نیمای کاروان‌دوست
1402/3/16

کاروان و قافله و صدای زنگ پیش‌آهنگ آن (جرس) در سروده‌های نیما جایی چشم‌گیر دارد که جالب توجه است. نیمای کاروان‌دوست به کاروان دلبستگی خاصی داشت و هرجا فرصت می‌یافت از آن یاد می‌کرد یا در استعاره‌ای یا تشبیهی از آن استفاده می‌کرد.
در شعر "خنده‌ی سرد" نیما صبح افسرده‌خاطر را به "کاروان دزدزده" تشبیه کرده که چشم بر دزد رفته دوخته و خنده‌ی نومیدانه‌اش سرد و تلخ است:

صبح چون کاروان دزدزده
می‌نشیند فسرده
چشم بر دزد رفته می‌دوزد
خنده‌ی سرد را می‌آموزد.

در شعر "لکه دار صبح" که در آن نیما از کوچیدن صبح روشن سخن گفته، فکرهای دور و درازش را به کاروانی تشبیه کرده که راههای هولناک شب را بریده و تا پس دیوار شهر صبح رسیده است:

چشم بودم بر رحیل صبح روشن
با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می‌خواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدنهای رنگ این ستاره
بود هر وقتم نظاره
کاروان فکرهای دوردور این جهان بودم
راههای هولناک شب بریده
تا پس دیوار شهر صبح اکنون دررسیده.

در سروده‌ی بلند "به شهریار"، نیما از گروهی از مردم سخن گفته که در کنار بیابان خطرناک چشم به راه کاروان اند و گوشها را تیز کرده تا صدای جرس کاروان را که از دوردست می‌آید، بشنوند:

آن گروه اندر جوار این بیابان خطرناک
چشم در راه اند کاروانی را
و به آوای جرسشان گوشها بسته‌ست.

در شعر "با غروبش" نیما روز در آستانه‌ی غروب را شبیه به کاروان سنگین‌بار دیده و تصویر کرده است:

لرزش آورد و خو گرفت و برفت
روز پا در نشیب دست به کار
در سر کوههای زرد و کبود
هم‌چنان کاروان سنگین‌بار.

در شعر بلند "ناقوس" هم  سخن از کاروان بیمناکان نادان است که از ترس تیغ دشمن را تیز می‌کنند:

دینگ‌دانگ... بی‌گمان
نادانتر آن کسان
کافسونشان نهاده به هم‌پای کاروان
وز بیم تیغ دشمن را تیز می‌کنند
وین‌گونه زان پلیدان پرهیز می‌کنند.

در شعر "بخوان ای هم سفر با من" باز سخن از کاروان و جرس است:

به رودرروی صبح این کاروان خسته می‌خواند
کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد آخر؟
که هشیار است؟ کی بیدار؟ کی بیمار؟
کسی در این شب تاریک پیما این نمی‌داند.

مرا خسته در این ویرانه مپسند
قطار کاروانها دیده‌ام من
که صبح از رویشان پیغام می‌برد
صداهای جرسهای ره‌آوردان بسی بشنیده‌ام من
که از نقش امیدی آب می‌خورد
نگارانی چه دلکش را به روی اسبها می‌برد.

در شعر "که می‌خندد؟ که گریان است؟" سخن از گذر شتاب‌انگیز کاروانهای جنگجویان درهم‌شکسته است و سپرهایی که از آنها بر خاک فروافتاده:

گذشتند آن شتاب‌انگیزکاران کاروانان
سپرها دیدم از آنها فرو بر خاک
که از نقش وفور چهره‌های نامدارانی
حکایت بودشان غمناک
بدیم نیزه‌ها بیرون
به سنگ از سنگ، چون پیغام دشمن تلخ
بدیدم سنگهای بس فراوان که فروافتاد
به زیر کوه هم‌چون کاروان سنگهای منجمد بر جا.

در شعر "قوقولی قو" صدای خواندن خروس به گوش نیما همانند نوای زنگ کاروان است:

گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته‌ست
قوقولی‌قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

در شعر "سوی شهر خاموش؟ هم سخن از قافله و سرایش جرس است:

لیک در حوصله‌ی قافله کاو
به نشان آمده واندیشه به کار
وآمده تا بر شهر
هم‌چنان نیست که نیست
کاو بماند واپس
و به راهش دارد
نفس بیهده‌ای‌ست
گر برآید از کس
ور ز کس برناید
مرده حتا نفسی
سوی شهر خاموش
می‌سراید جرسی.

تا سوی آن خاموش
قافله جای برد
بفروشد کالا
و از او باز خرد
راه کوتاه کن آوایش برداشته رقص از ره دور
(چو پیام نفس کوکبه‌ی صبح سفید)
می‌گشاید به فراوان بخشی
در دلش گنج امید

نغمه‌ی روز گشایش همه برمی‌دارد
پای کوب ره او پیش‌آهنگ
می‌برد پیکره‌ی رود نواش
مدخل از کوه به کوه
مخرج از سنگ به سنگ
گر بسی رفته ز شب
ور نرفته‌ست بسی
سوی شهر خاموش
می‌سراید جرسی.
...
در رسیده‌ست گران بار به تن، بر در شهر
کاروان ره دور.

قامت‌آرای نوایش (بشکوه
هم‌چو دیوار سحر
که در او روشنی صبح به رقص)
قد بیاراسته است
آن‌چه کاو بودش در خواهش دل
کاروان نیز به دل خواسته است.
...
می‌رسد قافله‌ی راه دراز
شهر مفلوج (که خشک آمده رگهایش از خواب گران)
برمی‌آید ز ره خوابش باز.
...
اندرین نوبت تنگ
با گرانجانی شب
که ستوه است و گریزان گویی
هم از او سنگ ز سنگ
کاروان دارد پپوند
با دل خسته‌ی او
...
وندرین معرکه در رستاخیز
می‌رسد سوختگان را به مدد
یار فریادرسی
سوی شهر خاموش
می‌سراید جرسی.

در شعر "جاده خاموش است" سخن از کاروان امیدهای شاعر است که با آرایشی پاکیزه از راه دور به دروازه‌ی شهر رسیده و از دیدنش فریاد شادی مردمان شهر برخاسته است:

بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور- می‌گوید-
با لقای کاروان ما (چنان کارایش پاکیزه‌ای هرلحظه می‌آراست)
مردمان شهر را فریاد برمی‌خاست
(جاده خاموش است)

در شعر "یک نامه به یک زندانی" هم بار دیگر سخن از سرایش جرس کاروانی‌ست که به سوی شهر خموش در راه است:

من فقط گوشم اما
با همه این احوال
به صدایی‌ست که می‌آید از راه دراز
و به چشمان پر از شیطنتم می‌گوید:
"با صدای ره هم‌پاست کسی."
و به هر زمزمه‌ام بر لب از این گوشاری‌ست
که سوی شهر خموش
می‌سراید جرسی.
می‌سراید جرسی، آری، تنها
گوش می‌خواهد از ما.

سرانجام، نیما در واپسین سروده‌ی به یادگار مانده‌اش- شعر دووزنی "شب، همه شب"ـ در کلام آخرش سخن از این گفته که شبها هم‌چنان بیدار است و گوش به زنگ کاروان:

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروان استم

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا