جنوبی دبیرستان خارج و وارد خیابان البرز شدیم و در طول این مسیر یکبند خاطره برای هم تعریف کردیم- از سه سالی که در این دبیرستان درس خوانده بودیم و از دبیرها و ناظمها و همکلاسیها و اتفاقهای بد و خوب فراموش نشدنی. از خیابان البرز به طرف امیریه برگشتیم. از کوچهی "باغ ارغوان" گذشتیم، بعد از مقابل ساختمان بیمارستان اخوان، و وارد امیریه شدیم و مسیرمان را به سمت جنوب ادامه دادیم. از مقابل چند فروشگاه ورزشی و عکاسی کتایون و آبمیوهفروشی آقارضا و کوچهی کامرانیه و فروشگاههای ورزشی دیگر گذشتیم و رسیدیم به میدان منیریه. از عرض خیابان رد شدیم و باز چند تا فروشگاه ورزشی و عکاسی رؤیا را رد کردیم تا رسیدیم به اغذیهفروشی "شوخ" و رفتیم داخل تا ناهارکی بخوریم. بعد از سلام کردن و "خسته نباشین" گفتن به "ممدآقا"- صاحب مغازه- سفارش دو تا ساندویچ مغز و دو تا ساندویچ سالاد اولیهی مخصوص و دو تا پپسی دادیم. بعد نشستیم روی دو تا چهار پایهی بلند مخصوص بدون پشتی که کفیهای گرد چرمی سیاه داشتند، کنار میز باریک و دراز سراسری چسبیده به دیوار جنوبی مغازه. چند دقیقه بعد ممدآقا ساندویچهای سالاد الویه را لای کاغذ مخصوص پیچید و گذاشت توی یک بشقاب بزرگ ملامین، گذاشت روی پیشخوان و گفت: "بفرمایین. نوش جونتون". نادر پا شد و بشقاب را آورد و گذاشت مقابلمان. شیشههای پپسی را هم که ممدآقا درهایشان را باز کرده و روی پیشخوان گذاشته بود، آورد و یکیش را گذاشت جلو من، یکیش را هم گذاشت جلو خودش، بعدش نشست و هر دو سرگرم گاز زدن به ساندویچهای سالاد اولیه شدیم تا مغزها توی تابهی بزرگ سرخ شوند. چند دقیقه بعد، پس از تمام شدن ساندویچهای سالاد الویه، ساندویچهای مغز هم آماده شده بودند و ممدآقا آنها را هم داخل کاغذهای مخصوص پیچید و ساندویچها را گذاشته بود توی یک بشقاب ملامین، بشقاب را گذاشت روی پیشخوان. بعد گفت: "اینم ساندویچای مغزتون. نوش جونتون."
من پا شدم و گفتم : "دست گلت درد نکنه، ممدآقا!"
نادر گفت: "ایشاللا بری پابوس آقا"
ممدآقا خیلی جدی گفت: "برم پابوس خانوم بهتر نیست؟"
نادر غش غش خندید. من بشقاب ساندویچهای مغز را برداشتم، گذاشتم روی میز باریک جلومان. بعد از خوردن ساندویچهای مغز و سرکشیدن آخرین قلپ پپسی، پاشدیم و من پول ساندویچها و نوشابههایی را که خورده بودیم، دادم به ممدآقا و بعد از تشکر برای ممدآقا دست تکان دادیم و خیر پیش گفتیم و از مغازهاش آمدیم بیرون. بعد از عبور از جلو قنادی توکلی تبریزی و چند تا مغازهی دیگر، از جمله مغازهی گلفروشی، از کوچهی روبهروی خیابان انتظام رد شدیم. کمی پایینتر از عرض خیابان فرهنگ گذشتیم و از جلوی قنادی فرد توکلی و بعدش، مغازه اسداللهخان و عکاسی نلی رد شدیم، و پایینتر از مقابل لوازم تحریری افشاری گذشتیم. بعد از عرض خیابان اهلی شیرازی و از جلوی چاپخانهی تابان و بعد کتابفروشی تابان گذشتیم و کمی بعد رسیدیم به سر پل امیربهادر. آنجا بایست از عرض خیابان امیریه رد میشدیم و وارد خیابان قزوین میشدیم و میرفتیم سمت میدان قزوین و سینما فرخ، ولی من برای اینکه مبادا کسی از خانوادهام یا همسایههامان ما را ببینند و خبرش به گوش پدر و مادرم برسد که ما به جای اینکه مدرسه باشیم، داریم خیابانگردی میکنیم، ترجیح دادم که کمی راهمان را دورتر کنیم و برویم تا نزدیک چهارراه معزالسلطان، بعدش برویم آنور خیابان و از کوچهی قلعهوزیر و کوچهپسکوچههای آن برویم تا خیابان قلمستان و بعدش خیابان سیمتری و از آنجا برویم به سمت شمال و میدان قزوین و سینما فرخ. اینطوری اگرچه راهمان دویست سیصد متری دورتر میشد ولی مطمئنتر و بدون دردسر بود و خیالم راحتتر. وقت هم خیلی داشتیم چون فیلم ساعت یک و نیم شروع میشد و هنوز بیشتر از نیم ساعت وقت داشتیم.
قبل از عکاسی شیوا و درست روبهروی کوچهی قلعهوزیر از عرض خیابان امیریه رد شدیم و وارد کوچهی قلعهوزیر شدیم و از جلو مسجد پنبهچی گذشتیم، رفتیم به سمت انتهای کوچه و پس از رد شدن از چند کوچهپسکوچه، به خیابان قلمستان و بعدش خیابان سیمتری رسیدیم. بالأخره حدود ساعت یک و ربع جلو سینما فرخ بودیم. از گیشه دو تا بلیط خریدیم. پول بلیطها را نادر داد. بعد رفتیم توی سالن انتظار. من حسابی مستراحلازم بودم. نادر هم ایضن، چون پرسید: میتی! شاش نداری؟
گفتم: چرا واللا.
گفت: مال من که الانه که شرشر بریزه.
گفتم: پس پیش به سوی دبلیوسی.
و رفتیم سمت دبلیوسی سینما. چند دقیقه بعدش دست و رو شسته و ترگل ورگل آمدیم توی سالن انتظار و ایستادیم به تماشای پوسترهای فیلمها که به در و دیوار سالن چسبانده شده بود. بعد از اینکه دوری در سالن انتظار که نیمه پر بود از مردهای تکی یا چندتایی، زدیم، نادر گفت "بریم، تخمه آفتابگردان بخریم، موقع تماشای فیلم بیکار نباشیم." گفتم "باشه" و رفتیم، از بوفه نفری یک سیر تخمه آفتابگردان خریدیم، و همانجا، نزدیک بوفه، پاکتهای تخمه به دست، منتظر باز شدن درب سالن نمایش فیلم ایستادیم. سر ساعت یک و نیم زنگ سالن سه بار به صدا درآمد و درب سالن نمایش فیلم باز شد، من و نادر هم قاطی بقیه داخل سالن شدیم و رفتیم سر جایمان که پشت بلیطها مشخص شده بود، در یکی از ردیفهای تقریبن وسط سینما نشستیم. چند دقیقه بعد نمایش فیلم شروع شد.
هنرپیشههای اصلی فیلم مارلن براندو (در نقش ریو)، کارل مالدن (در نقش دد لانگورث) و پینا پلیسر (در نقش لوییزا) بودند. ماجرای فیلم این بود که ریو و دد و یکی دیگر به اسم داک از بانکی در مکزیک دو کیسه طلا میدزدند. پلیس مکزیک آنها را در حال جشن گرفتن غافلگیر میکند و به سمتشان تیراندازی میکند. داک کشته میشود ولی دد و ریو فرار میکنند. بعد دد به ریو خیانت میکند و میگذارد که روستاییها ریو را دستگیر کنند و خودش تنها با طلاها فرار میکند. ریو دستگیر میشود و پنج سال در زندان میماند. بعد از زندان فرار میکند و میرود تا دد را پیدا کند و ازش انتقام بگیرد. در مونتری کالیفرنیا دد را که کلانتر شده پیدا میکند. برنامهاش این است که دد را بکشد و با شریکهای جدیدش از بانکی در مونتری طلا بدزدند و فرار کنند ولی در این میان عاشق لوییزا- دخترخواندهی دد- میشود و شبی را با او میگذراند و همین عشق باعث میشود که کارها پیچیده شود و ریو نتواند از دد انتقام بگیرد. بقیهی فیلم تا آخرش ماجرای درگیری بین دد و ریو از یک طرف و دد و دخترش لوییزا از طرف دیگر و عشق بین ریو و لوییزا از طرف سوم است که بسیار مهیج ساخته شده و من یکی را که حسابی تحت تأثیر قرار داد...
وسطهای نمایش فیلم، همینطور که داشتیم چیلیک چیلیک تخمه میشکوندیم و فیلم را تماشا میکردیم، یکدفعه سر گنده و کچل مرد کلهطاسی که جلو نادر نشسته بود، برگشت سمت نادر و با صدایی نکره و لحن داشمشتیها گفت: بچه جون! اینقد چیلیک چیلیک نکن، جون ننهت. اهصابمونو خط خطی کردی به مولا.
نادر گفت: بچه توو قنداقه، آقمولا!
مرد صدای نکرهاش را کلفتتر کرد و گفت: نخیرا، بچه توو فلونجای ننهشه، مشتیماشاللا!
توی تاریکی سالن سینما درست نتوانستم چهرهاش را ببینم، فقط برق روغنی که به سبیلهای کلفت از بناگوش دررفتهاش مالیده بود، به چشمهام خورد.
نادر گفت: یخ کنی، بلا!
مرد گفت: ور بپری، روغنجلا!
نادر گفت: خاک تو سرت، رییس کل کلا!
مرد گفت: ریدم به هیکلت، آفتابهی دم در خلا!
کار کل کل بین نادر و مرد داشت بالا میگرفت و هرچه هم من با مشت سقلمه میزنم به پک و پهلوی نادر که کوتاه بیاید ، گوشش بدهکار نبود و حسابی دور برداشته و به سیم آخر زده بود. بالأخره با صدای "هیس هیس" کردن اطرافیان، دو طرف از خر و استر شیطان آمدند پایین و نادر به عنوان ختم کلام گفت: صدا تخمه شکوندن ما اهصابتو خط خطی میکنه؟ خب گوشاتو بگیر، تربچه!
طرف هم جواب داد: چرا من گوشامو بگیرم؟ بزمجه! جفت گوشاتو میگیرم، بیخ تا بیخ میبرم، میذارم کف دسات، جیگرجون! این خط اینم نشون.
و همانطور که پشتش به ما و رویش به سمت پردهی سینما بود، کف دست چپش را آورد بالا، گرفت سمت ما و با انگشت اشارهی دست راستش رویش ضربدر کشید. نادر هم تحت تأثیر سقلمههای من و "هیس هیس" دیگران، دیگر جوابی نداد و ساکت شد. دیگر هم تا آخر فیلم تخمه نشکوندیم و ساکت و بیسروصدا، مثل بچهی آدم، نشستیم سر جامان.
... بعد از اینکه موقع سرقت از بانک دختری کشته میشود، دد، ریو را به عنوان قاتل دستگیر میکند و به زندان میاندازد. لوییزا به دیدن ریو در زندان میرود و به او اطلاع میدهد که باردار است و تصمیم دارد که بچهاش را به دنیا بیاورد. بالأخره ریو از فرصتی که به دست میآورد از زندان فرار میکند. دد تعقیبش میکند و در درگیری بینشان ریو دد را میکشد. صحنهی آخر فیلم خیلی رمانتیک و احساساتی است. ریو و لوییزا به سمت تپههای شنی میروند و خیلی رمانتیک با هم وداع میکنند. ریو قول میدهد که وقتی بهار آمد بیاید دنبال لوییزا و او را با خودش ببرد...
با تمام شدن فیلم از جا بلند شدیم. مرد کلهطاس هم که جلو نادر نشسته بود، زودتر از ما از جاش بلند شد و با عجله به سمت درب خروجی سالن رفت. آن وقت بود که توانستیم هیکل گنده و گردن کلفت و قامت دیلاقش را زیارت کنیم. نادر وقتی رفتن با عجلهی آن قلچماق را دید باحالتی فاتحانه گفت: آقمیتی! رؤیت کردی بچهننهی بیخایه چه جوری دمشو گذاشت رو کولش، در رفت؟
من چیزی نگفتم و پشت سر نادر، قاطی جمعیت، از درب خروجی سالن آمدم بیرون و دوتایی وارد خیابان سیمتری شدیم. توی خیابان سیمتری، روبهروی درب خروجی سینما، یکدفعه چشمام افتاد به مرتیکهی کلهطاس غلتشن که با فاصلهی دو سه متر از ما قمه به دست ایستاده بود لب جو، قمهاش را هم برده بود بالا، منتظر ما بود. با دیدن او و قمهاش یکدفعه وا رفتم و توی دلم یکهو خالی شد. حس کردم عرق سردی از پشت گردنم روی ستون فقراتم سرازیر شده. نادر همینکه چشمهاش به مرتیکهی کلهطاس افتاد، هولکی گفت: یاخدا! بدو، میتی! الفرار...
و دو تا پا داشت، دو تا هم قرض کرد، پا گذاشت به فرار، حالا ندو کی بدو. من هم معطل نکردم، مثل جت از جا کنده شدم، با حداکثر سرعتی که مقدورم بود، پشت سرش شروع کردم به دویدن. مرتیکه هم که ما را در حال دویدن دید، چند قدمی دنبالمان دوید و چندتا فحش خوارمادر آبدار هم نثارمان کرد، ولی چون هم من هم نادر هر دو خیلی تیزپا بودیم، یارو با آن هیکل گندهاش نمیتوانست به ما برسد، برای همین زیاد دنبالمان ندوید و سر خیابان حاجعبدالصمد، وقتی نادر ایستاد و من هم که پشت سرش رسیده بودم، ایستادم و برگشتم نگاه کردم، اثری از آثار یارو نبود و آن وقت بود که هر دو نفسنفسزنان با هم گفتیم: آخیش...
در ایستگاه اتوبوس نزدیک چهارراه معزالسلطان نادر سوار اتوبوس شد و رفت. من هم پیاده راهی خانه شدم. در طول راه هر وقت یاد حالت و حرف نادر میافتادم که گفت "یاخدا! بدو، میتی!الفرار"، بیاختیار به خنده میافتادم و کلی میخندیدم. هنوز هم که هنوز است، بعد از گذشتن بیشتر از پنجاه سال از آن ماجرا، هروقت یاد آن حالت و حرف نادر میافتم نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم و کلی میخندم...
|