گربه‌ای که فیلسوف بود
1391/3/24


دیشب، وقتی بعد از تمام شدن کارم برگشتم خانه، به محض ورود به سرسرا، متوجه عادی نبودن اوضاع شدم. تمام خانه زیر و رو شده بود. همه چیز به هم ریخته بود. شرایط طوری بود که به نظر می‌رسید آپارتمان توسط موجودی هرج‌ومرج‌طلب کن‌فیکون شده. وحشت‌زده به همه سو چشم انداختم. خیلی زود عامل به هم ریختگی خانه را دیدم و فهمیدم کدام موذی شروری این‌طوری همه چیز را زیر و رو کرده. فلان فلان شده آنجا بود. توی ضلع کوچک ال سالن پذیرایی، روبه‌روی تلویزیون، روی کاناپه‌ی چرمی آلبالویی رنگ نازنینم لم داده بود، خواب خواب بود. روی میز جلوش پر بود پوست پسته. معلوم بود تمام پسته‌های خندان ظرف بزرگ آجیل روی میز را کوفت کرده. تا اینجا سه چیز عجیب به شدت حیرت‌زده‌ام کرده بود: اول به هم ریختگی خانه، دوم حضور لمنده و جسورانه‌ی این میهمان ناخوانده‌ی گستاخ- آن‌هم بدون کسب اجازه از صاحب‌خانه، سوم پسته خوردن گربه. درحالی‌که از شدت حیرت کم مانده بود شاخ در بیاورم- یا شاید هم در آورده بودم، ولی چون آینه نداشتم، نتوانستم به سرم نگاه کنم، ببینم رویش دو تا شاخ دراز سبز شده یا نه، دو تا دستم هم پر بود از پاکتهای میوه و شیر و ماست و کوفت‌وزهرمارهای دیگر و قادر نبودم با معاینه‌ی یدی متوجه حقیقت موضوع شوم- بدون این‌که سروصدایی کنم و جناب گربه‌ی سیاه پشمالود گنده را از خواب ناز بیدار کنم، به وارسی دقیق جاهای دیگر خانه پرداختم. همه جا، به ‌خصوص آشپزخانه و کتاب‌خانه بیشتر از جاهای دیگر، به هم ریخته بود. کن‌فیکون شدن آشپزخانه قابل توجیه بود. معلوم بود این سرکار عالی یا علیه، گربه‌ی فضول شکمو- هنوز نمی‌دانستم نر است یا ماده- دنبال خوراکی به همه جای آن  سرک کشیده، فضولانه سر توی تمام سوراخ سنبه‌هایش فرو و همه جایش را حسابی زیر و رو کرده، هر جور خوردنی که پیدا کرده گربه‌خور کرده. این کارش را گذاشتم به حساب شکمویی و دله‌دزدی‌اش، و حدس زدم که بعد از شکم‌چرانی مبسوط، وقتی تا خرخره ریز و درشت خوراکیهای مرا لمبانده و شکمش خوب پر و پیمان شده، سست و مست از افراط در پرخوری، چشمهایش سنگین شده، رفته، بی‌اجازه، با نهایت وقاحت گربه‌صفتانه، روی کاناپه‌ی چرمی گرم و نرم روبه‌روی تلویزیونم- که استراحتگاه انحصاری شخص شخیص خودم است، و شبها موقع پیپ کشیدن و تلویزیون دیدن، رویش ولو می‌شوم، می‌روم توی عالم هپروت، هیچ احدالناسی هم حق ندارد روی این کاناپه‌ی نازنین بنشیند- ولو شده؛ اما این که چرا کتاب‌خانه را زیرورو کرده، کتابها را آن طور وحشیانه ریخته زمین، توی آنها دنبال چی می‌گشته، چیزی بود که به هیچ‌وجه من‌الوجوه نمی‌توانستم ازش سر در بیاورم و نمی‌دانستم به چه حسابی بگذارمش. و این چهارمین عامل حیرت‌زای شاخ‌سبزکن تا آن لحظه بود. با عصبانیت تمام پاکتهای خرید را ول کردم روی میز آشپزخانه، جاروی دسته بلند را برداشتم، حمله‌ور شدم به سمت سالن پذیرایی، هجوم آوردم به طرف گربه‌ی سیاه پشمالو و در حالی که نعره می‌زدم:
- پدرسوخته‌ی دزد فضول، تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
جارو را بردم بالا که با تمام زور بازوم فرو بیاورم بر فرق سرش که یکدفعه ناله‌ی التماس‌آمیزش که با فریاد من از خواب پریده بود، بلند شد و زاری‌کنان شروع کرد به عجز و لابه:
- رحم کن به من، ای مردک فلسفه دوست! اون جارو تو نکوب توی ملاجم، رحم کن به جمجمه‌ام، ای مردک حکمت‌جو! مخمو نریز توی دهنم، ای مردک اهل خرد!
این هم پنجمین عامل شاخ سبز کن بر فرق سرم. این بار دیگر شک نداشتم که روی سرم دو تا شاخ تیز دراز سبز شده. بهت‌زده  و در حالی که جاروی دسته دراز توی دستم تلوتلو می‌خورد، گفتم:
- جل‌الخالق! به حق چیزای ندیده! تو دیگه چه جور جونوری هستی که به زبون آدمی‌زاد حرف می‌زنی؟ اونم به این قشنگی! جنی یا پری؟ از ما بهترونی یا خود جناب شیطونی؟
گفت: هیچ کدام.
گفتم: پس کی هستی تو؟ ای گربه‌ی ملعون!
گفت: اول اون جاروتو بیار پایین، خیالم راحت بشه، بعد جوابتو می‌دم.
چاره‌ای نداشتم جز پایین آوردن جارو. پس از سر ناچاری جارو را آوردم پایین و گفتم: خب، حالا رک و پوست کنده بگو ببینم چه جور جونوری هستی؟
گفت: برو اون جارو رو بذار سر جاش، بعد بیا بشین اینجا پیشم تا واست بگم کی هستم. خوراکی موراکی هم هرچی داری وردار بیار که دارم از گشنگی هلاک می‌شم.
باز هم حس کردم چاره‌ای جز اطاعت ندارم. ناچار رفتم جارو را تکیه دادم به دیوار گوشه‌ی آشپزخانه. در یخچال را واکردم. یک قابلمه گوشت کوبیده با چند عدد سیب زمینی پخته از شب قبل مانده بود. آن را با قابلمه‌اش برداشتم، آوردم، گذاشتم روی میز، جلو این میهمان عجیب غریب. بعد نشستم کنارش و گفتم: خب دیگه، فکر کنم حالا دیگه وقتشه که همه چیزو در نهایت صداقت، سیر تا پیاز، برام تعریف کنی و خودتو تموم و کمال معرفی کنی.
گفت: خیلی دلت می‌خواد بدونی من کی‌ام؟
گفتم: آره.
گفت: من امپدوکلس، فیلسوف معروفم. همونی که شماها بهش می‌گین انباذقلس. راست راستی که چه اسم مسخره‌ای روم گذاشتین! اسم قحطی بود؟ آخه انباذقلس هم شد اسم؟ امپدوکلس کجا، انباذقلس کجا؟
بهت‌زده، در حالی که حس می‌کردم شاخهایم در حال درازتر و تیزتر شدن اند، گفتم: تو امپدوکلسی!؟ پس چرا رفته‌ای توی جلد گربه؟
گفت: حتماً توی کتابای فلسفه خونده‌ای و می‌دونی که من اعتقاد راسخ به تناسخ داشتم و قویاً معتقد بودم به حلول روح از جسمی به جسم دیگه. برای همین بعد از این‌که یه گرگ هار گازم گرفت، مبتلا به هاری شدم، افتادم مردم، اول روحم حلول کرد توی تن یه گرگ. هفت‌صد سال به شکل گرگ زندگی کردم. بعد روحم حلول کرد توی تن یه روباه، حدود هفت‌صد سال زندگی روباهی داشتم. بعد روحم حلول کرد توی جلد یه سگ گر، هفت‌صد سالی هم به شکل سگ گر زندگی کردم. الان نزدیک شش‌صد ساله که روحم حلول کرده توی تن این گربه سیاه پشمالو، قراره تا صد سال دیگه اسیر جلد این گربه باشم، بعدشم فکر کنم نوبت حلول روحم توی تن یه موش کوره تا هفت‌صد سال بعدی رو توی قالب موش کور زندگی کنم.
حیرت‌زده گفتم: چی داری می‌گی، پسر؟ راس‌راسی می‌گی یا منو گذاشتی سر کار، داری واسم خالی می‌بندی؟
گفت: مگه تو امپدوکلسو نمی‌شناسی؟ این همه تاریخ فلسفه و کلیات فلسفه توی کتاب‌خونه‌ات داری، از ویل دورانت تا برتراند راسل، از بوخنسکی تا آندره کرسون، از فروغی تا دکتر شرف. اگه حتا یکی دو تا از اینا رو هم خونده باشی می‌دونی که امپدوکلس مشهوره به فیلسوفی که هیچ وقت تو عمرش دروغ نگفته، هیچ  حرفی هم بر خلاف حقیقت نزده.
گفتم: می‌دونم. ولی به من حق بده باور نکنم. آخه باور کردنش خیلی سخته که تو گربه سیاه پشمالو، امپدوکلس باشی.
گفت: بهت حق می‌دم.
گفتم: گفتی مبتلا به هاری شدی، افتادی مردی؟
گفت: آره. مگه ماجراشو توی تاریخ فلسفه نخوندی؟
گفتم: نه. توی تمام تاریخهای فلسفه نوشته شده که تو چون ادعای خدایی داشتی- مقام ایزدی هم ایجاب می‌کرد که فدای گناهان بندگانت بشی- خودتو توی دهنه‌ی آتش‌فشان اتنا انداختی و سوختی. این شعر مشهور رو هم برات سرودند که "امپدوکلس، آن جان شیفته، در آتش‌فشان اتنا جهید و یکباره سوخت".
بهت‌زده گفت: جدی می‌گی؟
گفتم: آره. تمام تاریخهای فلسفه هم اینو نوشته‌اند که "جسم فانی‌اش در آتش بسوخت و روح جاویدش به همراه شعله‌های فروزان آتش به آسمانها صعود کرد."
با ناراحتی گفت: عجب مزخرفاتی! حیرتا از این دروغای مسخره! دهن کجی روزگارو می‌بینی؟ منی که هیچ وقت توی عمرم دروغ نگفتم، تقدیرم این بوده که یه همچین دروغ وقیحانه‌ی شاخ‌داری رو به دمم ببندند، جماعت اهل فلسفه رو با این دروغ مسخره فریب بدند.
گفتم: پس این جریان حقیقت نداشته؟
گفت: آخه آدم عاقل! به عقل جور در می‌آد که من فلسفه دوست، منی که به مرحله‌ی متعالی تزکیه و تهذیب و کمال نفس رسیده بودم، منی که مقام شامخ ایزدی پیدا کرده بودم، من جاویدان فناناپذیر بی‌زوال، من عاشق زندگی و چیزهای خوب و چرب و شیرینش، من شکم‌چرون، عاشق خوردنیهای خوش‌مزه و نوشیدنیهای گوارا، خودمو بندازم توی دهانه‌ی آتش‌فشان اتنا؟ این حماقتو هیچ احمق سفیه دیوونه خل‌وچلی می‌کنه که من کرده باشم؟
نگاهم افتاد به ظرف گوشت کوبیده‌ای که گذاشته بودم روی کاناپه، جلوش. دیدم نصف بیشتر گوشت کوبیده را لمبانده و دارد، همان طوری که با من حرف می‌زند، با لقمه‌های کله‌گربه‌ای، بقیه گوشت کوبیده را هم وصله‌ی شکم کارد خورده‌اش می‌کند. گفتم: چه عرض کنم! این حرفو که من از خودم درنیاوردم. اینو توی تاریخهای فلسفه و تمدن نوشته‌اند.
گفت: نمی‌دونم کدوم شیر ناپاک خورده‌ی حروم‌زاده‌ای این دروغو از توی کدوم سوراخش درآورده، انداخته توی دهنا. تاریخ فلسفه نویسام که همه گیج و گول و کانا، یک کدومشون از خودشون نپرسیدن که آیا این کار به عقل جور درمی‌آد یا نه؟ هیچ ابله خل‌وچلی این کارو نمی‌کنه که امپدوکلس حکیم و دانشمند بکنه؟ به خودشون زحمت ندادند، برند، تحقیق کنند، ببینند این جفنگیات راسته یا دروغ، همین طوری بی سند و مدرک، ورداشتن این دروغ شاخ‌دار رو به زور چپوندن توی تاریخ فلسفه.
گفتم: اعتقادت به تناسخ که دروغ نیست؟
گفت: نه. اون حقیقت داشته. من معتقد بودم، هنوزم هستم، که روح آدم توی سیر استکمالی خودش، از بدنی به بدن دیگه حلول می‌کنه، به ترتیب در کالبد شعرا، پزشکا، حکما، فلاسفه و ادبا ظاهر می‌شه، و همین طور فرا می‌ره و فراتر می‌ره و می‌ره تا می‌رسه به مقام ایزدان، در جایگاه ملکوتی اونا جا می‌گیره و شریک جلال و جبروت اونا می‌شه، بر کنار از دود و دم کثیف و متعفن کینه‌توزی‌های آدم دو پا، رها از سرنوشت، فارغ از درد و رنج، ول و یله و آزاد. این اعتقادی بوده که همیشه داشتم و حالاشم دارم.
گفتم: آخه چطوری ممکنه روح من بره توی تن یکی دیگه؟
چپ چپ نگاهم کرد- با نگاه عاقل اندر سفیه- بعد گفت: چرا ممکن نباشه؟ هان، چرا، آق پسر؟ ممکنه. خیلی خوبم ممکنه. نه. چی دارم می‌گم! ممکن یعنی چی! حتمی حتمیه. از حتمی هم حتمیتره.
پرسیدم: چه جوری؟
گفت: تا وقتی روح ما آروم و قرار نداره، مدام ورجلا می‌زنه، از این بدن می‌ره تو اون بدن. یه دم آروم و قرار نداره، نمی‌تونه سر جاش آروم بگیره. تا وقتی هم این طوره رنگ آسایشو نمی‌بینه. باد نیرومند اونو به دریا می‌رونه. دریا اونو به خاک می‌ندازه. خاک به سوی خورشید سوزان پرتابش می‌کنه. خورشید ولش می‌کنه توی جریان باد، و تموم این عناصر، یکی بعد از دیگری، روح رو از هم تحویل می‌گیرند، بعد به مصداق مثل معروف "مال بد لاق ریش صاحبش"، پسش می‌زنن و به هم پاسش می‌دن، روح سرگردون بیچاره بین اونا دست به دست می‌گرده، مثل توپ والیبال یکی به دیگری پاسش می‌ده. خود من قبل از این‌که به صورت امپدوکلس در بیام به چندین و چند شکل دیگه بودم.
پرسیدم: به چه شکلایی بودی؟
گفت: اول به صورت پسربچه‌ای بودم، بعد به شکل یه بته در اومدم، بته‌ی خرزهره، بعد رفتم توی جلد یه کلاغ سیاه، بعد تبدیل شدم به سگ ماهی و فیل آبی، بعد تبدیل شدم به یه کرگدن، بعدش شدم امپدوکلس. حالام که می‌بینی یه گربه سیاه پشمالوم که کنارت نشسته‌ام، دلم از گشنگی داره ضعف می‌ره، روده کوچیکم داره روده بزرگه رو می‌خوره. مخلص کلوم این که من یه همیشه رونده شده و تیپاخورده‌ی خدایانم، یه همیشه تبعیدی بی‌چاره ، یه یهودی سرگردون. می‌دونی چرا؟
گفتم: نه. چرا؟
گفت: چون به نفرت پلید سر فرود آوردم و تسلیمش شدم.
حیرت‌زده گفتم: متوجه منظورت نمی‌شم. اگه می‌شه واضحتر توضیح بده، تا بفهمم چی می‌گی.
گفت: ببین جونم. ایزد ایزدان جهانشو از هفت عنصر اصلی- چهار تا مادی، دو تا معنوی- و یه عنصر واسطه خلق کرده. چهار عنصر مادی آب و آتیش و خاک و بادند. دو عنصر معنوی محبت و نفرتند. عنصر واسطه زندگیه. متوجه می‌شی؟
با آن‌که به طور کامل متوجه نشده بودم، ولی چون فکر کردم اگر بگویم متوجه نشده‌ام ممکن است فکر کند گیجم یا آی‌کیوم بیش از حد پایین است، سری به علامت متوجه شدن تکان دادم.
امپدوکلس قبلی و گربه‌ی فعلی میومیوکنان ادامه داد: همه چیز پیوسته در تغییر و تبدیله، چیزها پی در پی متولد می‌شن، رشد می‌کنن، به بلوغ می‌رسن، افول می‌کنن، فاسد می‌شن و می‌میرن. فقط این عناصر هفت‌گانه اند که پایدارند، مرگ و نیستی هم بر اونا اثر نداره. جوهر و حقیقت آدمها و چیزها هیچ وقت فاسد نمی‌شه، اون‌چه ما بهش مرگ و نیستی می‌گیم در حقیقت تغییر شکل عناصره. متوجهی؟
چندان متوجه مفهوم حرفهایش نشده بودم، اما توی رودربایستی گیر کردم و برای آن‌که گیج و گول جلوه نکنم، گفتم: بله. متوجهم.
امپدوکلس ادامه داد: زندگی ابدی و جاویده. نه از مرگ زاده می‌شه، نه به اون ختم می‌شه. چون زندگی یه چیز مثبت وجودیه، مرگ یه چیز منفی عدمی، و این شدنی نیست که چیزی از هیچ به وجود بیاد یا بودی نابود بشه. پس پایان هستی، نیستی نیست، بلکه با مرگ، هر وجودی به وجود دیگه استحاله پیدا می‌کنه، با عبور از معبر عدم به هستی دیگه منتهی می‌شه. اینه اس‌واساس حرکت حلولی- تناسخی. می‌فهمی چی می‌گم؟
گفتم: بله. می‌فهمم.
و بی‌شرمانه، اما از سر ناچاری، دروغ گفتم، چون نمی‌فهمیدم چی دارد بلغور می‌کند.
امپدوکلس در شرح و بسط نظریه‌اش گفت: ما مکرر در مکرر زنده می‌شیم، همراه با عناصری که هستی ما رو تشکیل می‌دن به این سو و اون سو رونده می‌شیم. صورتی که در زندگی آتی می‌پذیریم نتیجه‌ی سیرتیه که در زندگی فعلی داریم. اون گناه‌کاری که دستاشو به خون آلوده باید سی‌هزارسال دور از نیک‌بخت‌ها عمر به خواری و خفت بگذرونه، در تموم این مدت به کالبدهای مختلف حلول کنه، از راه پر دست‌انداز و جون به لب رسون حیاتی به حیات دیگه بگذره. این خونه به دوشی اجباری از بدنی به بدن دیگه تا وقتی ادامه داره که ما ستیزه‌جویی رو به نرم‌خویی، جنگ‌طلبی رو به صلح‌خواهی، و نفرت رو به محبت ترجیح می‌دیم. فقط وقتی که دست از این ترجیح دادنای مخرب و مزخرف برداریم و دوست‌دار صلح و محبت و عشق و عطوفت بشیم، اون وقته که به آرامش می‌رسیم و توی یه قالب عالی متعالی ملکوتی جاگیر ابدی می‌شیم و در شاه‌راه ترقی و تکامل بی‌وقفه پیش می‌ریم. می‌فهمی چی می‌گم؟
چاره دیگری نبود جز این که بگویم: بله. می‌فهمم.
آن وقت امپدوکلس با حالتی سرخورده و ناراحت ادامه داد: اما بدبختی اینه که برای من یکی جریان کار اون طوری که بایست پیش می‌رفت پیش نرفت.
بهت‌زده پرسیدم: چی اون طوری که بایست پیش می‌رفت پیش نرفت؟
گفت: جاگیر شدن توی قالب عالی متعالی ملکوتی.
حیرت‌زده گفتم: برای چی؟
گفت: نمی‌دونم برای چی. فقط اینو می‌دونم که الان بیشتر از هزارساله که نفرت و جنگ‌طلبی و خشونت و ستیزه‌جویی و کین‌خواهی رو پاک بوسیدم، گذاشتم کنار، پر شدم از نیروی عشق و مهر و عطوفت و محبت، با این وجود هنوز از سرگردونی و خونه به دوشی بیرون نیومدم و از این قالبای پست حیوونی خارج نشدم که نشدم. چراشو نمی‌دونم.
دل‌داری‌اش دادم: ایشاللا به زودی خارج می‌شی.
با ناراحتی پرسید: کی؟ وقت گل نی؟
گفتم: به زودی زود.
گفت: من باید از هزارسال پیش، بلکه دوهزارسال پیش می‌رسیدم به یه قالب عالی متعالی، جاگیرواگیر می‌شدم توی یه صورت ملکوتی، اون‌جا جا خوش می‌کردم، می‌افتادم توی شاه‌راه ترقی و تکامل همیشگی. این آرزوی همیشگیم بود، توی زندگیم در قالب امپدوکلس فیلسوف. ولی حسرت به دل مردم و بهش نرسیدم. حالا کی می‌خوام برسم، معلوم نیست. اینم از اون دهن‌کجی‌های سرنوشت دلقک‌صفت لوده‌ی مسخره‌ست که بارها و بارها به من کرده، به وقیحانه‌ترین شکل به آرزوهام شاشیده، بدجوری به ریشم گوزیده و خندیده. این دفه اولش که نیست، به طور حتم دفه آخرشم نیست، اما بدترین دفه شه.
حیرت‌زده پرسیدم: مگه چی شده؟ سرنوشت باهات چی کار کرده؟
گفت: هیچی. چی‌کار می‌خواستی بکنه؟ بدترین کاری رو که می‌تونسته بکنه کرده.
پرسیدم: چی‌کار؟
همان طور که داشت ته مانده‌ی گوشت کوبیده را می‌لمباند، گفت: من همیشه آرزوم این بود، یعنی این آرزوم نبود بلکه با یقین قاطع اطمینان داشتم که بعد از مرگم روحم اول حلول می‌کنه تو بدن یه مصلح هوادار کارهای صلح‌آمیز، بعد حلول می‌کنه تو بدن یک دانشمند نابغه، بعد حلول می‌کنه تو بدن یک حکیم فرزانه، بعد حلول می‌کنه تو بدن یه پیامبر پیش‌گوی غیب‌دان، همین طور بالا می‌ره و بالاتر تا بالاخره به مقام خدایی می‌رسه. اما می‌بینی سرنوشت چه جوری به من دهن‌کجی کرد و به ریشم خندید؟ اول روحم رو فرستاد تو تن یه گرگ درنده‌ی هار، بعدش فرستاد تو تن یه روباه مکار، بعدش فرستاد تو تن یه سگ گر، حالام که فرستاده تو تن این گربه سیاه پشمالوی دله دزد، بعدشم نوبت رفتن روحم تو تن موش و سوسک و این جور جک‌وجونوراست. از این وقیحانه‌تر چه جوری می‌تونست به ریشم بخنده این ناکس پست فطرت؟ از این مضحکتر چه جوری می‌تونست به من دهن‌کجی کنه این بی‌همه‌چیز نابه‌کار نالوطی؟
چنان رقت‌انگیز از سرنوشت شومش می‌نالید که خودش هم اشکهایش هم درآمده بود، داشت مثل ابر بهار  زار می‌زد، سرشک دیدگانش شرشر می‌ریخت توی کاسه‌ی گوشت کوبیده که چند دقیقه‌ای بود خالی خالی شده بود و تمام جداره‌هاش را هم حسابی لیسیده و تمیز کرده بود. خیلی دلم به حالش سوخت. چیزی نمانده بود که من هم به گریه بیفتم. برای این‌که از ناراحتی بیرونش بیاورم حرف را عوض کردم و به پرسش درباره‌ی عقاید فلسفی‌اش پرداختم. چنین فرصتی دیگر هیچ وقت گیرم نمی‌آمد که با یک فیلسوف بزرگ دنیای کهن، کسی که مشهور بود به اولین فیلسوف- شاعر حقیقی جهان، دم‌خور و هم‌کلام بشوم، بنابراین می‌بایست تا فرصت از دست نرفته بود وقت را مغتنم می‌شمردم، کلی از محضرش کسب فیض می‌کردم. پرسیدم: گفتی محبت و نفرت هم دو عنصر از هفت عنصر اصلی جهات هستی‌اند، درسته؟
 فین‌فین‌کنان، درحالی‌که مفش را بالا می‌کشید، گفت: بله درسته. و خیلی هم اصلیتر از چهار عنصر خاک و آب و هوا و آتش اند.
گفتم: اگه می‌شه یه کم بیشتر درباره‌ی این دو عنصری که تو برای اولین بار به عنوان دو عنصر اصلی هستی کشفشون کردی، توضیح بده.
کش‌وقوسی به بدن پشمالوش داد و چشمهایش را با ناز و ادا تنگ کرد و گفت: به روی چشم. ولی پیش از این‌که من شروع کنم به توضیح دادن، تو یه فکری به حال این شیکم کارد خورده‌ی بی‌صاحاب موندم بکن که بدجوری داره از گشنگی قاروقور می‌کنه، چیزی نمونده روده کوچیکه روده بزرگه رو درسته ببلعه.
حیرت‌زده گفتم: الان یه کاسه گوشت کوبیده لمبوندی. قبلش هم که حسابی همه جوره از خودت پذیرایی کردی، با این وجود بازم گشنه‌ته؟
گفت: پس چی؟ هیچ می‌دونی الان چند روزه من  لب به غذا نزدم؟
گفتم: نه. نمی‌دونم. چند روزه؟
گفت: سه روزه که هیچ چی گیرم نیومده بخورم.
دلم برایش خیلی سوخت. گفتم: چی می‌خوری واست بیارم؟
گفت: اسپاگتی نداری؟ خیلی هوس اسپاگتی کردم. اسپاگتی با گوشت فراوون. آخه می‌دونی، من اصلیتم سیسیلیه. غذای اصلی مام تو سیسیل اسپاگتی بوده، با پنیر و شامپانی. اما الان سالهاست لب به اسپاگتی نزدم. واسه همین بدجوری هوس اسپاگتی کردم.
گفتم: راستی ببینم... مگه تو مخالف گوشت‌خواری نبودی؟ مگه نمی‌گفتی: "از گوشت‌خواری اجتناب کنید. ای چه بسا گوشتی که می‌خورید گوشت نیاکان خودتان باشد"؟ پس چطور این‌همه گوشت کوبیده را یک‌جا رفتی بالا، حالام هوس اسپاگتی با گوشت فراوون کردی؟
گفت: ببین. یه چیزی من بهت می‌گم تو خوب توی اون کله‌ی پوکت جاش بده. حکمهایی که ما واسه دیگروون صادر می‌کنیم واسه خودمون که نیست، واسه دیگروونه. اونا باید اجراش کنند نه ما. من از این حکمها زیاد صادر کرده‌ام بدون این‌که خودم به هیچ کدومشون مقید باشم. دلیل هم نداره بخوام به این احکام پابند باشم. چه دلیلی داره؟ اینا واسه بقیه‌ست، واسه عوام‌الناسه، نه واسه ما فیلسوف میلسوفا.
حیرت‌زده پرسیدم: چطور؟ مگه چه فرقی بین شما فیلسوفا میلسوفا و ما عوام‌الناس وجود داره؟
میومیویی کرد و گفت: توفیرش از زمین تا آسمونه. میون ماه من تا ماه گردون. تفاوت از زمین تا آسمونه.
گفتم: توفیرش چیه؟
گفت: الان واست می‌گم. این احکام واسه اینه که عوام‌الناس با اجرای اونا به تصفیه و تزکیه‌ی درونی برسند، خودشونو از مراحل پست بهیمی بالا بکشند، به درجات علوروح و مقام شامخ انسانی- خدایی نائل بشند، یه جورایی تکامل معنوی پیدا کنن و خودشونو از ناسوت به سمت لاهوت بکشن بالا. اما ما فیلسوفا که یا مث من به طور مادرزاد، یا مث بعضی فیلسوفای دیگه در اثر مراقبتهای شدید روحی و ممارستهای مشقت‌آمیز به این درجات والا رسیده‌ایم و دارای علو روحیم، دیگه چه نیازی داریم به اجرای این دستورات دست‌وپاگیری که دست‌وپای آدمو تو پوست گردو می‌گذاره و جسم و روحشو مقید و محدود می‌کنه؟ نه، داداش من! ما هیچ احتیاجی به اجرای این دستورات نداریم. من خودم از این دستورات خیلی صادر کردهم، هیچ وقت هم خودمو به هیچ کدومشون پابند نکردم. نمونه عرض کنم، دستور صادر کردم: در زندگی کنونی نفس خودتو مصفا کن. عناصر تفرقه رو از روح خودت دور کن. از عواطف مخرب و افکار کینه‌توزانه پرهیز کن. از نفرت داشتن اجتناب کن. از طمع داشتن به مال و ناموس دیگرون به طور اکید خودداری کن. به انسان و چهارپا و پرنده شفقت کن. از آرس- خدای جنگ- روبگردان و رو بکن به سوی آفرودیت- ایزد بانوی عشق و محبت- و از این جور حکمهای اخلاقی، ده‌تا ده‌تا و صدتا صدتا، صادر کرده‌ام. ولی خودم هیچ وقت به هیچ‌کدومشون مقید نبودم، چون دلیل نمی‌دیدم که مقید باشم. حالا متوجه شدی چرا من خودم گوشت می‌خورم ولی به دیگرون می‌گم شماها گوشت نخورید؟ اگه متوجه شدی پاشو برو اسپاگتی با گوشت فراوون و پنیر رو واسم بیار. شامپانی هم اگه دارید که نور علی نوره، ورش دار بیارش که گلی به جمالت.
گفتم: هیچ‌کدوم از این چیزایی که می‌خوای رو ندارم. ولی یه چیزی دارم شبیه اسپاگتی شماست با این تفاوت که گوشت نداره. غذای سنتی ما ایرونیهاست. بهش می‌گیم آش رشته. می‌خوای یه کاسه ازش واست بیارم؟ شامپانی هم ندارم، شربت سکنجبین دارم. می‌خوری، واست بیارم؟
گفت: پنیر چی؟ این یه قلم که ایشاللا تو دم و دستگات پیدا می‌شه؟
گفتم: آره. هم پنیر لیقوان فرد اعلا دارم هم پنیر گلپایگان. کدومشو می‌خوای؟
میومیویی کرد و پرسید: پنیر قرمز فرانسوی نداری، یا پنیر زرد ایتالیایی؟
گفتم: نه.
گفت: سگ‌خور. هرچی داری زودتر وردار بیار که از گشنگی سقط شدم. از قدیم گفتن: چون دست نمی‌رسد به بانو، دریاب کنیز مطبخی را. سگ‌خور. وردار بیار.
گفتم: تو گربه‌ای. پس چرا می‌گی سگ خور؟
گفت: خب، واسه این‌که قبل از گربگی چندصدسال آزگار سگ بودم، هنوز اخلاق سگی از سرم نیفتاده.
رفتم و یک کاسه آش رشته برایش کشیدم، با یک برش پنیر لیقوان و یک تکه پنیر گلپایگان و یک کاسه شربت سکنجبین، گذاشتم توی سینی، آوردم، گذاشتم جلوش. هنوز سینی را زمین نگذاشته بودم، مثل هاروهروت‌های از قحطی برگشته، حمله‌ور شد به کاسه‌ی آش رشته. یکی دو دقیقه صبر کردم تا ته ظرفها را درآورد و ته‌شان را حسابی لیس‌مالی کرد، شربت سکنجبین را هم رفت بالا و تا قطره‌ی آخرش خورد، پشت بندش چند تا گوزگلو هم زد، بعد قبراق و سرحال آماده‌ی ادامه‌ی پرسش و پاسخ فلسفی با من شد. پرسیدم: چطور بود؟
گفت: چی چطور بود؟
گفتم: اسپاگتی ایرونی، پنیر لیقوان و گلپایگان، شربت سکنجبین؟ به پای اسپاگتی سیسیلی، پنیر قرمز فرانسوی و زرد ایتالیایی و شامپانی اون طرفا می‌رسید؟
گفت: نه که نمی‌رسید. اینا کجا، اونا کجا! اما می‌گن به آدم گشنه سنگم بدی می‌بلعه. به‌هرحال، ای بدک نبود. خوردیم، تموم شد، رفت پی کارش. خوب حالا بفرما ببینم چی می‌نالی.
گفتم: داشتین می‌گفتین.
گفت: چی داشتم می‌گفتم؟
گفتم: می‌خواستین نظریه‌ی فلسفی‌تونو راجع به دو عنصر اصلی محبت و نفرت تشریح کنید. می‌گن شما این دو تا عنصر رو به عنوان دو عنصر از هفت عنصر اصلی هستی کشف کرده‌اید. درسته؟
گفت: درسته. همین طوره.
گفتم: می‌شه راجع به اونا یه مختصر توضیحی بدین؟
گفت: ببین. خیلی ساده و پوست‌کنده بخوام واست بگم تا خوب شیرفهم بشی، باید این طوری بگم که هستی و نیستی، یا به عبارت دیگه زندگی و مرگ، با این‌که به ظاهر بی‌هدف به نظر می‌رسه، ولی مدام بین دو قطب محبت و نفرت در کش‌وقوس و نوسانه، از طرف این کشیده می‌شه به طرف اون، از طرف اون کشیده می‌شه به طرف این، مث توپ والیبال بین این دو تا قطب دست به دست می‌شه. این یه قانون کلی‌یه. این د تا، یعنی محبت و نفرت، فرمان‌رواهای مطلقن و همه چی بین این دو نقطه، حیرون و سرگردون و بلاتکلیف، در حال نوسانه. نفرت جدایی می‌ندازه، محبت متحد می‌کنه. نتیجه‌ی نفرت که جوهر دشمنی و کینه‌ست، جنگ و ویرونی‌یه، نتیجه محبت که جوهره دوستی و عشقه، صلح و آبادی‌یه. نفرت نیروی گریز از مرکز داره، تموم سعیش بر اینه که ما رو از کانون زندگی برونه. محبت نیروی جانب مرکز داره، به ما کمک می‌کنه تا به کانون زندگی نزدیک بشیم. سراسر تاریخ هم صحنه‌ی کشمکش و جنگ این دو تا قطب نیرومنده. ملتها و دولتها بر اثر هم‌آهنگی با محبت و کشش به سوی اون به وجود می‌آن، زندگی می‌کنن، شکوفا می‌شن، می‌بالن و به رشد و کمال می‌رسن. بعد کشش به سوی نفرت شروع می‌شه و اونا رو با میدون جاذبه‌ی قویش به سمت خودش می‌کشه و از هم می‌پاشونه. اون وقته که دوره‌ی سقوط و انحطاط و فساد و تجزیه شروع می‌شه و ملتها و دولتها رو متلاشی و نابود می‌کنه. بعد قطب محبت باز نیرو می‌گیره و بقایای متلاشی شده‌ی این ملتها و دولتها رو به طرف خودش جذب می‌کنه و اونا را متحد و یک‌پارچه می‌کنه و از اونا ملتها و دولتهای متحد دیگه ایجاد می‌کنه و باز، روز از نو روزی از نو، این بازی از نو تکرار می‌شه، هی توپ این بازی که آدما و تموم موجودات دیگه باشن، دست به دست می‌شه، از بغل یکی می‌افته تو بغل دیگری. هیچ گریزی هم از این دست به دست شدن محتوم نیست، همه باید در مقابلش سر تسلیم خم کنن و تابعش باشن. این قانون کلی و تخطی‌ناپذیر جهان وجوده: قانون تشکل- تولد- رشد؛ بعد، فساد- انحطاط- فروپاشی؛ بعد، استحاله و فرو رفتن به قالبی دیگه و ظهور مجدد در شکلی نو و زایش دوباره. انگار این دوتا رقیب دیرینه و این دو تا حریف قدر دو تا قماربازند که با هم سرگرم قمار ابدی‌اند. ما آدما و سایر موجودات هم مهره‌های بازی اونا و وسایل برد و باختشونیم که مدام بینشون دست به دست می‌شیم.
بعد خمیازه‌ی دیگری کشید و کش‌وقوس بیشتری به بدن پشمالوش داد، و درحالی‌که با چشمهای براقش به من خیره شده بود، انگار داشت روان‌شناسیم می‌کرد، همراه با خرناسه‌ای ملایم و میومیویی مطبوع و دل‌نشین گفت: نمی‌دونم تونستم شیرفهمت کنم یا نه.
گفتم: آره که تونستی. چه جورم تونستی. اما یه سوال دیگه، البته با عرض معذرت.
گفت: بنال ببینم دیگه چه مرگته.
گفتم: الان، توی این دوره‌ای که ما توش زندگی می‌کنیم، کدوم یکی از این دو قطب قویترند، محبت یا نفرت؟ منظورم اینه که الان دوره‌ی حاکمیت کدوم یکی از این دوتاست؟
گفت: متوجه منظورت هستم. الان دوره‌ی نفرته. یعنی نه الان که دوسه‌هزارساله که دوره دوره‌ی نفرته. از همون موقعی که من توی قالب یه فیلسوف و پیامبر مشهور زندگی می‌کردم تا الان که تو موجود بی‌بووخاصیت، بی‌خود و بی‌جهت داری اکسیژن حروم می‌کنی، تموم و کمال نفرت زورش بر محبت می‌چربیده و می‌چربه، تا قرنها بعد هم خواهد چربید.
با حسرت گفتم: پس دوره‌ی محبت کی از راه می‌رسه؟
گفت: وقت گل نی! توی یه آینده‌ی خیلی دور، اون زمانی که عصر زرین بشریت فرابرسه. آخرین دور‌ی حیات این جونور دو پا روی زمین.
گفتم: یعنی تا هزارسال دیگه اون دوره از راه می‌رسه؟
میومیوی حسرتناکی کرد و گفت: شاید تا یه میلیون سال دیگم نرسه. اما بالاخره می‌رسه، به شرط این‌که  ریشه‌ی این جونور وحشی دوپا از روی زمین کنده نشه و نسلش نابود نشه. توی اون دوره بشر فقط ستایشگر محبت می‌شه. دیگه از جنگ و کینه و نفرت اثری باقی نمی‌مونه. زمین از خون‌ریزی و کشت‌وکشتار پاک می‌شه. بشر از خوردن گوشت حیوونات که به بهای کشتار اونا تموم می‌شه، به شدت منزجر و روگردون می‌شه. صلح و صفا و آرامش بر جهان حکم‌فرما می‌شه. دنیا می‌شه بهشت برین، پر از مهربونی و انسانیت و وفور نعمت و مهر و محبت. آدما با هم رفیق می‌شن. دلها با هم مهربون می‌شن. عشق قلبها رو روشن می‌کنه. کینه و نفرت نابود می‌شه. خلاصه بهشتی که قراره تو آسمونا درست بشه روی زمین ساخته می‌شه.
بهت‌زده پرسیدم: یعنی امکان داره یه هم‌چین روزی، حتا توی یه آینده‌ی خیلی خیلی دور از راه برسه؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت: چرا نرسه!؟ باید برسه. تموم امید من به رسیدن یه هم‌چین روزییه. روزی که گرگ و شغال و روباه و سگ و گربه و موش با هم دوست بشند، دست از کینه و خصومت بردارند، در صلح و صفا با هم زندگی کنند، بشر دوپا هم همین طور.
گفتم: توی اون روز تکلیف اونایی که روحشون حلول کرده توی اجساد دیگرون چی می‌شه؟ اونا به چه شکلی در می‌آن؟
گفت: به شکل آدمای خوب و شریف و نجیب. به هر شکلی که آرزوشو دارند. من به شکل یه پیامبر حکیم مصلح در می‌آم. تو هم شکل هر خری که دلت بخواد.
گفتم: راست می‌گی؟
گفت: دروغم چیه؟
گفتم: چه عالی!
گفت: واسه همیشه از شر این موش و گربه و سگ و شغال و روباه و گرگ بودن هم خلاص می‌شم.
گفتم: حالا واسه چی راه افتادی اومدی اینجا؟
گفت: حقیقتش اینه که دنبال یه موش کرده بودم، اون بدو من بدو، اون بدو من بدو، یهو سر از اینجا درآوردم.
بهت‌زده گفتم: یه موش؟
گفت: آره. یه موش خپله‌ی چاق و چله.
گفتم: اومد اینجا؟
گفت: آره. اومد اینجا.
گفتم: کجا رفت؟
گفت: نمی‌دونم کجا رفت. گمش کردم. رفت تو یه سوراخ قایم شد، دیگه نتونستم پیداش کنم.
خیلی ناراحت شدم از این که یک موش چاق‌وچله‌ی خپله بی‌اجازه آمده توی خانه‌ام، رفته توی سوراخی قایم شده. عزا گرفته بودم که دیگر چه جوری توی این خانه‌ای که موش تویش هست زندگی کنم، چه جوری دنبالش بگردم و پیداش کنم و از خانه بیرونش کنم، چه خاکی توی سرم بریزم؟ توی این فکروخیال‌های مشوش کننده‌ی اضطراب‌آور بودم که امپدوکلس گربه‌نما با میومیوی بلندی به خودم آورد.
گفت: انگار خیلی ناراحت شدی.
گفتم: خیلی.
گفت: واسه چی؟
گفتم: واسه این‌که کنار اومدن با یه موش واسم کار خیلی سختیه، از الیمترین عذابای جهنم هم الیمتره.
گفت: خره! اون که یه موش معمولی نبود.
حیرت زده پرسیدم: پس چی بود؟
گفت: یه فیلسوف- موش بود.
گفتم: یه فیلسوف- موش!؟
گفت: آره خنگ خدا.
بهت زده پرسیدم: کی بود؟
گفت: حدس بزن کی بود.
گفتم: نمی‌تونم حدس بزنم.
گفت: چقدر خنگی تو! اون حکیم کروتونا، پوساگوراس مشهور، یا به قول شماها فیثاغورس بود.

بهمن 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا