چشمگیرترین و در ذهن من ماندگارترین و برایم دوستداشتنیترین خانهی خیابان شیبانی، خانهای بود که در همسایگی نیایشگاه و در سمت غرب آن واقع بود. این خانه که هنوز هم به همان صورت قدیمی باقی مانده و در حال حاضر دارای پلاک ٣٢ است، خانهایست با نمای آجری و دو درب، یکی بلند و دیگری کوتاه، که بین دربها تا ارتفاعی معادل ارتفاع درب کوتاه (حدود یک متر و هشتاد سانتیمتر) با سنگهای خاکستریرنگ مستطیلی برجسته پوشیده شده و دیوارهای جانبی درب بزرگ و حاشیهی باریکی از دو طرف دیگر دربها هم با همین سنگها پوشیده شدهاند.
من خاطرهی خوشی مربوط به این خانه دارم که میخواهم در اینجا آن را روایت میکنم تا زنده بماند.
پاییز سال ١٣٤٤ بود و من یازده ساله و کلاس پنجم دبستان بودم. یک عصر پنجشنبه که رفته بودم گرمابهی بینظیر و شماره گرفته بودم و منتظر پدرم و برادرم، روی صندلی فلزی ارج نشسته بودم، خانم جوان بیستوچند سالهی زیبارویی هم کنارم نشسته و منتظر رسیدن نوبتش بود. سالن انتظار حمام نسبتن شلوغ بود و روی اکثر صندلیها مرد و زن و بچه نشسته و همه منتظر رسیدن نوبتشان بودند. چند دقیقه بعد از اینکه نشستم و ساک حماممان را مقابل پایم گذاشتم، خانم جوان سر صحبت را با من باز کرد و ازم پرسید که کلاس چندم هستم. برایش گفتم. بعد ازم دربارهی اینکه کدام مدرسه میروم و معلمهایم کیها هستند و درسهایمان به کجا رسیده پرسید. من هم جواب پرسشهایش را دادم. بعدش یک سوآل ریاضی ازم پرسید که "سیوپنج ضربدر سیوپنج چند میشود؟" من چون ریاضیام خیلی خوب بود و محاسبات ریاضی را به صورت ذهنی به سادگی میتوانستم انجام بدهم، فوری در ذهنم ابتدا سی را ضرب در سی کردم که شد نهصد. پنج ضربدر پنج هم که بیست و پنج میشد. دو تا سی ضرب در پنج هم داشت که میشد سیصد. جمع آنها هم میشد ١٢٢٥. جواب را خیلی سریع گفتم. خانم تشویقم کرد و پرسید چه جوری حساب کردم. من هم روش محاسبهام را برایش گفتم. خانم گفت یک روش خیلی سادهتر و سریعتر برای ضرب یک عدد دو رقمی که یکانش پنج است، در خودش وجود دارد و آن این است که دو رقم سمت راست جواب ٢٥ است، برای محاسبهی دو رقم سمت چپ جواب، یک واحد به رقم دهگان یکی از آنها اضافه میکنیم، بعد آن را در خود آن رقم ضرب کنیم. مثلن وقتی میخواهیم سیوپنج را در سیوپنج ضرب کنیم، دو رقم سمت راست پاسخ ٢٥ است، بعد یک واحد به رقم سمت چپ عدد ٣٥- یعنی سه- اضافه میکنیم- که میشود ٤- و بعد ٤ را در ٣ ضرب میکنیم که میشود ١٢ و این دو رقم سمت چپ جواب است، پس جواب میشود ١٢٢٥. روش خیلی جالب و سریعی بود و خیلی ازش خوشم آمد و در حافظهام ضبطش کردم. بعد خانم، برای امتحان، چند حاصل ضرب به این صورت ازم پرسید که من هم فوری با همین روش جواب را محاسبه کردم و به او گفتم و او هم هربار با آفرین گفتن، تشویقم کرد. در ادامهی صحبتهایش گفت که معلم ریاضی کلاسهای چهارم و پنجم و ششم دبستان دخترانهی شهره- در خیابان فرهنگ امیریه- است. بعد از یک ربع- بیست دقیقهای صحبت دربارهی درس و مدرسه، عباسآقاحمامی، شمارهی خانم معلم را صدا کرد و او از جایش بلند شد. بعد برایم سری تکان داد و به من لبخندی پر از لطف زد. بعدش هم ساکش را برداشت و رفت به سمت نمرهای که خالی شده بود و عباسآقاحمامی بعد از سرزدن به آن و آماده کردنش برای نفر بعدی، کنار در بازش ایستاده بود. بعد از چند دقیقه هم پدرم و برادرم آمدند و ده- پانزده دقیقه بعد، پس از خالی شدن یکی دیگر از نمرهها، عباس آقا شمارهی ما را خواند و نوبت ما شد.
خانم معلم جوان زیبارو اثر خیلی خوبی در ذهن من به جا گذاشت و احساس خیلی خوبی نسبت بهش پیدا کردم- یک جور احساس دلبستگی سادهی پسری نوجوان به خانم معلم دوستداشتنیاش- احساسی که نسبت به خانم معلم علوم و فارسی خودم- خانم عدل- نداشتم ولی نسبت به خانم ناظممان- خانم منیژه امیرمکری- کم و بیش داشتم. بعد از آن روز و آن دیدار و آن سوال و جواب چند دقیقهای- هیچ وقت یاد آن خانم معلم از خاطرم نرفت و همیشه به او فکر میکردم و از فکر کردن به او و مرور صحبتهایش در ذهنم و راهی که برای محاسبه یادم داده بود، حال خوشی پیدا میکردم. چون قاعدتن خانم معلم هممحلهای ما بود، هروقت که از خانه بیرون میرفتم، خوب به آدمهای دور و برم نگاه میکردم ببینم آیا خوششانسی به من رو میکند و خانم معلم را دوباره میبینم، ولی مدتها این اتفاق نیفتاد و شانس خوش به من رو نکرد، تا اینکه تابستان سال بعد که پاییزش میرفتم کلاس ششم، یک روز عصر که داشتم میرفتم قنادی گواهی برای خودمان و مهمانهایمان که خواهرهای ازدواج کردهام بودند، بستنی و نان خامهای بخرم، همینطور که پیاده از پیادهروی خیابان شیبانی به طرف خیابان امیریه میرفتم، حوالی قصابی آقارضا، خانمی را دیدم که ده پانزده متر جلوتر از من، در همان جهت حرکت من پیش میرفت. یکدفعه قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن و حسی عجیب (شاید حس ششم بود) به من گفت که این خانم همان خانم معلمی است که آن روز در حمام بینظیر دیده بودمش. قدمهایم را تند کردم و بعد از کمتر از یک دقیقه، روبهروی کوچهی نیکاختر، رسیدم بهش، بعد سرم را چرخاندم و نگاهش کردم. خودش بود- خانم معلم زیبارو. کلی ذوق کردم. هیجانزده و دستپاچه سلام کردم. خانم معلم که انگار جا خورده بود، رویش را به طرف من کرد و با تعجب نگاهم کرد. انگار اول مرا نشناخت چون طوری نگاهم کرد که گویا اولین بار است که میبیندم و برایش غریبهام، سرد و اخمکرده، ولی بعد از چند ثانیه که خوب نگاهم کرد، مرا به جا آورد و لبخندی به نشانهی آشنایی زد و گفت: اِ، شمایید؟ آقامحصل مدرسهی راه آینده که امسال میرود کلاس ششم؟ سلام. چهطورید؟ خوبید؟
گفتم: ممنون. خوبم. شما خوبید؟
گفت: مرسی. خوبم. از این طرفها؟
گفتم: خانهی ما همین نزدیکیهاست- کوچهی دکتر عنایت. برای کاری دارم میروم امیریه.
نگفتم دارم میروم قنادی گواهی بستنی و نان خامهای بخرم. یعنی رویم نشد بگویم.
گفت: پس هممحلهایم، چون خانهی ما هم یک کم جلوتر است.
بقیهی راه را کنار هم رفتیم و خانم معلم از معدلم پرسید و از اینکه تابستان را چهطور میگذرانم. برایش گفتم که معدل ثلث سوم کلاس چهارمم نوزده و هفتاد و دو صدم شده و به جز انشا و ورزش همهی درسها را بیست گرفتهام. انشا هم هجده شدهام و ورزش نوزده و در کل شاگرد دوم کلاس شدهام. تابستان را هم به بازی میگذرانم و هفتهای دو روز هم پدرم با من ریاضی کار میکند و به من مسئلههای سخت ریاضی میدهد که حل کنم.
دم خانهی کنار نیایشگاه- یعنی همان خانهای که قسمت بالای نمایش آجری و قسمت پایینش پوشیده از سنگهای برجستهی خاکستریرنگ مستطیلشکل بود، خانم معلم ایستاد و گفت: خب دیگه. من رسیدم. خانهی ما همینجاست. بفرمایید توو.
گفتم: خیلی ممنون. مزاحم نمیشم.
بعدش خداحافظی کردیم و خانم معلم زنگ درب منزلشان را زد و منتظر ایستاد تا درب را برایش باز کنند. من هم راه افتادم و، به طرف خیابان امیریه، به مسیرم ادامه دادم.
باورم نمیشد که خانهی خانم معلم همان خانهی دوستداشتنی است که بارها از مقابلش گذشته بودم و ازش خیلی خوشم میآمد. بعد از آن روز، علاقهی من به آن خانهی کنار نیایشگاه خیلی خیلی بیشتر شد و هروقت از مقابلش رد میشدم، قلبم شروع میکرد به تاپ تاپ زدن و حال عجیبی پیدا میکردم و به این امید که بار دیگر خانم معلم را ببینم، قدمهایم را کند میکردم و خیلی آهسته حرکت میکردم تا بلکه درب باز شود و خانم معلم از درب بیاید بیرون، یا از دور پیدایش شود که دارد به سمت خانه میآید و من بار دیگر او را ببینم- امید و آرزویی که دیگر هیچوقت برآورده نشود و افسوس که من دیگر هیچوقت خانم معلم را ندیدم.
از مهر ماه سال بعد هم که دورهی دبستان را تمام کردم و به دبیرستان رفتم. مسیر رفت و آمدم به دبیرستان هدف شمارهی یک طوری بود که بیشتر روزها، صبح و عصر، در مجموع، چهاربار خیابان شیبانی را میپیمودم: صبح- ظهر- بعد از ظهر و عصر، و چهار بار از مقابل خانهی خانم معلم رد میشدم و چهار بار قلبم شروع میکرد به تاپ تاپ زدن و از هیجان پر شدن، اما بیفایده و بدون نتیجهی دلخواه و درنتیجه، ناامید کننده. اغلب روزها موقع رفتن به مدرسه یا برگشتن به خانه، اگر وقت کافی داشتم، چند بار فاصلهی بین کوچهی نیکاختر و مطب دکتر شیبانی را طی میکردم و میرفتم و برمیگشتم، به امید دیدن خانم معلم ولی عاقبت مأیوس میشدم و دست از پا درازتر و پکر به راهم به سوی دبیرستان یا خانه ادامه میدادم. با این وجود خانهی خانم معلم همیشه برایم خیلی عزیز و دوستداشتنی بود و محبوبترین خانه در خیابان شیبانی و تمام خیابانهای امیریه برای من بود- خانهای که همیشه خیلی زیاد دوستش داشتم و هنوز هم هروقت از مقابلش رد میشوم، حس و حال خوشایند عجیبی پیدا میکنم و قلبم شروع میکند به تاپ تاپ زدن...
|