سینما داریوش
1402/2/16


سینما داریوش یکی از شش سینمای محله‌ی ما بود. این شش سینما اینها بودند: سینما ستاره (در خیابان امیریه- بین خیابانهای انصاری و شیبانی)- سینما داریوش (در خیابان قزوین- نزدیک خیابان امیریه) سینما فلور (در خیابان امیریه- چهارراه معزالسطان). سینما فرخ (در ضلع جنوب شرقی میدان قزوین)- سینما خیام (در خیابان سی‌متری- کنار بیمارستان فارابی) و سینما فری (در خیابان سی‌متری- بین چهارراه لشکر و پمپ بنزین).
از جلوی سینماهای داریوش و ستاره خیلی بیشتر از سینماهای دیگر رد می‌شدم و از فیلمهایی اکران شده در این دو سینما بیشتر از چهار سینمای دیگر خبر داشتم و عکسها و پوسترهایشان را در ویترینهای کنار سینما یا چسبیده به شیشه‌های جلوی سینما و روی دیوارهای اطراف گیشه می‌دیدم.
سینما داریوش نخستین سینما از این شش سینما بود که من به آن رفتم و نخستین سینمایی بود که من در عمرم، در سالهای نوجوانی، تنها به آن رفتم و در آن تک و تنها نشستم و فیلم دیدم و آن‌قدر این تجربه برایم خاص و جالب بود و به من مزه داد که بعدها هروقت فرصتی به دست می‌آمد، تکرارش می‌کردم و به سینماهای دیگر نزدیک خانه‌مان هم چندبار تنهایی رفتم.
نخستین باری را که به سینما رفتم، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. پاییز سال ١٣٤٠ بود، من هفت سالم بود و کلاس اول دبستان بودم. خواهر بزرگم تازه ازدواج کرده بود و یک روز پنج‌شنبه عصر، ما- یعنی من با مامان و دو خواهر دیگرم و برادرم- رفتیم منزلشان تا او را ببینیم. بعد از دو سه ساعتی که نشستیم، مامان پاشد و به اشاره‌ی او، خواهرهایم و برادرم هم پا شدند و با خواهر بزرگم روبوسی و خداحافظی کردند و به خانه برگشتند ولی من شب آن‌جا ماندم و قرار شد که فردا، صبح تا عصر، پیش خواهرم باشم و او فردا شب مرا به خانه برگرداند. عصر جمعه خواهرم و شوهرش برنامه داشتند که بروند سینما مهتاب (در خیابان پهلوی- پایین‌تر از خیابان شاه) به دیدن فیلم وسترن "هفت دلاور" به کارگردانی جان استرجز و بازی بازیگران مشهور فیلمهای وسترن هالیوود- یول برینر، استیو مک‌کویین، چارلز برانسن، جیمز کابرن، هورست بوخهولتس، رابرت وان و براد دکستر- در نقش هفت دلاوری که یول برینر سردسته‌شان بود و اقتباسی هالیوودی بود از فیلم مشهور "هفت سامورایی" ساخته‌ی آکیرو کوروساوا. آن جمعه شب آنها مرا هم با خودشان به سینما مهتاب و تماشای آن فیلم بردند. هیچ‌وقت خاطره‌ی آن شب را فراموش نمی‌کنم، بس که برایم جالب بود و به من خوش گذشت. آخر شب هم، بعد از تمام شدن فیلم، خواهرم و شوهرش مرا به خانه‌مان بازگرداندند و خودشان هم شب منزل ما ماندند. البته فردا صبح، سر سفره‌ی صبحانه، پدرم که خبر به سینما رفتن مرا از مادرم دریافت کرده و اوقاتش حسابی تلخ شده بود، کلی با من اخم و تخم کرد و برایم خط و نشان کشید که دفعه‌ی آخرم باشد که از این غلطها می‌کنم وگرنه حسابی تنبیه می‌شوم، در نتیجه تمام خوشی شب پیش از دماغم درآمد و شیرینی‌اش به کامم تلخ شد.
با این وجود، خط و نشان کشیدن‌های تهدیدآمیز آقاجون برایم درس عبرت نشد و آن دفعه‌ی آخری نبود که از آن غلطها کردم، چون چند وقت بعد، دوباره با خواهرم و شوهرش رفتم سینما- این بار به سینما مولن‌روژ، واقع در جاده‌ی قدیم شمیران، بالاتر از پیچ شمیران- به دیدن فیلم وسترن دیگری به نام "سه بی‌رحم" که یک وسترن ایتالیایی- اسپانیایی بود به کارگردانی رُمرو مارچنت و بازی ریچارد هریسن، فرناندو سانچو و گلوریا میلاند. البته این بار از خواهرم خواهش کردم که درباره‌ی این‌که مرا به سینما برده، چیزی به کسی نگوید تا خبرش به گوش آقاجون نرسد و ایشان دوباره اوقاتش تلخ نشود و خوشی سینما رفتن را- مانند دفعه‌ی پیش- از دماغم درنیاورد.
سینماهای دیگری هم در دوران دبستان و سیکل اول دبیرستان- به دور از چشم پدر و مادرم و بدون خبردار شدن آنها- رفتم، از جمله به لطف گرامی‌یاد پروین- نوه‌ی عمه‌ام که به او دخترعمه پروین می‌گفتیم و او را مثل خواهرهایم دوست داشتم، چون او هم مرا مثل برادرهایش دوست داشت، و یکی از دلخوشیهای اصلی دوران کودکی و نوجوانی‌ام رفتن به خانه‌ی آنها، در کوچه‌ی وستاهل امیریه، در ماههای تابستان و سه چهار روز و شب آن‌جا ماندن بود. در بعضی از همین روزها بود که پروین مرا با خواهرش- پروانه- و گاهی با خواهر مجردم و گاهی بدون او به پارک و سینما می‌برد و برایمان بستنی قیفی و چیپس و ساندویچ سوسیس یا کالباس و نوشابه می‌خرید. نخستین باری که به پارک ساعی و پارک فرح رفتم با او بود و او بود که مرا با این پارکهای باصفا آشنا کرد. به لطف او من به چندتا از بهترین سینماهای لوکس آن روز تهران، در خیابان پهلوی و اطراف آن، در نزدیکی میدان ولیعهد (سینماهای آتلانتیک، پارامونت و رادیوسیتی) و در میدان بیست و چهار اسفند (سینماهای سانترال و اونیورسال) رفتم و چند تا فیلم به یادماندنی (فیلمهای کلبه‌ی عموتام، اشکها و لبخندها، کشتن مرغ مقلد، گلدفینگر، صبحانه در تیفانی و داستان وست ساید) را دیدم.
یک‌بار هم عمه‌ام که به او می‌گفتیم عمه‌خانم، و با پسرش در آلمان زندگی می‌کرد، در یکی از سفرهایش به ایران، در چند ماهی که پیش ما بود، ما را به دیدن فیلم "فریاد نیمه شب" به کارگردانی ساموئل خاچیکیان، در سینما آسیا (در خیابان شاه،نزدیک خیابان پهلوی) برد. در این فیلم که بازیگران اصلی‌اش فردین و آرمان و پروین غفاری بودند، پسر عمه‌ام- یعنی خواهرزاده‌ی عمه خانم- ناصر کوره‌چیان- هم که هنرپیشه‌ تئاتر و سینما و رادیو بود، نقشی فرعی داشت و برای دیدن بازی او بود که عمه‌خانم ما را به تماشای این فیلم برد. یک‌بار دیگر هم عمه‌خانم ما را به دیدن فیلم دیگری که باز ناصر کوره‌چیان در آن، در نقشی فرعی، بازی کرده بود (فیلم سرنوشت به کارگردانی حکمت آقانیکیان و بازی آرمان، بوتیمار، پوری بنایی و همایون) در سینما نیاگارا- در خیابان شاه، نزدیک خیابان کاخ، برد.
و بار سوم، عمه‌خانم ما را برای تماشای فیلم "عروس فرنگی"، به باغ کاخ گلستان برد و در آن‌جا، در  فضای باز، این فیلم دیدنی را که "وحدت" کارگردانی و در آن با پوری بنایی بازی کرده‌بود، دیدیم.
یک فیلم هم در فضای باز کمپ شرکت نفت، در محمودآباد دیدیم- در سفری که با پدرم و دوستش- آقای احتشام- و پسرش که سه‌چهار سالی از من کوچکتر بود، به دعوت آقای احتشام به محمودآباد رفتیم. در آنجا، یکی از آشنایان آقای احتشام که راننده‌ی شرکت نفت بود، سوییتی داشت و کلیدش را به آقای احتشام داده و او هم ما را به آن‌جا برده بود و سه شب آن‌جا بودیم. آن‌جا، پنج‌شنبه‌شب‌ها و جمعه‌شب‌ها، ساعت ده، در سینمای روباز کمپ فیلم نشان می‌دادند. ما پنج‌شنبه‌شب و جمعه‌شب آن‌جا بودیم و آن دو شب، آقای احتشام من و پسرش را به تماشای فیلم، به آن سینمای روباز، در محوطه‌ی بزرگی کنار رستوران کمپ، برد. آقای احتشام هرچه به آقاجون اصرار کرد که او هم بیاید، آقاجون قبول نکرد. مرا هم نمی‌خواست بگذارد که بروم ولی آقای احتشام  آن‌قدر اصرار کرد که آقاجون مجبور شد تسلیم شود و در نتیجه با اکراه موافقت کرد که آن دو شب من هم با آنها بروم سینما ولی خودش در اقامتگاهمان ماند و با ما نیامد. دو فیلمی که در آن سینمای روباز دیدیم، فیلمهای چیتی‌چیتی بنگ‌بنگ و مری‌پاپینز بود.
یک‌بار هم داماد دوم خانواده‌مان، ما را به سینمای روبازی که در حیاط تالار فرهنگ، در خیابان حافظ، پایینتر از چهارراه یوسف‌آباد،بود، به تماشای فیلم "شب قوزی" به کارگردانی فرخ غفاری، با بازی پری صابری، محمدعلی کشاورز و فرخ غفاری، برد و یکی از نخستین فیلمهای خوب سینمای ایران را در آن‌جا دیدیم.
پدرم نه هیچ‌وقت ما را به سینما برد نه هیچ‌وقت با ما به سینما آمد. اصلن رفتن به سینما را فعلی حرام و کاری قبیح و بدآموز می‌دانست، برای همین هم هرگز نمی‌شد در این باره با او حرف زد یا از او اجازه خواست. تمام بارهایی هم که من یا خواهرهایم به سینما رفتیم، بدون اطلاع پدرم و پنهان از او بود.
مادرم هم هیچ‌وقت ما را به سینما نبرد ولی یک‌بار، ناخواسته، هم‌راه من و برادرم به سینما آمد که این هم برای من ماجرایی به‌یادماندنی و خیلی حال‌گیر بوده است.
ماجرا از این قرار بود که در تابستان سال ١٣٤٣ که من کلاس سوم دبستان را تمام کرده بودم، عروس عمه‌ام، با شوهر و دختر سه-چهارساله‌اش به باغ یکی از خویشاوندشان در نیاوران رفته بود و در چند روزی که باغ خلوت بود و به جز خودشان کسی آن‌جا نبود، از خانواده‌ی ما دعوت کرده بود که دو-سه شبی به آن باغ برویم و مهمانشان باشیم. خانواده‌ی ما هم دعوتش را با خوشوقتی پذیرفته بود و در یکی از هفته‌های ماه مرداد، چهارشنبه عصر، سه خواهرم و دو دخترعمه‌ام به آن باغ رفته بودند. فردایش- یعنی عصر پنج‌شنبه- پسرعمه‌ام آمد دنبال ما، تا مامان و من و برادرم را به نیاوران ببرد. ساعت چهار عصر از خانه درآمدیم و با اتوبوس خط تجریش، از امیریه به میدان تجریش یا آن‌طور که در آن سالها می‌گفتند، سر پل تجریش رفتیم. در آن‌جا پسرعمه‌ام بند کرد که ما را به سینما ببرد. سینما آستارا کمی بالاتر از سر پل تجریش بود و فیلم "زنها اینطوری هستند" را که فیلمی جاسوسی- پلیسی بود، با بازی هنرپیشه‌ی مشهور، ادی کنستانتین، نشان می‌داد. هرچه مامان مخالفت کرد و سعی کرد تا رأی پسرعمه‌ام را بزند و او را، به قول خودش، از خر شیطان پایین بیاورد، از پس اصرارهای او برنیامد، و ناچار، اگرچه با اکراه تمام، تسلیم سماجت او شد و قبول کرد که برویم سینما. من هم کلی ذوق کردم و از خوش‌حالی داشتم بال درمی‌آوردم که می‌خواهیم به سینما برویم. پسرعمه‌ام رفت دم گیشه و برایمان بلیط خرید، بعد همگی وارد سالن انتظار سینما شدیم. چند دقیقه از شروع فیلم گذشته بود. کنترل‌چی سینما، با نور چراغ قوه‌اش، در سالن تاریک سینما، ما را راهنمایی کرد و در یکی از ردیفهای جلوی سینما به ما جا داد و ما نشستیم. هنوز نیم ساعتی از نشستنمان نگذشته بود و ادی کنستانتین در نقش مأمور فدرال که برای تعقیب یک جاسوس از آمریکا به فرانسه آمده بود و با پلیسهای فرانسوی که آنها هم همان جاسوس را تعقیب می‌کردند، درگیر و در حال تعقیب و گریز بود که ناگهان زنی با لباس تنگ و چسبانی که یقه‌اش تا بالای سینه‌ها و پشتش باز بودند و دامن خیلی کوتاه و تنگ، وارد صحنه شد. به محض ورود این خانم نیمه‌لخت‌وپتی هفت‌تیر به دست که وردست یکی از طرفهای درگیری بود، مامان یکدفعه از جایش بلند شد و با غیظ و پرخاش به پسرعمه‌ام گفت: مرد حسابی! این چه فیلمیه ما رو آوردی؟ خجالت نمی‌کشی؟
بعد با تحکم به من و برادرم که دو طرفش نشسته بودیم، گفت: پاشین، پسرا. پاشین، بریم.
و به پسرعمه‌ام گفت: ما که رفتیم. تو می‌خوای بشینی، بشین زنیکه‌ی لخت و پتی رو تماشا کن.
با کشیده شدن دستم توسط مامان، با دلخوری تمام از روی صندلی پا شدم. برادرم هم پا شد. پسرعمه‌ام با حالی گرفته گفت: زن‌آق‌دایی! حیفه واللا. این‌جا بکن اون‌جا. آخه پول بلیطمون حروم می‌شه.
مامان با غیظ گفت: زن‌آقا‌دایی بی زن‌آق‌دایی، جناب "این‌جابکن‌اون‌جا"! حروم، نشستن ما این‌جاست.
("این‌جا بکن اونجا" جمله‌ای  بود که پسرعمه‌ام عادت داشت که هرچندجمله یک‌بار وسط یا آخر صحبتش بگوید و من هیچ‌وقت متوجه معنایش نشدم.)
بعدش مامان دستم  را محکم گرفت و کشید و در تاریکی داخل سالن سینما، راه افتاد و من و مامان و برادرم، سه‌تایی، رفتیم به سمت دری که از آن‌جا وارد سالن نمایش فیلم شده بودیم. پسرعمه‌ام هم ناچار پا شد و دنبال ما آمد، به این ترتیب، این بار فیلم دیدنم ناتمام و با حا‌ل‌گیری تمام روبه‌رو شد و درحالی‌که خوشی سینما رفتن از دماغم بدجوری درآمده بود، پکر و بدحال از سالن سینما آمدم بیرون و با سگرمه‌های تووهم رفته و لب و لوچه‌ی آویزان، هم‌راه مامان و پسرعمه‌ام و برادرم، راهی نیاوران شدم.
علاقه‌ی من به سینما در دوران نوجوانی آن‌قدر بود که تابستان سال ١٣٤٨ وقتی چهارده ساله بودم و کلاس هشتم را تمام کرده بودم، یک دفترچه‌ی صدبرگ با قطع بزرگ و جلد مقوایی زرشکی‌رنگ، از کتابفروشی افشاری- روبه‌روی خیابان شیبانی، در امیریه- خریدم و یک آلبوم سینمایی درست کردم. در این آلبوم، یواشکی و بدون این‌که کسی ببیند یا متوجه شود، صبحها که پدرم می‌رفت اداره و مادرم در آشپزخانه سرگرم آشپزی بود یا برای خرید از خانه بیرون رفته بود، آگهی‌های تبلیغاتی فیلمهای سینمایی را، از روزنامه‌ی اطلاعات چند روز پیش که دیگر کسی نمی‌خواست بخواند، با قیچی می‌چیدم و با چسب مایع "اهو" در صفحه‌های آن، مرتب و منظم، می‌چسباندم، و به این ترتیب در طول آن تابستان، پنهان از چشم دیگران، آلبوم قشنگی از آگهیهای تبلیغاتی فیلم‌های سینمایی و عکس هنرپیشه‌های مشهور خارجی و ایرانی درست کرده بودم . همیشه هم این دفترچه را ته کشوی وسایلم که زیر گنجه‌ی دیواری پدرم بود، زیر دفترچه‌ها و کتابهایم و دور از چشمهای پدر و مادرم مخفی می‌کردم و با احتیاط کامل مواظب بودم که کسی آن را نبیند. بگذریم از این‌که در اوایل پاییز آن سال، وقتی مدرسه بودم، مادرم آن دفترچه را کشف و آن آلبوم به قول خودش "ضاله" را نابود کرد تا پدرم بویی از آن نبرد، کلی هم بعد از برگشتنم به خانه با من اخم و تخم کرد، و این خودش حال‌گیری اساسی بدحال‌کننده‌ای بود که در متنی دیگر روایتش کرده‌ام و در این‌جا تکرارش نمی‌کنم...
حالا بپردازم به موضوع تنها سینما رفتنم برای نخستین بار و دیدن فیلم "پنجاه و پنج روز در پکن"، در سینما داریوش.
کلاس پنجم دبستان بودم و آن سال دو تا برادر دوقلو، به نامهای شادان و شهاب حسینی، به مدرسه‌مان آمده و همکلاسم شده بودند. شهاب و شادان همه‌چیزشان در تضاد با هم بود. شادان قدکوتاه و لاغر بود، شهاب قدبلند و چاق (بچه‌ها گامبو صداش می‌زدند)، شادان باهوش و جزو شاگردزرنگ‌های کلاس بود، شهاب خنگ و جزو شاگردتنبل‌های کلاس، کمی هم خل‌وچل بود و گاهی حرکات عجیب‌غریب ازش سرمی‌زد. مثلن یک روز که سر کلاس ریاضی نشسته بودیم و معلم ریاضی‌مان، آقای شریفی، شادان را برده بود پای تخته تا یک مسئله‌ی حساب حل کند، شادان مسئله را حل کرد و در آخر، جوابش درآمد ٥٥. همین‌که شادان عدد پنجاه و پنج را روی تخته نوشت، یکدفعه شهاب که یک ردیف مانده به ته کلاس، کنار من می‌نشست، از جایش بلند شد و بی‌مقدمه، با صدایی خیلی بلند، داد زد: پنجاه و پنج روز در پکن.
من و دیگر بچه‌های کلاس همگی با تعجب نگاهش کردیم. آقای شریفی هم که جاخورده بود، چند لحظه‌ای هاج و واج نگاهش کرد، بعد با عصبانیت داد زد: خفه‌شو، بشین سر جات، خرسنبک تن لش.
شهاب نشست سر جایش و کلاس ادامه پیدا کرد. زنگ تفریح ازش پرسیدم که جریان "پنجاه و پنج روز در پکن" چی بود. گفت: جواب مسئله که شد پنجاه و پنج، یهو یاد فیلم پنجاه و پنج روز در پکن افتادم. دلم بدجوری قیلی ویلی رفت. نتونستم خودمو نیگر دارم، واسه همین پاشدم، داد زدم پنجاه و پنج روز در پکن.
پرسیدم: مگه فیلمشو دیدی؟
گفت: آره. هفته‌ی پیش با باباننه‌م رفتیم سینما پلازا، دیدیمش.
پرسیدم: قشنگ بود؟
گفت: قشنگ چی چیه؟ شاهکار بود.
و ماجرای فیلم را با آب و تاب برایم تعریف کرد، طوری که خیلی دلم خواست آن را ببینم. حیف که کسی را نداشتم که مرا به دیدنش ببرد. آن‌طور که شهاب تعریف کرد، فیلم ماجرای محاصره‌ی پنجاه و پنج روزه‌ی عده‌ای خارجی در پکن است که توسط یک گروه از چینی‌ها محاصره شده‌اند تا این‌که بعد از پنجاه و پنج روز محاصره، یک گروه امداد به کمکشان می‌آید و محاصره‌شدگان را نجات می‌دهد...
چهارسال از این موضوع گذشت و من دیگر این ماجرا و فیلم "پنجاه و پنج روز در پکن" را فراموش کرده بودم که در نیمه‌ی دوم فروردین سال ١٣٤٩، وقتی کلاس نهم بودم، یک روز که از جلوی سینما داریوش رد می‌شدم، دیدم که فیلم "پنجاه و پنج روز در پکن" را اکران کرده است. یک‌دفعه یاد ماجرای شهاب و بلند شدنش سر کلاس ریاضی و داد زدنش افتادم و خیی دلم خواست که هر جوری شده بروم و فیلم را ببینم. اما چه جوری؟ تا حالا تنها سینما نرفته بودم. کسی هم نبود که مرا به دیدن این فیلم ببرد. چندروزی همین‌جوری توی فکر دیدن این فیلم بودم و دلم برای دیدنش قیلی ویلی می‌رفت که یک روز، بعد از ظهر که رفته بودم مدرسه، آقای محمودیان، ناظم‌مان، اطلاع داد که برای آقای صدر- معلم  درس عربی‌مان- مشکلی پیش آمده و ایشان نمی‌تواند به مدرسه بیاید، در نتیجه کلاس درس آن بعداز ظهر تشکیل نمی‌شود و بچه‌ها می‌توانند به خانه‌هایشان بروند. من هم خوش‌حال از مدرسه درآمدم و راهی خانه شدم. توی راه یک‌دفعه به این صرافت افتادم که فرصت خیلی خوبی پیش آمده و می‌توانم از آن استفاده کنم و به دیدن فیلم "پنجاه و پنج روز در پکن" در سینما داریوش بروم. از این فکر کلی ذوق کردم و با عجله، انگار پر در آورده باشم، به جای برگشتن به خانه، رفتم دم سینما داریوش. خوشبختانه سئانس دوم بعد از ظهرش، ساعت سه تا پنج بود، و حتا اگر تا خود ساعت پنج هم نمایش فیلم طول می‌کشید، ساعت پنج و پنج دقیقه می‌رسیدم خانه و از این نظر مشکل چندانی پیش نمی‌آمد، چون بعد از ظهرها ما تا ساعت چهار و نیم کلاس داشتیم و معمولن اگر فوق‌العاده نداشتیم، من بین ساعت پنج تا پنج و ربع می‌رسیدم خانه. تنها مشکلی که ممکن بود پیش بیاید این بود که یکی از اهل محل مرا موقع وارد شدن به سینما یا خارج شدن از آن ببیند و گزارشش را به پدرم بدهد، برای همین خیلی باید احتیاط می‌کردم و چهارچشمی مراقب می‌بودم که چشم آشنایی به من نیفتد. برای محکم‌کاری دور و برم را خوب پاییدم و چون آشنایی ندیدم، سرم را پایین انداختم و با سرعت رفتم دم گیشه و یک بلیط خریدم. قیمت بلیط دو تومان بود. یک اسکناس دوتومانی درآوردم و به خانمی که در گیشه نشسته بود، دادم و یک بلیط گرفتم و با احتیاط وارد سرسرای سینما شدم. سرسرا تقریبن شلوغ بود. با دلشوره به دور و برم نگاه کردم. خوشبختانه آشنایی ندیدم. تنها کسانی که حضورشان توجهم را جلب کردند، چها تا دختر دبیرستانی بودند که وسط سرسرا، کنار ستونی، ایستاده بودند و بلند بلند حرف می‌زدند و هرهر می‌خندیدند. از یونیفرم‌های‌شان- بلوز زرد و سارافن طوسی- معلوم بود که محصل دبیرستان بهمنیار بودند. چند دقیقه بعد، در ورودی سالن نمایش فیلم باز شد و من درحالی‌که سرم را پایین انداخته و خودم را جمع کرده بودم، زودتر از بقیه وارد سالن شدم و جایم را پیدا کردم و نشستم. دخترهای دبیرستان بهمنیار هم چند دقیقه بعد آمدند و از کنارم گذشتند و رفتند جلو، ردیف اول، سر ردیف، کنار هم نشستد.
چند دقیقه بعد سرود شاهنشاهی پخش شد و همه بلند شدیم، ایستادیم. بعد از تمام شدن پخش سرود، نشستیم. بعدش هم چند دقیقه‌ای آگهی‌های تبلیغاتی پخش شد و سرانجام نمایش فیلم شروع شد. بازیگران نقشهای اصلی چارلتن هستن (در نقش سرگرد مت لویس)، اوا گاردنر (در نقش بارونس ناتاشا ایوانوا) و دیوید نیون (در نقش سر آرتور روبرتسن) بودند. نیم ساعتی از نمایش فیلم نگذشته بود که یکدفعه بوی خیلی بدی دماغم را پر کرد. بوی گند چس بود. یکی از پشت سر بلند گفت: اه اه، چه بو گندی!
و بعد صدای عده‌ای از تماشاچیها از این طرف و آن طرف سالن بلند شد و مزه‌پراندن‌های آنهایی که منتظر سوژه بودند برای دری وری گفتن:
 - بو گند چسه. کی بود چسید؟ خیر نبینه الاهی.
- خیر سر خودش و اول‌آخرش.
- پیف پیف، این کدوم بی‌پدرمادره که روده‌ش گندیده؟
- گمونم کار ناتاشا خانوم بوده.
- خیر سر  خودش و دوس پسرش.
- شایدم کار یکی از اون دخترخانومای ردیف جلوس.
- نه، بابا. بو چس دخترخانومونه نیست، بو چس آقایونه‌س.
- مگه آقایونم می‌چسن؟
- پ نه.
- پس حتمن کار سرگرد لویس بوده.
- نه، داداش. بو چس از عقب می‌آد. غلط نکنم مال آپاراتچیه.
- باباجون، تموم شد، رفت. جون هرکی دوسش دارین ختمش کنین. بذارین فیلمو ببینیم. ناسلامتی بابتش اسکن دادیم.
- پس جمیعن صلوات برفسین.
و تماشاگران جمیعن صلوات فرستادند.
به این ترتیب خاطره‌ی نخستین بار تنها به سینما رفتنم در آن عصر دل‌انگیز ماه فروردین، و تماشای فیلم دیدنی "پنجاه و پنج روز در پکن" که سالها بود آرزوی تماشایش را داشتم، در سینما داریوش، و آن بوی گند چس حال‌به‌هم‌زن و مزه‌پراندن‌ها درباره‌ی صادرکننده‌اش، برای همیشه در خاطرم ماند و یکی از خاطره‌های فراموش‌نشدنی دوره‌ی نوجوانی‌ام شد.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا