کوچهی وستاهل از آن کوچههاییست که همیشه دوستش داشتهام. اسم عجیبش مرا جذب میکرد. خانهی نوههای عمهام هم در اول این کوچه بود. دخترعمهام درگذشته بود و دو دختر و دو پسرش با پدرشان در آن خانه زندگی میکردند، خانهای پر از رمز و راز که عشق نوجوانی من بود، خانهای دو بر که یک برش توی کوچهی کامران و بر دیگرش توی کوچهی وستاهل قرار داشت، خانهای که بعضی از بهترین روزهای دوران کودکی و نوجوانیام را در آن گذراندم و از محبت بیدریغ و سرشار نوههای عمهام برخوردار شدم. برای همین کوچهی وستاهل را خیلی دوست داشتم و دارم و خواهم داشت، و در دوران نوجوانی- سالهای بین چهل و شش تا چهل و هشت- که به دبیرستان هدف شمارهی یک، واقع در خیابان البرز، میرفتم، بیشتر وقتها از مسیری راه خانه به مدرسه را میرفتم و برمیگشتم که از این کوچه بگذرم. البته مسیرهای دیگری هم برای این رفت و آمد داشتم ولی این مسیر را بر همهی مسیرهای دیگر ترجیح میدادم. از خانهمان میآمدم میدان شیبانی، بعد از طریق کوچهی درختی به خیابان انتظام میرسیدم، بعد از طریق کوچهی کامران به کوچهی وستاهل میرسیدم و از آنجا وارد خیابان پهلوی میشدم و از چهارراه منیریه میگذشتم و میرفتم طرف خیابان البرز. وقت برگشت هم برعکس همین مسیر را برمیگشتم.
تا اینکه در یکی از روزهای خرداد سال چهل و هشت که در حال گذراندن امتحانات آخر سال کلاس هشتم بودیم، و بعد از ظهر امتحان فیزیک داشتیم، وقتی حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر داشتم مسیر خلوت و بدون رفت و آمد کوچهی کامران به طرف کوچهی وستاهل را آهسته آهسته میپیمودم و توی حال خودم بودم، همین که رسیدم به انتهای کوچهی کامران، روبهروی بقالی مسعودخان، و خواستم بپیچم توی کوچهی وستاهل، یکدفعه یک دخترخانم دبیرستانی، با سارافن و پیراهن زرد دختران دبیرستان محمودزاده، به حالت نیمه دو از کوچهی وستاهل آمد سمتم و چون خیلی تند میآمد با من سینه به سینه شد و نفس نفس زنان گفت: به دادم برسین، این نره خر افتاده دنبالم.
دخترک در حال کمک خواستن از من بود که جوان بیست و دو-سه سالهی قدبلند و چارشانهی درشتهیکلی رسید به ما و مقابلمان قرار گرفت. من هم که تازه فهمیده بودم جریان از چه قرار است و حس حمایتم از ضعفا گل کرده بود، تا حدی هم توی رودربایستی دخترخانم گیر کرده بودم، بدون توجه به اینکه قد و بالایم نصف قد آن دیلاق غولتشن است و در مقابلش مثل برهای هستم در مقابل گرگ درنده، سینه سپر کردم و چشم دوختم توی چشم جوان و گفتم: دست از سرش بردار وگرنه با من طرفی.
جوان دیلاق نگاهی تحقیرآمیز به من کرد. بعد تفی انداخت مقابل پایم. بعدش هم خم شد سمتم و گفت: با تو انچوچک طرفم؟
بعدش دستش را بلند کرد و سیلی جانانهای خواباند سمت چپ صورتم که صدایش پیچید توی گوشم: شترق.
و در اثر ضربهی کوبندهی آن سیلی من از جا کنده شدم و پخش زمین شدم. کیف مدرسهام هم از دستم افتاد و پرت شد یک طرف.
جوان آمده بود طرفم و میخواست لگدکوبم کند که عباس آقا که چوب به دست از مغازه آمده بود بیرون، چوبدستی کلفتش را برد بالا و نعره زد: باز تو جعلق توو این کوچه پیدات شد؟ بهت نگفته بودم ایندفعه این دور و ورا پیدات شه جفت پاتو قلم میکنم؟
جوان دیلاق تا آقا مسعود را چوب به دست و آمادهی حمله دید، دو تا پا داشت، دو تا هم قرض کرد و از راهی که آمده بود با سرعت جت برگشت. آقامسعود هم شروع کرد به فریاد کشیدن: آی دزد! آی دزد! بگیرینش مادر به خطا رو.
و خودش هم چند قدمی دنبال یارو دوید ولی بلابرده چنان سریع میرفت که کسی به گردش نمیرسید. کوچه هم خلوت بود و کسی نبود که جلویش را بگیرد.
بعدش آقامسعود و دخترخانم آمدند به سمتم. آقامسعود دستهایم را گرفت و درحالیکه از روی زمین بلندم میکرد، گفت: ایشاللا دسش بشکنه، عجب ناحق زد!
دخترخانم هم کیفم را از روی زمین برداشت و خاکش را تکاند و درحالیکه آن را میداد دستم، باخجالت گفت: خیلی ممنون که ازم حمایت کردین. ولی نمیخواستم اینطوری بشه.
من که تازه از جا بلند شده بودم و داشتم خاک لباسهایم را میتکاندم، کیف را از دست دخترخانم گرفتم و گفتم: طوری نشده. نگران نباشین.
دخترخانم باز هم کلی تشکر کرد و بعد هم راهش را کشید و رفت. مسعودخان هم مرا برد داخل مغازهاش و نشاندم روی چهارپایه و برایم یک پپسی کولای تگری باز کرد تا حالم را جا بیاورد...
|