نگاه نیما نسبت به دختران و زنان و عشقشان در کل نگاهی منفی و بدبینانه بود و آنان را موجوداتی افسونگر و مکار میدانست که مدام در پی به دام انداختن مردان و نیش زدن به آنان هستند و عشق برایشان نیشی گزنده است تا با افسونگری و عاشق خود کردن مردان، به قلبهایشان نیش بزنند و زهرشان را به جان آنان بریزند.
در یکی از یادداشتهایش، در "سفرنامهی بارفروش"، نیما مطلبی جالب توجه در این باره نوشته که خواندنی و برای شناخت طرز فکرش نسبت به زنان و دختران مفید است. این یادداشت مطلب عجیبیست دربارهی یکی از بیماریهای رایج در شهر "بارفروش" (بابل) که حیرتانگیز است: یک بیماری ناشناخته و نامتعارف و مرموز- بیماری ضعف و ذلیلی مردان بارفروش در برابر زنان و دختران دلربای شهر و دلبری افسونگرانه و هوسانگیزانهی آنها یا، به بیان دیگر، مرض افتادن مردان در دام دلربایی زنان و اسیر دلبری و افسونگری آنها شدن و در برابر آنها خود را باختن و ضعف و ذلت نشان دادن- به خصوص آن زنها که "آنکاره" (یا به نوشتهی نیما "از طبقهی دیگر") بودند و برای دلربایی از خانه خارج میشدند. به هرحال آنچه نیما دربارهی این بیماری- یا درستتر بگویم، این گونهی خاص از اختلال روانی و ذهنی و شخصیتی- در مردان شهر بارفروش نوشته، سربسته و با زبان ایما و اشاره، و گوشه و کنایه است، بنابراین نمیشود برداشت دقیقی از آن کرد و آنچه من مطرح کردم دریافتم از نوشتهی نیما در این باره است. گویا نیما نخواسته موضوع این بیماری را بیشتر از آنچه صلاح دانسته باز کند و روشن و آشکارا بیان کند. در توضیح این بیماری، نیما مطالبی دربارهی زنان و دختران بارفروش و "ملاحت بومی" و دلربایی و "چشمهای جادویی" و "ابروهای تیغمانند" و "چاه زنخدان" و "زلفهای مارگونه" آنها نوشته و آن دلربایان "آنکاره" را که در فن دلربایی ماهرند، به مارهای گزندهای تشبیه کرده که مدام در حال گزیدن هستند و حتا اگر نوازششان هم بکنند باز آنها به گزیدن خود ادامه میدهند. این نوشته نمودی آشکار از بدبینی و بدگمانی نیما نسبت به زنان و دختران و عشقشان است- که ریشه در رابطهی پرفرازونشیبش با مادرش و بدبینیاش نسبت به او، همچنین ریشه در ناکامیهای عشقیاش در سالهای نخست جوانیاش دارد- و انگیزهاش شده که با نگاه عیبجویی و ایرادگیری و دید منفی به آنها نگاه کند، ولی با این وجود، نیما در مجموع زنان بارفروشی را بر مردان این شهر ترجیح داده و آنان را بهتر از مردها و غیر قابل مقایسه با آنها دانسته است. بیان این نکته را هم لازم میدانم که این بخش از این یادداشت نیما، تنها نوشتهی به یادگار مانده از اوست که در آن نیما نظرش را دربارهی ناهمجنسانش- زنان و دختران- بیان کرده است. در سایر نوشتههای نیما- چه در نامهها و چه در یادداشتها و سایر نوشتههایش- مطلبی چون این که چنین به ابراز نظر انتقادی دربارهی شکل و شخصیت زنان و دختران پرداخته باشد، من ندیدهام.
اینک یادداشت نیما دربارهی زنان و دختران دلربای بارفروش و ضعف و ذلیلی مردان بارفروش در برابر آنها که نیما آن را یکی از سه بیماری رایج در این شهر معرفی کرده:
"مرض دیگر نتیجهی تعلق با موجوداتی است که شعرای قدیم چشمهاشان را به آن تشبیه کردهاند. راستی، ابروهاشان تیغی است که به قلب کشیده میشود. چشمهاشان جادویی است که مردم را گرفتار میکند. زنخدانشان چاهی است که اشخاص بیخبر را به مهلکه میاندازد. زلفهاشان ماری است که به پاهای [مردم] میپیچد و مانع از این میشود [که] از مقابل آن بگذرند. وجودشان، همان طور که در رمان شعری خودم گفتهام، دامی است که بر سر راه مردم گذارده شده است.
بارفروش بهشتی است که خوبیهای بسیار دارد- وقتی که دوشهای مسیشان را روی سر گذارده، به بابل میروند، وقتی که در این ساحل خلوت آن را از آب پر میکنند یا رخت میشویند یا به "نو" مینشینند یا نگاه میکنند یا راه میروند. سیاهترین آنها ملاحت بومی مخصوصی را دارند. دیروز با عالیه مدتی به تماشای آنها ایستادهام. من نمیتوانم عدهای را مقصر بدانم- مخصوصن آنهایی که بوالهوس بار آمدهاند.
بالعموم زنها در اینجا بهتر از مردها و غیر قابل مقایسه، و عدهی آنها، به قول "بینیاز"- رئیس سجل- زیادتر از آنها است. بدون شک خوب میربایند، مخصوصن آنها که از "طبقهی دیگر"اند. یعنی برای ربودن مردم از خانههایشان بیرون میشوند، ولی نمیتوانند نگاه بدارند. به مارهای گزنده شباهت دارند. میچسبند، میگزند و پس از آن رها میکنند. حتا اگر به آنها نوازش کنی، میگزند. آنها یکریز میگزند. اتفاقن زنها در اینجا بهتر از مردها، بلکه غیر قابل مقایسه. مردها کوتاه، استخوانی. آنها بالکل ظریف، متناسب، کشیده. و عدهی آنها، به قول "بینیاز"، بیشتر از مردها. این "بینیاز" مرد ارجمندی است، به این جهت قدرش شناخته شده است. سابقن رئیس نظمیه بوده. به من قول داده است بعضی اطلاعات بدهد."
(دو سفرنامه از نیما یوشیج- ص ٦١ و ص ٦٢)
منظور نیما از "رمان شعری"اش، همان مثنوی "قصهی رنگ پریده، خون سرد" است و اشارهی او به آن بخش از مثنویاش است که از این بیت شروع میشود:
یک نگارستانم آمد در نظر
اندر او هرگونه حسن و زیب و فر
و با این پیت پایان مییابد:
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن: "رنگ پریده، خون سرد"
و در این بخش ٩٦ بیتی، نیما به موضوع برگزیدن نگاری دلربا در نخستین سالهای جوانیاش پرداخته، و در آن از رنجهایی سخن گفته که در نتیجهی عشق به این نگار دلبر و افسونگر دچارشان شده و آسیبهایی که از افتادن در دام عشق و ضعف نشان دادن در برابر نگاری زیبارو دیده است.
اینک بیتهایی از این مثنوی نیما دربارهی عشق به نگار دلبرش و رنجهایی که این عشق نصیبش کرده است:
عشق کاوّل صورتی نیکوی داشت
بس بدیها عاقبت در خوی داشت.
روز درد و روز ناکامی رسید
عشق خوشظاهر مرا در غم کشید.
ناگهان دیدم خطا کردم، خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا.
(آدم کمتجربهی ظاهرپرست
زآفت و شر زمان هرگز نرست.)
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بینصیب.
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بُدم در کوهسار.
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش.
زار مینالیدم از خامی خود
در نخستین درد و ناکامی خود
که چرا بیتجربه، بیمعرفت
بی تأمل، بیخبر، بیمشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود.
چاره میجستم که تا گردم رها
زان جهان درد و توفان بلا.
سعی میکردم به هر حیله شود
چارهی این عشق بدپیله شود.
عشق کز اول مرا در حکم بود
آنچه میگفتم "بکن"، آن مینمود
میندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار.
هرچه کردم که از او گردم رها
در نهان میگفت با من این ندا:
"بایدت جویی همیشه وصل او
که فکندهست او تو را در جستوجو .
ترک آن زیبارخ فرخدنهحال
از محال است، از محال است، از محال."
گفتم: "ای یار من شوریدهسر!
سوختم در محنت و درد و خطر.
در میان آتشم آوردهای
این چه کار است؟ اینکه با من کردهای.
چند داری جان من در بند؟ چند؟
بگسل آخر از من بیچاره بند."
هرچه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد.
یعنی "ای بیچاره! باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن.
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش."
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا.
(مبتلا را چیست چاره جز رضا؟
چون نیابد راه دفع ابتلا.
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را.)
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری؟ کو دستگیر؟
میکشد هرلحظهام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قویپی، آه، آه!
کودکی کو؟ شادمانیها چه شد؟
تازگیها، کامرانیها چه شد؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من؟
محو شد آن اولین آمال من.
شد پریده رنگ من از رنج و درد
این منم، رنگ پریده، خون سرد.
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد.
وه! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مفتون داشت او.
عاقبت آوارهام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار.
میفزاید درد و آسوده نیام
چیست این هنگامه؟ آخر من کی ام؟
که شده مانندهی دیوانگان
میروم شیداسر و شیونکنان
میروم هرجا، به هر سو کو به کو
خود نمیدانم چه دارم جستوجو
سخت حیران میشوم در کار خود
که نمیدانم ره و رفتار خود.
خیرهخیره گاه گریان میشوم
بیسبب گاهی گریزان میشوم.
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من.
دور گشتند از من آن یاران، همه
چه شدند ایشان؟ چه شد آن همهمه؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامتگو بُدند و ضد من.
چه شد آن یار نکویی کز صفا
دم زدی پیوسته با من از وفا؟
گم شد از من، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصهی بیداد او.
بیمروت یار من! ای بیوفا!
بیسبب از من چرا گشتی جدا؟
بیمروت! این جفاهایت چراست؟
یار! آخر آن وفاهایت کجاست؟
چه شد آن یاری که با من داشتی؟
دعوی یکباطنی و آشتی؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید.
دیدمش، گفتم: "منم". نشناخت او
بیتأمل رو ز من برتافت او.
دوستی این بود زابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان.
مرحبا بر پایداریهای خلق
دوستی خلق و یاریهای خلق.
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم رنگ پریده، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد.
وای بر حال من بدبخت، وای!
کس به درد من مبادا مبتلای.
|