ماه آذر سال ١٣٣٨ هوای تهران و اطراف آن خیلی سرد و پرسوز شده و برف زیادی باریده بود، برای همین، در آخرهای این ماه چند روزی مدرسهها را تعطیل کرده بودند. شراگیم خواست از این فرصت استفاده کند و به یوش برود تا هم زمستان آن را ببیند و هم چند روزی را با شکار و گردش خوش بگذراند. این برنامه را در آخر شهریور میخواست اجرا کند ولی برنامه جور نشده و نیما رغبتی به آن نشان نداده بود، بنابراین تعطیلات آخر پاییز مدرسهها بهترین فرصت بود برای سفر به یوش و دیدن زمستان آن و شکار کردن. موضوع را با نیما در میان گذاشت و با اصرار از پدرش خواست که او را به یوش ببرد. نیما هم پس از اینکه اصرار زیاد و سماجت پسرش را دید، دلش نیامد که دل تکفرزند دلبندش را بشکند، و ناچار رضایت داد- البته با وجود مخالفت شدید عالیه و نارضایتی او از این سفر. به این ترتیب بود که روز بیستم آذر ١٣٣٨ پدر و پسر به عالیه بدرود گفتند و راهی یوش شدند. این سفر که آخرین سفر نیما به زادگاهش بود، نزدیک به دو هفته به درازا کشید که چهار روز آن را در راه رفت و برگشت گذشت و یک هفته هم در یوش ماندند و در تمام این یک هفته نیما که سخت سرماخورده بود، بیمار و زیر کرسی بستری بود. دوازده-سیزده روز بعد، در حالی نیما را بهسختی به تهران بازگرداندند که ریههایش دچار عفونت و التهاب شدید شده بود و تب و لرز تندی داشت.
نیمای بیمار، پس از بازگشت به منزل، نزدیک دوهفته در خانه بستری بود و حالش بهتدریج بدتر و بدتر میشد، عارضههای ناشی از عفونت و التهاب ریهها (ذاتالریه یا سینه پهلو)، از جمله تب و لرز شدید، تشدید میشد تا اینکه حدود ساعت دو صبح پنجشنیه ١٦ دی ١٣٣٨ از دست رفت.
عالیه که از مرگ نیما شوکه شده بود، خدمتکارشان را به خانهی سیمین دانشور و جلال آلاحمد فرستاد تا آنها را خبردار کند و ازشان کمک بخواهد. او هم رفت و خبر درگذشت نیما را به آنها داد، و چند دقیقه بعد، نخستین کسی که پس از مرگ نیما بر بسترش حاضر شد، جلال آلاحمد بود. او در روزهای بیماری نیما هم از او دیدن کرده بود. جلال آلاحمد دربارهی دیدارش با نیما، چه در روزهای بیماریاش و چه پس از مرگ، در متن "پیرمرد چشم ما بود"، شرحی نوشته که مرجع اصلی دربارهی روزهای بیماری و ساعتهای نخست پس از مرگ نیما است:
"شبی که آن اتفاق افتاد ما به صدای در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میراب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب، چه خروس بیمحلی بود همیشه این میراب! خواب که از چشمم پرید و از گوشم تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست، و شستم خبردار شد. گفتم: "سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست." کلفتشان بود و وحشتزده مینمود.
مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش- جز در عالم شاعری- یک کار غیر عادی کرد، یعنی زمستان به یوش رفت، و همین یکی کارش را ساخت، اما هیچ بوی رفتن نمیداد. از یوش تا کنار جادهی چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی همقدوقامت او همراهش بودند، و پسر میگفت که پیرمرد را به چه والزاریاتی آوردهاند. اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود. فقط پاهایش باد کرده بود، و دود و دمش را به زحمت میکشید، و از زنی سخن میگفت که وقتی یوش بودهاند، برای خدمت او میآمده و کارش را که میکرده نمیرفته، بلکه مینشسته و مثل جغد او را میپاییده، آنقدر که پیرمرد رویش را به دیوار میکرده و خودش را به خواب میزده، و من حالا از خودم میپرسم که "نکند آن زن فهمیده بوده؟ یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه مینهفته؟" هرچه بود آخرین مطلب جالبی بود که از او شنیدم- آخرین شعر شفاهی او. او خیلی از این شعرهای شفاهی داشت... هرروز یا دوروز یکبار سری میزدیم. مردنی نمینمود. آرام بود و چیزی نمیخواست و در نگاهش همان تسلیم بود، و حالا؟...
چیزی به دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد: "نیمام از دست رفت."
آن سر بزرگ داغ داغ بود، اما چشمها را بسته بودند- کورهای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمیشد، ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود، اما سر بزرگش عجب داغ بود! عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید: فلانی! یعنی نیمام از دست رفت؟
و مگر میشد بگویی: "آری"؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانهی ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ "عظامالسلطنه"- شوهرخواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود، از زیر کرسی درآوردیم و رو به قبله خواباندیم. وحشت از مرگ چشمهای کلفت خانه را که جوان بود، چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد، گفتم: "برو سماور را آتش کن. حالا قوموخویشها میآیند."
و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از "قلعهی سقریم" را از دهان خود پیرمرد، در خانهی ما، شنید، و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم، آمد : "والصافات صفا..."
(ارزیابی شتابزده- از ص ٥١ تا ص ٥٣)
منظور آلاحمد از "عظامالسلطنه"، حسین آشتیانی (معروف به عظامالدوله)- شوهر نکیتا- بوده است.
در یادداشت زیر که با دستخط جلال آلاحمد به یادگار مانده و مبنای همین نوشتهاش بوده- در مقالهی "پیرمرد چشم ما بود"- زمان دقیق مرگ نیما ثبت شده است:
"پنجشنبه ١٦ دی- ٦ بعد از ظهر
دیشب نیما مُرد- دو بعد از نیمه شب. ساعت دو و ده دقیقه بود که در خانه را سخت کوبیدند. خیال کردم میراب آمده است آب بدهد، ولی صدای کلفتشان که از پشت در بلند شد، داد میزد که قضیه از چه قرار است. وقتی رسیدم زنش چشمهایش را بسته بود و عر میزد. به زحمت او را به اتاق دیگری بردهام و دراز رو به قبلهاش کردهام و قرآنی پیدا کردم و یک ساعتی تنها بودم. و زنش را فرستادم خانهی خودمان تا خواهر کوچک نیما و شوهرش- آشتیانی- پیداشان شد. بعد هم صدیقی آمد و تا پنج صبح نشستیم و آرامشان کردیم و من چک و چانهی پیرمرد را بستم. هیچ فکر نمیکردم چک و چانهی این پیرمرد را من خواهم بست. پیدا بود که طبیعتن او باید پیش از من برود، اما دیگر اینش را پیشبینی نمیکردم."
جلال آلاحمد در گزارشی هم که از او دربارهی زمان دقیق مرگ نیما، در نشریهی "علم و زندگی" منتشر شد، زمان دقیق مرگ نیما را چنین گزارش داده است:
"در اولین ساعات صبح روز شانزدهم دی ٣٨، نیما یوشیج (علی اسفندیاری)- پیشآهنگ و پرچمدار شعر معاصر فارسی- در شصت و چند سالگی، جهان ما را بدرود گفت."
(نشریهی علم و زندگی- کتاب هفتم از نشریات هواداران- فروردین ١٣٣٩- ص ٢٦)
سیمین دانشور از دیگر کسانی بود که در روزهای بیماری نیما به دیدنش رفته و با او صحبت کرده بود. او سالها بعد، در مصاحبهای، دربارهی دیدارش با نیما در روزهای بیماریاش چنین گفته است:
"آقای نیما، خدا بیامرزدش. چهقدر حیف شد! خیلی مرد نازنینی بود. یکی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همشان به راه خودشان رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مُرد." و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خواباندش. چشمهاش را بست. جلال نشست، قرآن خواند بالاسرش. آمد "والصافات صفا"- یعنی درست نیما، به حدی این مرد صاف بود، به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود...
باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت: "میخواهم بروم شکار". زمستان بود. پیرمرد را برد یوش. آنجا سینهپهلو کرد... مجبور شدند برشگردانند. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت: "شراگیم مرا کشت، برای اینکه من را برد یوش برای شکار، و من سرما خوردم." وقتی عصرها میرفتیم پیشش، میگفت: "یک زنی میآمد که کارهامان را بکند. عالیه که اینجا کار میکرد و تازه، عالیه خانم نمیرسید. خانومه مثل جغد به من نگاه میکرد. مثل اینکه مرگ من را حدس میزد." و دیگر مُرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد."
شراگیم یوشیج از دیگر کسانی است که دربارهی مرگ نیما صحبت کرده است. او که هنگام مرگ نیما کنار بسترش بود و شاهد درگذشت پدرش، در گفتوگویی با خبرنگار روزنامهی اطلاعات، در ماه دی سال ١٣٥٠ چنین گفته است:
"آخرین خاطرهی دردناک من با او آخرین شبی بود که با نیما بودم. مادرم از درد مفصل و پرستاریهای مدام سیزده روزهی پدرم خسته بود. آن شب من عهدهدار آخرین پرستاری بودم. نزدیکیهای نیمهشب بود و نیما هنوز بیدار. خواستم در این سکوت تنهایی او را سرگرم کرده باشم. یک تابلوی نقاشی داشتم از ویکتور هوگو که خواستم برای خوشحالشدنش به او نشان بدهم. گفتم: "پدر! نقاشی مرا ببین." او با بیاعتنایی خاص خودش که در عین حال دنیایی از معنی به همراه داشت، گفت: "صبح. صبح همه چیز را بهتر میتوان دید." گرچه هرگز آن صبح برای من نرسید، اما در شعرهایش صبحهای زیادی میبینم."
(روزنامهی اطلاعات- پنجشنبه ٩ دی ١٣٥٠)
شراگیم یوشیج در یادداشتی، با عنوان "نیمهشب ١٣ دی ماه ١٣٣٨"، که در بخش آخر کتاب "یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- با عنوان "شب سرد زمستانی"- منتشر کرده، دربارهی آخرین ساعت زندگی نیما و نخستین ساعت پس از مرگش، چنین نوشته است:
"در آن شب سرد زمستانی، در خانهی کوچک ما در تجریش، چراغ گردسوزی روی کرسی کورسو میسوخت و نور کمرنگ ضعیفی حواشی اتاق را روش میکرد. من خیره به صورت مهربان او که حالا از رنج فراوان فرومیریخت، نگران مینگریستم. صدای تیکوتیک ساعت از روی طاقچه، سکوت این شب سنگینتر از سنگین را در هم میشکست. سگ نیما در حیاط زوزه میکشید و هربار عالیه خانم نگران میپرید و میپرسید: "چه شده؟" آیا چه باید میشد؟ آیا چه چیزی در انتهای این شب سیاه و سرد نهفته بود؟ و آیا عالیه خانم در انتظار چه بود؟
...
نیما مرا صدا میزند و طلب جرعهای آب میکند. انگار عطش آب حیاتی را دارد که گویی میخواهد در لحظهی وداع روی شعلههای داغ دردش بریزد، اما دیگر
"او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند..."
تنش را در آغوش میگیرم و سر بزرگش را روی سینهام میگذارم و او را صدا میزنم، اما او رفته با صدایش و خواندن نمیتواند... پدر! اما برگرد...
...
سرش را آهسته روی بالینش میگذارم و صورتش را میبوسم... ای وای بر من. "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را" تا بار دیگر زیستن را بیاموزم؟ حالا دیگر شب شکسته است و آسمان گرگ و میش و سپیده پدیدار و دیدار و دیدار...
همسایهها آمدهاند. سیمین خانم میگرید و عالیه خانم فریاد میزند: "مگر کوه خراب میشود؟ و مگر فرومیریزد؟" جلال اشک میریزد و بدن سرد او را رو به قبله میخواباند و عبای پپشمینش را روی او میاندازد، اما او دیگر نیست با خودش، و دیگر هرگز گرم نمیشود و سرد است و سرد، زمستان است... شب سرد زمستان..."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص ٢٩٥ و ص ٢٩٦)
نانوشته نماند که بخش مربوط به ساعت پس از مرگ نیما در این یادداشت شراگیم یوشیج تخیلی و بر مبنای شنیدهها و خواندن نوشتهی جلال آلاحمد در این باره- "پیرمردن چشم ما بود"- است، چون عالیه شراگیم را، طبق آنچه جلال آلاحمد نوشته، پیش از رسیدن او و سیمین دانشور، فرستاده بود تا به خواهر نیما- نکیتا- و همسرش که خانهشان نزدیک خانهی نیما بود، خبر بدهد که نیما درگذشته است، بنابراین در آن زمان که جلال آلاحمد و پس از او سیمین دانشور به خانهی آنها میآیند و جلال آلاحمد پیکر بیجان نیما را رو به قبله میخواند و ... شراگیم یوشیج در خانه نبوده که شاهد این صحنهها بوده باشد.
نکتهی خیلی عجیب این یادداشت، عنوان آن است: نیمهشب ١٣ دی ماه ١٣٣٨. مگر طبق آنچه جلال آلاحمد و دیگران نوشتهاند، نیما حدود ساعت دو صبح پنجشنبه ١٦ دی ١٣٣٨ نمرد؟ پس چرا شراگیم یوشیج زمان مرگ او را نیمهشب ١٣ دی ماه ١٣٣٨ نوشته است؟
به گمان من سبب اصلی اینکه شراگیم یوشیج وانمود کرده که نیما در ١٣ دی ١٣٣٨ مرده و نه در پنجشنبه ١٦ دی این سال، و براین وانمود کردن نادرست، در نوشتهها و گفتههای دیگر هم با سماجت پافشاری کرده و دیگران- از جمله سیروس طاهباز- را هم به اشتباه انداخته و گمراه کرده است، داستانک زیر از نیما است- با عنوان "و اگر ١٣". این داستانک نیما دربارهی کسیست که عدد ١٣ در زندگیاش نقشی مهمی داشته و رویدادهای مهم زندگیاش به این عدد مربوط بوده است.
"و اگر ١٣
از عدد ١٣ میترسید. هرچه ساعت ١٣ بود. ازدواج کرد، در ساعت ١٣. در ایتالیا ماند، ١٣ ماه، و غیره و غیره. آخرین روز مرگ او ١٣ فوریه بود، و در کاغذی که به یکی از دوستان خودش مینوشت، به خط ١٣ که رسید، جانش به لب آمده بود و مُرد."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص ١٠٢ و ص ١٠٣)
شراگیم یوشیج در زیرنویسی، دربارهی این داستانک نیما، چنین نوشته است:
"مرگ نیما ١٣ دیماه ١٣٣٨، تولد شراگیم- تنها فرزند نیما- ١٣ اسفندماه ١٣٢١، تولد گلرخ- فرزند شراگیم، نوهی نیما- ١٣ بهمن ١٣٤٤، شماره پلاک منزل نیما در تجریش ١٣ بود، و عدد ١٣ در خانوادهی نیما؟..."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص ١٠٣)
شراگیم همچنین در متنی که در پاسخ به نامهی بیژن اسدیپور نوشته، این ادعای نادرست را تکرار کرده است:
"بیژن عزیز! مکتوب شما به دستم رسید. در این روزهای بیحوصلگی چهقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم میخواهید دفتر ویژهی نیما را در بیاورید. در واقع شما مرا به فکر و کار نوشتن واداشتید. نمیدانم چرا من شما را نقاش میدانستم نه طراح دفتر ویژهی نیما- آنهم شمارهی ١٣- اما به فال نیک گرفتم و چهقدر به دلم نشست، چراکه عدد ١٣ در خانوادهی ما واقعهزاست. نیما هم عدد ١٣ را، بهعکس جمشیدشاه که نحس می دانست، دوست میداشت و سرانجام در سال ١٣٣٨، در سیزدهمین روز از ماه دی، چشمان پرمهرش را برای همیشه بست. من- تنها فرزند نیما و عالیه- در سیزدهمین روز از اسفندماه ١٣٢١ در تهران متولد شدم."
(یادداشتهای روزانهی نیما یویشیج- ص ٢٩٩ و ص ٣٠٠)
او در گفتوگویی، باز هم ادعای "واقعهزا" بودن عدد ١٣ در خانوادهاش و علاقهی نیما به این عدد را تکرار و تکمیل کرده و تأکید کرده است:
"عدد سیزده در خانوادهی ما واقعهزاست. نیما هم عدد ١٣ را- به عکس جمشیدشاه که آن را نحس میدانست- دوست داشت و سرانجام در سیزدهمین روز ماه دی سال ١٣٣٨ چشمان پرمهرش را برای همیشه بست. پنج سال بعد، عالیه خانم که شور رفتن داشت، در روز سیزدهم آذرماه به دنبال او رفت. تنها فرزند من- گلرخ- سیزدهم بهمن ماه به دنیا آمد و من- تنها فرزند عالیه خانم و نیما- در سیزدهمین روز اسفندماه سال ١٣٢١، در تهران متولد شدم."
شراگیم یوشیج نگفته که با استناد به چه منبعی ادعا کرده که جمشید شاه عدد ١٣ را نحس میدانسته است. در شاهنامهی فردوسی که هیچ چیزی در این باره وجود ندارد.
این تأکید شراگیم یوشیج بر این مطلب نادرست و غیر واقعی که نیما در سیزدهم دی سال ١٣٣٨ مرده است، بعضی از کسان دیگری که دربارهی زندگی و مرگ نیما نوشتهاند، به اشتباه انداخته است، از جمله سیروس طاهباز را که نوشته است:
" و سرانجام روز واقعه فرامیرسد. شبانگاه ١٣ دی ماه سال ١٣٣٨ جسم کماندار بزرگ کوهساران از پا درآمد، اما روح نستوهش هرگز."
(یادمان نیما یوشیج- ص ٧٠)
و ایرج پارسینژاد را که در بخش "زندگینامه"ی نیما، در کتاب "نیما یوشیج و نقد ادبی"، نوشته است:
نیما یوشیج، سرانجام در ١٣ دی ماه ١٣٣٨، در بازگشت از سفری از یوش، در پی بیماری، در سن شصت و چهار سالگی درگذشت."
(نیما یوشیج و نقد ادبی- ص ١٤)
او (ایرج پارسینژاد) سن نیما را هم در پایان عمرش اشتباه نوشته است. نیما ٦٢ سال عمر کرد نه ٦٤ سال.
جالب است که در همان "یادمان نیما یوشیج" که سیروس طاهباز آن را جمعآوری و منتشر کرده است، از ابراهیم ناعم که دوست نزدیک و همسایهی نیما در سالهای پایانی عمر بود، یادداشتی چاپ شده با عنوان "ایران یکی از افتخارات ادبی خود را از دست داد". در این نوشته ابراهیم ناعم که به نوشتهی خودش تا آخرین روز زندگی نیما با او در ارتباط و تماس بوده، شب مرگ نیما را پنجشنبه نوشته که با مراجعه به تقویم سال ١٣٣٨ میشود ١٦ دی نه ١٣ دی (١٣ دی ١٣٣٨ دوشنبه بوده):
"شب پنجشنبهی گذشته، نیما- سخنور نامی و بنیانگذار شعر نو در ایران- جهان فانی را بدرود گفت و خاطرهای تلخ از درگذشت خود برای دوستان نزدیکش باقی گذاشت."
(یادمان نیما یوشیج- ص ٢١٨)
نشریهی "اطلاعات هفتگی" (دی ماه ١٣٣٨) هم که گزارشی کوتاه از مراسم به خاکسپاری پیکر نیما منتشر کرد، روز به خاک سپردن او را جمعه نوشت که میشود ١٧ دی، و این یعنی که نیما پنجشنبه ١٦ دی مرده بود نه روز دوشنبه ١٣ دی:
"ساعت ٩ صبح روز جمعه، جنازهی نیما یوشیج را فامیل و عدهی انگشتشماری از علاقهمندان به آثار او، از مسجد قائم به امامزاده عبدالله، مشایعت کردند."
از دیگر کسانی که پنجشنبه را به عنوان روز مرگ نیما ثبت کردند، یکی هم احمد شاملو بود که در گزارشی در مجلهی "روشنفکر" نوشت:
"شب پنجشنبهی هفتهی پیش نیما یوشیج درگذشت."
(مجلهی "روشنفکر"- ٢٣ دی ١٣٣٨)
دکتر محمد معین هم که نیما در وصیتنامهاش، او را به عنوان وصیاش معرفی کرده بود، روز مرگ نیما را پنجشنبه ١٦ دی ١٣٣٨ نوشته است:
"وفات او در روز پنجشنبه ١٦دی ماه ١٣٣٨ ه.ش، به علت ابتلای به مرض "ذاتالریه" اتفاق افتاده است."
(فرهنگ فارسی- دکتر محمد معین- جلد ششم- اعلام- ص ٢١٧٣)
شمس لنگرودی هم در جلد دوم کتاب "تاریخ تحلیلی شعر نو"، زمان درگذشت نیما را شب شانزدهم دی ماه نوشته است:
"اتفاق مهم سال ١٣٣٨ مرگ نیما بود. نیما در شب شانزدهم دی ماه، بر اثر ذاتالریه، میمیرد."
(تاریخ تحلیلی شعر نو- جلد دوم- ص ٤٩٢)
و:
"سرانجام نیما، مردی که به نوشتهی "راهنمای کتاب"، زندگی درخشانی نداشت اما شعرش درخشان و بلندپایه بود، و تأثیرش در شعر فارسی، قطعی و تعیینکننده، در شب شانزدهم دی ماه ١٣٣٨ ه.ش، برابر با ششم ژانویه ١٩٥٩م. در شمیران، به بیماری ذاتالریه، درگذشت."
(تاریخ تحلیلی شعر نو- جلد دوم- ص ٥٢٩)
در نتیجه، همانطور که فاکتهای بالا به روشنی نشان میدهد و جایی برای انکار باقی نمیگذارد، نیما در حدود ساعت دو صبح پنجنشبه ١٦ دی ١٣٣٨ خورشیدی درگذشت، نه آنطور که شراگیم یوشیج وانمود کرده و سیروس طاهباز و ایرج پارسیپور، به تبعیت از او، به اشتباه نوشتهاند، در دوشنبه ١٣ دی ١٣٣٨.
تاریخ مرگ نیما، به اشتباه روزهای دیگری هم نوشته شده است، به عنون نمونه نادر نادرپور در متنی با عنوان "دربارهی آنکه نیما نام داشت" تاریخ مرگ نیما را نوزدهم دی ماه نوشته است:
"مردی که در نوزدهم دی ماه گذشته جهان را بدرود گفت، یکی از ستارگان مبهم آسمان شعر فارسی بود."
(ماهنامهی کاوش- شهریور ١٣٣٩)
یا تقی پورنامداریان که به اشتباه تاریخ مرگ نیما را ٢٣ دی ماه نوشته است:
"دی ماه را به آخر نمیرساند. ٢٣ دی ماه ١٣٣٨ خاموش میشود."
(خانهام ابری است- شعر نیما از سنت تا تجدد- ص ٣٠)
پیکر بیجان نیما را در همان روز پنجشنبه ١٦ دی به تهران بردند و شستند و کفنپوش در پستوی مسجدی- در خیابان سعدی جنوبی- گذاشتند. هادی شفاییه (عکاس نامدار که در سالهای آخر عمر نیما چند عکس از او در آتلیهاش و در منزل نیما گرفته بود) به تقاضای احمد شاملو، عصر روز پنجشنبه به آن مسجد رفت تا آخرین عکس یادگاری را از پیکر بیجان نیما بگیرد، اما وضع چهرهی تکیدهی نیما به صورتی بود که او آن را مناسب برای عکاسی ندانست و از گرفتن عکس منصرف شد. هادی شفاییه سالها بعد (در ماه دی سال ١٣٤٨)، در مصاحبهای با خبرنگار مجلهی "سپید و سیاه"، خاطرهاش را از آخرین دیدار با پیکر بیجان نیما چنین روایت کرده است:
"عصر روزی که نیما فوت کرده بود شاملو به دیدنم آمد و خواست که پیش از دفن نیما عکسی از او بگیرم. به اتفاق به مسجدی که جنازهی نیما در آنجا رفتیم و جنازه را در پستوی تاریکی گذاشته بودند. جنازهی نیما کفن شده بود و ما برای عکس گرفتن کفن را باز کردیم ولی صورت و چانهی او تمام به پنبه آغشته بود و تکههای پنبه به تهریشی که داشت چسبیده بود و عکس گرفتن را غیر ممکن میکرد. ناچار با نهایت تأسف منصرف شدیم."
(مجلهی سپید و سیاه- شمارهی ٢٥ (مسلسل ٨٥٠)-٣٠ دی تا ٧ بهمن ١٣٤٨)
صبح جمعه ١٧ دی، خویشاوندان نزدیک (خواهران و مادر نیما و خانم منتخب اسفندیاری- دخترعموی نیما) و چند تا از همسایگان (سیمین دانشور و جلال آل احمد و ابراهیم ناعم و...) و چندتا از دوستان و دوستداران نیما، پیکر او را به شهر ری بردند و در مزاری در امامزاده عبدالله به خاک سپردند. احمد شاملو، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، احمدرضا احمدی و فروغ فرخزاد از شاعرانی بودند که در مراسم خاکسپاری نیما شرکت داشتند. خلیل ملکی و محمود موسوی از دیگر حاضران در این مراسم بودند. محمود موسوی، در گفتوگویی، خاطرهاش را از این روز چنین بیان کرده است:
"در روز تشییع جنازهاش نه شعری خوانده شد و نه مراسم خاصی برگزار شد. حرف این بود که اینجا به امانت گذاشته میشود و خیلی زود او را، طبق وصیتنامهاش، به یوش منتقل میکنند. ما آنجا که بودیم قبری کنده شد و جنازه گذاشته شد و قبر پوشانده شد و آمدیم در یکی از ایوانهای امامزاده عبدالله، صندلی چیده بودند، و نشستیم و یک پذیرایی مختصری شد و چای دادند. بعد هم آنهایی که با ماشین شخصی آمده بودند، رفتند، و آنهایی که با اتوبوس آمده بودند، برگشتند به شهر. درحالیکه در مراسم نیما باید شعر خوانده میشد، خطابه ایراد می شد و حداقلش آلاحمد صحبت میکرد که هیچکدام انجام نشد. در منتهای سکوت و خاموشی برگزار شد."
به این ترتیب با آرام گرفتن پیکر بیجان نیما در دل خاک، در صبح جمعه ١٧ دی ١٣٣٨، پروندهی زندگی مادی- جسمانی او برای همیشه بسته شد، ولی پروندهی زندگی معنوی و کارنامهی درخشان ادبیاش تا امروز باز بوده و برای همیشه باز خواهد ماند.
پنج سال پس از مرگ نیما، همسرش- عالیه جهانگیر- در هفتم آذر ١٣٤٣ درگذشت.
|