کوچه‌ی دکتر عنایت
1401/12/16


کوچه‌ی دکتر عنایت کوچه‌ای بود شرقی- غربی، بین دو خیابان موازی شیبانی و انصاری و موازی با آن‌دو. سر شرقی‌اش به خیابان جنوبی چهارراه ملک ختم می‌شد و سر غربی‌اش به آخرین کوچه‌ای که بخشهای غربی دو خیابان انصاری و شیبانی را به هم وصل می‌کرد. خانه‌ی ما تقریبن در وسط این کوچه و در بخش شمالی آن بود- خانه‌ی پلاک ٧ که بعدها با تغییر کردن تعداد خانه‌های کوچه، شماره‌اش تغییر کرد و پلاک ٩ شد.
در محله‌ی ما چند کوچه بودند که نامشان را از نام دکتری گرفته بودند که از ساکنان نخست آنها بودند، از جمله بن‌بست‌های دکتر نجم‌آبادی و دکتر الفت، در دو طرف خیابان غربی چهارراه ملک (خیابان قزوین) و همین کوچه‌ی دکتر عنایت. نمی‌دانم که دکتر عنایت که بود و چرا نامش را بر این کوچه گذاشته بودند. آیا ساکن این کوچه بود؟ اگر آری، در کدام خانه‌ی این کوچه ساکن بود؟ از کی تا کی آن‌جا ساکن بود؟ و آیا مطبش هم همان‌جا بود؟ پاسخ هیچ‌کدام از این پرسشها را نمی‌دانم. گمان نمی‌کنم کسی هم بداند.
بعدها نام دکتر از روی این کوچه برداشته و نامش شد کوچه‌ی عنایت و تا سال ١٣٦١ نامش همین بود.
از سر شرقی کوچه‌ی دکتر عنایت وقتی وارد کوچه می‌شدیم، دست چپ خانه‌ی بزرگ لاجوردی بود که حیاطش باغچه‌ای بزرگ بود با درختهای تنومند و بلندبالای چنار و نارون و سرو و کاج و صنوبر. عصرها صدای کلاغها و سارها و گنجشکهایی که بر شاخه‌های آنها آشیانه داشتند و از گشت و گذار روزانه به آشیانه‌هایشان برمی‌گشتند، کوچه‌‌ی ما را پر از نوای موزیک دل‌انگیزی می‌کرد که فراموش‌نشدنی است و هنوز صدای صفابخش و یادمانش در ذهنم است.
بعد از خانه‌ی لاجوردی، یک خانه‌ی قدیمی نقلی بود که درب کوتاهی به رنگ سبز روشن داشت و در آن زری خانم با دختر خردسالش- پری‌ناز- زندگی می‌کردند. زری خانم آرایشگر بود و زنی خوشگل بود با موهای بور. پری‌ناز هم که همبازی‌ام بود یک سال ازم کوچکتر بود و دختری خیلی ناز و دوستداشتنی و خوش‌اخلاق با موهای بور بود.
بعدها، وقتی من نوجوان بودم، لاجوردیها خانه‌شان را فروختند و بسازبفروشی که آن را خرید، خانه‌ی زری خانم را هم خرید و هر دو را خراب کرد و تبدیلشان کرد به شانزده دستگاه آپارتمان دوطبقه‌ی هم‌شکل و آنها را فروخت. در کوچه‌ی ما به جای بر شمالی حیاط لاجوردی و خانه‌ی زری خانم، شش آپارتمان هم‌شکل ساخته شد، با بنای سنگ مرمر قهوه‌ای روشن. زری خانم و دخترش هم برای همیشه از کوچه و محله‌ی ما رفتند و دیگر برای سالها هیچ‌کدام‌شان را ندیدم تا این‌که سالها بعد، در سالهای دانشجویی، به طور کاملن تصادفی پری‌ناز را در کتاب‌خانه‌ی مرکزی دانشگاه دیدم و ...
جریان این دیدار را در نوشته‌ای دیگر روایت کرده‌ام.
دو تا از این آپارتمانهای دوطبقه‌ای را که به جای خانه‌ی لاجوردی ساخته شد و نزدیکترین آنها به خانه‌ی ما بودند، خانواده‌ی قزوینی‌ها و خانواده‌ی علیزاده خریدند و در آنها برای سالها ساکن شدند.
بعد از خانه‌ی زری خانم، خانه‌ی خانواده‌ی اندیشه قرار داشت که در آن خانم و آقای اندیشه و فرزندانشان- پروین و پرویز و مهدی و مریم و مهناز- زندگی می‌کردند. خانم اندیشه دوست مادرم بود و دختر بزرگشان- پروین- هم‌سن و دوست خواهر دومم بود. پروین اندیشه چند سال پس از ازدواج، هنگامی‌که پسرش- سهیل- خردسال بود، در حالی‌که هنوز خیلی جوان بود، درگذشت.
روبه‌روی خانه‌ی اندیشه خانه‌ی ما قرار داشت.
در سمت شمالی کوچه‌ی دکتر عنایت و روبه‌روی خانه‌ی لاجوردی، در سر کوچه‌ی عنایت، خانه‌ی دونبش بزرگی بود که نمای آجری با آجرهای اخرایی‌رنگ داشت و پنجره‌های بزرگش کرکره‌ی سبز داشتند و معروف بود به خانه‌ی جناب سرهنگ. بعد از آن، چهار خانه‌ی نقلی بود که سه تایش مال خانواده‌های چامه و اویسی و قادری بود و چهارمی که از سه‌تای دیگر نقلی‌تر بود، خانه‌ای بود کم‌عرض که دیوارش با سیمان تگری قهوه‌ای تیره پوشیده شده بود و درب توسی‌رنگ باریکی داشت که بیشتر وقتها باز بود و در پسش دالان باریکی بود و جلویش همیشه چند تا بچه‌ی قد و نیم‌قد دو-سه ساله تا پنج-‌شش ساله ایستاده یا نشسته بودند یا در حال توو رفتن و بیرون آمدن بودند.
بعد از آن و نبش "کوچه باریکه" (کوچه‌ی طالعی که کوچه‌ای باریک بود و به خیابان شیبانی ختم می‌شد و به آن می‌گفتیم کوچه‌باریکه) خانه‌ی دونبش آقای حسینی قرار داشت که خانه‌ای دوطبقه بود با نمای آجری زردرنگ و آن دربش که از آن وارد ساختمان می‌شدند، اول "کوچه باریکه" بود و درب حیاطش به کوچه‌ی دکتر عنایت باز می‌شد. آقای حسینی از همکاران پدرم در وزارت دارایی بود و هرسال عیدها به دیدن پدرم می‌آمد و مردی مؤدب و خوش‌رو با سری نیمه‌طاس و شکمی برآمده بود که همیشه سر و وضعی مرتب داشت و کت و شلوار سرمه‌ای رنگ تنش بود و کراوات می‌زد.
نبش غربی "کوچه‌باریکه" خانه‌ی دونبش قدیمی کوچکی بود که بعدها خانواده‌ی دارابی آن را خریدند. بعدش خانه‌ی خانم و آقای تقدیر بود که همسایه‌ی شرقی ما بودند. بعدش خانه‌ی ما بود با پلاک ٧ ، و بعدش خانه‌ی خانواده‌ی شادخو بود که با دخترشان - نسرین خانم- که از شوهرش طلاق گرفته بود و با دو پسرش (شهریار و شهرام رنجبر که شهریار یک سال از من بزرگتر و شهرام یک سال از من کوچکتر بود) در آن خانه زندگی می‌کردند و همسایه‌ی غربی ما بودند. بعدها آقای شادخو خانه‌شان را به خانواده‌ی اصلانی که زنجانی بودند، فروختند و آنها هم آن را خراب کردند و به جایش دو خانه‌ی دوطبقه ساختند که در اولی که همسایه‌ی ما بود، آقا و خانم اصلانی و دو پسر و یک دخترش زندگی می‌کردند و در دومی هم خاله‌ی خانم اصلانی و شوهرخاله‌اش زندگی می‌کردند.
در سمت جنوبی کوچه، بعد از خانه‌ی اندیشه، خانه‌ی خانواده‌ی معمار بود. بعدش اولین بنای آپارتمانی کوچه‌ی عنایت- و تنها بنای آپارتمانی کوچه‌ی ما برای سالها- بود که ساختمانی بود سه طبقه با نمای آجری اخرایی رنگ و پاگردهای راه‌پله‌اش از ساختمان جلوتر آمده و بالای درب ورودی‌اش که همیشه باز بود، سقفی کوتاه ایجاد کرده و شیشه‌های قدی مات داشت. این بنا در سالهای کودکی و نوجوانی من چشمگیرترین بنای کوچه‌ی ما بود و هنوز هم یکی از سه بنای خیلی قدیمی این کوچه است که به همان شکل قدیمی‌اش پابرجاست و اکنون دارای پلاک ١٨ است. هیچ‌وقت ندانستم که ساکنان این آپارتمانها کیها هستند و آیا مالک‌اند یا مستأجر. هیچ‌کدام از ‌آنها را نمی‌شناختم و همه‌چیز این ساختمان برایم یک جوری بود- یک جور خاص. بعد از آن، دو خانه‌ی هم‌شکل بودند که نمای آجری اخرایی‌رنگ داشتند و در یکیشان خانواده‌ی ونکی زندگی می‌کرد و نام فامیل ساکنان دیگری را نمی‌دانستم. ونکی‌ها سه دختر و خانواده‌ی دیگر دو دختر داشتند که خیلی وقتها، این دخترها دم در خانه‌ها ایستاده یا روی سکوهای جلوی دربها نشسته و در حال صحبت کردن یا هرهر کردن یا تخمه شکستن و هله هوله خوردن بودند. بعد از خانه‌ی ونکی‌ها، خانه‌ی خانواده‌ی هاشمی بود که تشکیل می‌شد از آقا و خانم هاشمی و سه پسرشان. روبه‌روی خانه‌ی هاشمی‌ها و در سمت شمالی کوچه‌ی دکتر عنایت، کوچه‌ی کیکاوسی بود که به خیابان شیبانی ختم می‌شد. بین خانه‌ی شادخوها و کوچه‌ی کیکاووسی هم سه خانه بود که دوتایش هم شکل با نمای آجری همانند و بالکنهایی با عرض زیاد بودند و در دومی خانواده‌ی حسین‌زاده زندگی می‌کرد. آقای حسین‌زاده در خیابان امیریه، تقریبن روبه‌روی خایابان فرهنگ، مغازه کفش‌فروشی داشت و کفشهای رنگ‌وارنگ کودکانه می‌فروخت. نبش شرقی کوچه‌ی کیکاوسی هم خانه‌ای با نمای آجری بود که درب حیاطش درست سر کوچه‌ی کیکاوسی بود و درب ساختمانش داخل این کوچه بود.
بین کوچه‌ی کیکاوسی و انتهای غربی کوچه‌ی دکتر عنایت هم، در دو طرف کوچه، چند خانه بود. یکی از آنها، خانه‌ای بود در سمت جنوبی کوچه‌ی دکتر عنایت و در همسایگی غربی خانه‌ی هاشمی‌ها که خانه‌ای قدیمی و نقلی بود. این خانه را در دهه‌ی چهل خورشیدی پدرم به نام مادرم و من و برادرم خرید (چهاردانگش به نام مادرم و یکی یک دانگ به نام من و برادرم) بعد آن را اجاره داد به خانواده‌ی دارابی و چند سالی در آن خانواده‌ی عباس‌آقا دارابی که نزدیک چهارراه ملک، در خیابان قزوین، تریکوفروشی داشت، زندگی می‌کردند. روبه‌رویش خانه‌ای دوطبقه بود که خانواده‌ی چامه، بعد از فروختن خانه‌ی کوچکشان که روبه‌روی خانه‌ی لاجوردی بود، آن را خریدند و در آن خانم و آقای چامه و دو دختر و دو پسرش ساکن شدند. در همسایگی غربی خانه‌ی چامه، خانه‌ی "مادر مجید" بود و در همسایگی شرقی آن، خانه‌ی دو نبش خواهر خانم کیکاووسی بود که یک دیوار حیاطش در کوچه‌ی دکتر عنایت بود و دیوار دیگرش در کوچه‌ی کیکاووسی و درب حیاطش بین دو کوچه‌ی کیکاوسی و دکتر عنایت بود و حیاط قدیمی بزرگ و باصفایی داشت که وسطش حوضی بزرگ بود و دور حوض درختکاری شده بود. صاحبان و ساکنان خانه‌های دیگر دو طرف کوچه، بعد از خانه‌ی مادر مجید، را نمی‌شناختم. وسط کوچه‌ی دکتر عنایت هم جوی آب بود که در بیشتر  ساعتهای شبانه‌روز- به خصوص شبها- آب در آن جریان داشت و جریانش نوایی خوش داشت. می‌گفتند آب جاری در آن آب قنات فرمانفرماست که از بالای خیابان پاستور سرچشمه می‌گیرد و در جویهای آب کوی‌ها و کوچه‌های جنوبی آن جاری می‌شود.
از کوچه‌ی دکتر عنایت یادمانده‌های فراموش‌نشدنی فراوان دارم که بعضی از آنها اثر عمیق خاصی در ذهنم به جا گذاشته‌اند. قدیمی‌ترین آنها مال سالهایی‌ست که خیلی کوچک بودم و هنوز مدرسه نمی‌رفتم. یکی از این یادمانده‌های خوش را که یادگاری گرامی از دوستی‌ام با پری‌ناز- دختر زری‌خانم- است، در این‌جا روایت می‌کنم. یادمانده‌های دیگر را در نوشته‌های دیگر روایت کرده‌ام یا خواهم کرد.
شش سالم بود که عمه‌خانم از آلمان به ایران آمد و یکی از سوغاتیهایی که برایم آورد، توپ لاستیکی خیلی قشنگ رنگ‌وارنگی بود که اندازه‌ی یک پرتقال بزرگ بود و رنگهای در هم سفید و قرمز و نارنجی و زرد و سبز و آبی و بنفش داشت و من خیلی دوستش داشتم. دو تا عکس هم دارم، یادگار همان سالی که عمه‌خانم توپ را برایم آورد. در یکی از این عکسها با مامان و دایی‌اصغر و برادرم هستم و در دیگری با دو خواهر بزرگتر و برادرم، و در هر دو عکس این توپ را در دستم گرفته‌ام. خیلی از این توپ عزیزم مراقبت می‌کردم که یک وقت اتفاق بدی برایش نیفتد. هیچ‌وقت هم با خودم توی کوچه نمی‌بردمش و همیشه توی حیاطمان با آن بازی می‌کردم.
چندهفته‌ای از روزی که صاحب توپ عزیزم شده بودم، می‌گذشت که یک روز، دوستم ، پری‌ناز که یک سال ازم کوچکتر بود، برای بازی آمد به حیاطمان و آن توپ را دستم دید و با هیجان گفت: وای وای وای! چه توپ نازی! می‌دی ببینمش؟
توپ را دادم دستش. پری‌ناز توپ را دو دستی گرفت و آن را خیلی بااحساس چندبار توی دستهایش چرخاند و با دقت همه‌جایش را تماشا کرد. بعد گفت: چه رنگ‌وارنگه! خیلی قشنگه. خوش به حالت.
چنان باحسرت گفت "خوش به حالت" که یک جوریم شد، گفتم: می‌خوای بدمش بهت، مال تو باشه؟
گفت: نه. مال خودت باشه.
گفتم: اگه بخوای می‌دمش بهت.
گفت: نه. نمی‌خوام. مال خودت باشه. منم هروقت بخوامش، میام این‌جا، ازت می‌گیرمش. نیگاش می‌کنم. تازه، می‌تونیم دوتایی باهاش بازی کنیم.
و دستهایش را دراز کرد به طرفم تا توپم را پس بدهد.
حس کردم توپم حسابی دلش را برده. دستهایم را کشیدم عقب و گفتم: نه. نیگرش دار. مال تو باشه.
چند ثانیه چشمهایش را بست. بعد آنها را باز کرد و در حالی که برقی خاص توی نینی‌های چشمهاش درخشید، گفت: هزارتا مرسی... باشه. ولی مال هردوتامون باشه.
با تعجب پرسیدم: چه‌طوری؟
گفت: یه روز پیش تو باشه، یه روز پیش من. باشه؟
گفتم: باشه.
بعدش گفت: یه دقه صبر کن.
و توپ را داد دستم. بعدش راه افتاد و رفت به طرف در کوچه، در را باز کرد، رفت توی کوچه. من هم دنبالش رفتم، ببینم کجا می‌رود. پری‌ناز رفت طرف خانه‌شان و در زد. زری‌خانم در را باز کرد. پری‌ناز رفت توو و لای در را باز گذاشت. من دم در کوچه منتظرش ایستادم تا برگردد. خیلی کنجکاو بودم بدانم برای چی یهو رفت خانه‌شان. چند دقیقه بعد پری‌ناز از در خانه‌شان آمد بیرون. یک شاخه گل سرخ درشت توی دستش بود. بعد آمد به طرفم و دستش را دراز کرد و شاخه گل را گرفت جلویم و گفت: بیا. اینو واسه تو چیندمش. بگیرش.
با تعجب گفتم: واسه چی؟
با چشمهایی که برق می‌زدند گفت: خواستم بگم مرسی که توپتو به‌م دادی. بگیرش.
جاخورده، شاخه‌ی گل سرخ را گرفتم و بو کردمش. عطر خیلی خوبی داشت. چنان هیجان زده شده بودم که نمی‌دانستم چه‌کار باید بکنم. با دستپاچگی گفتم: خیلی مرسی.
پری‌ناز خندید. بعدش آمد جلوتر و سرش را آورد جلو، نزدیک صورتم، و یک لحظه لبهایش با لپم تماس پیدا کرد و لپم را یک بوس کوچولو کرد. بعدش در گوشم با ناز گفت: بازم هزار تا مرسی با یه گل و یه بوس.
از فرط دستپاچگی نمی‌دانستم چه‌کار بکنم. تا حالا نه کسی به من گل داده بود و نه یادم می‌آمد کسی بوسم کرده باشد- حتا یادم نمی‌آمد که مامانم هم هیچ‌وقت بوسم کرده باشد. این اولین بوس و اولین گلی بود که دریافت کرده بود و بابتش از هیجان نمی‌دانستم چه‌کار کنم.
از آن روز به بعد، آن توپ به طور مشترک مال من و پری‌ناز بود و یک روز پیش او بود، یک روز پیش من. بیشتر روزها هم دوتایی توی حیاط خانه‌ی ما یا حیاط خانه‌ی آنها باهاش بازی می‌کردیم. اینطوری که روبه‌روی هم با فاصله‌ می‌ایستادیم و توپ را با دست برای هم پرتاب می‌کردیم یا می‌گذاشتیمش روی زمین و با پا آن را به طرف هم شوت می‌کردیم، تا آن روز نحس که توپ گم شد و هردومان را خیلی غصه‌دار کرد- ماجرای غم‌انگیزی که آن را در نوشته‌ای دیگر روایت خواهم کرد...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا