قد و قامت دلبر مه‌پیکر حافظ
1402/4/16

 

آن طور که از بیتهای فراوان غزلهای حافظ برمی‌آید، دلبر مه‌پیکر و افسونگرش خیلی خوش‌قدوبالا بوده و قدوقامتی چنان بلند و کشیده داشته که حافظ به درختان خوش‌قدوبالا، مانند سرو و صنوبر، تشبیهش کرده است. حافظ، دو غزل از غزلهایش را به توصیف چهره و چشمها و ابروها و دهان و گونه‌ها و زلف و قد و قامت دلبر نازنینش اختصاص داده است. در یکی از این غزلها حافظ دلبرش را چنین توصیف کرده است:

ای دلبری که شکلت سراپا دل‌پذیر و همه‌جایت خوشایند است، دلم به عشوه‌ی لب شیرین و یاقوت‌فام تو خوش است. وجودت مانند گل‌برگ باطراوت، لطیف، و سرتاپایت، مانند سرو رسته در چمن بهشت، خوش است. طنازی و ناز تو شیرین و خط و خال چهره‌ات نمکین است. چشمها و ابروهایت زیبا و قد و بالایت خوش است. هم گلستان خیالم به لطف وجود تو پر از نقش و نگار است، هم مشام دلم از زلف چون یاسمنت خوش‌بو است:

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه‌ی یاقوت شکرخای تو خوش
هم‌چو گل‌برگ طری بود وجود تو لطیف
هم‌چو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قدوبالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن‌سای تو خوش.

در غزلی دیگر که یکی از غزلهای اروتیک حافظ (در مقیاس زمانه‌اش) است، او دلبر مه‌پیکر افسونگرش را چنین توصیف کرده است:


درحالی‌که دامن لباس بلندش را که از جنس شَرب (پارچه‌ی نازک کتانی) بود و تارهایی زرین داشت (شرب زرکشیده) بر زمین می‌کشید و خرامان و با ناز راه می‌رفت و صد دختر و زن زیبارو از حسادت به او یقه‌های جامه‌ی از جنس قصب‌شان را می‌دریدند (قصب نام نوعی پارچه‌ی ابریشمی نفیس و گران‌قیمت بوده)، از تب‌وتاب آتش شراب، قطره‌های عرق بر اطراف چهره‌اش نشسته بود- قطره‌هایی که هم‌چون قطره‌های شبنم بود که بر برگ گل چکیده باشد. لبهای جان‌فزای چون یاقوتش سرچشمه‌ی لطف بودند و قد و قامت خوش‌خرامش که به شمشاد می‌مانست، پرورده‌ی ناز و سرچشمه‌ی طنازی بود. بیانش شیوا و شیرین، قد بلندش خوش‌پو و نرم‌رفتار، چهره‌اش لطیف و دل‌کش و چشمان بادامی‌اش زیبا و کشیده بود. لبهای چون لعلش دل‌کش، خنده‌اش آشوبگر ، راه رفتنش خوش‌خرام و گامهایش نرم و آرام بود.

دلبر مه‌پیکر افسونگر خوش‌قدوقامتی را تصور کنید که از تب‌وتاب شرابی که نوشیده گونه‌هایش گل انداخته و قطره‌های عرق ناشی از سرخوشی مستی، شبنم‌وار، بر گلبرگ گونه‌هایش نشسته و لبهای جانفزای یاقوت‌سانش سرچشمه‌ی آب لطفند، و بی‌پروا و دل‌فریب، با خنده‌ای آشوبگر، خرامان و نازنازان و دامن‌کشان می‌گذرد و حسادت زنان و دختران زیبارو را برمی‌انگیزد. آیا این جز تصویری هوس‌انگیز از زنی فریبا و افسونگر است؟

دامن‌کشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماه‌رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده
یاقون جان‌فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش‌خرامش در ناز پروریده
لفظی فصیح شیرین، قدّی بلند چابک
رویی لطیف دل‌کش، چشمی خوش کشیده
آن لعل دلکشش بین وان خنده‌ی دلاشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده.

آن‌چه حافظ قد و قامت دلبرش را، بیشتر از هرچیز دیگر، به آن تشبیه کرده، سرو است. گویا حافظ با دیدن سرو راست‌قامت و سرسبز به یاد دلبر خوش‌قدوبالایش می‌افتاده یا با دیدن دلبرش به یاد سرو سهی می‌افتاده و این دو یکدیگر را تداعی می‌کرده‌اند. حافظ در غزلهایش بیشتر از چهل بار قد و قامت دلبرش را با سرو مقایسه و یکی از آنها را به دیگری تشبیه کرده و در بیشتر موردها قامت دلبرش را از سرو سهی زیباتر و برازنده‌تر دانسته است:

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز
عشاق را به ناز تو هرلحظه صد نیاز
فرخنده باد طلعت نازت که در ازل
ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز.

(دلبرم! ای که در نکویی مانند سرونازی و بر خلاف سرو که ایستاده است و قدرت راه‌پیمایی ندارد، تو خوش‌خرامی و با نازی طنازانه راه می‌روی، عاشقان هرلحظه به ناز تو نیازها دارند. چهره‌ی نیکویت فرخنده باد که ناز هم‌چون قبایی قدوقامتت را پوشانده و برازنده‌ی توست.)

قامتش را سرو گفتم، سر کشید از من به خشم
دوستان! از راست می‌رنجد نگارم، چون کنم؟
نکته ناسنجیده گفتم، دلبرا! معذور دار
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم.

(قامت دلبرم را به سرو تشبیه کردم، با خشم از من روی برگرداند. دوستان! نگارم از حرف راست می‌رنجد، چه باید بکنم؟ دلبرم! سخن ناسنجیده‌ای گفتم، پوزش‌خواهی‌ام را بپذیر و ناز و عشوه‌ای کن تا دوباره طبعم که از خشمگینی تو توازنش را از دست داده، موزون شود.)

اگرچه در طلبت هم‌عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم.

(اگرچه برای به دست آوردنت هم‌راه با باد تندپای شمال در تکاپو هستم ولی، ای دلبری که قامتت سرو خرامان است، به گرد راه تو هم نرسیدم.)

سروبالای من آن‌گه که درآید به سماع
چه محل جامه‌ی جان را که قبا نتوان کرد.

(وقتی دلبر سروبالای من پایکوبی و دست‌افشانی آغاز می‌کند و سرگرم چرخیدن و پیچ و تاب خوردن موزون می‌شود، جامه‌ی جان ناقابلم چه ارزشی دارد اگر آن را فدایش نکنم و قبای قامتش نسازم؟)

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو، از عارضت ماه.

(اندوه حسادت و حسرتی که سرو از دیدن قامتت و ماه از دیدن چهره‌ات دچارش شده، نصیب کافر نشود.)

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قدّ تو هرو سروبن که بر لب جوست.

(هر گلبرگی که در چمن است نثار روی تو  و هر درخت سروی که بر لب جو رسته، فدای تو باد. به بیان دیگر برگهای گل و درختان سرو چنان در برابر گل روی تو و سرو قامت تو پست و بی‌ارزشند که می‌بایست نثار و فدای تو شوند.)

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم.

(من در خانه دلبری سروبالا دارم که در سایه‌ی قامتش، از هر سرو بستان و شمشاد چمن بی‌نیازم.)

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن.

(از آن برج فلکی که نیکویی از آن می‌تابد، ماهی چون تو نتابیده، و در کنار جویبار زیبایی سروی چون تو برنخاسته است.)

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را.

(هرکس که دلبر خوش‌قدو قامت مرا که اندام سروسایش از سپیدی به نقره می‌ماند، ببیند، سرو چمن چنان به نظرش پست و بی‌ارزش می‌رسد که دیگر نگاه و اعتنایی به آن نمی‌کند.)

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست.

(باد بهاری به شوق رسیدن به چهره و قامت دلبر افسونگر من، از کنار گل و سرو برخاست و آنها را ترک کرد و به جانب دلبرم شتافت.)

در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو، ای سرو گل‌اندام! حرام است.

(دلبرم! در مذهب من خوردن می حلال است، به این شرط که تو با من باشی ولی اگر تو ای سرو‌قامت گل‌اندام نباشی، خوردنش حرام است.)

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.

(ای دلبری که قدوقامتت مانند سرو دلجوی است، از من دلجویی کن و با من سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.)

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هرکه را در طلبت همت او قاصر نیست.

(هرکه در طلبت همتش کوتاهی نکند و کوشا باشد، سرانجام دستش به قدوبالای بلند سروسای تو می‌رسد.)

بدین چمن چو درآید خزان یغمایی
رهش به سرو سهی‌قامت بلند مباد.

(آرزو می‌کنم که هنگامی که پاییز یغماگر به چمن ما آمد، به سرو سهی‌قامت و بلندبالای دلبرم راه پیدا نکند و به او آسیب و گزندی نرساند.)

منت سدره و طوبا ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری، ای سرو روان! این‌همه نیست.

(ای دلبرم که از خوش‌قدوقامتی به سرو روان می‌مانی، منت درختان بهشتی چون سدره و طوبا را برای این‌که از سایه‌شان برخوردار شوی و در پناه سایه‌شان بیاسایی، نکش، چون اگر خوب بنگری می‌بینی که آنها در برابر سرو روان قامت تو بی‌ارزشند و ارزش منت کشیدن ندارند.)

ز سرو قدّ دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد.

(دلبرم! دیدگانم را از قدوقامت چون سرو دلجویت، محروم نکن. همیشه پیش چشمانم باش تا تصویر قامتت در سرچشمه‌ی دیدگانم بنشیند و اشک خوش شوق از آنها روان شود.)

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند؟
هم‌دم گل نمی‌شود، یاد سمن نمی‌کند.

(چرا دلبرم که قامتش با آن حرکتهای خوش و موزون به سروچمان می‌ماند، میل و رغبتی به چمن بوستان من ندارد؟ چرا با گل سرخ شوقم هم‌دم نمی‌شود و از گل یاسمن تمنایم یاد نمی‌کند؟)

می‌شکفتم ز طرب زان‌که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه‌ی آن سرو سهی‌بالا بود.

(از شادمانی شکفته می‌شدم برای این‌که همانند گل بر لب جو بودم و سایه‌ی دلبرم با قد و قامت مانند سرو سهی‌اش، بر سرم بود.)

این سرکشی که در سر سرو بلند تست
کی با تو دست کوته ما در کمر شود؟

(با این سرکشی که در تو، ای سرو بلندقامت! است، کی من کوتاه‌دست می‌توانم دست در کمر تو بیندازم و تو را کنار خود داشته باشم؟)

یارب! اندر کنف سایه‌ی آن سرو بلند
گر من سوخته  یک دم بنشینم، چه شود؟

(خدایا! اگر من دل‌سوخته از عشق دلبرم، یک دم در پناه سایه‌ی سرو بلند قامتش بنشینم و بیاسایم، چه می‌شود؟)

به سر سبز تو، ای سرو! که چون خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز.

(ای دلبری که چون سرو سرسبزی، تو را به سر سبزت سوگند می‌دهم که چون مُردم و به خاک سپردندم، ناز از سر بیرون کن و بر خاکم سایه بینداز.)

گل‌عذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه‌ی آن سرو چمان ما را بس.

(از گلستان جهان به گل‌چهره‌ای راضی و خشنودم، و از چمن گیتی جز سایه‌ی آن دلبر که قامتش هنگام خرامیدن چون سرو روان است، نمی‌خواهم.)

به خاک پای تو، ای سرو نازپرور من!
که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک.

(ای دلبرم که قامتت به سروی می‌ماند که ناز می‌پرورد، تو را به خاک پایت سوگند می‌دهم که در روز مرگم مقیم خاکم شوی و از خاکم پا پس نکشی و دور نشوی.)

گل ز حد برد تنعم، به کرم رخ بنمای
سرو می‌نازد و خوش نیست، خدا را، بخرام.

 (ناز کردن گل از حد و اندازه گذشته، ای دلبرم که از گل نازدارتر و نازنینتری! از روی کرم و بزرگواری رخ بنما. سرو ناز می‌فروشد و کارش خوشایند نیست، به خاطر خدا، خرامان بیا و سرو و گل را شرمسار لطف و زیبایی و نازنینی خود کن.)

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم.

(دلبرم! چهره فروزان کن تا با دیدن روی گلت از دیدن برگ گل بی‌نیاز شوم. قد و قامت برازنده‌تر از سروت را برافراز تا پای‌بند دیدن سرو نباشم.)

بی تو، ای سرو روان! با گل و گلشن چه کنم؟
زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟

(ای دلبر خوش‌قدوقامتم که رفتارت به سرو روان می‌ماند، بدون تو گل و گلشن برایم چه لطفی دارد؟ بی تو بازی با زلف سنبل چه لذتی برایم دارد و چهره‌ی سوسن به چه کارم می‌آید؟)

چو صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم.

(با تن بیمار و دل بی‌شکیب، همانند نسیم نرم‌پوی صبا، به شوق دیدار دلبرم که رفتارش به سرو خرامان می‌ماند، می‌روم.)

ای پیک راستان! خبر سرو ما بگو
احوال گل به بلبل دستان‌سرا بگو.

(ای نسیم صبا که پیک و پیام‌آور خبرهای راستی، خبری از دلبر سروبالایم برایم بیاور. از حال و روز گلم به من که بلبل نغمه‌سرایش هستم، بگو.)

گلی کان پای‌مال سرو ما گشت
بوَد خاکش ز خون ارغوان به.

(گل سرخی که پای‌مال دلبر سروبالای من بشود، خاکش بهتر از گلبرگهای ارغوان است.)

به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاد ده زبان بودی.

(اگر سرو هم مانند گل سوسن آزاد دارای ده زبان بود (گلبرگهای پنج‌گانه و کاسبرگهای پنج‌گانه‌ی گل سوسن به ده زبان این گل تشبیه شده) به بندگی قد و قامت دلبرم اعتراف می‌کرد.)

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری.

(دلبرم! اگر با قد و قامت همانند سروت دمی در گلزاری خرامان راه بروی، نیش گزنده‌ی خار رشک و حسد به زیبایی رویت، در دل هر گلی فرومی‌رود.)

به سرکشی خود، ای سرو جویبار! مناز
که گر به او رسی از شرم سر فرو داری.

(ای سرو رسته بر کنار جویبار! به سرکشی خود نناز که اگر دلبرم را ببینی، از شدت شرمساری سرت را به زیر می‌اندازی.)

بر خاک درت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به‌در آیی.

(دلبرم! جویها از اشک حسرت و شوقم بر خاک در خانه‌ات جاری شده، به این امید که تو، با قد و بالای سروسایت، خرامان از در خانه بیرون بیایی.)

شمششاد خرامان کن، واهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قدّ تو دلجویی.

(دلبرم! با قدوقامت شمشادوار خرامان و با ناز راهی گلستان شو تا سرو از قدوبالایت دلجویی و دلبری بیاموزد.)

در این باغ ار خدا خواهد دگر پیرانه‌سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد.

(اگر خدا بخواهد، بار دیگر حافظ، در هنگام پیری، لب جویی می‌نشیند و دلبری خوش‌اندام چون سرو در کنارش می‌نشاند.)

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه به آبی دارد.

(دلبرم! چشمانم به هر گوشه سیل اشک روان کرد، تا قد و قامت چون سرو سهی تو را با آبیاری‌اش تر و تازه سازد.)

غلام نرگس جماش آن سهی‌قدّم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست.

(بنده‌ی چشمان افسونگر  نرگس‌وار آن دلبر خوش قد و قامت چون سرو سهی‌ام که چنان مست می غرور است که به کسی نگاه و اعتنایی نمی‌کند.)

قد تو تا بشد از جویبار دیده‌ی من
به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم.

(دلبرم! از آن هنگامی که قد و قامت چون سرو تو از برابر دیدگان اشکبار چون جویبار من دور شد، تنها من آب روان از چشمانم را می‌بینم و دیگر سروی در چشم‌اندازم نمی‌بینم.)

صنوبر هم از درختان خوش‌قدوبالایی بوده که حافظ گاهی دلبر مه‌پیکر افسونگرش را به آن تشبیه کرده و گاهی برای توصیف دلبرش از ترکیبی از سرو و صنوبر استفاده کرده و گاهی صنوبر را تنها آورده است:

چندان بود کرشمه و ناز سهی‌قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما.

(ناز و کرشمه‌ی دلبران خوش‌قدوبالا تنها تا هنگامی‌ست که دلبرم که قدوبالایش چون سرو و صنوبر است، خرامان شود و با ناز و کرشمه جلوه‌گر شود، در آن زمان است که ناز و کرشمه‌ی دلبران دیگر رنگ می‌بازد و بی‌جلوه می‌شود.)

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و می‌خواران از نرگس مستش، مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست.

(دلبرم جام به دست و مست از می وارد دیر مغان (نیایشگاه زرتشتیان یا مسیحیان) شد و می‌خواران از چشمان مست چون نرگسش مست بودند.
نعل اسبش به هلال ماه نودمیده می‌مانست و در برابر قد و قامت بلندش صنوبر پست می‌نمود.)

دل صنوبری‌ام هم‌چو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست.

(دل چون صنوبرم در حسرت قد و بالای چون صنوبر دلبرم، چنان آشفته و در تشویش است که به بیدی لرزان می‌ماند.)

حافظ در چند بیت هم قد و قامت دلبرش را با درخت بهشتی طوبا مقایسه کرده و قد و بالای درخت طوبا را در برابر قد و قامت دلبرش پست و کم‌ارج دانسته است:

تو و طوبا و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست.

(تو به این امید دل خوش کن که در بهشت زیر سایه‌ی درخت طوبا می‌نشینی، من هم دل خوشم به در بر گرفتن قامت دلبر. آن‌چه هرکس می‌خواهد و به آن می‌اندیشد و امید و آرزویش را دارد به اندازه‌ی همتش و متناسب با لیاقتش است.)

طوبا ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند.

(دلبرم! درخت بهشتی طوبا یارای آن ندارد که قد و قامتش را با قد و قامت تو برابر بداند. از این حکایت بگذرم که نیازی به گفتن ندارد و باعث درازی سخن می شود.)

طیره‌ی جلوه‌ی طوبا قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد.

(دلبرم! قد و قامت سرومانند تو مایه‌ی خفت و خواری جلوه‌ی درخت بهشتی طوبا شد. آرزو می‌کنم که گستره‌ی ایوان تو چنان باشکوه باشد که بهشت برین بر آن رشک ببرد.)

حافظ قامت دلبرش را در دو جا به الف تشبیه کرده است:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه‌کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم.

(بر لوح دلم چیزی جز قامت دلبرم که همانند حرف الف کشیده و بلند است، نقش نبسته است. چه کنم؟ استادم حرف دیگری به من یاد نداده است.)

قدّ همه دلبران عالم
در خدمت قامتت نگون باد
هر سرو که در چمن براید
پیش الف قدت چو نون باد.

(دلبرم! آرزو می‌کنم که قد و قامت تمام دلبران جهان، در خدمتگزاری به قد و قامت تو، خمیده و در حال کرنش باشد.
هم‌چنین آرزو می کنم که هر سروی که در چمن باشد، پیش قامت چون الف تو، خمیده چون حرف"نون" باشد.)

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت.

(به فریادم برسید که اجزای شش‌گانه دلبرم که مظهر و سرچشمه‌ی زیبایی‌اند (خال و خط و زلف و گونه و چهره و قامت)  از شش جهت (شمال و جنوب و شرق و غرب و بالا و پایین) راه بر من بسته‌اند.)

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید.

(دلبرم! تا هنگامی که قد بلند تو را در بر نگیرم، درخت کام و آرزویم به ثمر نمی‌نشیند و بار و بر نمی‌دهد.)

نازنین‌تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود.

(دلبرم! در چمن ناز نهالی با قد قامتی نازنین‌تر از قد و قامت تو نروییده و در عالم تصور نقشی خوشتر از نقش تو تصویر نشده است.)

قدت گفتم که شمشاد است و بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم.

(دلبرم! گفتم که قدت همانند شمشاد است، و این سخنم مایه‌ی شرمساری بسیارم شد- شرمنده از این‌رو که چرا چنین مقایسه و تشبیهی کردم و چرا تهمت و افترا زدم، چون شمشاد چنان پست‌تر و کم‌ارج‌تر از قامت بلند توست که قابل مقایسه با تو نیست و تشبیه قدت به آن تهمت و بهتان است.)

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا