صبح روز چهاردهم فروردین سال ١٣٥٣- حدود ساعت ٩- بود و من و دو تا از دوستان، روی سکوی جلو درب اصلی دانشکده نشسته بودیم و داشتیم تعریف میکردیم که تعطیلات نوروزی چهجوری گذشت و چهکارها کردیم و کجاها رفتیم. تا ساعت ده کلاس نداشتیم. بعدش کلاس آنالیز دو داشتیم. همانطور که گرم تعریف بودیم، مردی را دیدم که نفسنفسزنان کنارمان ایستاد و پس از اینکه چند ثانیهی بیحرکت ایستاد و نفس تازه کرد، گفت: اجازه هست اینجا بشینم؟
صحبت را قطع کردیم و هرسه به او نگاه کردیم. مردی بود حدود پنجاه ساله با موهای جوگندمی و قد و قامتی متوسط و هیکلی نه چاق و نه لاغر که دو دستش زیر یک جعبهی بزرگ شیرینی بود. یکی از دوستان گفت: اجازهی مام دس شماست، جناب! خوش اومدین. بفرماین.
مرد نفس عمیقی کشید و گفت: سربالایی نفسگیرییه. نمیدونم سربالاییش تندتر شده یا ما دیگه پیر شدیم.
گفتم: اختیار دارین. هنوز خیلی مونده که پیر بشین.
مرد جعبهی شیرینی را گذاشت روی سکو و خودش کنارش نشست. بعد گفت: همسن شما که بودم این سربالایی رو، از در دانشگاه تا اینجا، توو دو دقیقه خیلی سریع میاومدم. هیچ هم نفس کم نمیآوردم. الان چند دقیقهست توو راهم. نفسمم بند اومده.
یکی از بچهها پرسید: بچهفنی بودین؟
مرد گفت: بعله که بچهفنی بودم. یادش به خیر. حدود سی سال پیش. دههی بیست. جوونی کجایی که یادت به خیر.
پرسیدم: چه رشتهای بودین؟
مرد گفت: معدن بودم. بین سالهای بیست و چهار تا بیست و هشت. توو دورهی ریاست مهندس بازرگان.
بعد جعبهی شیرینیاش را برداشت و روی پایش گذاشت. بعدش درش را برداشت و جعبه را گرفت جلو ما و گفت: بفرمایین. کامتونو شیرین کنین.
جعبه پر از قرابیههای گرد و بزرگ بود. هرکداممان یک قرابیه برداشتیم و هرسه ازش تشکر کردیم.
گفت: نوش جونتون. امیدوارم که همیشه شیرینکام باشین.
گفتیم: مرسی/ ممنون/ شمام همین طور.
پرسیدم: خودتون نمیخورین؟
گفت: من مرض قند دارم، واسم سمّه. اینو هم واسه رفقام آوردم. آخه میدونین؟ ما هف هشت تا از همدورهایهای دانشکدهایم که هر سال چهاردهم فروردین که دانشگاه وا میشه، به یاد استاد بزرگوار کانیشناسیمون- مهندس معتمدی- یادش به خیر- میایم اینجا، دیدار تازه میکنیم، دو سه ساعتی به یاد سالهای دانشجویی با همیم، گپ میزنیم، از قدیما یاد میکنیم، از استادامون، از همدورهایهامون، از سالهای جوونی پرشور و شرمون. گل میگیم و گل میشنفیم. خاطره تعریف میکنیم. به یاد مهندس معتمدی هم هرسال یکیمون مأمور آوردن قرابیه میشه.
یکی از دوستان پرسید: حالا چرا به یاد مهندس معتمدی؟
مرد گفت: چون اون بزرگوار عادت داشت هرسال، روز چهارده فروردین با یه جعبهی بزرگ قرابیه، به عنوان شیرینی نوروزی، میاومد دانشکده، جعبه رو میذاشت رو میزش. کام ما دانشجوها رو با قرابیههای خوشمزهش شیرین میکرد. ما هم الان نزدیک بیست و پنج ساله که به یاد ایشون، بدون استثنا، هرسال این برنامهرو اجرا کردهایم. الانم من یه کمی زودتر رسیدم. آخه خونهی ما همین نزدیکیهاست... الانه که سر و کله رفقام پیدا بشه.
بعد همانطور که نشسته بود سرش را چرخاند و نگاهی به پشت سرش کرد. بعدش گفت: اوناهاشن. سری اولشون نرمنرمک دارن میان.
سرم را به سمتی که نگاه میکرد، برگرداندم. سه نفر را دیدم که داشتند، از پایین خیابان به سمت دانشکده میآمدند.
دوباره جعبهی قرابیهها را گرفت جلومان و گفت: بفرماین. ناقابله.
اولش تعارف کردیم و گفتیم که کافیست ولی قرابیههاش آن قدر تازه و خوشمزه بود که نه من و نه دوستانم نتوانستیم مقاومت کنند و بعد از دو سه بار تعارف کردن ایشان، هرکدام یک قرابیهی دیگر برداشتیم. مرد گفت: بیتعارف میتونین بیشتر بردارین.
گفتیم: خیلی ممنون. کافیه.
بعد او در جعبه را گذاشت و از جا برخاست. جعبه را هم دو دستی گرفت و گفت: مرسی که اجازه دادین کنارتون بشینم. از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم . با اجازه.
ازش تشکر فراوان کردیم و او راه افتاد و رفت به استقبال دوستانش که دیگر نزدیک دانشکده شده بودند...
|